روزی که شب بود
لیلی غزل
سایۀ آوارهگی و جهان غربت گاهی چنان سنگین و استخوان سوزاست که با شعر و کلمه نمیشود آن را شرح داد. آن شعر که در حال فرار و در جستجوی خانه سروده میشود، مثل خود انسان بیسرزمین است. جز شعر مهاجرت و سرگردان چه نام دیگر میتوان بر آن نهاد؟ مثل هزاران انسان بی وطن دیگر در جستجوی زندگی و آرامش، محکوم به سرایش شعر هستم تا زنده بمانم.
این شعر بار سنگین خانه به دوشی پانزده اگست است که چیزی نمانده از راه برسد.
روزی که شب بود.
شبیه کوه یخی، از بهار بیخبریم
وطن! بدون تو بسیار زار و دربدریم
وطن! بدون تو در اوج بیکَسی مُردیم
به مرزهای زمین مثل سگ لگد خوردیم
چهها که بر سرِ سرگشتهات نیاوردند
ترا به تیغ سیاست همیشه آزردند
اگرچه کوچه پر از ساز و برگ باران است
فضای خانه پر از عطر تازهی نان است
ولی به کام دل بیوطن نمیچسپد
به روح آدم افسرده تن نمیچسپد
نگاه پنجره از رنگ شب پریشان است
بهار باغچه از موج غنچه عریان است
فضای شهر شبیه پرِ کلاغان است
گلوی عاطفه زخمیِ درد پنهان است
چقدر دوری از آغوشت ای وطن سخت است
همانقدر که جدایی روح و تن سخت است
به بند و بست گرفتند آسمانت را
ز دامن تو پراندند کفترانت را
تبر زدند قد و قامت جوانت را
میان زهر فگندند آب ونانت را
ببخش مادرکم رنج بیکرانت را!
قصور رفتن مجبور دخترانت را
ببخش این که ترا در ستم رها کردیم
میان آتش و باروت وبم رها کردیم
چقدر مردم بدبخت و نابه سامانیم
ز دورِ دور برای تو شعر میخوانیم
ببخش اینکه از آغوش خستهات دوریم
که هیچ راه به جز این نبود، مجبوریم!
به روی دیگ غذایت همیشه کف بودیم
وطن ببخش که بسیار ناخلف بودیم!
خدا کند که پس از شب سپیده وا بشود
نماز خنده به آیینهها ادا بشود
دوباره سر بگذاریم روی دامن تو
دوباره زرد شود رنگ و روی دشمن تو
padarjan2024-09-07T08:24:52+00:00