Skip to content
مثنوی عشق
عزت آهنگر
مثنوی عشق
تا عشق در دلت شد رفته دل از نیامت
فریاد زد که انسان این بردگی حرامت
عشق آشنای درد است هم آیت محبت
هرگز سزا نباشد با ازدحام نفرت
موج امید دیگر در سرزمین تن زد
پر شد تمام پیکر روح بهینه سر زد
عشق آرزوی ناب و پاکیزه در تن و دل
مملو ز شور و احساس امواج بحر کاهل
مهتاب میشود گاه در محفل شبانگاه
روشن ضمیر باید تا دل دهی تو آگاه
مستانه میخرامد در مغز استخوانت
جانانه میزداید بغض و تعب زجانت
در کهکشان عفت نوریست روشن افزا
در تنگنای قلبت روشنگر است و بینا
admin2021-01-26T07:01:00+00:00
Page load link