تضاد و فراتعیینکنندگی
لویی آلتوسر
مهران زنگنه
قسمت دوم
پیشتر در یک مقاله که وقف مارکس جوان[1] شده بود، بر دو پهلویی [عبارت] «واژگونی هگل» تاکید کردم. به نظرم میرسید، در واقع این عبارت کاملا مناسب فوئرباخ است، او واقعا «فلسفهی نظرورزانه را واژگون و بر پاهایش نهاد»، و تنها نتیجهی آن رسیدن به یک مردمشناسی ایدهآلیستی بواسطهی [وجود] یک منطق آشتیناپذیرانه بود. اما این عبارت را بر مارکس نمیتوان اطلاق کرد، حداقل بر مارکسی که از فاز مردمشناسانه گذشته بود.[2]
میتوان فراتر رفت و مطرح کرد که در قطعهی مشهور: «دیالکتیک، نزد هگل، بر سر ایستاده است، آن را باید واژگون کرد تا هستهی عقلانی آن را در لفافهی رازآمیزانهی آن کشف کرد.»[3]، عبارت «واژگون ساختن» فقط یک ایماء، حتی یک استعاره است و موجب سئوالات بسیاری میگردد همقدر تعداد جوابهائی که میدهد.
واقعا چگونه باید مارکس را در این مثال معین فهمید؟
این دیگر «وارونسازی» هگل به طور کلی، یعنی وارونسازی فلسفهی نظرورزانه فینفسه نیست. از «ایدئولوژی آلمانی» به بعد میدانیم که یک چنین کاری بیمعنی است. هر کس که ادعا بکند فلسفهی نظرورزانه را صرفا (منباب مثال برای استنتاج ماتریالیسم) واژگون میکند، هرگز نمیتواند چیزی بیش از پرودن در فلسفه باشد، و زندانی ناآگاه فلسفهی نظرورزانه نباشد، همانطور که پرودن زندانی اقتصاد بورژوائی بود.
اکنون مسئله دیالکتیک و فقط دیالکتیک است. ممکن است فکر کنیم وقتیکه مارکس مینویسد: ما باید «هستهی عقلائی در لفافهی رازآمیز آن» را کشف کنیم، منظورش این است که «هستهی عقلائی» خود دیالکتیک است، در حالیکه «لفافهی رازآمیز» فلسفهی نظرورزانه است. به علاوه این حرفی است که انگلس با کلماتی که سنت آنان را تقدیس نموده است، خواهد گفت، آنگاه که او بین متد و سیستم تمایز مینهد.[4] بنابراین [برداشت] ما پوشش رازآمیز (فلسفهی نظرورزانه) را دور خواهیم افکند و هستهی ارزشمند یعنی دیالکتیک، را نگه خواهیم داشت. معهذا مارکس در همان جمله میگوید کندن لفافهی هسته و واژگونی دیالکتیک یک چیزند. اما چگونه این استخراج میتواند یک واژگونی باشد؟ یا به بیان دیگر، در این استخراج چه چیز «واژگون» شده است؟
به این امر کمی از نزدیکتر نگاه کنیم. همینکه دیالکتیک از لفافهی ایدهآلیستیاش واستانده شد، بدل به «عکس بلاواسطهی دیالکتیک هگلی» میشود. آیا این امر برای مارکس، به جای به کار بردن آن در جهان برین[5] و واژگون هگل، منبعد اطلاق آن بر دنیای واقعی معنا میدهد؟ مطمئنا به این معنی هگل «اولین کسی بود که به شکلی آگاهانه و فراگیر اشکال عمومی [یا کلی] حرکت را به نمایش نهاده است.» بنابراین ما میتوانیم دیالکتیک را از او برگیریم و آن را بیشتر در زندگی تا در ایده بکار ببریم. «واژگونگی» به این ترتیب واژگونگیِ «جهت» دیالکتیک خواهد بود. اما این «واژگونگیِ» در جهت در واقع دیالکتیک را دست نخورده میگذارد.
به عنوان مثال اما درست مارکس جوان را در مقالهای که در بالا به آن اشاره شد، در نظر بگیریم، من پیشنهاد کردم که برگرفتن دقیق دیالکتیک به شکل هگلی آن فقط میتواند ما را در معرض دوپهلوییهای خطرناکی قرار دهد. چرا که بر اساس تفسیر مارکسیستیی یک پدیدهی ایدئولوژیک، غیر قابل تصور و غیر ممکن است که دیالکتیک ساکن در سیستم هگلی بتواند همچون هسته در یک بادام دریافت شود.[6] منظورم از این گفته این بود که عدم آلوده بودن جوهر دیالکتیک در آثار هگل به ایدئولوژی هگلی غیر قابل تصور است، یا از آنجا که یک چنین «آلودگیای» پندار یک دیالکتیک ناب پیش از «آلودگی» را فرض میگیرد، اینکه دیالکتیک هگلی میتواند دیگر هگلی نباشد و با یک «استخراج» ساده و معجزهآسا بدل به دیالکتیک مارکسیستی بشود، [نیز] غیر قابل تصور است.
مارکس حتی در سطور مؤخره چاپ دوم کاپیتال که به سرعت نوشته شدهاند، این مشکل را به روشنی دید. او در انبوه استعارات، و بویژه در رابطهی عجیب استخراج و واژگونی، نه فقط به چیزی بیش از آنچه میگوید، اشاره میکند، بلکه در قطعهی دیگری آن را بس روشن مطرح میکند.
قرائت دقیق متن آلمانی بس روشن نشان میدهد که لفافهی رازآمیز به هیچ رو فلسفهی نظرورزانه یا «جهاننگری» یا «سیستم» [نیست] (آنطور که بر اساس برخی از تفاسیر بعدی انگلس ممکن است باور شود[7])، یعنی عنصری نیست که ما بتوانیم به آن به عنوان عنصری خارجی نسبت به متد نگاه بکنیم، بلکه مستقیما به خود دیالکتیک برمیگردد. مارکس تا آنجا پیش میرود که میگوید «در دستان هگل دیالکتیک از رازورزی رنج میبرد»، او از «وجه رازورزگرانه»، از «شکل رازآمیز» دیالکتیک حرف میزند، و درست صورت عقلانی (rationelle Gestalt) دیالکتیک خودش را در مقابل این شکل به رازآلوده شدهی (mystifizierten Form) دیالکتیک هگلی قرار میدهد. گفتن این امر با روشنی بیشتر که لفافهی رازآمیز چیزی جز شکل به رازآمیختهی خود دیالکتیک نیست، مشکل است؛ یعنی [صریحتر نمیتوان گفت: لفافهی رازآمیز] یک عنصر (برای مثال «سیستم») نیست که به طور نسبی خارج از دیالکتیک قرار دارد، بلکه یک عنصر درونی، همسرشت با دیالکتیک هگلی است. بنابراین کافی نیست برای آزادسازی دیالکتیک آن را از پوشش اولش (سیستم) خلاص بکنیم. باید از دومین لفافه که به پیکر آن چسبیده است، از لفافهای که [چون] پوست غیر قابل تفکیک از آن و در بنیاد (Grundlage) خود هگلی است، نیز آزاد بشود. ما باید بپذیریم که این استخراج نمیتواند بی رنج باشد؛ به ظاهر پوست کندن مینماید، [اما] در واقع یک راززدایی است. یعنی آنچه را که استخراج میکند، تغییر میدهد.
بنابراین فکر میکنم که عبارت استعاریی «واژگونی» دیالکتیک، در تقریبش، مسئلهی طبیعتِ موضوعاتی را مطرح نمیکند که میبایست بر آنان یک متد یکتا اطلاق شود (جهان ایده برای هگل – جهان واقعی برای مارکس)، بلکه بیشتر مسئلهی طبیعت دیالکتیکی که فینفسه مورد ملاحظه قرار گرفته است، را مطرح میکند. یعنی این عبارت نه مسئلهی واژگونی «جهت» دیالکتیک، بلکه مسئلهی تغییر ساختهایش، مسئلهی ساختهای ویژهاش را به میان میکشد.
فایدهی زیادی ندارد اشاره به اینکه در حالت اول، بیرونی بودگی دیالکتیک نسبت به موضوعات ممکن، یعنی کاربرد یک متد، یک سئوال پیشادیالکتیکی مطرح میکند، سئوالی که به معنای اخص برای مارکس هیچ معنی مشخصی ندارد. در حالت دوم، برعکس، یک سئوال واقعی مطرح میشود که عدم جواب مشخص در تئوری و پراکسیس، در تئوری یا پراکسیس به آن توسط مارکس و شاگردانش نامحمتل است.
در پایان این شرح بیش از حد مفصل، بگوئیم که اگر دیالکتیک مارکسیستی «در اصل خویش» نقطهی مقابل دیالکتیک هگلی است، اگر عقلائی است و نه رازآمیز-بهرازآمیزیده-رازورزگر، این تمایز رادیکال باید در جوهر آن، یعنی در تعیینکنندگیهای خصلتنمای ساختهایش تجلی بیابد. منباب وضوح [مطلب باید گفت] این امر به این معنای آنست که ساختهای پایهای دیالکتیک هگلی مثل نفی، نفی نفی، وحدت اضداد، «رفع»، تغییر کمی به کیفی، تضاد و غیره …، (اگر چه مارکس به هیچ وجه همه را برنگرفته است، ولی تا آنجا که او آنان را برمیگیرد) نزد او یک ساخت متفاوت از ساختی دارا میباشند که آنان برای هگل داشتهاند. این امر بدین معناست که تفاوتهای ساختی قابل نشان دادن، توصیف، تعیین و تاملاند. و اگر این امر ممکن باشد، پس ضروری است، و من تا آنجا پیش میروم که بگویم برای مارکسیسم حیاتی است. ما نمیتوانیم به تکرار تقریبهای مبهم مثل تفاوت بین سیستم و متد، واژگونی فلسفه یا دیالکتیک، استخراج «هستهی عقلائی» و الخ ادامه بدهیم. مگر اینکه بگذاریم این فرمولها به جای ما فکر کنند، یعنی ما از فکر کردن باز ایستیم و برای تکمیل کار مارکس خود را به جادوی مشتی کلمات کاملا بی ارزش بسپاریم. میگویم حیاتی، چرا که اعتقاد دارم، انکشاف فلسفی مارکسیسم وابسته به این وظیفه است.[8]
[1] رجوع شود به فصل پیشین همین کتاب. [منظور مقالهی «در بارهی مارکس جوان» در متن فرانسوی است. در همهی ترجمهها منجمله در نسخهی آلمانی مورد استفادهی من این مقاله موجود نیست (مترجم)]
[2] باید دانست، جدا از فراز و نشیبهای فکری دیگری که میتوان به مارکس نسبت داد، آلتوسر دو فاز مهم در مارکس تشخیص میدهد. این دو فاز با گسست شناختشناسانه مارکس که متناظر با کشف قارهی تاریخ است، از یکدیگر تمیز داده میشوند. او معتقد است مارکس پیر (بخصوص در کاپیتال) از مارکس جوان گسسته است. این امر برای رابطهی مارکس و هگل (به زعم آلتوسر) امری تعیین کننده است. از نگاه آلتوسر میتوان گفت: مارکس صرفنظر از دورهی کوتاهی که به هگلیان جوان تعلق داشت، در پی آن نیز هنوز گرایشات هگلی دارد یا بگوئیم از هگل هنوز به طور قطعی نبریده است. پذیرش/عدم پذیرش درک آلتوسر برای نحوهی قرائت آثار مارکس به طور کلی، به خصوص در بررسی خودآگاهی، از-خود-بیگانگی، فتیشیسم، شئشدگی اهمیت دارد که منبع الهام برای بسیاری منجمله برای مکتب لوکاچ هستند که در کنار مکتب آلتوسر و دریافت اگزیستانسیالیستی از مارکس یکی از مکاتب مهم فلسفی قرن گذشته و در چارچوب مارکسیسم است. (مترجم)
[3] در اینجا (البته در زیر نویس) آلتوسر به ترجمههای مختلف فرانسوی کاپیتال و تفاوتهای آنها اشاره دارد، که برای فارسی زبان ذکر آنان بی فایده است، با تأسی از مترجم آلمانی و انگلیسی که منبع بازگفت مذکور را در زبانهای آلمانی و انگلیسی ذکر کردهاند، ترجمهی فارسی و مشکلات آن را ذکر میکنم.
-
MARX, Postface de la 2e édition.
-
Marx, Nachwort zur 2. Auflage des Kapitals.