استاد عبدالهادی رهنما

      سمر قند و بخارا

برای آن کشم هی ناز های چرخ دنیا را

که تا فُرصت دهد بینم دوباره روی فردا را

نمی خواهم ز دنیا شهرت و ثروت گهی اما

نبندد بر رخُم راه شریف شهر دل ها را

که گیرم آب ونان اندکی در توبره اندازم

خوشی را یار گردانم به گردم شهر و روستا را

ندارد با کسی گیتی سر سازش خوشا آن کس

که راند از سرش اندیشه های سود و سودا را

که دنیا نیست بهر آدمی جاوید، آگه باش !

مگر نشنیده ای افسانۀ کاووس و دارا را

مراد از نا مرادی ها گرفتن کار آسان نیست

بدان ماند که بر بندی به دستان موج دریا را

ندارد رهنما چیزی خیالی هم نمی بخشد

چو شاه شاعران حافظ سمرقند و بخارا را