یوسف هایال اغلو

من یک زنم

در چشمان خون بارم، روزهای آشفته در گذرند.

هم چون گلی که پژمرده است،

آرزوهایم لگدمال شده اند

غرور مجال گریه ام نمی دهد.

در آینۀ زمان، در وجود خویش درهم شکسته ام،

دردی ژرف بر سینه ام سنگینی می کند.

من یک زنم، یک انسانم.

در درونم جانی درهم شکسته را با خود یدک می کشم.

با من گنجینه ایست، اما در یک سویم خون

در یک سویم شعر و داستان،

در سوی دیگرم تن پوشی چرک

در سویی ام غنچه هایی شکفته،

در سوی دیگرم منظر ویرانی باد در گیسوان غبار آگینم پرسه می زند

من با خشمی سوزان

به درنگی بی سکون ­

با جانی رسیده بر لب

شعرها را روی خط آتش

هم چون رازی سر به مهر

با خمیرمایۀ دستانم می سرایم

و می روم

من یک زنم، من انسانم

در درونم جانی درهم شکسته را با خود یدک می کشم در یک سویم …

یوسف هایال اغلو
برگرفته از کتاب: «صدای بلند جان های آزاده جهان ، از احمد کایا تا باب دیلان» به قلم بهرام رحمانی