عزت آهنگرنیزک
چشم ذهن
نسلهای خون و آتش، در سرزمین آرش
بشکسته و اسیر اند اما هنوز سرکش
روح و روان شان را آلوده است تعصب
همراه با تفنگ و جهل وجهاد ٫ تقلب
احساس در دل شان مرموز و تار گشته
دل ها سیاه و تاریک از غصه زار گشته
چشمان ذهن شسته در قبر جنگ مدفون
شام سیاه و کدر است دنیای تنگ مجنون
با عقدۀ روانی، بی علم و عقل و جانی
در طول جنگ و غربت چند نسل گشته فانی!؟
احساس پایداری کوچیده از قناری
اندر فضای سینه محو است بردباری
دست و تفنگ دو همراز ذهن جهالت آغاز
حس عجیب وحشی در بازوان این باز
ذهن جوانه را شست ذهن محیل تذویر
ای نسل پاک طینت گامی برای تدبیر !!
هر روز با تعدی شمشاد را شکستند
نخل امید گم شد گل غنچه ها نرستند
رحم و عدالت اینسان رفت از وجود انسان
عشق و رهایی پر زد از سرزمین ویران .