ارسالی سکینه روشنگر

تبصرۀ  فرستنده: دراین روزها بحث ملیت ها باز دربین عدۀ بالا گرفته است. عدۀ از دوستان ازمن خواستند تا نوشتۀ زیرین را که به قلم انجینیر”آهنگر” درسال 1999م به پاسخ یک سوال به تحریرآمده به نشردوباره بفرستم. اینک با ارسال آن توجه جدی خوانندگان ارجمند را به آن خواهانم.

پیرامون مسئلۀ ملیت ها

پاسخ به سوال یک رفیق

۱۴,۷,۱۹۹۹م

رفیق ارجمند به سلامت باشید!

 سوال های مربوطه را خواندم، ‌من هم اكنون برنامه را دردست ندارم تا به استناد جملات وكلمات به كار رفته  در آن، پرسش ها را پاسخ می دادم، به هر حال چند جمله ای عرض می كنم .

 ۱ ـ درمورد “شعار اصولی (حق تعیین سرنوشت ملت های افغانستان كه یك واقعیت موجود است وعینیت دارد)”؟!

رفیق محترم! بحث روی همچو موضوع كلی، مقدار زیادی زمان و كار می خواهد تا بالاثر بتوان به پرسشگرآن چند موضوع و تئوری راروشن ساخت. به طورمثال من به موجودیت “ملت های افغانستان” كه پرسنده آن را “یك واقعیت عینی” می داند باور ندارم. اگر منظور “ملیت ها” باشد، نوع برخورد فرق می كند.

ازآن گذشته بحث روی ملت “Nation” و ملیت “Nationalete”    یك بحث بغرنج تاریخی است كه نه در درون جنبش چپ نظر واحدی در تعریف و تشخیص هریك ازاین دوتِرم وجود دارد و نه در جامعه شناسی بورژوازی. نظریات و افكار مختلفی دراین زمینه موجود است كه حسب اهداف سیاسی وسلیقۀ خود، هركس یكی از آن ها را می پسندد.

با این حال می توان گفت كه اصطلاح یا ترم “ملت” زادۀ تفكر بورژوازی است كه ازآن درتقابل با فئودالیسم و ملوك الطوایفی، و  درجهت تمركز قدرت استفاده می كرد وشعار ملت خواهی را به حیث یك شعار بسیج گر دراین راستا به كار می برد. بعدها نیروهای میهن پرست نیز درتقابل با استعمار بیگانه، برای بسیج همگانی شعارملت خواهی را بلند كردند و از آن بهره گرفتند.

 دركشورما نیز نمونه های استفادۀ خوب این شعار درتقابل با تجاوز انگلیس و روس برجستگی دارد وكارآ ومترقی بوده است كه نمود كامل تحقق وحدت ملی است.

واما تعریف ملت: ستالین اعتقاد داشت كه با پیدایش بورژوازی، ملت نیز شكل می گیرد؛ و درتعریف ملت بر وحدت زبان، محل بود و باش و خصوصیات فرهنگی ـ تاریخی مشترك گروه اجتماعی كه ملت را می سازد تاكید می كند.(ستالین ـ ماركسیم ومسئلۀ ملی)  او گروه های قومی را، كه از نظر تكاملی درساختار جامعۀ بورژوازی داخل نشده اند و ویژگی های فوق را ندارند، ملت نمی داند.

حال این فورمول را چگونه می توان در جامعۀ افغانستان پیاده كرد، این خود جای بحث دارد. عده ای بر این عقیده اند كه پشتون ها در كل، هنوز وارد ساختار بورژوازی نشده اند. زندگی كوچی، كه جمعی از پشتون ها را دربرمی گیرد، زندگی ماقبل سرمایه داری است؛ آن ها درسرزمین واحدی متوطن نیستند.

علیزائی ها، نورزائی ها، الكوزائی ها و برخی اچكزائی های هرات، نه تنها پشتو حرف نمی زنند، كه اصلاً پشتو نمی دانند. ویژگی های فرهنگی پشتون ها(به ویژه پشتونوالی) درجنوب وشرق كشور با پشتون های مقیم درغرب، شمال و شمالغرب كشور، ازهم متفاوت است و… لذا چگونه می توان آن را بنابر تعریف استالین یك ملت خواند؟ صاحبان این تفكر پشتون ها را یك قوم می دانند، نه یك ملت، و ازاین قبیل است ازبك و…

تئوری دیگر، ملت را باشندگان یك كشور، باحدود جغرافیائی و حاكمیت مشخص می داند. مثلاً “ملت افغان” شامل تمام گروه های قومی متوطن درافغانستان، اعم از پشتون، تاجیك، ازبك، هزاره، تركمن، پشه ای، هندو…

یا “ملت ایران” شامل پارس، بلوچ، تركمن، عرب، كُرد، تُرك و… یا “ملت هند” شامل صدها قوم و ملیت آن.

همچنان تفكرات و نظرات دیگر دراین زمینه، كه بحث و بررسی هریك، زمان ومكان كافی و مناسب را نیاز دارد.

درمورد “حق تعیین سرنوشت ملت ها(؟!)” یا ملیت های افغانستان نیز باید بگویم كه متأسفانه هم اكنون عمده ترین شعار و سلاح نیروهای ارتجاعی، همین به اصطلاح  “حق تعیین سرنوشت ملت ها” قرار گرفته است و هریك از طرفین منازعۀ ارتجاعی موجود، با تشدید این مسئله، به خود پشتوانۀ قومی می تراشد و خلقی را به خون می كشد.

كشوری كه هم اكنون سرنوشت تمام خلق هایش به دست اجانب ستمگر رقم زده می شود وعمال بی شرم استعمار و ارتجاع، برای خوش خدمتی به اربابان شان، با طرح همین شعارها استخوان شكنی را بین این خلق مظلوم دامن می زنند. به جای این كه خود را ازاین ورطۀ نابود كننده برهاند و با پیوند و بسیج همگانی تمام خلقش بر دهان استعمارگر و عاملینش(اعم ازطالب ـ گلبدین ـ خلقی پشتون، ربانی ـ مسعود ـ پرچمی تاجیك، دوستم جلاد ازبك و خلیلی ـ كشتنمد هزاره) با مشت كوبنده بكوبد، چرا باید با قبول همچو شعارهای فریبنده، درگرو این گرگان آدم روی رفته و بازهم گوشت دم توپ آن ها شود؟

فارغ از تاثیرات جوسازی ها و تحریك عواطف ناسالم بگوئیم: آیا وقتی گلبدین پشتون با دوستم ازبك و مزاری هزاره، “شورای هماهنگی” ساختند و ازیك سنگر به ویرانی كشور و قتل عام مردم بی گناه كابل اقدام كردند، به هزاره، ازبك و یا پشتون می اندیشیدند، و یابه منافع پَست اربابان و گروه مربوطۀ شان؟

وقتی مسعود تاجیك با سیاف پشتون بر روی مردم با قساوت آتش می گشودند، منافع و تعیین سرنوشت تاجیك و پشتون را از هزاره ها می گرفتند یا دستور اربابان جنایت كارشان را اجرا می كردند؟    دراین اتحادهای نامیمون، چرا مزاری هزارۀ “تحت ستم” از گلبدین پشتون “ستمگر” حق تعیین سرنوشت “ملیتش” را مطالبه نمی كرد؟

و یا چرا دوستم، از حق ملیت ازبك سخن نمی زد؟ مسعود چرا حق تاجیك ها را به فراموشی سپرده بود و دست در دست سیاف پشتون، هر جنبنده ای را به خون می كشید؟

فقط حاكمیت دسته و تنظیم شان ومنافع اربابان، عامل اصلی قتل و كشتار و ویرانی به دست هر دوطرف بود. این ها واقعیت های عریان جامعۀ مااست، چرا نباید آن ها را دید و فریب شعارهای ریاكارانه را خورد؟

رفیق عزیز!

مسئلۀ “حق تعیین سرنوشت” زمانی قابل تائید است كه ملتی تحت ستم با پیشآهنگی ستادی انقلابی و آگاه و مترقی آن را عنوان كند، و تحت رهبری آن ستاد انقلابی و مترقی خود را ازستم ملی و طبقاتی برهاند. درغیرآن همیشه نیروهای ارتجاعی از همچو انگیزه ها سود می برند و نیروی انقلابی باید به آن هوشیارانه برخورد كند.

دراتحاد شوروی بعد از انقلاب اكتبر، ناسیونالیست های گرجستان همین شعار را بلند كردند و زیر عنوان “حق تعیین سرنوشت” می خواستند گرجستان را دوباره به دامن امپریالیسم رجعت دهند. لنین برای بررسی وحل قضیه، ستالین را، كه خود از نظر ملیتی گرجی بود، به آن دیار فرستاد، وقتی ستالین دید كه هم ملیت های مرتجعش از این شعار سوء استفاده می كنند، خودش آن ها را سركوب كرد و برخواسته های بی جای شان خط بطلان كشید و گرجستان را از سقوط به دامن سرمایه داری نجات داد.

اینك پیامد خونبار این “حق تعیین سرنوشت ملیت ها” را در یوگوسلاویای سابق ببینیم. دراین جا حتی فقط با یك نام سوسیالیسم، خلق های آن سال ها برادروار دركنار هم زیستند؛ ولی امپریالیسم برای انتقام گیری از آن خلق های جسور، كه در جنگ دوم جهانی حماسه آفریده بودند وعلیرغم میل امپریالیست ها سوسیالیسم را برگزیده بودند، شعار “حق تعیین سرنوشت ملیت ها” را عَلَم كرد و با برانگیختن ناسیونالیست های افراطی مزدور خویش، این خلق های برادر را به جان هم انداخت وبه خاك وخون كشید وبعد هم با بمباردمان وحشیانه، كشورشان را به تل خاكی مبدل ساخت.

هم اكنون یوگوسلاویا را به شش كشوركوچك و ناتوان تقسیم كردند كه هیچ یك نتواند بدون وابستگی به امپریالیسم جهانی سرپای خود بایستد. تضاد بین شان را آن قدربه شدت دامن زدند كه “كوسووئی” ها از شدت تعصب، قاتلان مردم و ویرانگران كشور شان ـ نیروهای جلاد ناتو – را ناجی خود می پندارند و ورود تجاوزكارانۀ شان را به خاك وطن خود شاد باش می گویند.

همچنان ده ها مورد دیگر در تاریخ وجود دارد كه با نبود یك ستاد آگاه انقلابی، دشمنان واقعی ملیت های مظلوم با استفاده از این شعار، آن ها را دردام اسارت خود بیشتر به زنجیر كشیده اند.

بنابراین است كه وقتی ما مبارزۀ طبقاتی را اساس قرارمی دهیم، حق تعیین سرنوشت ستمكش ترین طبقات مورد نظرما است، دیگر مرز ملیتی برای مامفهوم ندارد.

ما خواستار رهائی كامل پرولتاریا وخلق های تحت ستم از هرگونه ستم و تبعیض هستیم، حال این چه تبعیض و ستم ملیتی باشد، یا طبقاتی، جنسیتی، مذهبی و…

وقتی ما، زیر شعار “پرولتاریا و خلق های ستمكش جهان متحد شوید!” (مائوتسه دون) مبارزه را مطرح می كنیم، دیگر برای ما فرقی نمی كند كه پرولتاریا و خلق ستمكش چه ملیتی و یا چه نژاد و مذهبی دارد. هرگاه از طریق مبارزۀ طبقاتی مالكان عمدۀ وسایل تولید تمام ملیت ها را، كه طبقۀ حاكمه گفته می شوند، و منشای هرگونه ستم و تبعیض هستند، از اریكۀ قدرت به زیر كشیدیم، آنگاه با مبارزۀ پیگیر و اصولی می كوشیم ریشه های همه گونه ستم و تبعیض را بخشكانیم و جامعۀ انسانی ایجاد كنیم كه درآن انسان دوست انسان باشد. دكتاتوری دموكراتیك خلق، و درتداوم آن، دكتاتوری پرولتاریا نوع حكومتی است كه دقیقاً چنین رسالتی را برعهده دارد.

از نظرعینی تا حال دیده نشده كه پرولتاریای ملیتی ـ مثلاً پرولتاریا و زحمتكشان پشتون ـ بر ملیت دیگری ستم كند. چه او نیز زیر ستم سنگین طبقاتی است و طبقۀ حاكمۀ ملیت خودش، با همدستی طبقات حاكمۀ ملیت های دیگر، شیرۀ جان او را نیز، مثل ستمكشان سایر ملیت ها می مكند. او نیز مانند زحمتكش هزاره، تاجیك، ازبك و… از بام تا شام، برای به دست آوردن لقمۀ بخور ونمیر، كارشاق و توانفرسا انجام می دهد.

برعكس این “سرابی” های هزاره،‌ “آق مراد”های ازبك، “هزار گل” های پشتون، “خالقیار”های تاجیك و ده ها سرمایه دار و فئودال هزاره، ازبك و تاجیك و پشتون هستند كه دست در دست هم زحمت كشان هزاره،‌ ازبك، پشتون وتاجیك را زیر ستم و استثمار کشیده و می كشند و از ثمرۀ رنج آن ها به خود زندگی فرعونی می سازند. لذا باید لبۀ تیز مبارزه را متوجه طبقات حاكم ساخت كه صِرف، از نظر تبار به ملیت های مختلف پیوند دارند. وقتی مسئلۀ مالكیت و قدرت به پرولتاریا و ستم كشان منتقل شد، زحمتكشان كلیۀ ملیت ها حاكم بر سرنوشت خویش می شوند و درقدم اول با ستمگران ملیت خود تصفیه حساب خواهند كرد.

 ۲ ـ درمورد وحدت ملی  نیز باید به عرض برسانم كه عمده ترین مانع و برهم زنندۀ وحدت ملی، همانا حاكمیت های ملیت های مختلف(طبقات حاکمه) هستند كه با دامن زدن به تفرقه وجدائی ملیت ها و اقوام مختلف، منافع پست وحقیر شان را تامین می كنند.

دور نرویم، همین اكنون، هرگاه شعار هزاره خواهی را از کریم  خلیلی(و محمد محقق) بگیریم، دیگر با كدام برنامۀ مترقی و نجات بخش می تواند خلق هزاره را به دنبال خود وباداران ایرانی اش بكشد؟

و یا اگر خلق پشتون به منافعش آگاه شود و فریب شعارهای حكام مستبد پشتون(گلبدین، سیاف، طالب، کرزی، غنی) را نخورد،‌ طالب و امثالهم چه دستاورد مترقی و آینده نگر برایش دارند؟

وهكذا اگر “مسعود” و “دوستم” سنگ ملیت خواهی را به سینه نكوبند، و خلق های تاجیك و اوزبك را نفریبند، چند روز می توانند به عمر ننگین شان ادامه دهند؟

در طول تاریخ، همیشه این طبقات حاكمه بوده اند كه با برهم زدن وحدت ملی  و ایجاد قطب بندی ها با قرار گرفتن در رأس یكی از این قطب بندی ها، به تامین منافع خود و رقابت با حریفان پرداخته اند. ورنه هرگز و بدون چنین تحریكات و انگیزه هائی ستم كشان ملیت های مختلف به جان هم نمی افتند. البته باید متذكر شد كه استثنائی هم دراین میان می توان دید، ولی هیچ پدیده ای را در جهان نمی توان سراغ یافت كه یك دست و یك سرباشد.

علی رغم تمام نابسامانی های دوران سلطنت، بازهم متناسب با شرایط، چنین برخوردهای شدیدی وجود نداشت. حال كه ایدئولوژی ها وسیاست های ارتجاعی درعمل ورشكسته شدند و دیگر خریدار ندارند، تحریك غرایز قومی وملیتی وسیله ای در دست مرتجعین قرار گرفته و از آن به شدیدترین و افراطی ترین وجه بهره می گیرند و وحدت ملی را، كه اشد نیاز خلق كشور ما است برهم می زنند.

تاریخ طولانی كشورما بارها شاهد وحدت ملی یك پارچۀ كشور در برابر متجاوزین بوده است، و خلق های پشتون، هزاره، تاجیك ازبك و… دریك سنگر درمقابل متجاوزین و برای نجات وطن شان جنگیده اند. متجاوزین ـ دراین اواخرمتجاوزین شوروی ـ آن چنان كه خلق دلیر پشتون را زیر آتش می گرفتند، خلق های دیگر را نیز به همان شدت بمباردمان می كردند. شكست متجاوزین نیز همیشه محصول مبارزۀ سترگ كلیۀ خلق های افغانستان، یعنی محصول       وحدت ملی  بوده است، نه از یك ملیت ویا قوم مشخص. و هرگاه كه این وحدت توسط عوامل دشمن ویا دشمنان داخلی خدشه دار شده، تلفات وخسارات خلق و كشورما بالا گرفته است، كه نمونۀ بارز آن وضع موجود است .به اعتقاد ما ضمن ضرورت عوامل دیگر، وحدت ملی نیزیكی ازعوامل پایان دادن به فاجعۀ موجود دركشوراست كه باید برای ایجاد و تحكیم آن جداً كار كرد.

 رفیق عزیز!

 ۳ ـ درمورد انقلاب “ملی ـ دموكراتیك” ویا “دموكراتیك – ملی” باید به عرض برسانم كه این ترم ها مربوط به شرایط خاصی از انقلاب است كه دركشورهای مستعمره ونیمه مستعمره مورد وبه كاربرد دارد. تركیب ترم ها هم متناسب با مضمون انقلاب وتشخیص تضاد عمده تعین می شود و بازی با كلمات ویا طبق دلخواه این وآن نیست.

هرگاه دركشوری تجاوز مستقیم صورت بگیرد، ویا به نحوی نقش امپریالیسم عمده باشد، درآن صورت انقلاب “ملی ـ دموكراتیك” ضرورت می افتد و “مبارزۀ ملی” تقدم می یابد. قطب بندی تضادها، آرایش قوا و آماج انقلاب، یعنی ستراتیژی مشخص مطرح می شود.

و اگر مسئلۀ تجاوز درمیان نباشد وامپریالیسم از طریق طبقات حاكمۀ كشور، منافعش را تأمین كند و فئودالیسم مسلط باشد، دراین صورت انقلاب “دموكراتیك ـ ملی” ضرورت می افتد و نوع دیگری از قطب بندی تضادها، آرایش قوا و ستراتیژی انقلاب به میان می آید. عدم تشخیص درست هریك از این مسایل، كار انقلاب را به كجراهه می برد.

چگونگی هژمونی این انقلاب ها ویژگی شان را تعیین می كند. اگر رهبری این انقلاب ها به دست بورژوازی بود، آنگاه آن را انقلاب “بورژوا ـ دموكراتیك تیپ كهن” می گویند؛ و اگر رهبری آن را پرولتاریا به عهده داشت آن را انقلاب “دموكراتیك نوین” می نامند. لذا انقلاب دموكراتیك نوین نیز نوعی انقلاب “بورژوا دموكراتیك” است كه رهبری آن را پرولتاریا دارد و برای دموكراتیزه كردن جامعه، “دكتاتوری دموكراتیك خلق” را حاكم می سازد.

با دموكراتیزه كردن جامعه است كه زمینۀ گذار به سوسیالیسم، یعنی شرایط عینی و ذهنی گذاربه سوسیالیسم و… مساعد می شود. این بحث ها را می توان از آثار صدرمائوتسه دون مطالعه كرد و به شكل تطبیقی آن دركشورما، آثارسازمان، مثل “جابجائی تضادها”(به قلم انجینیرآهنگر) وچند اثر دیگر نیز می توانند ما را كمك كنند.

مسئلۀ تشخیص ستراتیژی نظامی دراین انقلاب ها نیز دقیقاً مربوط می شود به شرایط خاص هركشور. به طور كلی می توان گفت جنگ توده ای طولانی ستراتیژی آزمون شده ای است؛ ولی هرگز نباید چنین پنداشت كه درهمه جا و درهرگونه شرایط، این نسخه ای تغییر ناپذیراست. انقلابیون مؤظف اند متناسب با اوضاع مشخص كشورشان، راه روشن انقلاب شان را مشخص سازند.

هر تضاد ویژه، راه حل ویژۀ خویش را می طلبد و تئوری ها تا آن جا رهنمای عمل هستند كه گره گشا و قابل تطبیق باشند. دیالكتیك مذهب نیست كه احكامش خشك و لاتغییر باشد، به قول فریدریش انگلس، هرگاه دیالكتیك خود را همپای تكامل،‌ تكامل ندهد، دیگرآن را دیالكتیك نمی توان گفت. لذا تعیین هرگونه تاكتیك و ستراتیژی انقلاب در كشور مشخص، مربوط می شود به شرایط عینی و تضاد های درونی و بیرونی آن كشور، كه انقلابیون مؤظفند با كشف و درك واقعی این تضاد ها، تاكتیك ها و ستراتیژی مشخص خود را مطرح كنند.

چه بسا كه شیوه های تجربه نشده ای تجربه شود و موفق هم بدر آید، ‌آن چنان كه انقلاب چین با شیوۀ ویژه اش حتی برای استالین هم درقدم اول قابل درك نبود و فقط انقلابیون چین، و دررأس شان مائوتسه دون، آن را از متن واقعیت جامعۀ خود استخراج وعملی كردند و باب نوینی درانقلاب ها گشودند، انقلابیون دیگر جهان نیز می توانند متناسب با شرایط كشورهای شان، گنجینۀ انقلاب را غنا بخشند وهیچ كس حق ندارد و نباید جزم گرایانه به این ویا آن تئوری ـ ولو غیر قابل تطبیق ـ  بچسبد.

 رفیق محترم!

این بحث ها ساحۀ بسیار گسترده دارد ومی توان فراوان روی شان صحبت كرد و نوشت، ولی به پاسخ سوالات مطروحه، فكر می كنم همین قدر كافی باشد. اگر بازهم نیاز به بحث بیشتر احساس می شد من با كمال میل حاضر به ادامۀ این بحث، به شرط سازنده بودنش، هستم.

شاد و پیروز باشید.

ارادتمند آهنگر