عبدالهادی رهنما

 قصۀ یلدا

در سکوت سرد هجران عشق پر غوغای ما

کرده در هر جمع و بزمی بی سبب رسوای ما

دل که بــنـیــاد نــهــــاد بار غم ها بوده رفت

وای بر این کـــاخ خـالی مانــــدۀ بر جای ما

این کـــســـوف زنــدگانی کی رها سازد مـرا

تا به خورشــــیدی رسد آیـیـنــۀ فـــردای ما

در روند زندگانی پای ما گــــــردیده لــنـــگ

هر کجا سنگی بود بی خود خورد بـرپای ما

خلوت تنهایی وغم عــالـــمـــی دارد مپرس

ای خوشا بر این شب تـنـها تر از تنهای ما

خــنـده ها بر گریه ام دایم نماید کاش کاش

میشدی آگه ز سوز قـــصــۀ یـــلـــــدای ما

آتشی بر خرمن تب دار جانم بــــر فروخت

درسکوت سرد هجران عشق پرغوغای ما