رضا کریمی

وطن

ای با هزار غصه و غم مبتلا وطن!
عمری اسیر گشته به دام بلا وطن!
فرش قمارخانۀ مشتی دغا وطن!
بر بوریا نشسته به کنج عزا وطن!
آماج تیر و نیزۀ جور و جفا وطن!
بیکس؛ وطن! غریب؛ وطن! بینوا وطن!
*****

دیشب غمی رسید و چه حالی ز من گرفت
وجدان؛ دو دسته تا سحرم از یخن گرفت
گفتا چه خفته‌ ای که وطن اهرمن گرفت
شیخُ‌ الشُّیوخِ شهر؛ ره برهمن گرفت
افتاده در دهان هزار اژدها وطن
بیکس؛ وطن! غریب؛ وطن! بینوا وطن!
*****
دیری است این وطن بجز از غم ندیده است
غیر از عزا و گریه و ماتم ندیده است
کام عطش‌ گرفتۀ او نم ندیده است
یک دوست، یک موافق و همدم ندیده است
آری! ندیده‌است یکی آشنا وطن!
بیکس؛ وطن! غریب؛ وطن! بینوا وطن!
*****
دزدان ربوده‌اند همه گنج و مال او
نشنید هیچکس به جهان قیل و قال او
با آه و ناله رفت؛ همه ماه و سال او
آتش گرفته است دل من به حال او
در بحر خون و اشک؛ نماید شنا وطن
بیکس؛ وطن! غریب؛ وطن! بینوا وطن!
*****

هر روز؛ زخم ما بَتَر از روز پیش شد
وابستگی به مردم بیگانه بیش شد
از دست ریشها دل ما ریش ریش شد
شیطان برای ملت ما قوم و خویش شد
نیکوتر است مرگ؛ به ما زین بقا وطن
بیکس؛ وطن! غریب؛ وطن! بینوا وطن!
*****
یک روز این وطن؛ وطن ببر و شیر بود
هر بیشه‌ اش مکان پلنگی دلیر بود
دیو سیه به پنجۀ رزمَش اسیر بود
بر شرق و غرب؛ نوکرِ شاهش امیر بود
تا کی اسیر طایفۀ بی حیا وطن؟
بیکس؛ وطن! غریب؛ وطن! بینوا وطن!