عبدالهادی رهنما

دوش زخمی

به بوی جلوۀ نازش سرا پا رفته از هوشم

به یاد نشوۀ میخانۀ چشمش قدح نوشم

خیال عشوه کارش کرده غارت هستی دل را

گلستانی زرنگ و بوی عشقش گشته آغوشم

به دوش زخمی دل می کشم عمریست ناز او

نمی خواهم که بردارد کسی این بار از دوشم

به اوج بی نصیبی های وصلش یک قلم دردم

به رنگ تیره بختی های بخت خود سیه پوشم

شود آیا چو بوی گل سحرگاهان حدیث عشق

به نای مهربانی سر کند مستانه در گوشم

به جز از عشق کز پهنای دردم آگهی دارد

نمی داند کسی راز نهان درد خاموشم

به پرسان من شوریده چندِ شد نمی آید

مگر من رهنما از خاطر نازش فراموشم