عبدالهادی رهنما

                غوغای تبر

زنده آن نیست که عمرش به هدر میگذرد

شاخ بیدیست که بی بار و ثمر میگذارد

با چراغی ز خرد چشم دلت روشن دار

عمر نادان همه با خون جگر میگذرد

بی گدر راه زدن در دل دریا چه خطاست

آب با لمحه ای از پای زسر میگذرد

غافل از حیله و نیرنگ فلک هیچ مباش

باخبر ! نغمۀ مرغان سحر میگذرد

آن درختی که ندارد بر و باری در باغ

عمر آن زود به غوغای تبر میگذرد

هوشدار لحظۀ از عمر تو ضایع نشود

ورنه از پیش تو گنجی ز گهر میگذرد

چشم بگشا و بخود آی که فرصت تنگ است

“رهنما” فصل گل و موسم بر میگذرد