ولید صاعد

     افتاده است

وای بر چشمان من کز عیش خواب افتاده است

  مردمک هایش  به دست سیل آب افتاده است

مشکلی دارم نمی دانم کجا جویم  طبیب

 پرسشی دارم دریغا بی جواب افتاده است

تا بکی باشیم چنین آواره و بی خانمان

از چه رو تهداب کار ما خراب افتاده است

کار و بار دیگران در رونق است و اعتلا ء

  وای بر ما خانه های ما در آب افتاده است

ای دریغـا در دیار ما نمی دانم چـــرا

  واژۀ صلح و صفا دور از کتاب افتاده است

ای جوانی رفتی و نآمد به سر مرغ هما

  فصل پیری آمد و دور شباب افتاده است

پیری و صد ناامیدی با کی گویم این سخن

    هستی ما یکسره با اضطراب افتاده است

هر چه بینی شرق و غرب و هم شمال و هم جنوب

         ظلم و بیداد ستم آه بی حساب افتاده است

بخت ما عمریست در خواب است نمی دانم “ولید”

         گوئیــا از آسمان ما را سحاب افــتاده است