کانون فرهنگی ادبی مهتاب
خونبهای آزادی
شام پنجشنبه اول قوس(آذر) 1397 خورشیدی کانون ادبی فرهنگی مهتاب برنامۀ شعر خوانی هفته وار خود را برگزار کرد.
این محفل با شکوه که توسط دوشیزۀ پرتلاش، عایشه حیدری، گردانندگی می شد، درآن عده ای از شاعران جوان، شعر دوستان و جوانان ادب دوست شرکت کرده بودند و شعر های انتخابی و بعضاً سروده های خود را خوشخوانی کردند.
در ابتدا اولین خوشخوانی سروده ای بود از سروده های شاعر و اندیشمند جوان، شعیب حمیدزی، که با صدای واحد مطهری خوشخوانی شد.
عروس خون
صدای هِقهِق از خون گریههای رود میآید
هنوز از سینهی بتهای بودا دود میآید
صدای چِک چِک خون از سرانگشتان ناجوها
سقوط نعش کفترها درون سرخیِ جوها
به جای نم نم باران، غریو تیر بارانها
و تکرار زمستانها، زمستانها، زمستانها
….
دوباره خیمه شب بازی به پا شد ای عروسکها!
عروس خون! نمی رقصی چرا همپای چَکچَکها؟
برقص ای با وجود این همه داغت تماشایی!
عروس خون! تو ای تلفیق اشک و خون و زیبایی
برقص ای خاطرت از زلفهای تو پریشان تر
بچرخ ای چشمهایت از هریرودت خروشان تر
خروشان چشم هایت شاعرِ شعر پریشانی
به رنگ اشکهایت سرخیِ لعل بدخشانی
به دورت چرخ چرخ و خندهی گُنگ عروسکها
نمیرقصی، نمی رقصی چرا همپای چَکچَکها؟
…..
تویی وُ در میان دستهایت دست ِ تنهایی
عروس خون! تو ای تلفیق اشک و خون و زیبایی
به قدر هقهقت جایی برای تکیه دادن نیست
در این افتاده پیکرها هوای ایستادن نیست
به جز گَرد ِ نشستنها غباری برنخواهد خاست
عروس خون! به جز تو شهریاری بر نخواهد خاست
تو یار شهر می مانی، دریغا شهر، یارت نیست
به جز این سنگهای سرد و ساکت در کنارت کیست؟!
“امید رستگاری نیست” با این خیلِ نایاران
بمیر آخر، بمیر ای شهریارِ “شهرِ سنگستان”
شعیب حمید زاده
پانوشتها؛
۱- این مثنوی تقدیم میشود به تبسم، راحله، مدینه، کوثر و تمام عروسان خون سرزمینم که تنها بودند. که تنها هستند.
۲- کلمات داخل گیومه مربوط به زنده یاد اخوان ثالث است.
**************************
در ادمه آقای جاوید اعلم این سرودۀ شاعر بزرگوار فریدون مشیری را خوشخوانی کرد ند:
بگذار سر به سينه ي من تا كه بشنوي
آهنگ اشتياق دلي درد مند را
شايد كه بيش از اين نپسندي به كار عشق
آزار اين رميده ي سر در كمند را
بگذار سر به سينه ي من تا بگويمت
اندوه چيست، عشق كدامست، غم كجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
عمريست در هواي تو از آشيان جداست
دلتنگم، آنچنان كه اگر بينمت به كام
خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت
شايد كه جاودانه بماني كنار من
اي نازنين كه هيچ وفا نيست با منت
تو آسمان آبي آرام و روشني
من چون كبوتري كه پرم در هواي تو
يك شب ستاره هاي تو را دانه چين كنم
با اشك شرم خويش بريزم به پاي تو
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه ي شراب
بيمار خنده هاي توام ، بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني، گرم تر بتاب
******************
شاعر ارجمند و خوشکلام، شاعر دلها، آقای هارون بهیار، از سروده های خود خوشخوانی کردند:
عاشقانهی از شاعر دلها بهیار عزیز
ای که مرا به لحظه شماری گذاشتی!
برگرد! نیمه جان به چه کاری گذاشتی؟
دارم میان اشک و جنون غرق می شوم
از بس مرا به گریه و زاری گذاشتی
با چشمهای بر دَرَم ای بیقرارِ من!
یادم نمی رود چه قراری گذاشتی
یادم نرفته نیمه شبی پرس و جو کنان
دست مرا به رویِ اناری گذاشتی
یادم نرفته دست کشیدی به مویِ من
گل را میانِ خرمنِ خاری گذاشتی
………..
در فکرِ امتحانِ تو، گفتم که می روم..
میخواستم مرا نگذاری، گذاشتی
گفتی برو، فرار کن از چشمهایِ من
اصلاً مگر تو راهِ فراری گذاشتی؟
با رفتنت دو نیم شدم از وسط، مرا
شاید به روی ریلِ قطاری گذاشتی
رفتی، کمر شکن شدهام، کوه هم که نیست
پس رویِ شانه هام چه باری گذاشتی؟
گفتی که می رسم به وصالش، ولی مرا
ای زندگی! چه یک سرِکاری گذاشتی
گفتم که ای خدا! چه کنم با خودم، تو هم-
چشمِ مرا مقابلِ “داری” گذاشتی
*********************************
آقای خیرخواه سرودۀ پرمحتوائی را از سروده های شاعر ارجمند، ساره بیات، خوشخوانی کردند.
دنیا چه قشنگ است اگر جنگ نباشد
بی پولی یک مرد بر او ننگ نباشد
دنیا چه قشنگ است اگر دست گرفتار
در قافیه ی زندگی اش تنگ نباشد
دنیا چه قشنگ است اگر در گذر عمر
آنکس که تو دلدادیش هفترنگ نباشد
دنیا چه قشنگ است اگر بلبل مستان
از هجر گلش غمزده’ دلتنگ نباشد
دنیا چه قشنگ است اگر آن دلِ دلبر
در پاسخ دلداد گیم سنگ نباشد
دنیا چه قشنگ است اگر در ره یاری
این پای خدادادی مان لنگ نباشد
سیر حریری سرودۀ پرمحتوائی را از شاعر جوان و خوشکلام، طارق جلالیپور، خوشخوانی کرد.
نبود، عین خودش را به جا گذاشته بود
به گوشه گوشهی من ردِ پا گذاشته بود
…و رفت پشتِ سرش را نگاه، شوخی نیست
اگر چه روی لبم بوسه جا گذاشته بود
شبی از آن طرفِ قصه، بگذریم ای وای
دو چشمِ خیره به در منتها گذاشته بود
شبی که رفت هوا سرد بود و طوفانی
لباسِ گرم بهخود “ای خدا” گذاشته بود!
……
به یاد کودکی ام رو به مادرم گفتم:
مداد رنگیِ من را کجا گذاشته بود
سه سال بعد، و بعد از سه قرن؛ یک پرسش:
مرا به حال خودم وا، چرا گذاشته بود؟
غزل که سمتِ منآمد دوباره فهمیدم
برای شعر سرودن ‘مرا’ گذاشته بود
********************