استاد عبدالهادی رهنما

             دیوانه جان

دزد دل ها گشته ای آشوب بر پا میکنی

باده های عشق را در جام و مینا میکنی

با نگاه پر فسونت هستی اندیشه را

همچو دزدان جهادی پاک یغما میکنی

عطر ریحان تنت شرمنده کرده باغ را

شادی جان را به غم ها برده سودا میکنی

حال کن لذت ببر از زندگی دیوانه جان !

لحظه های رفته را کی باز پیدا میکنی

منتظر در ایستگاه آرزو هایم بگو

کی گره از مشکل مجنون خود وا میکنی

وعده هایت کودکانه، خنده دار و مسخره

می نویسی روی یخ رندانه امضا میکنی

گر نمی آیی کنار! با  رهنما پوست کنده گو

زشت باشد اینچنین امروز و فردا میکنی