ولید صاعد

آشاوه پنیر، قیماق پنیر

        صدائی هنوز در گوشم طنین انداز است  که آن وقتها یا «اوو وختا» گاهگاهی در کوچه های کابل به گوش می رسید « آشاوه پنیر ، قیماق پنیر » .
 یقین دارم که دیگرانی نیز آن صدای رسا و آن پیر مرد خوش خلق و مهربان را به یاد دارند . در آن صدا یک نوع صمیمیت و اخلاص نهفته بود . بابه که دایم در نزدیکی سرای شهزاده پنیرش را به فروش می رسانید و گاهی که از آن محل فارغ می شد ، سری هم به کوچه های شهر می زد و مشتریان همیشگی اش را فراموش نمی نمود .
       همسایه ی در به دیوار ما که خود مردی فهمیده و جهان دیده بود ، و گوش حساس و آشنا با موسیقی داشت ، می گفت : « شنیدن صدایش مثل موسیقی لذت داره » . راستی که صدای بابه  با ذِیل و بم موسیقی ئی که داشت ، گوشها را نوازش می داد ، و پنیر چون قیماقش دهن ها را پر از آب می نمود . بابه وقت صدا برآوردن ، «پنیر» اولی و «قیماق» را دراز تر و کش دار تر ادا می نمود : « آشاوه پنیییییییییییر ، قیمااااااااق پنیر » .
     بابه پنیر فروش ما مردی بود از تبار کوهستان زمین و از اهالی نجراب . مردی با قامت متوسط و ریش سفید و کوتاه،  سر تراشیده که همیش در زیر لنگوته اش پنهان می بود . کلاهی بر فرق سر و در زیر لنگوته سفید رنگش  نمی گذاشت . لنگوته ی که بیشتر شباهت به یک پارچه سفید و دراز داشت تا یک لنگی یا دستار معمول .
     او وقت صدا زدن سرش را بالا می برد تا همه بشنوند و از آمدنش آگاه شوند . او آن قدر از صدق دل و امیدواری به کارش می پرداخت که دیگر همه چیز  را فراموش می نمود . به همین خاطر گاهی که شف کوتاه دستار از حلقه ی بالای سرش باز می شد و چون مار گریزان پیچیده پیچیده تا روی زمین پایین می آمد و گرد و خاک کوچه را بوسه می زد ، بابه که چشم و گوش را در گرو  پنیر و مشتری هایش گذاشته بود ، زود  متوجه لنگوته ی بازش نمی شد ، و شاید آرزو نداشت به کار دیگری مصروف گردد  و خریداری یا مشتری ئي را از دست بدهد . چند لحظه بعد ، بادیدن شف دستارش که زمین را بوسه باران نموده بود ، کجاوه اش را آهسته بر زمین می گذاشت ، لحظه کوتاهی مکث نموده قد راست می نمود تا ماندگی اش برآید . سپس لنگوته را دوباره می بست و کجاوه ی پر از پنیرش را که تمام سرمایه زندگی اش در آن بود ، از زمین بر می داشت و دوباره روی دوش گذاشته صدا می زد : « آشاوه پنیر ، قیماق پنیر .» و به راهش ادامه میداد . ولی زود در سر راه با مشتری دیگری که در انتظار او بود ، روبرو می شد و کجاوه اش را باز بر زمین می گذاشت و لحظه ها در گفتگو و خرید و فروش با مشتری تازه می گذشت ، تا دوباره کجاوه را بر پشت می کرد و . . . 
     پیر مرد ازیک پا کمی می لنگید ، اما همت والایش و لذت داشتن یک لقمه نان حلال ، به او نیرو می بخشیدند و باعث آن می شد که با آن بار سنگین بر پشت ، لنگ لنگان ، تمام روز کوچه ها و پسکوچه های شهر را یکی پی دیگر بپیماید و با صدای دلنشینش مشتریان چشم به انتظارش را به بیرون از خانه ها بکشاند . آن روز اگر همه خریدار نبودند ، اقلن نسبت علاقۀ شان به پیر مرد ، خود شان را  می رسانیدند و از دیدن او   و رد و بدل دو سه کلمه ، به ویژه تماشای پنیر خوشمزه اش ، خود شان را محروم نمی ساختند .
     حالا بعد از گذشت چهل و اندی سال ، هنوز هم بابه و آشاوه پنیرش در خاطر همه زنده است و صدایش هنوز در گوشها طنین می اندازد . با یاد آوری خاطرات آن زمان ، به یک دوره ی از زندگی گذشته بر می گردیم که پر سعادت ترین و زیبا ترین دور زندگی ما در آغوش مادر وطن بوده است .
     اینجا ، در دیار غربت ، پنیر های گوناگون و قسم قسم یافت می شود ، اما آشاوه پنیر چون قیماق بابه لذت خودش را داشت ، لذتی که آمیخته بود با لذت جوانی ، مستی و آرامش  آن دوره ی شاد و فراموش ناشدنی که جایش را در خاطره ها منحیث یادگاری شیرین از یک دوره ی شیرین زندگی ما حفظ خواهد نمود .
                                                    پایان