لیلی غزل

  آنکه نشسته جای خداوند، گم شود

نگذار از لبان تو لب‌خند گم شود

از عشق هرچه شعر نوشتند گم شود

با مولوی برقص و به حافظ سلام کن

نگذار زند زخمی و  پازند گم شود 

نگذار از بلاغت این سرزمین عشق

فرخنده و فروغ و فرهمند گم شود 

آباد می‌شویم و وطن شاد می‌شود

روزی که این سیاست و ترفند گم شود 

ای کاشکی کدورت این روزهای تلخ

در لای دود و دانه‌ی “اسپند” گم شود 

تنها نه دشمنان سمنگان و بامیان 

بدخواه قلب خسته‌ی هلمند گم شود 

نگذار خشم رستم شهنامه‌ ناگهان

از داستان دیو دماوند گم شود 

بگذار تا سقوط کند حکم و امر و نهی

آنکه نشسته جای خداوند، گم شود

این دُر شاهوار زبانِ عزیز ماست

گنجی که گم نمی‌شود، ارچند گم شود 

تا زنده‌ایم، زنده و پاینده پارسی‌ست 

کی عشق‌ِ بینِ مادر و فرزند گم شود 

جاوید باد دُر دری! کور خوانده‌اند ـ

از این بساط قندِ سمرقند گم شود