هورخش ابرین

واژه ها درد می کنند!


دختری که تن به حقارت های جاده داده بود.
پاهایش از درون چپلی اش برهنه گی می کرد. یک دست نازک و دخترانه اش شیشه های کثیف موترها را صافی می زد و پاک می کرد و دست دیگرش چه مظلومانه به طرف شیشه ها دراز بود.
او در ازدحام آدم ها و موتر ها عجیب می تپید.
همه از زن تا مرد، از جوان تا پیر، رانندگان، مسافران، حتی پولیس همه و همه به او نگاه می کردند.
هرنگاه معنی متفاوتی داشت.
نگاه پسری را که می خندید نمی دانم،
نگاه مردی را که ایستاده بود وبه سر تا پای دختر زل زده را نمی دانم،
نگاه دختری را که از دور نظاره می کرد را نمی دانم،
ولی من در گوشۀ این ازدحام درد می کشیدم و حرف ها هم خیلی زیاد بود.
یکی می گفت!
“ای سیاسر را سیل کو”
دیگری می گفت “ای ناموس کدام بی ناموس است؟”
حرف ها و کلام های رکیک و متفاوتی از آدم های متفاوت، همه راست و دروغ قضاوت می کردند.
نمی دانم کدام مجبوریتی غرور انسانی اش را اینگونه لگد مال کرده بود؟؟؟

نمی دانم شاید از دختر بودنش استفاده می کرد چون او یک دختر / زن است
بیچاره است
ناتوان است
“سیاسر” است
همه به اول دل می سوزانند ومنبع خوب برای بدست آوردن عاید است و یا چیزهائیست که من نمی دانم.
ولی هرچیزی هست در قید مجبوریت است، چه به رضایت چه به جبر ولی او “سیاسر” نیست.
ناموس نیست!
او یک انسان است!

انسانی که عظمت و کرامت اش را در  قالب جنسیت از او ربوده اند و او را محکوم به ناتوانی و بیچاره گی و “سیاسر” بودن کرده است، و به بهانه این ناتوانی از او استفاده می کنند.
او را به جاده ها می کشانند چون سوژۀ مناسب برای بدست آوردن پول است.
اگر پسری همسن او وارد جاده شود هیچ گاهی شبیه او استقبال نخواهد شد،
و این بدترین نوع خشونت است !!…)”