رستاخیزی که نابغه اش می خواندند5
ش. آهنگر
“رستاخیز “ی که نابغه اش می خواندند
قسمت نهائی
باری درآستانۀ رسیدن سوم عقرب ۱۳۵۱ش جلسۀ رهبری “محفل هرات” دایر شد و ضمن ارزیابی اوضاع واستخراج رهنمود، فیصله کرد که با این وضع ناروشن وعدم پاسخدهی رهبران “س.ج.م”(جلسات پی درپی چند شبانه روزی ما با استاد واصف باختری به نمایندگی “س.ج.م” درحل اختلافات به نتیجه نرسید، به نمایندگی “محفل هرات” رفقا “رستاخیز”، “آهنگر” و کریم جان شرکت داشتند)، ما دیگر در کابل به مظاهرات مشترک با آن ها شرکت نمی کنیم، ولی درهرات خودمان از سوم عقرب با راهپیمائی بزرگداشت می نمائیم. همین جلسه، شیر”آهنگر” را، که برای اشتراک در جلسۀ رهبری محفل به هرات خواسته شده بود، وظیفه داد که فردا پس به کابل برود و فیصله ها را به رفقای “محفل هرات” مقیم کابل درمیان بگذارد و از رفقای ما درکابل بخواهد که این موضعگیری ما را به رفقای “س.ج م” نیز ابلاغ کنند. این مطلب در جلسۀ وسیع رفقای “محفل هرات” مقیم کابل(حدوداً بیست نفر) که در اتاق “آهنگر” و انجینیرقدوس در منزل همکف لیلیۀ دوم پولی تخنیک (این اتاق تحویل خانه بود و مدیریت لیلیه موقتاً به این رفقا، که از زندان آمده بودند، داد) دایر شده بود، ابلاغ و تائید گردید و رفقا انجینیر قدوس و حبیب “منصوری” همان شب موظف شدند و آن را به رفقای “س.ج.م” در پولی تخنیک ابلاغ کردند.
اما درهرات روز سوم عقرب ۱۳۵۱ش با شرکت گستردۀ متعلمان ومعلمان مکاتب دخترانه و پسرانۀ هرات و حضور گستردۀ مردم این ولایت، تحت رهبری “محفل هرات” – بدون حضور “رستاخیز” – بزرگداشت گردید.
درهمین روز بود که شاگردان مکتب متوسطۀ “موفق” در جریان حرکت به سوی محل گردهمآئی، دربین راه به فرد زخمیی مواجه می شوند که از یک ساختمان نیمه تمام بیرون آمده و دربین سرک می افتد. تعدادی از مردم این زخمی را به گادی انداخته و با دونفر از بچه های صنف هفتم آن را به شفاخانه می فرستند. چندی بعد خلقی ها این زخمی را که درشفاخانه جان داده است، عضو حزب شان معرفی کرده و با توطئۀ بی شرمانۀ اتهام قتلش را بدون دلیل و مدرکی به استاد “رستاخیز” و عدۀ از رهبران “محفل هرات” می بندند که آن دومتعلم خوردسال را هم “رهبر” و “قاتل”(؟؟؟!!!) معرفی می کنند. وقتی متوجه می شوند که درآن روز “رستاخیز” اصلاً به هرات نبوده و این دومتعلم هم خورد سال هستند، با تغییر اتهام، “رستاخیز” را نه مجری، بلکه دستور دهنده معرفی می نمایند و دولت مستبد شاهی هم با این بهانه “رستاخیز” را با جمع کثیری از اعضای “محفل هرات” دوباره به زندان می اندازد. سپس مردم هرات واقعیت قضیه را برملا می سازند که این فرد با ارتباط غیراخلاقی و لومپنانه اش با لومپن دیگری (نامش شایستگی ثبت این دفتر را ندارد) در درون آن ساختمان نیمه تمام درگیر و زخمی می شود. شاگردان مکتب “موفق” که از قضیه کوچکترین اطلاعی نداشتند، فقط با جسد زخمی و بی حالش مواجه می شوند و از روی انسان دوستی، آن را به شفاخانۀ هرات می رسانند؛ ولی داره ماران توطئه گرخلقی – دررأس شان حفیظ الله امین که وکیل پارلمان بود – با تهمت و افترای ناروا و همیاری نظام فرتوت شاهی، عدۀ رزم آوران بی گناه هراتی، و در رأس شان “رستاخیز”، را به زندان کشاندند. در شمار این زندانیان، تعداد زیادی کم سن و سال بودند و نمی شد آن ها را در زندان عمومی با بزرگسالان همراه ساخت. با این حال “خلقی ها” ومقامات دولتی بر روی کثیف شان نیاورده و برای نگهداری این نوجوانان بی گناه در زندان، بخشی از زندان هرات را که درآن زندانیان نابالغ یا زیر سن نگهداری می شدند و دراصطلاح زندان به نام “کُره خانه” یاد می شد، خالی ساختند و این جمع نوجوان و جوان را همراه با “رستاخیز” درآن به بند کشیدند. روزهای پایوازی صحن زندان هرات به محل تجمع خانواده هائی مبدل می شد که مقامات حاکم برای انتقام گیری حزب منفور خلق از هراتیان، جگرگوشه های نوجوان شان را بدون هیچ جرمی، به جای آموزشگاه و پرورشگاه به زندان کشانده بودند.
اما یک چیز مشهود بود و آن این که هراتیان با باوری که به مبارزان راستین شان و در رأس شان “رستاخیز” داشتند، نه تنها تسلیم هوس شوم خلقی نماهای ضد خلق نشدند، بلکه در همان زندان، بیشتر به دور”رستاخیز” جمع می شدند و برآموزش و تربیت فرزندان شان توسط این مبارز ارجمند و فرهیخته تأکید می کردند. او هم، این کلاس را با آموزه های علمی و انقلابی پربارش دم به دم ولحظه به لحظه پرورش می داد. کسانی که درآن روزها همزنجیر”رستاخیز” درآن زندان بودند، هرگز نمی توانند اثرات آن فرهیختۀ اندیشمند و نامدار و خاطرات آن دوران را فراموش کنند.
دولت و “خلقی” ها که متوجه شدند “رستاخیز” زندان را به این نوجوانان به آموزشگاه بدل کرده، به استثنای دو یا سه نفر و خود او، دیگران را رها کردند؛ ولی آن ها برای ادامۀ آموزش شان به شکل پایواز به دیدن “رستاخیز” و بهره گیری از آموزه های پربارش به زندان می آمدند. چندی بعد طی یک محاکمۀ فرمایشی، به متهمانی که هیچ ارتباطی با اتهام نداشتند، “رستاخیز” و همراهان باقیمانده اش را هم از زندان رها کردند.
اگر درست به خاطرم مانده باشد، “رستاخیز” که باری به ادامۀ تحصیل به دارالمعلمین هرات رفت، با ختم دروس آن جا، به درجۀ عالی دوباره به پوهنتون کابل آمد. به هرحال درمتن این مبارزات پرشور، عبدالاله “رستاخیز” درس های فاکولته اش را نیز به عالیترین درجه به پایان رساند و پس از پایان تحصیلات عالی درسطح همان زمان کشورش، به هرات به حیث معلم به کار آغاز کرد. و در دوران معلمی اش فصل دیگری از مبارزات را دردفتر تاریخ رقم زد.
به روایت اساتید همکار و شاگردانش، می توان گفت عبدالاله “رستاخیز” استادی نهایت توانا و محبوب القلوب شاگردانش بود. این توانائی ومحبوبیت به حدی در امور مکتب اثرگذار بود که هرگاه ادارۀ مکتب مشکلی را با شاگردان و حتی با معلمان می داشت، از استاد “رستاخیز” در حل آن کمک می طلبید. استاد نیز با مطالعۀ دقیق موضوع و به اصطلاح “رساندن حق به حق دار” به حل مشکل می پرداخت و همه به فیصله اش گردن می نهادند.
یک خاطرۀ جالب دیگر من این است که شبی دوستانی(اغلب شان عیاران شهر بودند)، من و “رستاخیز” را به محل زیبا و تفریحی “تخت صفر” دعوت نمودند، شب را تا صبح با آن دوستان بودیم وطبعاً ضمن بهره گیری از فضای دلنشین طبیعت و آهنگ های یاران، صحبت هائی در مورد جامعه و اوضاع نا بسامان آن داشتیم و به سوالات دوستان هم پاسخ دادیم. صبح که به شهر برگشتیم وضع دگر گونه بود و عدۀ از مردم شهر با دیدن ما می گفتند، اینک نظام شاهی که شما مخالفش بودید سقوط کرد، امیداست از این به بعد آن چنان که شما می گفتید، وضعیت خوب شود. چند لحظه بعد خبرشدیم که داوود خان کودتا کرده و جمهوریت اعلان کرده است( ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ش). من پیشنهاد تدویر یک جلسۀ رهبری محفل مان برای ارزیابی اوضاع جدید را دادم، استاد “رستاخیز” آن را پذیرفت و قرار شد او رفقا را به خانۀ ما بیاورد. دراین جلسه انجینیرقدوس، ماما غلام محمد، نعیم “ازهر”، عتیق، استاد قدوس “کارمند”، استاد سلطان احمد، “رستاخیز” و من(آهنگر) شرکت داشتیم. آجندای جلسه “ارزیابی کودتا و تعیین مواضع ما درقبال آن” تعیین شد. این جلسه تحت ادارۀ “رستاخیز” بیست وچهارساعت(فقط وقت نان خوردن داشتیم) ادامه یافت و از پایه های طبقاتی رهبرکودتا تا تمام جوانب و احتمالات ممکنه را به بحث گرفت. نتیجه این شد که: “جمهوری داوودی نیز نمی تواند از همان چوکات سیستم شاهی، که داوود خان درمتن آن رشد و نمو کرده و مایه وپایۀ طبقاتی و شخصیتی اش را می سازد، خیلی پا فراتر بگذارد و کاری به سود خلق کشور انجام دهد، ولذا مبارزۀ ما کماکان با این رژیم نیز به شیوه های مقتضی ادامه دارد و به قول معروف “سلاح مان را حدادی کنیم”.
با این حال با وجود این موضعگیری قاطع دربرابر کودتای داوود خان، فیصله شد که ما، در برامد علنی درتقابل آن نباید شتاب کنیم و با آحاد دیگر جنبش نیز دراین زمینه صحبت خواهیم کرد.
تاریخ برصحت موضعگیری ما صحه گذاشت و جمهوری داوود خان و همراهان پرچمی اش نیز همان راه ضد خلق را دنبال کردند، به علاوۀ این که داوود خان با استبداد مطلق برتمام حقوق اولیۀ اجتماعات و مظاهره و … مردم نیز خط بطلان کشید و جامعه را به سکوت مطلق سیاسی فروبرد.
معمولاً وقتی من(آهنگر) هم درهرات می بودم، اواخر روز استاد “رستاخیز” به خانۀ ما و یا به دوکان پدرم به دیدنم می آمد و با او دریکی از پارک های شهر قدم می زدیم و از هر دری سخن می گفتیم و شعر می خواندیم. باری درهمین گشت و گذارها به پیشنهاد او به “پشتون پل”(پلی برفراز هریرود که هراتی ها آن را “پل پشتو” می گویند) رفتیم. تصادفاً وقت غروب آفتاب روی این پل ایستاده بودیم که آفتاب گویا در درون آب این رودخانه فرو می رفت و با رنگ های زیبای اطرافش زیبائی خاصی به آسمان و زمین بخشیده بود. از زیبائی غروب گفتیم و با کلمات ادبی درخورش، من آن را ستودم. او نیز زیبائی غروب را ستود، ولی دفعتاً و به قول شعرا “فی البدیهه”، گفت:
“غروب هرچند زیبا و دل آراست
من از آن می گـریـزم، می گریزم
به سوی صبح روشن خیز مشرق
دوچـنـدان می ستـیزم می ستیزم”
و سپس شروع کرد به شرح فلسفۀ این گریز و ستیز. او گفت:
“ببین غروب آفتاب چقدر دلکش و زیبا است که هر بینندۀ را جذب می کند وبه تحسین و ستایش وا می دارد. اما این ظاهر غروب است، کسی به آن چه درپی این غروب می آید توجه نکرده است. درپی این غروب زیبا، تاریکی شب برجهان مستولی می شود و قسمت های عمدۀ چرخ زندگی را از حرکت باز می دارد. بسیاری از موجودات – منجمله عدۀ از انسان ها – که تا دم غروب به نان و خوراکی دست نیافته اند، شب طولا را در گرسنگی باید سپری کنند، و اگر هوا سرد بود، از گرمای آفتاب نیز محروم می شوند وتا صبح از سرما رنج می برند و…. ببین درپس این غروب زیبا و در نتیجۀ آن چه مصایب و مشکلاتی بار می آید، لذا با همه زیبائی اش من از آن می گریزم”. “رستاخیز” علاوه کرد:
“غروب” دیگر را من به معنای تمدن های استعمارگر و ظاهر فریب “غرب” (اروپا وامریکای شمالی) به کار برده ام و ازآن هم می گریزم؛ چون این تمدن هم ظاهری فریبگر و زیبا دارد، ولی درعمقش براستثمار و استعمار خلق های جهان بنا گذاشته شده و رشد کرده و می کند. کشورهای استعمارگرغربی و حاکمانش ظاهری زیبا دارند، درپس این ظاهر زیبا، جهانی را به رنج وماتم وخون کشانده اند. درهمه جائی که استعمارغرب پا گذاشته جز ستم وبد بختی ارمغانی نداشته است و … لذا من از هردو( “غروب آفتاب” و “غروب” یا تمدن های غربی) می گریزم و به سوی صبح روشن خیز “مشرق” دوچندان می ستیزم که در روشنائی نورش جهان به بیداری، دگرگونی و شگوفائی می رسد”.
این صحبت تا پاسی از شب درهمین محل(بر روی پشتون پل) ادامه پیداکرد، باری متوجه شدیم که دیگر وسیلۀ نقلیۀ برای بازگشت به شهر نمانده و لذا پیاده به راه زدیم. من از استاد “رستاخیز” خواستم که این شعر را با همین ایده تکمیل کند و در دیدار دیگر من و او، با خود بیاورد. او با شوخی گفت باز برایم “شونویسی”(شب نویسی یا کارخانگی) دادی، می کوشم انجامش دهم. در دیدار دیگر این شعر را که یک شاهکار ادبی – اجتماعی است و مالامال از ایده و آرمان و رهنمود، با خود آورد و تحویل من داد و از من خواست آن را به آواز بلند برایش بخوانم، که چنین کردم.
این چنین شعر و این چنین تفسیری فقط از “رستاخیز” بزرگ انتظار می رفت و فوق العادگی ویا به تحلیل برخی اساتید پوهنتون، “نبوغ” او می توانست چنین بیافریند. اینک متن کامل آن چکامه را بخوانید:
مرگ خورشید
“غروب” ارچـند زیـبـا و دلاراسـت
من از آن می گـریـزم، می گـریـزم
به سوی صبح روشن خیز”مشرق”
دو چـنـدان می ستـیـزم، می ستـیزم
اگــر گل هـای ســرخ مـن فـسردنـد
جـــدا از ریــشـه در کــنـج اطــاقــم
هـزاران لالـه ی پُـر خـــون صحـرا
دریـن تـیـره شـبـان بـاشــد چـراغـم
اگــر بــر سـاحـل آرام، خـــورشـیـد
نــیـابــد مـهــــلت یـک دم غــنــودن
بـه دریـا سیـنه می ســـایـد سبکـبـال
چو خواهد نغمه ی هــسـتی سرودن
مـپـنـداریــد ای ســاحـل نـــشــیـنـان
کــه دریا خـوابگاه زنــده گـانـیـست
نـگه بـر پــــویــــش امــواج بـنـدیـد
در آنـجـا زنـدگـانی جاودانــــیـست
تو هم ای جــغــد بد پـنـدار شب هـا
مکـــن بـر ماتم خـورشیـد، شـادی
که فــردای غروب تیره گی بخش
پـیـــــام صـبـح مـی آرد مــنـادی
از آن رو در دل امـــواج رنـگیـن
به راه سرخ “مشرق” می ستـیـزم
“غروب” ارچند زیـبـا و دلاراست
من از آن مــی گریزم، می گریـزم
۲۳ سرطان ۱۳۵۳ش، دارالمعلمین هرات، “رستاخیز”
پس از استقرار زورگویانۀ کودتای جمهوری داوودی، غلام علی آئین به سمت والی هرات مقررشد. این شخص از شیوه های پوپولیستی و عوام گرایانۀ خاصی به حکومت کردن درهرات استفاده می کرد. مثلاً برای کنترول نرخ مواد مورد نیاز و اولیه در بازارها، کمیتۀ از معلمان هرات به ریاست خودش ساخت که هر روز تعدادی معلم را به شهر گسیل دارد تا نرخ ها را کنترول کنند. این کارعمدتاً به حساب روزکاری ویا وظیفۀ معلمان در معارف هرات داخل شده بود که هرمعلم باید آن را انجام می داد. بدین اساس هر روز یک گروه از معلمان مکاتب هرات نزد والی باید جمع می شدند و حاضری می دادند و سپس به شهر برای کنترول نرخ ها می رفتند. هیچ استادی از اساتید مکاتب هرات درانجام این وظیفه استثناء نبود. استاد “رستاخیز” هم، که معلم رسمی معارف هرات بود، می بایست در روزهای نوبتش این وظیفۀ رسمی را خواه و ناخواه انجام بدهد. عدۀ هرزه گوی و نق نقی که جز عیبجوئی کار دیگری از آن ها ساخته نیست، همین کار رسمی و جبری (درواقع معلمی) را تعبیر وتفسیرهای مندراوردی و مغرضانه کردند که هرگز به دامن پاک “رستاخیز” نمی چسبد. آخر در کنترول نرخ ها در شهر، با جمعی از معلمان مبارز و سرافراز ضد کودتا، چه همکاری با دولت ویا والی مضمر است؟؟؟؟ کدام مبارزی که کار رسمی در یک ادارۀ دولتی داشته از انجام وظایف محوله اش سرباز زده، مگر این که ترک وظیفه کرده و زندگی مخفی برگزیده باشد، که درآن مقطع هیچ محفلی چنین دستورالعملی به اعضایش نداده بود. با این حال این ادعای بی معنی را هذیانی بیش نمی دانیم.
درجریان کودتای داوودی کلیۀ محافل متشکلۀ جریان دموکراتیک نوین از برآمدهای علنی صرفنظرکرده و با فرورفتن به عمق، به بازسازی ایدئولوژیک – تشکیلاتی شان بیشتر توجه نمودند. “محفل هرات” نیز از حلقۀ رهبری تا آخرین حلقۀ تشکیلاتی اش را به حلقات آموزشی بدل کرد و درنتیجه آثار ارزشمندی آفرید. استاد “رستاخیز” از محورهای عمدۀ این جنبش آموزشی و آموزگار زبدۀ این ستاد بود.
درعین حال “محفل هرات” در تأمین رابطه اش با آحاد دیگر جنبش، تلاش موثر داشت وچندین کادر وعضوش، به شمول “رستاخیز”، دراین عرصه نیزکوشا بودند. ازسال ۱۳۵۶ش این تلاش ها شکل منظم تری به خود گرفت و در ماه جدی سال ۱۳۵۶ش با تلاش اکثریت منظم جنبش، حلقۀ سه نفری مشترکی به وجود آمد که استاد “رستاخیز” نیز عضوآن بود. این حلقه در تکاملش به عنوان حلقۀ اولیۀ سازندۀ سازمان آزادیبخش مردم افغانستان(ساما) ثبت تاریخ تشکل “ساما” گردید.
جنبش چپ با تلاش رهبران وکادرهایش درپی انسجام خود بود که عجوزۀ بدسرشت کودتای هفتم ثور به یاری مستقیم سوسیال امپریالیسم شوروی با حرص قدرت وآدمخواری وارد حریم کشورما گردید و به ویرانگری کشور و ضربه زدن بر ارزش های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و… جامعۀ ما آغاز کرد.
دوستان ما به استاد “رستاخیز” مشوره دادند که در این وضع شهر کوچک هرات و دید تنگ حاکمان خلقی – پرچمی اش دیگر گنجایش وظرفیت پذیرش حضور باعظمت او را دراین شهر ندارند. باید راهی جست تا کار او به کابل تبدیل شود، چون آنجا هم از نظر سیاسی و حضور شخصیت های مخالف رژیم و هم از نظر جغرافیائی گسترۀ بیشتری دارد. بعد از بحث دراین مورد پیشنهاد شد که چون استاد “رستاخیز” زبان انگلیسی آموخته است، پس به شکل طبیعی می تواند در ریاست تألیف وترجمه کارکند و لذا بکوشیم که او را آنجا تبدیل کنیم. وقتی به این کار طبق تعاملات اداری اقدام می شود، وزیر معارف که دستگیر “پنجشیری” است، “رستاخیز” را احضار می کند و با به کاربرد کلمات چرب ونرم به او می گوید که از تبدیلی ات به رفیق حفیظ الله امین صدراعظم گزارش رسیده و او می خواهد تو را ببیند(پنجشیری در قلعۀ کرنیل محبس دهمزنگ، در سراچۀ بغلی ما همزمان با ما زندانی بود و ما زندانیان در وقت قدم زدن درروبروی سراچه ها، همدیگر را می دیدیم و گاهی درجریان قدم زدن بحث هم می کردیم).
استاد “رستاخیز” این دعوت را نمی پذیرد و می گوید از تبدیلی اش صرفنظرمی کند. اینجا است که “امین” هار و کینتوز، ظاهراً حکم تبدیلی استاد “رستاخیز” را به ولایت غور صادر می کند؛ ولی در واقع دستورگرفتاری این فرزند راستین ومبارز مردم را صادرکرده است. بدین نحو دژخیمان “ثوری”، در همان دوماه اول کودتای ننگین هفتم ثور، دست به جنایت تاریخی زدند و اولین حمله را برجنبش چپ افغانستان با گرفتاری استاد عبدالاله “رستاخیز”، این کوهوارۀ فضل ودانش ومبارزه، آغاز کردند. تا شبی که فردایش “رستاخیز” به ولایت غور سفر می کرد، من افتخار همنشینی با این یار دلیر، همرزم و همسنگرم را داشتم.
از جریان این دورۀ زندان و از چگونگی به شهادت رساندن این اسطورۀ رزم و پیکار خلق با درد واندوه که معلومات موثقی در دست نداریم. با این حال مرگ او را که “پرقونیست کوهست و گرانسنگ است” همچنان چون کوه بزرگ و گرانسنگ می داریم و درفش رزمی را که او برافراشته است، تا پایان زندگی برافراشته نگه می داریم وراهش را ادامه می دهیم.
آری ! چکامۀ عشق ونبرد “رستاخیز” را ز عرش خطۀ تاریخ تا فسانه خواهیم خواند و خواهیم گسترد.
با از دست دادن زودهنگام “رستاخیز” برای مدتی همۀ یارانش شوکه شده بودند. ولی سرانجام توانستیم با غلبه بر احساسات مان، طبق رهنمود های او و با عملکرد اصولی، در راه برآوردن آرمان های سترگ آن یار بزرگ، درهمه عرصه های ایدئولوژیک، سیاسی، تشکیلاتی و نظامی به پیروزی هائی دست یابیم که شرحش را درآثار و نوشته های دیگرم خواهید خواند.
در همین اواخر دوست محترمی نوشتۀ را تحت عنوان “نوشتۀ بردیوار” برایم فرستاد و گفت این نوشته از استاد “رستاخیز” است. من که جز چند قطعه شعر، چیز دیگری از آثار و نوشته های این نویسندۀ توانا در دسترس نداشتم، این تحفه را غنیمت شمرده وبه نشرش در سایت “رزمندگان” پرداختم. اینک به عنوان نمونۀ از نوشتار استاد و شرح حال و احوالش درزندان و نحوۀ مقاومت وبرخورد این اسطورۀ گرانسنگ رزم، آن نوشته را دراینجا ثبت می کنم. در آغاز نوشتار، چند جملۀ از فرستندۀ این نوشتار است :
نوشتـــۀ بر دیــوار
ازقهرمان شهير جنبش انقلابی وطن ما، زندۀ جاوید استاد عبدالاله “رستاخيز”، علاوه بر شعرهاي نغز و کم بدیل مردمی، نوشتههايی هم در عرصه های گوناگون به يادگار مانده است كه نمونه ای از آن ها را می فرستم . او اين داستان واره را زمانی كه در زندان رژيم ظاهرشاه بسر می برد نگاشته است.
نوشتۀ از عبدالاله رستاخيز در زندان دهمزنگ – كابل، سال ۱۳۴۷ش:
“صدای چرخيدن كليد در قفل، مرا به خود متوجه كرد ولی من همچنان بدون آن كه به دروازه نگاه كنم به خراشيدن و تراشيدن ديوار مشغول بودم. اندكی بعد زنجير كلفت درب سلول، كه من آن را هنگام داخل شدن ديده بودم، به سنگينی و با سروصدا فروافتاد و دروازه قرچ و قروچ كنان به روی پاشنۀ خود چرخيد. موجی از هوای متعفن و خفه كننده فضای اتاق را پركرد. اين سلول در «دهليز مرگ» زندان دهمزنگ واقع شده بود. اين دهليز به خاطر سرنوشت تلخی كه زندانيان سياسی طی سال ها در آن داشته اند به «دهليز مرگ» معروف شده است. بلافاصله من حضور كسی را در پشت سرخود احساس كردم. درست نمی دانم چه انگيزۀ مرا واداشت كه با وجود برانگيخته شدن احساس كنجكاوي ام به عقب نگاه نكنم، شايد به خاطر موجوديت احساس نفرت شديدی كه از مواجه شدن با نگهبانان از صبح ديروز برايم پيدا شده بود… به هر صورت … زمان با تندی می گذشت و من همچنان كه در دل از بسته بودن هولچك در دستهايم احساس غرور می كردم، با ميخ زنگ زده به تراشيدن و خراشيدن ديوار مشغول بودم، لحظاتی چند به همين منوال سپری شد و اين تنها صدای خفۀ خراشيده شدن ميخ و تک شرنگ های زولانۀ پای من بود كه به دامن سكوت سنگين شب راه می يافت و همچون پرستوی بی آرام زندگی در فضای تيرۀ «دهليز مرگ» به چابكی پرواز می كرد.
مثل اين كه دل تازه وارد از بی اعتنائی من و صدای خراشيده شدن ميخ بر ديوار و سكوت وهمانگيز سلول بسر آمد… سرانجام لحن «موقر» تازه وارد ـ نمی دانم شما لحن «موقر» دژخيمان راشنيده ايد، من آن را خوب تشخيص می كنم ولی تعريفش برايم مشكل است، آن چه در تعريف آن می توان گفت اين است كه اين گونه لحن «موقر» آميزۀ از ترس و غرور، خودخواهی و پستی، رذالت و ستمگری است ـ سكوت را شكست:
«تا ای وقت شو بيدارهستين؟»، راستی من تا آن لحظه متوجه گذشت زمان نشده بودم، ناخودآگاه چشمم به صفحۀ ساعت دستم كه مشغول خراشيدن ديوار بود افتاد، عقربهها ساعت سه بعد از نصف شب را نشان می داد؛ به سردی پاسخ دادم: «بلی» و مشغوليت من ادامه يافت. حضور «او» در سلول بر من سنگينی می كرد و حاضر نبودم با او صحبت كنم ولی او با سماجت جاسوسانه ئی از اين طرف و آن طرف صحبت می كرد و گاه و بيگاه با سوالاتی ازاين قبيل من را مخاطب قرار می داد، گفتگوهای كوتاه و سردی بين ما در می گرفت:
– شما از اعمال خود نادم و پشيمان نيستيد؟
– من عمل ندامت آوری انجام ندادهام.
ـ سرسختی شما عواقب بدی برای شما خواهد داشت.
ـ اين را مي دانم.
ـ مگر دل شما به جوانی تان نمی سوزد
ـ جوانی از من است، به ديگری تعلق ندارد.
من به تراشيدن و خراشيدن ديوار مشغول بودم و نوشتۀ خود را ادامه می دادم و احساس می كردم كه تازه وارد پيوسته برای صحبت زمينه يابی می كند. او سوالات احمقانۀ خود را اين طور ادامه داد:
ـ مگر كارگران به شما مزد و معاشی هم می دهند كه شما به خاطر آن ها خود را به زندان می اندازيد؟
ازاين پرسش بر افروخته می شوم و عوامل تشديد كنندۀ اين عصبانيت هم كاملاً آماده بود، ـ سرمای سوزندۀ شب هنگام خزانی، گرسنگی ممتد، كوفتگی و بيدار خوابی، هولچك و زولانههای سنگين، سلول تنگ و متعفن و بالاتر از همه ملاقات اجباری با عنصری فروخته شده كه به همه ارزش ها و رسالت های انسانی از دریچۀ تنگ معاش و پول نگاه می كند ـ دلم می خواست روی برگردانم و در مقابل اين پرسش مزدورمنشانه حقش را كف دستش بگذارم؛ ولی يكباره مفهوم «مبارزانقلابی» در ذهن من درخشيد که به يادگار بر ديوار اين سلول نوشته بوده است و من آن را در لحظات اول ورود به مدد آخرين دسته اشعۀ زرد رنگ خورشيد كه از روزن كوچك سلول می تابيد خوانده بودم: «زير زنجيرای مبارز… با تبسم … پاره كن دل شان.» همۀ اين مناظر و مفاهيم در برابر آخرين سوال «او» از مقابل آئینۀ ذهنم گذشتند و من در حالي كه به تراشيدن و خراشيدن ديوار ادامه می دادم به سادگی پاسخ دادم:
ـ نه!
مثل اين كه بی اعتنايی من آهسته آهسته تأثير انگيزندۀ خود را در تازه وارد بجای می گذاشت. سوالات او بيش از پيش بی ربط می شد. احساس كردم می خواهد زودتر به نتيجه برسد. خواست در ضمن وطنپرستی خود را به رخ من بكشد، گفت و گو اين طور بود:
ـ شما با سلطنت مخالفت می كنيد و به اين ترتيب منافع ملی و وطن را زير پا می نهيد.
ـ مخالفت با سلطنت مخالفت با وطن و منافع ملی نيست!
آخرين پاسخ او را سخت دستپاچه كرده بود و پيوسته مرا از عواقب سرسختي ام برحذر می داشت: «هزارها مثل تو دراين اتاق ها جان داه اند! مگر از مرگ نمی ترسی؟ برباد می شوی» وقسعليهذا.
او آرامش خود را در برابر بی اعتنايی و سكوت من از دست داده بود و پيوسته قدم می زد و سوالات و تهديدهای خود را تكرار می كرد و من همچنان به نوشتن بالای ديوار مشغول بودم. نوشتۀ من تقريباً به آخر رسيده بود. يك بار احساس كردم همصحبت من كه هنوز چشمم به چشمش نيفتاده بود؛ از قدم زدن باز ايستاد. فكر كردم علت سكوت من را در قبال سوالات خويش خواهد پرسيد ولی او اين كار را نكرد. پس او جوابش را يافته بود؟
اين طور به نظر می رسيد، حالا او ديگر كاملاً در پشت سر من قرارداشت و نوشتۀ مرا بر ديوار، زير لب می خواند سرانجام مثل اين كه تاب نياورد ـ بسان كودكان مكتبی كه چيزهای نو را بلند می خوانند تا به حافظه سپارند ـ به آواز بلند، مقطع و با نااميدی چنين خواند:
«من از دهليز مرگ اين آهنين دژ ستمكاران
شكستم اين سكوت تلخ تا بار دگرخوانم
كه مرگ ما پر قو نيست
كوهست و گران سنگ است.»
بلی او جوابش را يافته بود و بی هيچ پرسش ديگری از من به سوی دروازۀ سلول شتافت. من فقط هنگامی كه او از دروازۀ سلول خارج می شد روی گرداندم و او را ديدم، سرش را شور می داد و چيز نامفهومی با خود می گفت و در روشنايی ضعيف و كمرنگ چراغ برقی كه به سقف چسبيده بود، سرشانه گی های يونيفورمش را تشخيص كردم كه افسر بلند رتبۀ پوليس بود.
او رفت و من نوشتۀ بالای ديوار سلول خود را امضاء كرده و تاريخ زدم:
۱۶ ميزان ۱۳۴۷ش، عبدالاله “رستاخيز”
وچنین بود گوشۀ از بحر پرتلاطم زندگی سراپا افتخار استاد عبدالاله “رستاخیز” که آن را درکوزۀ گنجاندیم تا علی الاقل قسمتی اندک نصیب خوانندگان ارجمند ما شود.
من دراین نوشتار کوشیده ام نکاتی از زندگی این بزرگمرد تاریخ را، ازطفولیت تا به گلوله باران و جانباختنش، به آگهی خوانندگان ارجمند برسانم تا خوانندگان، و به ویژه نسل جوان، تمام مراحل زندگانی رهبران شایسته و پاکباز تاریخ شان را بدانند و دیگر پرسش و تردیدی باقی نماند که: او کی بود؟ چگونه زیست، چگونه به مبارزه کشیده شد، چه کرد و چگونه به رهبری رسید، چه آثاری از او بجا مانده و…؟
چون دراین روزها شنیده شده که برخی ها با تصورات و تخیلات شان از کسانی “رهبر” جریان و “صدر” حزب و… می سازند که حتی جرأت معرفی نام اصلی و گذشتۀ آن “پیشوایان” شان را ندارند(؟!). خوانندگان زیرک وهوشیارهم پیوسته درصفحات مجازی می پرسند: او کی بود؟ جوانی و نوجوانی اش تا به رسیدن به صف مبارزه و نحوۀ تکاملش به این صفات “صدر” و مقام “پیشوا” و… چگونه بوده؟ واین پروسۀ طولانی و خطیر چطور و درکجا گذشته است؟ چه آثار و نوشته هائی از او باقیست که نشان دهد او فهم و درکی در حد “رهبری” همگنانش داشته است؟ وعملکرد مبارزاتی اش در طول حیاتش چه بوده که او را به مقام “صدر” و “پیشوا” و… رسانده است؟ و… صدها پرسش دیگر.
من با درنظر داشت این پرسش ها، درمعرفی چند اسطورۀ رزم، مانند زنده یادان “مجید”، “رهبر”، ماما غلام محمد و انجینیرقدوس نیزکوشیده ام پروسۀ هستی پرافتخار این رهبران برحق و شایستۀ خلق را، که از درون دریای خروشان رزم وپیکار و قربانی به مقام رهبری واقعی رسیده اند، درحد امکان، به قول معروف از “الف تا یای” مبارزۀ شان برشمارم تا خوانندگان ارجمند ببینند که برای “رهبر” شدن و… اسطوره شدن، آن ها با دانش، شخصیت، شهامت و پراتیک فوق العادۀ شان، در عمل ونظر پیشاپیش یاران شان از هفت خوان رستم با درایت و جانبازی گذشته اند؛ و زادۀ تخیل و تصور کسی نیستند.
به همین سیاق است که درمورد “رستاخیز”، پیرامون هستی پرافتخارش، عملکرد پربارش، شخصیت با وقارش و دانش والا و ویژگی های رفتارش هم می توان با افتخار و مستند همیشه گفت و نوشت.
و، تو نیز، با اطمینان و با سر و قدی افراشته بارها و بارها:
بخوان چکامۀ عشق ونبرد “رستاخیز”
زعـرش خطۀ تاریخ تا فسانه بخوان
به آنـکـه بهـر رهائی بـنای رزم نهاد
ز اوج همت و با عزم رستمانه بخوان.
admin2020-11-25T04:26:43+00:00