راضیه سیماب

به مناسبت دو روز سیاه هفت و هشت ثور

( سمندران میان آتش)

دقایقی پیش با یک دوستم که در کابل داکتر طب است مصروف چت( مکالمه از طریق نوشته ) بودم که گفت:

 ببخشی راضیه جان در نزدیک شفاخانه یک انفجار شد و زخمی ها را آوردند، باید بروم بعدآ آنلاین میشوم….. به همین ساده گی…!!

مثل آن که انفجار و دود و آتش و کشتن و دریدن و زخمی شدن و شنیدن فیرگلوله و همه این بدبختی ها جزء زندگی روزمرۀ مردم شده  و باید با آن هر روز روبرو شوند. هر روز از میان دود و آتش و خون و خاکستر راه خود را باز کنند و فردا و هر روز دیگر منتظر حادثه و انفجار دیگر باشند. هر روز شکر بکشند که یک روز دیگر را زنده ماندند و کشته نشدند. و آنکه کشته شد نوبتش رسیده بود! …. حالا فامیلش باید به سر و رو بزند … روی و مو بکند …سینه بدرد، گریه کند …و فریاد بزند که اوه ظالم ها بس است…..  و آنکه کشته نشد و فقط زخمی شد، شکر! هنوز اجلش نرسیده بود جان به سلامت برد .. بستگانش باید یک ختم و خیرات کنند که شکر که از سر فرزند شان به خیر گذشت و در اخیر همه بگوییم خدایا به هر حالت شکر……

مثل دیروز یادم است هنوز صنف ۴ مکتب بودم و در روی حویلی ما در کابل مصروف بازی با خواهرم بودم که طیاره ها را در آسمان دیدم که رنگ و صدای شان از طیاره های که همیشه در آسمان پرواز میکردند فرق داشت. من و خواهرم همیشه با دیدن طیاره در آسمان با خوشحالی دست شور می دادیم ( بای بای) می کردیم و فکر می کردیم که آدم های داخل طیاره ما را می بینند…. ولی آن روز آسمان از روز های دیگر فرق داشت و آن طیاره ها هم فرق داشتند. دو سه طیاره که در نظرم سیاه رنگ می آمدند نزدیک به هم در پرواز بودند. صدای شان هم متفاوت بود.  از برادرم که از من کلانتر بود پرسیدم که او چی رقم طیاره است؟ … او در حالی که چشمش به آسمان بود گفت:  به خیالم میگن که کودتا شده و او طیاره ها هم به خیالم که میگن که بمب می اندازند.  بمب چی است؟ کودتا چی است؟ میدانستم که او هم مثل مه معنی این کلمات نو را نمی فهمید. … با کنجکاوی از حویلی به داخل خانه دویدم که از برادر کلانم که در آن زمان محصل فاکولته بود پرسان کنم که کودتا چی است؟ دیدم که برادر گریه میک رد و می گفت که وطن اشغال شد…. یادم است که پدرم (روحش شاد ) به برادرم دلداری می داد و می گفت ببین که خداوند چطور ای روس ها و شوروی ها را روسیاه میسازه و شکست میته.   در رادیو نغمه اتن بود ولی همه جگر خون بودند.

گریه برادر کلانم…! برادر ها که گریه نمی کنند، و آن هم برادر کلانم که او برایم همه چیز را می فهمید… نغمه اتن که زیبا و دل انگیز است و در مواقع خوشی پخش میشود…. ولی همه جگر خون بودند … هیچ عقلم قد نمی داد . همینقدر فهمیدم که حادثۀ شومی واقع شده … ورنه برادرم که هیچ وقت گریه نمی کرد.

از آن وقت تا امروز…… طفل بودم و جوان شدم و مادر شدم و طفولیت گذشت و نوجوانی گذشت و جوانی هم در حال گذشتن است … تا حال هر آنچه که از طفولیت و نوجوانی و جوانی به یاد دارم قصه های جنگ است و قصه های مرگ و ماتم است و قصه های از دست دادن دست و پا است و قصه های کوچ است و قصه های ناکامی ها است و حسرت ها است و آواره گی است و مهاجرت است و قصه های بربادی است و بربادی.

زندگی با همه خوشی ها و غم هایش، شکست ها و کامیابی هایش، روز های خوش و روزهای نا خوشش می گذرد . خاطرات شیرین طفولیت قبل از دگرگونه شدن آسمان حویلی ما…. کم یادم می آید. اما آنچه را که بعد از آن روز به   یاد دارم زندگی با دلهره ، زندانی شدن ها و ناپدید شدن های جبری و با زور به عسکری بردن ها، حتی پسران هفده هجده ساله را هم میگفتند که به عسکری می بردند..و به جبهه های جنگ میفرستند، کشته شدن ها و جنگ و جنگ و جنگ….

مثل دیگران بدبختی ها را دیدم، مزه تلخ جنگ و خون و آتش را هم دیدم،هم کشته ها و زخمی ها را دیدم هم از زیر باران فیر مرمی و راکت و بمب جان به سلامت بردم، هم از میان درختان سوخته و آتش گرفته راه کابل جلال آباد  رویم را با چادر پوشانده پا لچ طرف سرحد تورخم فرار کردم و هم زیر آفتاب سوزان آواره گی در پاکستان سال ها زندگی کردم.

  امروز در یک ملک دیگر، فرسخ ها دور از وطن هستم. همه چیز مهیا است … نان لباس و خانه … اما هر روز فکرم در همان وطن است. همان کابل است که هیچ فراموش نمی شود و همان وطن است که زیبایی ها و زرق و برق این ملک ها با دشت های خشک و سبزه زار سوخته از آتش جنگش برابر نمی شود…. و همان کوه های سربه فلک کشیده اش است که همچنان در سبزه زار خیالم قد برافراشته  و فراموش نمی شود.

ما نسل سوخته ایم و کودکان زود به پیری رسیده ایم. آنهایی را که به نام سیاست و به خاطر قدرت، کودکی و جوانی ام را ازم گرفتند … نمی بخشم ….آنهایی را که باعث شدند اولادم در مکتب بگوید اصلآ از افغانستان است ولی هنوز هوای دم کرده از دود جنگ وطن را استشمام نکرده و هنوز پیشانی اش سجده آن خاک را احساس نکرده نمی بخشم…..

آنهایی را که با سیاست های کور وخام و نا پخته و خودخواهانه شان باعث شدند اولادم به تعریفی که من از وطن و مردمم برایش کرده ام شک کند… نمی بخشم.

اولادم چی که خودم هم هنوز که هنوز است گیچ و درمانده ام….. تا به کی جنگ تا به کی بدبختی و عزا و ماتم؟….

 دوستم هنوز دوباره آنلاین نشده ولی این پیامی است که من برایش فرستادم:

 دست های داکترانی چون شما قابل بوسیدن است و خدمتی که شما داکتران و نرس ها می کنید قابل ستایش است. خداوند اجرش را نصیب تان بگرداند. و پاداش این همه زحمات و مرهم گذاری ها را یک دل خوش، یک فضای آرام، یک فردای بدون جنگ و یک خواب راحت نصیب تان کند.