هورخش مبارز

 

 فراق

گاهی به آرزویی وصالت دلی من تنگ می شود

که این همه زیباییی دنیا برایم بیرنگ می شود

بیا مرا ببرای عزیز به دنیایی دور ز درد و غم

هرچند فکرم را مشغول کنم باز هم نمی شود

چشمم به راهی تو به در مانده سال هاست

چون بی تو این زندگی بی ارزش و معنا نمی شود

گاهی می پیچم به جسم خویش ز درد فراق تو

غم را فراموش کنم به حیله و نیرنگ نمی شود

مرا جز گلی رویی تو دیدن هیچ گل خوش نیست

که از صد هزار گلی چمن بویی تو میسر نمی شود

چون جسم و جان منم و روحم به پیش توست

که بیتو ای جان روح و جسمی من با هم نمی شود

دستم بیگیر مرا ببر به دنیایی خوش خویش

که بی تو خوشی با دلی من هم آهنگ نمی شود

مرا به یادی وصالی تو دل خوش است جانا

ورنه این داغ بر دلم همچو سنگ می شود

در این قفس، هورخش، زار می گریست و می گفت

چون پرنده ای بی بال و پر دلم به آسمان تنگ می شود