به مناسبت دومین سالگرد جاودانگی استاد امین سیماب

همواره با آب شدن برف، گویی طبیعت در من حس سبز شدن و زنده شدن می رویاند. وزش نسیم بهاری، تلالوی زرین و گرمای دلپذیر اشعه آفتاب برای من نوید زندگی و امید میداد. من جوانه زدن شاخه ها و زنده شدن طبیعت را با اشتیاق و دلچسپی نظاره میکردم و با شکیبایی تمام باران های سیل آسا و صاعقه آسمان پر غریو را در انتظار رویش گل و جلوه درختان نورس تحمل می کردم ….

دو سال شد که نبود تو آن اشتیاق را از من برد و آن انتظار را خالی از هیجان ساخت. پنجه سرد و سیاه مرگ ترا از ما گرفت . آسمان بر ما تاریک شد … و من و ما در دریایی از غم و اندوه غرق در اموج مضطرب و سخت غمناک اسیر پنجه سوگ و ماتم گشتیم.

آن لحظه که شنیدم …. امین رفت!!!…. من خود را چون دانه سپندی دیدم و جای هر قدمم را مجمری سوزان …. من فریاد میزدم، امین می گفتم ،جرقه می شدم و دود…… آه که گویی دیوار ها از چهار طرف بر سینه من فرود آمدند و راه نفس را در گلویم بستند… من چون مرغ سرکندهُ بی اختیار بلند میشدم و زمین میخورم ….. امین!!! فریاد میزدم و نام تو تنگ راهی برای نفس در آن سینه پر دود باز می کرد……أه که خبر مرگ تو مفهوم واقعی فاجعه بود…. المناک بود دردناک بود و تا حال است….

قلبم به هم فشرده میشود هر باری که به یاد می اورم سرو قد تو برادر نازنینم را که اندرون آن تابوت چون شاه چمن بیافتیده بود. تو گویی به خواب عمیقی فرو رفته بودی…. صورتت می درخشید و مژگان پر پشتت چشمان مهربانت را برای ابد دوخته بود…. لبخندی به لب داشتی که دندان های پاک و منزه ات از پشت آن می درخشید. من از لای طوفان اشکهایم با عجز و درمانده گی به صورتت که گویی سخت در راحت و آرامش  خوابیده بود خیره شده بودم… و با ناتوانی تلاش داشتم از چهره مهربان تو در هر سلول مغزم عکس بردارم … آخر تو که راهی دیار ابدیت شده بودی، خواهرت را دیگر فرصتی نبود تا ترا سیر ببیند….

وقتی هنوز در آسمان وطن راه می پیمودیم به پایین نگاه کردم.

گویی کوه ها و دره های مرگ دیده و به خون آبیاری شده وطن به استقبال تو یکی از صادق ترین و عاشق ترین فرزندان آن سرزمین جنگ و آتش، و به عظمت عشق تو به آن خاکدان که وطنش می نامیم به زانو آمده سر تعظیم فرو داشتند.

وقتی چون پرنده خسته ی دور از چمن تن خالی از گرمای زندگی ترا در دل آن خاک سپردیم تو گویی آن عشقی به وطن که در رگ و خون تو عجین بود زنده شد، در دل آن خاک سیاه جهید، خروشید و سیلاب شد…. آن آرامگاه را به غریوگاه عشق و آرمان مبدل ساخت. گویی مرغان منتظر برفضای خالی آن خوابگاه به پرواز آمدند، اوج گرفتند…. و از ندای عشق تو به وطن و آن دیار، در دل آسمان صاعقه زدند… و آسمان اشک شوق بارید…

 اما …. با رفتن تو مفهوم مرگ و زنده بودن برای من متحول و دگرگون شد. با آن که تو دیگر نیستی و به ابدیت پیوسته یی ولی پیوسته و در همه جا با من هستی. به یادم هستی در خاطرم هستی. موجودیت ترا در نزدیکی ها احساس می کنم. وقتی زمینی بودی تو از من دور در سرزمین دیگر زنده بودی، درست مانند حالا که از من دور در عالم دگر هستی اما زنده تر از همیشه. آن وقت صدایت را می شنیدم و حال گویی با وزش هر نسیمی، و هر تلالوی زرین آفتاب صدای مهربانت را با گرمی و مهر برادرادنه ات به گوشم میرسانی. گویی تو هر روز باآفتاب طلوع میکنی و هر غروب به سرزمین خواب میروی. و با هر طلوع و هرغروب به من پیام زنده بودن پیام روییدن و پر بار شدن پیام تسلیم نا پذیری، پیام ایستاده گی، پیام آزاده گی، و امید را بر تکرار میرسانی.

من ترا امروز که روز آسمانی شدن تو است به یاد دارم و هر روز زندگی ام به یاد خواهم داشت. روحت جاودانه شاد باد برادر من.

راضیه سیماب