با هر دلی که شاد شود شاد می شوم
آباد هر که گشت من آباد می شوم
در دام هر که رفت شریک غمش منم
از بند هرکه رست من آزاد می شوم
بینم اگر که بال فغان در دلی شکست
من بر لبش نشسته و فریاد می شوم
با این نبرد سخت که با صخرهها کنم
روزی حریف تیشه ی فرهاد می شوم
تا خوب تر بیان کنم ای زندگی ترا
طبع خیام و خامهی بهزاد می شوم
چون بوی گل که گاه شگفتن شود پدید
من از میان شعر خود ایجاد می شوم
فانی به پای هیچ کسی خم نشد سرت
آخر من از غرور تو برباد میشوم
*****************************
شاعر جوان و زیبا کلام ما آقای رضا کریمی از سروده های خود خوشخوانی کردند:
روزگار
ما مثل آهوییم و پلنگ است؛ روزگار
با ما همیشه بر سر جنگ است روزگار
ما از تبار آینه صافیم و بیغبار
خاراترین قبیلۀ سنگ است روزگار
در غارت و چپاول و بی رحمی و جنون
تیمورِ بی مروت لنگ است روزگار
رقصیده ایم گرچه به هر ساز او ولی
بر فرق ما بسانِ کُلَنگ است روزگار
گاهی امان امان و گهی هم دلی دلی
بیهوده، یاوه است و جفنگ است روزگار
با من ز روزِ پای نهادن بر این زمین
هردم به یک طریقه و رنگ است روزگار
صدها قدم ز مادرِ شیطان جلوتر است
بسیار ماده رند و زرنگ است روزگار
القصه ما به جوهر خود گرچه آهنیم
لیکن به خوی و خصلتِ زنگ است روزگار
***************************
حسن اختتام محفل غزلی بود از غزلیات حضرت حافظ که گردانندۀ بزم امشب، آقای سهیل سلطانیار، خوشخوانی کرد:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگد ستان کی زان دهن برآید
گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید
این بود خلاصۀ از محفل شعر خوانی کانون مهتاب که خدمت سایت وزین “افراشته” ارسال شد تا در خدمت علاقهمندانش گذاشته شود .