اثری از انجینیرشیر”آهنگر”

رستاخیزی” که نابغه اش می خواندند”

قسمت نهائی

اگر درست به خاطرم مانده باشد، “رستاخیز” که باری به ادامۀ تحصیل به دارالمعلمین هرات رفت، با ختم دروس آن جا، به درجۀ عالی دوباره به پوهنتون کابل آمد. به هرحال درمتن این مبارزات پرشور، عبدالاله “رستاخیز” درس های فاکولته اش را نیز به عالیترین درجه به پایان رساند و پس از پایان تحصیلات عالی درسطح همان زمان کشورش، به هرات به حیث معلم به کار آغاز کرد. و در دوران معلمی اش فصل دیگری از مبارزات را دردفتر تاریخ رقم زد.

به روایت اساتید همکار و شاگردانش، می توان گفت عبدالاله “رستاخیز” استادی نهایت توانا و محبوب القلوب شاگردانش بود. این توانائی ومحبوبیت به حدی در امور مکتب اثرگذار بود که هرگاه ادارۀ مکتب مشکلی را با شاگردان و حتی با معلمان می داشت، از استاد “رستاخیز” در حل آن کمک می طلبید. استاد نیز با مطالعۀ دقیق موضوع و به اصطلاح “رساندن حق به حق دار” به حل مشکل می پرداخت و همه به فیصله اش گردن می نهادند.

یک خاطرۀ جالب دیگر من این است که شبی دوستانی(اغلب شان عیاران شهر بودند)، من و “رستاخیز” را به محل زیبا و تفریحی “تخت صفر” دعوت نمودند، شب را تا صبح با آن دوستان بودیم وطبعاً ضمن بهره گیری از فضای دلنشین طبیعت و آهنگ های یاران، صحبت هائی در مورد جامعه و اوضاع نا بسامان آن داشتیم و به سوالات دوستان هم پاسخ دادیم. صبح که به شهر برگشتیم وضع دگر گونه بود و عدۀ از مردم شهر با دیدن ما می گفتند، اینک نظام شاهی که شما مخالفش بودید سقوط کرد، امیداست از این به بعد آن چنان که شما می گفتید، وضعیت خوب شود. چند لحظه بعد خبرشدیم که داوود خان کودتا کرده و جمهوریت اعلان کرده است( ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ش). من پیشنهاد تدویر یک جلسۀ رهبری محفل مان برای ارزیابی اوضاع جدید را دادم، استاد “رستاخیز” آن را پذیرفت و قرار شد او رفقا را به خانۀ ما بیاورد. دراین جلسه انجینیرقدوس، ماما غلام محمد، نعیم “ازهر”، عتیق، استاد قدوس “کارمند”، استاد سلطان احمد، “رستاخیز” و من(آهنگر) شرکت داشتیم. آجندای جلسه “ارزیابی کودتا و تعیین مواضع ما درقبال آن” تعیین شد. این جلسه تحت ادارۀ “رستاخیز” بیست وچهارساعت(فقط وقت نان خوردن داشتیم) ادامه یافت و از پایه های طبقاتی رهبرکودتا تا تمام جوانب و احتمالات ممکنه را به بحث گرفت. نتیجه این شد که: “جمهوری داوودی نیز نمی تواند از همان چوکات سیستم شاهی، که داوود خان درمتن آن رشد و نمو کرده و مایه وپایۀ طبقاتی و شخصیتی اش را می سازد، خیلی پا فراتر بگذارد و کاری به سود خلق کشور انجام دهد، ولذا مبارزۀ ما کماکان با این رژیم نیز به شیوه های مقتضی ادامه دارد و به قول معروف “سلاح مان را حدادی کنیم”.

با این حال با وجود این موضعگیری قاطع دربرابر کودتای داوود خان، فیصله شد که ما، در برامد علنی درتقابل آن نباید شتاب کنیم و با آحاد دیگر جنبش نیز دراین زمینه صحبت خواهیم کرد.

تاریخ برصحت موضعگیری ما صحه گذاشت و جمهوری داوود خان و همراهان پرچمی اش نیز همان راه ضد خلق را دنبال کردند، به علاوۀ این که داوود خان با استبداد مطلق برتمام حقوق اولیۀ اجتماعات و مظاهره و … مردم نیز خط بطلان کشید و جامعه را به سکوت مطلق سیاسی فروبرد.

معمولاً وقتی من(آهنگر) هم درهرات می بودم، اواخر روز استاد “رستاخیز” به خانۀ ما و یا به دوکان پدرم به دیدنم می آمد و با او دریکی از پارک های شهر قدم می زدیم و از هر دری سخن می گفتیم و شعر می خواندیم. باری درهمین گشت و گذارها به پیشنهاد او به “پشتون پل”(پلی برفراز هریرود که هراتی ها آن را “پل پشتو” می گویند) رفتیم. تصادفاً وقت غروب آفتاب روی این پل ایستاده بودیم که آفتاب گویا در درون آب این رودخانه فرو می رفت و با رنگ های زیبای اطرافش زیبائی خاصی به آسمان و زمین بخشیده بود. از زیبائی غروب گفتیم و با کلمات ادبی درخورش، من آن را ستودم. او نیز زیبائی غروب را ستود، ولی دفعتاً و به قول شعرا “فی البدیهه”، گفت:

“غروب هرچند زیبا و دل آراست

من از آن می گـریـزم، می گریزم

به سوی صبح روشن خیز مشرق

دوچـنـدان می ستـیزم می ستیزم”

و سپس شروع کرد به شرح فلسفۀ این گریز و ستیز. او گفت:

“ببین غروب آفتاب چقدر دلکش و زیبا است که هر بینندۀ را جذب می کند وبه تحسین و ستایش وا می دارد. اما این ظاهر غروب است، کسی به آن چه درپی این غروب می آید توجه نکرده است. درپی این غروب زیبا، تاریکی شب برجهان مستولی می شود و قسمت های عمدۀ چرخ زندگی را از حرکت باز می دارد. بسیاری از موجودات – منجمله عدۀ از انسان ها – که تا دم غروب به نان و خوراکی دست نیافته اند، شب طولا را در گرسنگی باید سپری کنند، و اگر هوا سرد بود، از گرمای آفتاب نیز محروم می شوند وتا صبح از سرما رنج می برند و…. ببین درپس این غروب زیبا و در نتیجۀ آن چه مصایب و مشکلاتی بار می آید، لذا با همه زیبائی اش من از آن می گریزم”. “رستاخیز” علاوه کرد:

“غروب” دیگر را من به معنای تمدن های استعمارگر و ظاهر فریب “غرب” (اروپا وامریکای شمالی) به کار برده ام و ازآن هم می گریزم؛ چون این تمدن هم ظاهری فریبگر و زیبا دارد، ولی درعمقش براستثمار و استعمار خلق های جهان بنا گذاشته شده و رشد کرده و می کند. کشورهای استعمارگرغربی و حاکمانش ظاهری زیبا دارند، درپس این ظاهر زیبا، جهانی را به رنج وماتم وخون کشانده اند. درهمه جائی که استعمارغرب پا گذاشته جز ستم وبد بختی ارمغانی نداشته است و … لذا من از هردو( “غروب آفتاب” و “غروب” یا تمدن های غربی) می گریزم و به سوی صبح روشن خیز “مشرق” دوچندان می ستیزم که در روشنائی نورش جهان به بیداری، دگرگونی و شگوفائی می رسد”.

این صحبت تا پاسی از شب درهمین محل(بر روی پشتون پل) ادامه پیداکرد، باری متوجه شدیم که دیگر وسیلۀ نقلیۀ برای بازگشت به شهر نمانده و لذا پیاده به راه زدیم. من از استاد “رستاخیز” خواستم که این شعر را با همین ایده تکمیل کند و در دیدار دیگر من و او، با خود بیاورد. او با شوخی گفت باز برایم “شونویسی”(شب نویسی یا کارخانگی) دادی، می کوشم انجامش دهم. در دیدار دیگر این شعر را که یک شاهکار ادبی – اجتماعی است و مالامال از ایده و آرمان و رهنمود، با خود آورد و تحویل من داد و از من خواست آن را به آواز بلند برایش بخوانم، که چنین کردم.

این چنین شعر و این چنین تفسیری فقط از “رستاخیز” بزرگ انتظار می رفت و فوق العادگی ویا به تحلیل برخی اساتید پوهنتون، “نبوغ” او می توانست چنین بیافریند. اینک متن کامل آن چکامه را بخوانید:

مرگ خورشید

“غروب” ارچـند زیـبـا و دلاراسـت

من از آن می گـریـزم، می گـریـزم

 به سوی صبح روشن خیز”مشرق”

دو چـنـدان می ستیزم، می ستـیزم

اگـر گل هـای ســرخ مـن فـسردنـد

جــدا از ریـشـه در کــنـج اطــاقــم

هـزاران لالـه ی پُـر خـون صحـرا

دریـن تـیـره شـبـان بـاشد چـراغـم

اگــر بــر سـاحـل آرام، خـورشـیـد

نــیـابــد مـهـلت یـک دم غــنــودن

بـه دریـا سیـنه می سـاید سبکـبـال

چو خواهد نغمه ی هستی سرودن

مـپـنـداریــد ای ســاحـل نـشـیـنـان

کــه دریا خـوابگاه زنده گانـیـست

نـگه بـر پــویــش امــواج بـنـدیـد

در آنـجـا زنـدگـانی  جاودانـیـست

تو هم ای جغد بد پـنـدار شب هـا

مکن بـر ماتم خـورشیـد، شـادی

که فردای غروب تیره گی بخش

پـیــام صـبـح مـی آرد  مــنـادی

از آن رو در دل امـواج رنـگیـن

به راه سرخ “مشرق” می ستیـزم

“غروب” ارچند زیـبا و دلاراست

من از آن می گریزم، می گریـزم

۲۳ سرطان ۱۳۵۳ش، دارالمعلمین هرات، “رستاخیز”

پس از استقرار زورگویانۀ کودتای جمهوری داوودی، غلام علی آئین به سمت والی هرات مقررشد. این شخص از شیوه های پوپولیستی و عوام گرایانۀ خاصی به حکومت کردن درهرات استفاده می کرد. مثلاً برای کنترول نرخ مواد مورد نیاز و اولیه در بازارها، کمیتۀ از معلمان هرات به ریاست خودش ساخت که هر روز تعدادی معلم را به شهر گسیل دارد تا نرخ ها را کنترول کنند. این کارعمدتاً به حساب روزکاری ویا وظیفۀ معلمان در معارف هرات داخل شده بود که هرمعلم باید آن را انجام می داد. بدین اساس هر روز یک گروه از معلمان مکاتب هرات نزد والی باید جمع می شدند و حاضری می دادند و سپس به شهر برای کنترول نرخ ها می رفتند. هیچ استادی از اساتید مکاتب هرات درانجام این وظیفه استثناء نبود. استاد “رستاخیز” هم، که معلم رسمی معارف هرات بود، می بایست در روزهای نوبتش این وظیفۀ رسمی را خواه و ناخواه انجام بدهد. عدۀ هرزه گوی و نق نقی که جز عیبجوئی کار دیگری از آن ها ساخته نیست، همین کار رسمی و جبری (درواقع معلمی) را تعبیر و تفسیرهای مندراوردی و مغرضانه کردند که هرگز به دامن پاک “رستاخیز” نمی چسبد. آخر در کنترول نرخ ها در شهر، با جمعی از معلمان مبارز و سرافراز ضد کودتا، چه همکاری با دولت ویا والی مضمر است؟؟؟؟ کدام مبارزی که کار رسمی در یک ادارۀ دولتی داشته از انجام وظایف محوله اش سرباز زده، مگر این که ترک وظیفه کرده و زندگی مخفی برگزیده باشد، که درآن مقطع هیچ محفلی چنین دستورالعملی به اعضایش نداده بود. با این حال این ادعای بی معنی را هذیانی بیش نمی دانیم.

درجریان کودتای داوودی کلیۀ محافل متشکلۀ جریان دموکراتیک نوین از برآمدهای علنی صرفنظرکرده و با فرورفتن به عمق، به بازسازی ایدئولوژیک – تشکیلاتی شان بیشتر توجه نمودند. “محفل هرات” نیز از حلقۀ رهبری تا آخرین حلقۀ تشکیلاتی اش را به حلقات آموزشی بدل کرد و درنتیجه آثار ارزشمندی آفرید. استاد “رستاخیز” از محورهای عمدۀ این جنبش آموزشی و آموزگار زبدۀ این ستاد بود.

درعین حال “محفل هرات” در تأمین  رابطه اش با آحاد دیگر جنبش، تلاش موثر داشت وچندین کادر وعضوش، به شمول “رستاخیز”، دراین عرصه نیزکوشا بودند. ازسال ۱۳۵۶ش این تلاش ها شکل منظم تری به خود گرفت و در ماه جدی سال ۱۳۵۶ش با تلاش اکثریت منظم جنبش، حلقۀ سه نفری مشترکی به وجود آمد که استاد “رستاخیز” نیز عضوآن بود. این حلقه در تکاملش به عنوان حلقۀ اولیۀ سازندۀ سازمان آزادیبخش مردم افغانستان(ساما) ثبت تاریخ تشکل “ساما” گردید.

جنبش چپ با تلاش رهبران وکادرهایش درپی انسجام خود بود که عجوزۀ بدسرشت کودتای هفتم ثور به یاری مستقیم سوسیال امپریالیسم شوروی با حرص قدرت وآدمخواری وارد حریم کشورما گردید و به ویرانگری کشور و ضربه زدن بر ارزش های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و… جامعۀ ما آغاز کرد.

دوستان ما به استاد “رستاخیز” مشوره دادند که در این وضع شهر کوچک هرات و دید تنگ حاکمان خلقی – پرچمی اش دیگر گنجایش وظرفیت پذیرش حضور باعظمت او را دراین شهر ندارند. باید راهی جست تا کار او به کابل تبدیل شود، چون آنجا هم از نظر سیاسی و حضور شخصیت های مخالف رژیم و هم از نظر جغرافیائی گسترۀ بیشتری دارد. بعد از بحث دراین مورد پیشنهاد شد که چون استاد “رستاخیز” زبان انگلیسی آموخته است، پس به شکل طبیعی می تواند در ریاست تألیف وترجمه کارکند و لذا بکوشیم که او را آنجا تبدیل کنیم. وقتی به این کار طبق تعاملات اداری  اقدام می شود، وزیر معارف که دستگیر “پنجشیری” است، “رستاخیز” را احضار می کند و با به کاربرد کلمات چرب ونرم  به او می گوید که از تبدیلی ات به رفیق حفیظ الله امین صدراعظم گزارش رسیده و او می خواهد تو را ببیند(پنجشیری در قلعۀ کرنیل محبس دهمزنگ، در سراچۀ بغلی ما همزمان با ما زندانی بود و ما زندانیان در وقت قدم زدن درروبروی سراچه ها، همدیگر را می دیدیم و گاهی درجریان قدم زدن بحث هم می کردیم).

استاد “رستاخیز” این دعوت را نمی پذیرد و می گوید از تبدیلی اش صرفنظرمی کند. اینجا است که “امین” هار و کینتوز، ظاهراً حکم تبدیلی استاد “رستاخیز” را به ولایت غور صادر می کند؛ ولی در واقع دستورگرفتاری این فرزند راستین ومبارز مردم را صادرکرده است. بدین نحو دژخیمان “ثوری”، در همان دوماه اول کودتای ننگین هفتم ثور، دست به جنایت تاریخی زدند و اولین حمله را برجنبش چپ افغانستان با گرفتاری استاد عبدالاله “رستاخیز”، این کوهوارۀ فضل ودانش ومبارزه، آغاز کردند. تا شبی که فردایش “رستاخیز” به ولایت غور سفر می کرد، من افتخار همنشینی با این یار دلیر، همرزم و همسنگرم را داشتم.

از جریان این دورۀ زندان و از چگونگی به شهادت رساندن این اسطورۀ رزم و پیکار خلق با درد واندوه که معلومات موثقی در دست نداریم. با این حال مرگ او را که “پرقونیست کوهست و گرانسنگ است” همچنان چون کوه بزرگ و گرانسنگ می داریم و درفش رزمی را که او برافراشته است، تا پایان زندگی برافراشته نگه می داریم وراهش را ادامه می دهیم.

آری ! چکامۀ عشق ونبرد “رستاخیز” را  زعرش خطۀ تاریخ تا فسانه خواهیم خواند و خواهیم گسترد.

با از دست دادن زودهنگام “رستاخیز” برای مدتی همۀ یارانش شوکه شده بودند. ولی سرانجام توانستیم با غلبه بر احساسات مان، طبق رهنمود های او و با عملکرد اصولی، در راه برآوردن آرمان های سترگ آن یار بزرگ، درهمه عرصه های ایدئولوژیک، سیاسی، تشکیلاتی و نظامی به پیروزی هائی دست یابیم که شرحش را درآثار و نوشته های دیگرم خواهید خواند. و بازهم و بارها و بارها:

بخوان چکامۀ عشق ونبرد “رستاخیز”

 زعـرش خطۀ تاریخ تا فسانه بخوان

   به آنـکـه بهـر رهائی بـنای رزم نهاد

ز اوج همت و با عزم رستمانه بخوان