کانون ادبی فرهنگی مهتاب

باز آمدم خورشید سان تا پرتو افشانی کنم

شام پنجشنبه 24 عقرب(آبان) 1397 خورشیدی کانون ادبی فرهنگی مهتاب برنامۀ هفته وار شب شعرش را برگزار کرد.

این محفل با شکوه که توسط یکی از اعضای کانون مهتاب، سیر حریری، گردانندگی می شد، با شرکت عده ای از شاعران جوان و پیشکسوت، شعر دوستان و علاقهمندان عرصۀ ادب و فرهنگ همراهی میشد. اشتراک کننده گان محفل، شعر های از خود و یا شعر های انتخابی خود را خوشخوانی کردند که با استقبال حاضرین روبرو شد.

در ابتدا گرداننده محفل را با خوشخوانی این غزل زیبا و پرمحتوای شاعر گرامی، قیصر امین پور، شروع کرد.

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می‌ زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگ‌های سبزِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی‌جواب ماند
حال سؤال و حوصله‌‌ی قیل و قال کو؟

****************

آقای سلیمان سریر، این سرودۀ فاضل نظری را خوشخوانی کرد.

 بگذار اگر این‌ بار سر از خاک برآرم
بر شانه‌ی تنهایی خود سر بگذارم

از حاصل عمر به‌ هدر رفته‌ام ای ‌دوست
ناراضی‌ ام، امّا گله‌ ای از تو ندارم

در سینه‌ ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم

از غربتم این‌ قدر بگویم که پس‌از تو
حتی ننشسته‌ ست غباری به مزارم

ای کشتی جان! حوصله کن می‌ رسد آن‌ روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

نفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت
یک‌ بار به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی‌ اش را بفشارم

*******************

آقای رحمانی سروده ی از قیصر امین پور خوشخوانی کرد.

ما گنهکاریم آری جرم ما هم عاشقی است
آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست ، کیست؟

زندگی بی عشق ، اگر باشد ، همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟

زندگی بی عشق ، اگر باشد ، هبوطی دائم است
آنکه عاشق نیست، هم اینجا هم آنجا دوزخی است

عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است
می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟

تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب
بر در و دیوار می پیچد طنین چیست؟ چیست؟
*******************

سایه حریری این سرودۀ با محتوا را خوشخوانی کرد:

باز آمدم خورشید سان تا پرتو افشانی کنم

بنیاد دیوان برکنم پایان ویرانی کنم

با شعله های روشنم هر سو زبانه می کشم

فوج تفکر با من است من قتل نادانی کنم

کوهی ز همت استوار از چشم من پیدا بود

من پاک و بی آلایشم تا کی پشیمانی کنم

نوک قلم شمشیر من کلکم کمند قله ها

با لشکری از واژه ها پیکار طوفانی کنم

موجم که سیلی میزنم در بیخ گوش صخره ها

هر صخرۀ کو دم زند در لحظه فانی کنم