سکینه “روشنگر”

دنیای بی “عاطفه”

عاطفۀ پانزده ساله با موهای خرمائی و چشمان مِشی روشن در حالی که سرش را پائین انداخته و گوئی سنگ فرش های جاده را شماره می کرد، از مکتب به سوی خانه می رفت. درانتهای کوچه افراد مسلحی که لباس سبز رنگ نظامی به تن داشتند، ظاهراً انتظار کسی را می کشیدند.

ناگهان ازتۀ کوچه صدای فیر به گوش رسید و به دنبال آن فریاد دختر نوجوانی که هرگز راه گریز و نجاتی برایش میسرنبود، بلند شد.

چه می کنید، چی کارم دارید؟

وای مادر..،

وای پدر…،

مرا نجات بده…

این سرو صدا و داد و واویلای بی اثر عاطفه بود که توسط افراد قومندان جمعه گل ربوده شده و به خانۀ جمعه گل قومندان برده شد. جمعه گل که قبلاً قومندان حزب اسلامی و بعداً جمعیت اسلامی بوده، فعلاً به ده ها جریب زمین زراعتی قابل کشت دارد که از مردم غصب کرده و به کمک نیروهای امنیتی، سالانه تریاک می کارد. او موجودیست عصبانی وغضب ناک که  مردم از وی به شدت وحشت می کنند و می گویند از بروت های قومندان جمعه خون می چکد.

جمعه گل درحال حاضر چهار زن دارد و فعلاً هم عاطفۀ مظلوم را از راه مکتب ربوده و به زور به نکاح خود به عنوان زن پنجم درآورده است. وی امکانات چشمگیری به عاطفه نشان می دهد تا اگر بتواند دل عاطفه را بدست آورد و برلبان خشکیده و پر از وحشت و ترس عاطفه خنده بیاورد و دل ترکیده اش را خوش بسازد که چنین آرزوئی هیچ وقت برآورده نشد.

خانوداۀ عاطفه که از ماجرای ربوده شدن دخترشان باخبرشدند وحشت زده و ماتم دار، داد و بیداد نموده و بر سرو روی خود می زنند و سرگردان به هر طرف رو می کنند و از همه کمک می خواهند که دخترشان را به خانه برگردانند و یا ازدست آن ظالمان نجات دهند.

ازآخر کوچه سر و صدا بلند است. عده ای از همسایه ها  دور حلیمه مادر عاطفه را حلقه نمودند. بعضی ها گریه می کنند و تعدادی دیگر با رنگ و رخ پریده منتظراند که مراد چه خواهد کرد؟

 مراد برادرجوان عاطفه که از فرط عصبانیت و خشم خونش به جوش آمده و هرچه بد و بیراه است نثار قومندان جمعه نموده وبه طرف خانۀ قومندان جنایتکارباعجله روان شده است.

ناله های مادرش گوش آسمان را کر می کند، اما بسیاری از زمینیان یا آنرا نمی شنوند یا به اثر تکرار مکرر حوادث مشابه، به آن عادت کرده اند:  

دخترک معصومم، وای خدایا، چه خاکی به سرم بریزم.

دخترم را پیدا کنید و به خانه برگردانید.

وای مراد!

وای مراد، می ترسم که کشته میشی،

 بچیم دیگر تحمل ندارم،

وای ، وای …

کلماتی است که پی هم از دهان حلیمه با صدای لرزان و گرفته خارج می شود و اشک چشمانش از وحشت و ترس خشک شده است.

داد و واویلای حلیمه مادرعاطفه و ناله های جانسوزش به غم دختر نوجوانش از یک طرف و بچۀ عصبانی وخشم آلودش از طرف دیگر، شیون و غلغلۀ را برپا کرده و جگر هر شنوندۀ با احساسی را آب می ساخت.

هیچ کس به خود جرئت نمی داد که حلیمه را دلداری دهد. همه حیران شده و نمی توانستند کاری بکنند. دست و پای همه لرزان  و دل ها درقفسه های سینه های شان تنگی می کرد.

عدۀ که دخترنوجوان داشتند بیشترمتاثربودند، زیرا فردا ممکن بود چنین حادثۀ و یا مشابه آن سراغ آنها را بگیرد. زیرا مصیبت های ناتمامی که دامنگیراکثریت مردم بدبخت جامعۀ عقبمانده وغرق در فساد میباشد، هرلحظه آمدنی واتفاق افتادنی است.  

حلیمه با دهان ولبان خشکیده درحالی که به سختی نفس می کشید زیربارفشار و درد جگر سوز آشفته و پریشان، ازهوش رفت و لحظۀ آرام گرفت.  کم کم زنان دور و برش هم اورا تنها گذاشتند و با دل پریشان و مضطرب به خانه های خود رفتند. اما به  امید این که صبح شاید با یک خبرخوش از بازگشت عاطفه دوباره به خانه، دور هم جمع شوند و لب های خشکیدۀ حلیمه با خنده باز شود.

پاسی از شب گذشته بود، همه جا آرام به نظر می رسید و فقط گاهگاهی صدای عوعو سگ های ولگرد بر سر طعمه، آرامش محل را به هم می زد. ناگهان در خانۀ بابه خیرو با لگد چنان محکم کوبیده شد که بابه خیرو وحلیمه والدین داغدار و ماتم زده که لحظۀ سکوت کرده بودند، مثل مرغ سرکنده در حالی که لحظات زندگی را به سختی سپری می کردند، ازجا پریدند. وقتی بابه خیرو پدر عاطفه از اطاق بیرون رفت در تاریکی شب کورمال کورمال چشمش به جسدی افتاد که جلو در خانه در وضیعت خیلی بدی که قابل شناخت نیست افتاده است. دوباره به خانه رفت تا یک چراغی برای روشن کردن در خانه بیاورد.

ناله های جگر سوز و فریاد خشم جانکاه بابه خیرو چنان بلند شد که همسایه ها همه در نیمۀ شب از خواب پریدند وبیرون ریختند.

جسد پرخون مراد را به خانه انتقال دادند تا چشم منتظر مادر داغدارش از راه برداشته شود.

ای وای ازین مصیبت های ناتمام این ملت!

ای وای ازین همه جور و ستم بر این ملت!

ای وای از این همه بیداد و جفا!

ای وای از دست این جنایتکاران که نظیرش را به دنیا کمتر سراغ داریم.

***

مراد بعد از اینکه از قضیۀ ربوده شدن خواهرش توسط افراد جمعه خان شنیده بود با اسلحۀ قدیمی که از پدرکلانش در خانه داشتند مسلح شده و به برای رهائی خواهرش به سراغ جمعه خان می رود. او در جلو خانۀ فرعون گونۀ خان، به دو نفر از محافظین خانۀ جمعه گل که مانع داخل شدنش به محوطۀ حصارشدۀ خانۀ خان می گردند، مواجه شده و از آنها سراغ جمعه گل و خواهرش را می گیرد. آنها به پاسخش به او فحش می دهند و با او گلاویز شده به زور می خواهند او را از منطقه بیرون بی اندازند. او هم به دفاع از خود دست به اسلحه می برد؛ اماخودش مورد حملۀ کلاشینکف داران خان قرار گرفته و پیش از آنکه به خانۀ خان، جائی که خواهرش درآنجا در اختطاف خان است برسد، به قتل می رسد. قومندان بعد ازینکه از حملۀ مراد و کشته شدنش خبر دار می شود، دستور می دهد که در نیمۀ شب جسد وی  را پیش روی خانۀ پدرش بیاندازند تا برای مردم  بیچاره ومردمان طبقات پائین جامعه هم درسی شود و هم نباید عاطفه ازین ماجرا خبر دار شود.

مصیبت های ناتمام حلیمه یکی پشت سر دیگری کمر ناتوانش را خم کرده و شب و روز ناله می زند.

دخترم، پسرم

ای کاش مه زنده نمی بودم

های عاطفه!

چه می کنی کجائی؟

چرا سراغ مادر داغ دارت را نمی گیری؟

مراد نوجوانم…

وای خدایا رحمی به حالم کنید.

اشک ماتم و اندوه در چشمان حلیمه خشک شده، صدای گرفته، کمر خمیده و با سوز دل روزگار را به سختی بسر می کند.

او دیوانه وار به هر کس رو می کند تا خبری از دختر نازدانه اش بدهند. هیچ کس از سرنوشت دختر جوان، حلیمه، خبری ندارد تا دمی با وی نشسته و دل آسایش کند. گویا عاطفه و مراد برای حلیمه و بابه خیرو هم سرنوشت بوده و یکجا از خانه خداحافظی کرده اند.

ناله های حلیمه و بابه خیرو پایانی نداشت ولی روزهای با مشقت هرچه بیشتر می گذشت و با گذشت هر روز دنیای غم آلود این پدر و مادر داغدار، سیاه تر و نفس کشیدن برای شان سنگین تر می شد.

***

عاطفه بی خبراز همه جا و همه چیز دنیایش هم چنان تاریک و هراسناک در خانۀ گویا شوهرش مثل یک زندانی محبوس است. فقط لحظاتی که قومندان جمعه از کارها و خوشگذرانی های دیگر خلاص می شود پیش عاطفه می رود تا از جوانی و شادابی وی نیز کامی بجوید.

نوجوانی که طلسم استبداد خان، زولانۀ جور وستم را بر دست وپایش گره نموده و دهانش با قفل بیداد ناکسان بسته شده است.

با تمام این مصیبت های جان فرسا روزها  پی هم می گذشت اما عاطفه اجازه نداشت به سراغ مادر و یا به احوال گیری اش برود. وی اجازه ندارد از خانه بیرون شود.

زهی مصیبت بر این دختر نو جوان ومظلوم که چگونه اسیر بیداد ستم گشت!

زهی درد و افسوس به مظلومیت مادر داغداری که فریادش را کسی جواب نداد!

زنی که معصومیت و بد بختی اش را کسی فریاد نکرد.

وای ازین بیداد و ستم که پایانش بر بشریت و مظلومان وستمکشان ناپیداست.

ودرینجا یک گوشۀ کوچکی ازین رویدادهای ناگوار جامعۀ ما به تمثیل کشیده شده است.

این وقایع جانگداز درافغانستان همه زیر چتر دموکراسی و امنیت امریکائی برمردم ما تحمیل می شود و ستمگران و اختطاف چیان مافیای انسان و… همه همکاران و هم پیاله های متجاوزان امریکائی- اروپائی هستند.

همیشه بر مردم جوامع عقب مانده، فقیر وستم کشیده چنین جنایاتی توجیه دینی ومذهبی می شود و بر اساس قوانین حاکم مرد سالارانه و غیر انسانی با قلدری و زورگوئی، این طور وانمود گردیده که مصیبت های وارده و تحمیل شده بر آنها بارانی است بر سر همه.

تو تنها نیستی.

همه مثل توئیم.

درین جا خیلی ها به سرنوشت تو مبتلا هستند

 باید صبر کرد

باید تحمل کرد

بیدادگران در روز قیامت دادخواهی می شوند.

و…

این جملات در زد و بند خان وملا در جامعۀ عقب ماندۀ ما از طریق ملا ومسجد به ذهنیت مردم داخل شده تا جلو حق خواهی مردم را بگیرند. طی سالیان دراز وتکرار همیشگی، در حال حاضر ورد زبان تمام مردم مصیبت دیده و متاثر از جوامع طبقاتی،عقب مانده  و ستم دیده گشته است که به غلط برای تصلای خاطر خود و دیگران همیشه بکار می برند. این تفکر، آن قدر در ذهنیت ها جا داده شده که می توانسته  به نحوی غم شریکی و دلسوزی بر همدیگرتلقی گردد. بدین ترتیب ظلم و بیداد بدون عکس العمل و دادخواهی دراین دنیا، بخصوص درین دیار ماتم سرا، برای همیشه باقی مانده و روز تا روز ریشۀ هستی این مردم بلاکشیده و مصیبت دیده را سوختانده است. مصیبت و محرومیت جانکاه به مثابه سرنوشت ابدی مظلوم و ستم کش و… به باور شان بدل شده است.

***

عاطفۀ بدبخت و اسیر طوری در خانه محبوس است که از مصیبت های وارده بر مادرش و ازفدائی شدن برادر جوانش و از دولا شدن کمر پدرش هیچ خبری ندارد. شب و روز به فکر فرار ازین خانۀ ماتم و ازین زندان پر از نعمات مادی و زرق وبرق است.

او هیچ آشنائی با نعمت های باد آوردۀ این خانه نداشت. وی را از ریشه اش ناخواسته و ناگهان جدا نموده و در زندان طلائی، ولی پر از نفرت  قرار داده بودند. وی با وضعیت بد روانی که داشت وبا ضربات پی هم جسمی و روحی  که بر وی وارد شده بود هرگز نمی توانست جور بیاید. او هیچ گاه با خان سر سازگاری نداشت و از طرف خان مورد آذار و اذیت جسمی قرار می گرفت. این حالت ماه ها طول کشید و هیچ روزنۀ برای تغییر و برای خلاصی خود ازین سرنوشت محتوم و آزار دهنده نمی یافت.

عاطفه ۱۵ ساله از نظر ظاهری به زن ۲۰ ساله و بالاتر از سنش می ماند. بسیار آشفته و حیران وپریشان، ضعیف و ناتوان زرد و زار گشته بود. او در گوشۀ افتاده و کمرش زیر بار این همه جور وستم و بیداد خان، لت وکوب و استفاده های بزور از وی خمیده گشته بود.

علاوه بر این همه بد بختی یک چیزی که وی را همیشه می آزرد، این بود که اگر راه فرار به یک بهانۀ ازین خانه پیدا کند به کجا برود؟

ازین ترس داشت که مبادا در خانۀ پدر و مادر راه نداشته باشد. زیرا در جامعۀ عقبماندۀ ما دختربی گناهی که از خانه ربوده شد، گویا عفت خود را از دست داده است. مردم بدون توجه به بی گناهی او از وی نفرت دارند. وی روی برگشت به خانه وجامعه را ندارد و مردم به آن به دیدۀ زشت و بد کاره می نگرند.

او شنیده بود که خانه های امن برای زنان  وجود دارد. رسیدن تا خانۀ امن یک پرابلم دیگر بود زیرا در کشوری که سرتاپایش به رشوت و پاره، وسیله و واسطه بسته شده است، پیدا کردن راه درین خانه خود معمایی بود. عاطفۀ اسیر، شبها و روزها را به آن فکر سپری می کرد. علاوه بر این که وی اگر به طور معجزه آسا درآن خانه های امن راه پیدا کند چه اطمینانی برای امنیت آنجا وجود داشت که دوباره مورد ستم و تجاوز قرار نگیرد.  همچنان خطر این که دوباره وی را به خان تسلیم ندهند و یا خان به زور وی را از چنگال آن ها بدر آرد… همه و همه افکاری بود که وی را به بیمار روانی تبدیل کرده بود.

او باغم و اندوه در خود می پیچید و مثل برگ خزان زده زرد گشته بود. وقتی همه دروازه های نجات را به روی خود بسته دید به فکر خود کشی افتاد و این را یگانه راه نجاتش ازین مخمسۀ گندآلود دانست. او به بهانۀ شستشو به حمام خانه رفت و برای نجات از شر بیداد زمانه در آنجا به طور مرموزی خود کشی کرد و تمام غم ها ومصیبتهای ناتمام زندگی را برای پدر و مادر رنج دیده وعذاب کشیده اش برای ابد هدیه داد.

آری! هم اکنون دنیای ما  بی “عاطفه” است.

***

بابه خیرو که در چوب فروشی سرکوچه به طور روزمزد شاگرد بود تا ازین طریق لقمۀ نانی برای دو طفل کوچک واعضای خانواده اش بدست آورد، خبر خودکشی دخترش را از مردم که باهم درگوشی(زیر لب )صحبت می کردند، شنید. بی صبرانه واویلا کنان به سراغ حلیمه رفت تا بار دیگر به غم عزیز از دست رفتۀ شان، که امید خیلی ضعیفی برای دیدن دوباره اش در دل مادر داغدارش گاهی مثل نوری در تاریکی سو سو میزد، و وی را لحظه ای آرام میساخت،  به ماتم بنشینند.

ناله های حلیمه در سوز داغ پسر و دخترش فریادی شد که از دل همه مادران داغ دیدۀ این دیار بلند است و سر به آسمان می ساید وهمیشه شنیدنی است، ولی جامعۀ ما و زورمداران خارجی وداخلی اش، آنرا نشنیده گرفته و نمی شنوند.

بابه خیرو با قد خمیده دولا دولا راه می رود و زیر لب زمزه دارد

دخترکم، پسرکم پیش خدا رفتند، پیش فرشته ها رفتند….

و چنین آه سوزناک… را آیا پایانی هست؟ 

         ****