عبدالهادی رهنما

         ویروس ویرانی 

شهر خالی از محبت های انسانی شده

آسمانش بی فروغ و سرد توفانی شده

روزگاری مزدحم بود شهر دل از عاطفه

حالیا عاری ز لطف و مهر یزدانی شده

همدلی نایاب تر از گوهر فرزانگی

بار اندیشه پر از افسون شیطانی شده

خون انسان ریختن در برهه برهه از زمان

بی سوال و بی جواب از کاخ سلطانی شده

گرگ ، گرگ است قصه اش معلوم بر خرُد و بزرگ

آن که خود را بره می گفت وحشی و جانی شده

کجرو زاهد نما بنشسته بر اورنگ شاد

راستی ، در چاه کید و مکر زندانی شده

با چنین کشت ِ که کردیم رهنما در سال ها

حاصلش این روز ها ویروس ویرانی شده