زنده یاد استاد عبدالاله رستاخیز

                زندانی 

نشسته در کنار میله های روزن زندان 

نگاهش خیره سوی آسمان بیکران دور 

و در اندیشۀ او زورق پیکار مردم می کند جولان 

و در پیدا و پنهانش 

خروش آتش شور است بی فرجام 

و من از خویش می پرسم 

چه ها می پرورد، اندر بلور شیشۀ پندار زندانی؟ 

کجا تا چند می پویند نگاهش اندرون پردۀ نیلوفرین چرخ 

چه می داند کسی، شاید، پسینی نیک رویایی 

و شاید هیچ! 

تو ای شبگرد هستی رهنورد” این شب تاریک جانفرسا” 

و پای خویشتن بر سینۀ این دیو بدفرجام می کوبی 

تو این را خوب میدانی و من هم نیک 

که تا از جنگل خونین مشرق سرزند خورشید 

خورشید جهان آرا  

بسوزد تا ز برق خشم و عصیان خرمن رنج ستم را 

با شرار رزم 

و آنگه در سحرگاهان رستاخیز 

که تا توفان کند دریای خشم خلق 

نیاساید دمی، 

اندیشۀ پیکار جوی و خاطر نارام زندانی 

چه ها می پرورد، اندر بلور شیشۀ پندار زندانی؟ 

چه میداند کسی شاید پسینی نیک و رویایی 

و شاید هیچ! 

ولی می دانم و دانی! 

کزین توفان تند و سرکش و مغرور 

که خاور این دژ پیکار خونین در بغل دارد 

و عصیان قرون برده گی در جبهه اش پیداست 

و پربار است نخلستان امیدش 

درین پهنا که بشکفته “هزاران” آرزو بر شاخسارانش 

و رعد نوبهاران بشکند جام سکوت تلخ در هر کوی 

ننوشد دیگر از مینای هستی شوگران یاس زندانی 

چه ها می پرورد، اندر بلور شیشۀ پندار زندانی؟ 

چه میداند کسی، شاید، پسینی نیک رویایی 

و شاید هیچ! 

ولی می دانم و دانی 

گر این بوم سیه کردار بد پندار 

 و یا این جغد کور بارگاه جبرو استبداد 

ز خون سرخ رنگین تر کند این نطع خونین را 

دگر باحلقۀ زنجیر بندد پای سربازان میهن تنگ 

نخواهد بست ره بر سیل پر طغیان خشم خلق  

 و ما دانیم 

کز آفاق مشرق پرتو امید تابان است 

و موج پر توان خلق پویداین ره دشوار و نا هموار 

به سوی پر تو فردای پیروزی  

و داند نیز زندانی. 

پنجشنبه 30 دلو 1348 ش   رستاخیز