Skip to content
انتظارخانه3
از ولید صاعد
انتظارخانه
سفر دوم
دومین مکانی که شوق دیدارش در چهل سال ، یکبار هم از من دور نشد و سخت آرزوی دیدارش را در دل و در سر داشتم، کلبه ی غریبانه و شکوهمند ماما ملنگ در سرای خواجه بود در شمالی .
خانه ای بی ریا ٔو با صفا ، ساده و بی آلایش ، عاری از هر نوع تجمل و ثروت بیرونی . به یقین که آن مکان زیبا و حافظ خاطرات دوران نوجوانی و جوانیم نیز چشم براه من بود و آرزوی دیدار دوباره امرا داشت .
بلی! کهدامن یکی دیگر از مکانهایست که ، بیشترین خاطره و یادگار ، از گذشته هایم در آنجا بودند . در طول سالهای متمادی میل داشتم تا به آنجا بروم و آهنگ یاران ده و ده نشین کنم . آخرین باری که آنجا رفته بودم ، به چهل و پنج سال قبل بر میگشت .
بلی ! آنروز میل رفتن به ده ، و آهنگ یاران ده و ده نشینان کردن بیشتر شده بود . مسیر راه را زیاد بخاطر نداشتم . رفتن تک و تنها تا آنجا و گذشتن از آن کوچه باغهای کج و معوج و راه های مار پیچ ، برایم عاری از دلهرگی و کمی ترس هم نبود . به ویژه که شیطان ، در هر جا ، با وسوسه های همیشگیش انسان را آرام نمی گذارد ، همیش واهمه خلق میکند و در پس هر فکر و نظر و هر تصمیمی ، گفتنی ای دارد :
« اگر ملنگ کوچ کرده باشد و از آنجا رفته باشد ، چطور میکنی و کجا میری ؟ اگه راه ره گم کنی چه میکنی ؟ و غیره » . پس از این وسوسه ها ، از خود می پرسیدم که اگر راستی نباشن و رفته باشن چه کنم ؟ اما هر بار خود را قناعت میدادم و می گفتم : حتمن که هستند ، اگه برند کجا میرند ؟
دوباره شیطان می گفت که : « پس از اینقدر سالها ، راه خانه شانه یافت میتانی یا. . . ؟ » ، بلی مهم همین بود ، راه خانه . کوشش کردم تمام چیز های را که از راه بیاد داشتم ، بخاطر بیآورم با گذاشتن خاطراتم یکی پهلوی دیگر ، راه برایم ، تا اندازهٔ روشن گردید . اما هنوز تصمیم خود را نگرفته بودم . آن شب ، تا نیمه های شب ، در بسترم به رفتن و راه و سفر فکر کردم . به جای شمردن ستاره ها ، خاطرات و آنچه را از آن دوران بیاد داشتم ، پهلوی هم قرار دادم و شمردم . سپس چشمان بسته ، کوشش نمودم تا بهتر و بیشتر ، همه چیز ها را بخاطر بیآورم . آهسته آهسته ، راه میان ایستگاه سرای خواجه و خانه ملنگ (لچکان) که در آن زمانها آنرا با مرکب می پیمودیم ، برایم روشن شده میرفت ، تا آنکه ، پلک هایم آهسته آهسته سنگین و سنگین تر شدند . دیگر چیزی از آن شب بخاطرم نیست . یکباره در سرای شمالی بودم ، جائیکه موتر های مسافر بری و تاکسی ها ، به سمت شمال حرکت میکردند . در نگاه اول ، وقتی به موتر هائیکه اینجا و آنجا منتطر حرکت بودند نظر اندختم ، گمان بردم که قبرستان موتر های کهنه و از کار افتاده است . اما پسان ها ، با وجود وضعیت بد موتر ها ، با دیدن مهارت راننده و اعتقادشان به قضا و قدر ، نه هراسی در دل مسافر بجا میماند و نه تردیدی نزد راننده وجود میداشت . موتر ها ، از بام تا به شام ، پر و خالی می شدند و شاگرد موتروان یا کلینر، مسافر را حتی در عین حرکت ، از زمین می قاپید و داخل موتر می انداخت . مدتی منتظر ماندم تا جائی برایم پیدا شد . راننده یا موتروان ، از سرو صورتم فهمیده بود که اهل ده نیستم و شهریم . مرا روی چوکی که با قالینی فرش شده بود ، در کنارش قرار داد . گرچه چوکی شکسته وفنر های آهنی اش قد راست نموده بودند ، اما یافتن یک جای و آنهم بالای یک چوکی پوشیده با قالین، جای شکر داشت . در پهلویم جوانی نشسته بود که مکتب خوانده معلوم می شد . دیگران ، همه دهقان ، زمیندار و یا هم مالدار و غیره بودند ، که طبق عادت و ضرورت همیشگی، حاصلات و رمه های شانرا ، برای فروختن به شهر برده بودند و در بازگشت ، مواد مورد نیاز شان را نیز خریداری نموده و با خود انتقال میدادند . موتر مذکور بیش از حد و اندازه بار شده بود . همه جا تا روی شانه ها ، تالاق سر و زیر پاها از بُخچه و پَندک پر بودند . راننده بروی سرک های پخته و نیم پخته و پر از چَقری و چُقری ، در حالیکه گوش به رادیوی جِخ جِخی و جَر اش داده بود ، چنان تیز تیز می راند که ، هر لحظه گمان میرفت ، دیر یا زود ، جسد های همه ، در دشت و بیابان پراگنده خواهند گردید . دیگران ، که با همان شکل زندگی پر از خطر عادت کرده بودند و هر پیشآمدی را حواله تقدیر می نمودند ، آرام و بدون کدام هراسی نشسته بودند . چند بار تصمیم گرفتم جایم را عوض کنم ، اما برای یک مرغ هم دیگر جائی نبود . یکبار که خوب فکر کردم و متوجه خود و دیگران شدم ، یا به گفته ی مادر کلان خدا بیامرزم « سون خود دیدم و سون دیگر ها » ، خود را ملامت کرده گفتم :
« مه از دیگرها چه بیشتر دارم ؟ جان بری همه شیرین اس . . » بویژه وقتی این سخن مادرم بیادم آمد که همیش بما می گفت : « خدا که انسانه نگا کنه ، در بین آتش هم به کمک اش میآیه » ، مطمئن گشتم و یقین کردم که راننده هم ، مثل بنده ، یک انسان است ، غم داره ، جوری و نا جوری داره ، زن و اولاد داره ، او هم حق داره چرت بزنه ، چرت برگشت با مسافر بیشتر و عاید بیشتره زندگی برای او هم مهم اس و یقینن که او هم از وقوع حادثه و از مرگ هراس داره . . . » .
جوان پهلویم ، آرام و بی حرکت نشسته بود و با هر خیز و جست موتر ، فقط لبخند میزد و بس . خواستم سر صحبت را با او باز کنم . چهره اش شباهت به شاکر داشت ، همان جوانی که در سفر اول با من بود . تعجب کرده بودم ، شاکر آنقدر آرام و آنقدر لاغر ؟ بیدرنگ از او پرسیدم :
«نامت شاکر اس ؟ » ، جوان حیران شد و آهسته زیر لب گفت : « نخیر ! شاکر اسم برادرم اس » .
با تعجب ، پس از کمی سکوت نموده ، پرسید :
« شما برادر خورد مره می شناسین ؟» .
دانستم که اشتباه کرده بودم ، نمی دانستم چگونه برایش بگویم که ، اما جوان زود اسم خوده گفت :
« نام خودم عاصی اس ، تخلصم نادار . . .» . تعجب من ، از او بیشتر شد . نامها را ، یکی پهلوی دیگر قرار دادم . باورم نمی شد . به چرت عمیقی رفتم و به این پرسش می اندیشیدم که آیا ارتباط این نام ها تصادفی است ؟ «عاصی» ، «شاکر » ، « دارا » ، « نادار » . چند لحظه بعد او اسم مرا پرسید : «نام شما چیس ؟ » .
با کمی تردید گفتم «دارا » ، چون نمی خواستم او را زیاد تر نگران بسازم . اما او آن پاسخ مرا شوخی پنداشت , لبخندی زد و چیزی نگفت . اما خودم سر صحبت را با او باز کردم و باو فهماندم که نامم داراست و از او پرسیدم : جوان ، چی کم داری که «عاصی» و «نادار » استی ؟
گفت : «هیچ چیز ، اما دارا ، نه به اندازه شما » .
گفتم به اندازه مه ؟
گفت : « بلی به اندازه شما ، از نام تان پیداست » ، چیزی نگفتم باز اضافه نمود :
« دارا یکی ، نادار هزار » . از حاضر جوابی او تعجب کردم ، عینن مثل شاکر . چند لحظه هر دو سکوت کردیم و یقین دارم که آن سکوت ، برای وی نیز مانند من فرصتی بود برای طرح سوال بعدی . وقتی از او پرسیدم که از کجا میآید ؟ جوابش ترس آور بود : « از راه دور» .
پرسیدم : با چه ؟
بیدرنگ گفت : « در شکم یک پرنده بزرگ» . در شکم پرنده ؟ سر جایم خشک شدم . من دیگر سوالی نداشتم ، گوش میدادم . اما او پیهم از همان سفر اولم ، قصه میکرد و تمام پیشآمد هائیرا که من به چشم خود دیده و تجربه نموده بودم ، یک بیک بیان کرد . به طور نمونه گفت که :
« . . . آن نفریکه در پهلویم نشسته بود ، کاملن از حرکت مانده بود . نمی دانم خواب بود یا بیدار ، اما در طول سفر ، آرام نشسته بود ، نه چیزی خورد و نه چیزی نوشید . خلاصه که خیلی کم حرف می زد ، نه حرکت میکرد به جز یکبار که رفت بر سرو رویش آب سرد زد و برگشت . . . ».
کم بود فریاد بزنم ، شگفت زدگیم بیشتر شده میرفت ، اما نشان ندادم و با خودم گفتم : « ای چه راز اس ، ای نفر کی اس ؟ ای مستم یا اوس ؟ اگه اوس ، از کجا و چگونه این ها را می داند ؟ وقتی خوب متوجه او شدم که وی خاموش بود و کسی که سخن گفته بود ، من خودم بودم ، نه او که قصه سفر و قصه شاکر را سر داده بودم . به سویش دیدم او هم تیز تیز به طرفم می دید و چرتی معلوم می شد . سپس یک مدتی سکوت ، نه او چیزی گفت و نه من . جوان ، مانند راننده ، از سر و صورتم پی برده بود که از شهر آمده ام و مسافر هستم . او راهی قریه ای بود در نزدیکی همان قریه ای که خودم قصد رفتن داشتم عجیب بود ! در حالتی عجیبی بودم ، حالت سومی ؛ یعنی نه خواب و نه بیداری . گذشته و حال هر دو را می دیدم و هر دو با هم قاطی شده بودند .
با هر حرکت ، موتر تکان میخورد ، خیز و جست میزد ، مانند درختی افتاده بدست توفان ، به چپ و راست خم می شد . ناگهان صدای آرنگ موتر ، مرا متوجه سرک نمود که حیوانات ، هراسان اینسو و آنسو می دویدند . راننده چند لحظه توقف کرد و گذاشت تا حیوانات از سرک بگذرند . خودش از این موقع استفاده کرده ، دندانهایش را مقابل آیینه عقب نمای موتر قرار داد . یک انگشت اشرا داخل دهنش برد . سپس در حالیکه در صورتش ، نشانه پریشانی دیده می شد و دندان کرم خورده را نشانه گیری نموده بود ، دوباره حرکت کرد .
صدای دختر بچه های روستا ، که حاصلات و دست ساختهای شانرا برای فروش آورده بودند ، در هر ایستگاه و توقفگاه ، بگوش میرسید و هر بار باعث تحرک و جنب و جوش بیشتر در ایستگاه می گردید . خودم در اخیر ، با تیز رانی راننده و شور خوردنهای پیهم موتر عادت نمودم . گاهی با چشمان باز ، و گاهی نیمه باز راه را تعقیب می نمودم . نمی دانم سفر چقدر طول کشیده بود که ناگهان صدای کلینر بلند شد : « سرای خوجه » . بلی سرای خواجه ، نام آشنا . احساسی عجیبی بمن دست داد ، نمی دانم چه ؟ اما قلبم زود زود میزد . وقتی از موتر پایین شدم ، بوی و هوای گذشته هابه مشامم رسید و مستم نمود . در گذشته ها ، وقتی همین جا از موتر پایین می شدیم ، پاهای کلانترها ، مانند پاهای امروز من ، کرخت و بی حرکت می بودند . از همین سبب ملنگ همیش کسی را با دو سه الاغ ، برای پذیرائی و بردن ما می فرستاد . سوار بر پشت الاغ ، بدون کدام حرکتی یا زحمتی ، از پشته ها و بلندی ها عبور میکردیم ، که این خود ، لذتی دیگری بود که در دفترچه خاطرات کودکی ها نقش شده است . پاهایم توان حرکت را نداشتند ، اما «نادار » ، آن جوان ، سخنی را به زبان آورد که با شنیدن آن ، مو های سرم راست شدند . او به کرختی پاهایم اشاره نموده گفت :
« بیاد داری ، آخرین باری که پاهایت کرخت شده بودند ، مثل گدیگک های کوککی راه میرفتی ؟ ».
از کجا و چگونه از کرختی پاهایم در هواپیما آگاه شده بود ؟ این سوال ، پریشانم نموده بود و مغزم رامیخورد . از خود پرسیدم : « ای جوان کی اس ؟ شاکر اس یا عاصی یا هیچکدا م ؟» . آهسته آهسته ، راه کج و پلیچ خانه را در پیش گرفته ، پیش می رفتیم . کم ترین حرکتی یا بادی ، گرد و خاک را هر سو می پراگند . هر چه پیشتر می رفتیم ، سر و صورتم پر از گرد و خاک می گردید . در واقعیت ، خاک وطن ، سرو رویم را می بوسید و با هر قدمی که میگذاشتم ، الفت دیرنه میان ما ، دوباره جان می گرفت و شباهت سرو صورتم بادیگران بیشتر میگردید . برای کوتاه کردن راه و گذشتاندن وقت ، باز از جوان پرسیدم که چرا نامش «نادار» است ؟ او بی وقفه همان جواب را بمن داد ، که خودم به خود داده بودم :
« برای اینکه من چیزی ندارم و اگر چیزی هم داشتم ، آنرا از من گرفتند . . .» با شنیدن این پاسخ ، راست بگویم حیران و دست و پاچه شده بودم . یکه راست ، در سر راه ، توقف کردم و تصمیم گرفتم که این بار معلوم نمایم که ، این شخص واقعن کیست ؟ مشکوک شده بودم ، بدون شوخی ، بالای خودم مشکوک شده بودم . همان لحظه ، این سوال بی پاسخ در ذهنم خطور کرد که « مه کیستم و او کیست ؟ » و یا بهتر بگویم ، به گمانم که یا «او» ، من بود و یا برخلاف «من »، او بودم . اما ، امکان این هم بودکه نه او بود و نه من ، شخص سوم بود در چهره و لباس ما . تا خواستم از او بپرسم ، اما با حیرت ، متوجه شدم که کسی با من نیآمده بود . همه راه را ، تنها پیموده بودم . به چرت رفتم و با خودم گفتم : که « این چه راز اس ؟ پس عاصی کی بود ؟ و نادار کی ؟ چگونه راه خانه را تنها پیمودم ؟ در میان این شک و تردید و پرسشها ، کتاب « خط سوم » بیادم آمد ، حاوی گفته های پراگندهٔ شمس تبریز :
آن خطاط ، سه گونه خط نوشتی
یکی او خواندی ، لا غیر !
یکی را هم او خواندی ، هم غیر !
یکی ، نه او خواندی ، نه غیر او !
در همین فکر بودم که باز «مانده نشی » شنیدم . در واقعیت ، تنها نبودم . همه جا ، مقابل هر خانه و باغ و باغچه ، کسانی بودند که با دیدنم «مانده نشی» و« خوش آمدی» می گفتند این جز رسم و عادت مردم روستاست که به رهگذری مانده نباشی وخوش آمدید می گویند و با هر داخل شدن در اتاق ، سلام میکنند . چوپان بچه هائیکه ، از چراگاه بر گشته بودند ، علف های تازه درو شده را ، بالای شانه و یا بر پشت الاغ حمل می نمودند . بوی دلنشین آن علفهای خوشبو ، هوا را عطر آگین نموده بود . آن عطر طبیعی و آن بو ، برایم آشنا بود و از گذشته های دور ، در کنجی از دستگاه شامعه ام ، ذخیره شده بود ، زیرا در نوجوانی و جوانی نیز همیش از بوی خوش آن علفها ، لذت می بردم . چنان معلوم می شد که ، پاهایم خودشان به تنهائی راه می رفتند. نزدیک خانه ملنگ رسیده بودم ، که صدائی را شنیدم ، صدای آشنا . فوری ایستادم . صدا ، صدای نادار بود : « رسیدی ، رسیدی ، همو خانه ملنگ اس ، همو خانه ملنگ اس خدا حافظ . . .» .
شگفتی بالای شگفتی ، و حیرت سر حیرت . از رفتنم بکسی چیزی نگفته بودم ، پس صدا از کجا و از کی بود و کی تا آنجا مرا همراهی نموده بود ؟ با تمام قوا خدا حافظ گفتم . وقتی به دور و برم نگاهی انداختم ، کسی آنجا نبود ، تنهای تنها بودم . باورم نمی شد . از خودم پرسیدم: آیا تا اینجا ، تک و تنها آمده ام ؟ آیا کسی همرای من به اسم «عاصی »یا« نادار» بود یا نه ؟ ناگهان سکوت ترس آوری همه جا را فرا گرفت . هیچ کسی در آنجا دیده نمی شد و هیچ صدائی هم بگوش نمی رسید . آرامش و سکوت ، بدون شک که دلپذیر است ، اما لحظه هائی هم استند که ، از سکوت و آرامش زیاد ، ترس و رعب و وحشت تراوش میکند . با دیدن درخت بزرگی ، که از دور بطرفم می دید و شاخ و برگش را می جنباند ، مطمئن شدم . بلی ! به هیچ صورت ، تنها نبودم . آن درخت « پنجه چنار» ، آن آشنای قدیم من نیز آنجا بود از دور به من خوش آمدید گفت . تازه ، کمکی راحت شده بودم که ، شیطان ، شیطنتش را ، دوباره از سر گرفت . او هرگز ، از بروز واهمه و وسوسه دست بردار نیست :
« حالی که رسیدی ، خدا کنه که باشن ، اگه رفته باشن چی میکنی ؟ فکر میکنی که ماما زنده اس یا نه ؟ اگه نباشن ، شبه کجا تیر میکنی ؟» و دها آیا و چرای دیگر . . . امکان نداشت که همچنان ، با وسوسه و واهمه ادامه میدام. بالاخره « کلاه خوده پیش خود قاضی کدم » ، دیگر نه به وسوسه های شیطان گوش دادم و نه به ترسی که در دلم بود ، وقعی گذاشتم . به هر شکلی که بود ، خود را نزدیک خانه ملنگ رساندم . آهسته و با تردید ، نزدیک دروازه چوبی و قدیمی شدم . دروازه ، خندان به نظر میرسید و آغوشش چون گذشته ها باز بود . با دیدنم به حرکت آمد و آغوشش را باز تر نمود . با دو دست لمسش کردم و داخل شدم . با اولین قدم ، خودم را بیگانه احساس ننمودم . همه چیز برایم آشنا بود . با گذشتن از دروازه ورودی ، چشمم به دِستاز و هاونگ سنگی بزرگی افتاد که ، از گذشته های دور ، هنوز همانجا سر جایشان قرار داشتند . بیادم آمد که با آن آونگ ، چُکیده و تلخان تهیه میکردیم ، تلخانی که لذت عجیبی داشت ، پر از چهارمغز و توت اعلی ؛ آمیخته با مزه دهن و اشتهای جوانی . . هیچ کسی آنجا نبود، سکوت عجیبی فرمان می راند . وسوسه باز به سخن آمد و میخواست ترس در من ایجاد کند :
« ده خانی کسی دیگه داخل نشده باشی ، فکر نکنن که دزد هستی ! چرا که در بعضی جا ها اول لت و کوب میکنند بعد پرسان میکنن که کی هستی و چی میخواهی . . . » . بدون آنکه به آن سخنان گوش داده باشم ، پیش رفتم ، قسمتی از داخل حیاط از پهلوی دروازه دیده می شد . حویلی همان بود که از گذشته ها آنرا در حافظه داشتم . دیوار های کاهگلی و جاه جائی شکسته ، که قسمت های آنرا با پشت بند هایی از چوب و گل ، استحکام بخشیده بودند . دیواری پخچی ، حویلی را از باغچه کوچک ، که در انتهای آن قرار داشت ، جدا می نمود سوراخی در دل دیوار دیده می شد بدون چوکات و دروازه ، که از آن جا داخل باغچه می شدند . بر بالای دیوار های حویلی ، که رخ به بیرون داشتند ، شیشه های شکسته و تیغ مانند را به مثابه « اخطار به نابکار » خلانیده بودند . شیشه ها در زیر تابش آفتاب ، جَل و بَل میکردند و در آن آرامش و سکوت پرسش برانگیز ، کمی تحرک و نشانه زندگی را به نمایش می گذاشتند .آغوش حویلی برویم باز بود ، اما به جز در ورودی که مرا شناخته بود ، دیگر آشنائی آنجا نبود ، وگر نه حرکتی ، سروصدائی بلند می شد و حتمن ، ملنگ متوجه حضور من میگردید . قدمی پیشتر گذاشتم اما هنوز هم کسی دیده نمی شد و نه اندکترین صدائی بگوش میرسید . نظرم به کلکین های منزل بالا افتاد . با اولین نگاه ، گمان بردم که زمان در چهل سال پسین ، از گردش و از حرکت مانده بود . اندک ترین تغییری هم در آنجا دیده نمی شد . بالای در ورودی ، دو اتاق و در سمت چپ و راست ، چند اتاق دیگر قرار داشتند که همان شکل و رنگ و رخ سابق شانرا حفظ نموده بودند . در پائین اتاقها ، در یک سمت طویله مواشی قرار داشت و در سمت دیگر ، آشپز خانه یا تنورخانه قرار گرفته بود ، که در زمستانهای سرد از آن همچو گرم خانه نیز استفاده می نمودند . با احتیاط و کمی ترس ، دو قدم پیشتر رفتم . ترس بخاطر آن وسوسه ای قبلی « فکر نکنن دزد استی و . . .» ، همانجا ایستادم در همان لحظه ، دو خروس و ماکیان ، بر سر تقسیم کرمی ، نزاع را شروع نمودند . خروس کلانی ، با راست نمودن تاج و گشودن بالهایش ، ماکیان را هوشدار میداد و ادعای مالکیت آن کرم نیمه جانرا میکرد که ماکیان لای نولش محکم گرفته بود . خروس به هر قیمتی شده بود ، می خواست خودش کرم را نوش جان کند . با چنان شدت و قهر و با تمام نیرو عقب ماکیان می دوید ، که گرد و خاک در صحن حویلی کوچک به هوا بلند می شد . قُت قُت مرغها بلند تر شد و در فضای حویلی پیچید . سکوت آرام چند لحظه پیش برهم خورده بود . در آن لحظه ، بیاد غاصبان خانه و زمین در افتادم . چگونه زورمندان شکم کلان و حریص ، با زور تفنگ ، مردم بی دفاع را بی خانه و سرپناه می نمودند و به سان آن خروس ، ادعای مالیکت بی جا می نمودند. یکباره به گذشته ها برگشتم . صدای دایره زدن زنها و خواندن شاه کوکو جان ، آمیخته با چک چک ها و رقص بلند شد . همه لباس های نو به تن داشتند . زنان با دست های پر نقش و نگار و خینه شده ی شان ، بروی دایره ها هنر نمائی می نمودند . نمی دانم ، در آن لحظه واقعن شاه کوکو جان را می خواندند یا نه ؟یا تصور من چنان بود ؟ تصویر چهل سال قبل را می دیدم . همه یکجا جمع بودیم . ساز و رقص زنها در بالا و مردان در پایین . از کسی می پرسم چی گپ اس ؟ میگوید که مسافری از راه دور ، بعد از چهل سال برگشته .. . . چهل سال ؟ از خودم می پرسم که آیا کسی دیگری هم بعد از چهل سال برگشته ؟ بوی غذا ، مملو با خوشی و سرور ، تمام فضای حویلی را پر نموده بود . صدای سرفه و غُمغُم کسی بگوش رسید که از سرو صدا و نزاع مرغ ها شاکی بود :
« . . . خدا شکم تانه سیر کنه ، باز سر کدام کرم بیچاره جنگ دارن . . . زورمند های مام مثل شما استند ، شکم های آنها هم هیچ وقت سیر نشد . خدا خودش شکمهای تانه سیر کنه دگه ، ما خو نتانستیم . . . » .
عجیب ! به دور و برم نظر انداختم ، نه دایره بود و نه ساز ، نه پلو و نه هم بوی پلو . پشه هم پر نمی زد ، اما آن آواز در گوشم آشنا آمد . نگاهی به سمت همان آواز انداختم . زود ، روی صفه ی گاهگلی ، نظرم به کسی افتاد که ، فقط یک قسمت صورت و ریش سفیدش از زیر شال بیرون زده بود . قسمتی از صفه در پس فرشی که روی طناب آویزان شده بود ، خوب دیده نمی شد. نظرم را تیز تر کردم . صُفه با گلیم کهنه و تشک و بالش های سرخ رنگ مزین شده بود . پیر مرد بر متکایی تکیه داده بود . کمی پیشتر رفتم و آهسته سلام کردم تا متوجه حضور من گردد . خوب که دقت کردم ، از شُپ و قُرتش فهمیدم که چای می نوشید و با چنان لذت که گوئی ، ساعت ها راه دور و درازی را پیاده پیموده بود ، بدون آنکه قطره ای آب نوشیده باشد . «سلام و علیکم » ! اما نشنید ، یا اینکه غرق در چرتهایش بود . دوباره سلام کردم . مرد جِتکه خورد ، شال را از سرش پس زد ، با چشمان برآمده ، حیران به من نگریست . سپس با لعن بسیار آرام ، چنان آرام که باورم نمی شد ، پرسید : « مانده نشی بیادر ، کیستی ؟ » . بسیار تغییر نکرده بود ، شکل صورتش همان قالب سابقش بود . در دل احساس خرسندی عجیبی داشتم . در آن لحظه ، چیزیکه مرا بیش از حد ، حیرت زده ساخته بود ، همان آرامی و خونسردی پیر مرد بود که ، نه دست پاچه و هیجانی شده بود و نه هم زیاد پرس و پال نمود . آن صحنه ، قصه ای را در ذهنم تداعی نمود . ملنگ در جوانی هایش ، آدم قوی و شجاع بود . باری در یک زمستان سرد و پر برف ، با گرگی که می خواست بر او حمله ور شود ، دست و پنجه نرم نموده بود و حیوان مجبور به فرار شده بود . . . از نهایت خوشی ، می خواستم فریاد بزنم و بگویم که ماما ، ولی زود بالای خود حاکم شدم و چیزی نگفتم .
او دوباره گفت : « مانده نشی ! » . زنده باشین گفتم و از اینکه او را بعد از آن همه سالها ، زنده و سلامت می دیدم ، نهایت خرسند بودم . ملنگ ، بعد از لحظه ای سکوت ، باز پرسید : « کی استی بیادر ؟» .
گفتم ، مسافر
« مسافر از کجا ؟ » ،
نمی دانستم چه بگویم . سکوت کوتاه بعد گفتم : مسافر از راه دور . اینبار ، ملنگ چیزی نگفت ، اما از حرکت لبانش دانستم که « راه دور » را تکرار نمود و به چرت رفت . شاید فکر میکرد که این راه دور کجاس ؟ و چرا نام خوده نمیگه ؟ لحظه ای هر دو خاموش ماندیم ، در این میان ناگهان ، صدای شکوه و شکایت زنی بگوشم رسید . خوب که گوشهایم را تیز کردم ، شنیدم که می گفت :
« خاک ده ای زندگی ! یک عمر اولاد کلان کو ، شب و روز جان بکن ، آخر تک و تنها ، خودت میمانی و خدایت . اولاد ای زمانه چه بدرد آدم میخوره ؟ توبه خدا یا ! » . گرچه سالهای زیادی گذشته بود ، ولی صدایش را زود شناختم . چند لحظه بعد صدای غِرس دروازه بلند شد ، زنی لاغر اندام ، که خودش را در چادر سیاهش پوشانده بود ، از دروازهٔ چوبی ، مشرف بر زینهٔ کاهگلی ، بیرون شد و آهسته آهسته ، در حالیکه در هر پته زینه توقفی کوتاهی می نمود ، پایین آمد . بدون توجه به ما ، یکه راست به سمت عوض کوچک داخل حویلی رفت و دست هایش را شست. این بار خوب دیدم که خودش بود ، بلی زن ماما بود . اولاد هایش به او « ننه » خطاب می کردند . ننه ، نه خودش زیاد تغییر کرده بود و نه هم عادت هایش ، مثل آن وقتها سر بخود گپ می زد و غُمغُم میکرد .
خاطراتی از او آهسته آهسته در ذهنم جان گرفتند . ننه یا زن ماما ، همان شخص لاغر ولی محکم و زحمت کشی بود که با وجود دشواریها ، همیش لبخندی بر لبانش بود . خواستم در آب و هوای همان روز ها غوطه ای بزنم . چیز هائی بیادم آمدند و ناگهان صحنه ای از گذشته مقابلم جان گرفت . ننه را می بینم پهلوی تنور ، مصروف بولای پختن ، بولانی گندنه آماده می کرد و همان فضا و لذت گذشته خلق شده بود ، بوی آن بولانی های گرم ، فضای آن جا را مملو نموه بود . مثل دوران کودکی هایم که زن نانوا توته نان گرم را در دستم میداد ، ننه هم بولای گرمی را در دستم میگذارد و با همان لذت و اشتهای سیری ناپذیر ، می خورم و از هر لقمه ی آن لذت میبرم . . .
زود ، دوباره به واقعیت برگشتم . ننه هنوز سر جایش ایستاده بود و دستهای ترش را تکان میداد تا خشک گردند . یکباره رویش را سوی ملنگ گشتاند و خواست باو چیزی بگوید ، اما چشمش بمن افتاد ، چادر را روی صورتش کشیده ، سرش را بسوی من راست نمود . سپس دست راست اش را روی پیشانی و بر بالای ابروانش قرار داد و خیره خیره به طرف من دید . کوشش نمود تا اسم و نامی برای این چهره و سروکله بیابد . هر چه کوشش کرد و چشمهایش را خورد و کلان ساخت ، نتیجه نداد . سپس راهش را چپ نموده بسوی ما روان شد . گر چه نیم رویش پوشیده بود و کاملن دیده نمی شد ، اشتباه نکرده بودم ، فقط کمی پیرتر و لاغر تر شده بود . سلام و خوش آمدید ، سپس از شوهرش « ملنگ » پرسید :
« بابه منان ! ای بیادره نشناختم ، کیس؟» سپس به طرف من آمده ، دوباره گفت :
« خوش آمدی بیادر » .
در آن لحظه ملنگ خودش هم نمی دانست کی هستم . با صدای نامطمئن جواب داد :
« به خدا مالوم ، مام نمی شناسم ، همی حالی آمد . . . » با شنیدن آن جواب ، چهره ننه یکباره پریشان و غمگین تر گردید . نمی دانم ، شاید کدام دلیلی داشت ؟ شیطان هیچ کسه آرام نمی مانه ، برای همه ، و هر وقت وسوسه و تشویش خلق میکنه. ننه بیچاره هم ، در همان لحظه در تلک وسوسه شیطان افتاده بود . همزمان ، ملنگ با دست بسوی من اشاره کرد و خواست که روی تشک بنشینم ، اما ننه ، از بس پریشان بود ، باز رویش را بسوی من گشتاند و گفت :
« بیادر جان ! نشناختم ، فکرها خراب شده به خدا . . . » ، اما ملنگ وی را به «وردی گفتن» نماند و وقت نداد تا سخنش را تمام میکرد ، خودش گفت :
« بان او زن که بیچاره بشینه ، نو آمده ، یک کمی ماندگیش برایه ، باز خاد گفت که کی اس کی نیس. . .» ، اما ننه ، هنوز هم زیر لب غُمغُم داشت و می گفت :
« ای بیادره ، کدام جائی دیدیم بخدا ، قواریش آشنا واریس ». سپس ، در حالیکه پریشان معلوم می شد ، دل و نادل و بدون کدام حرفی ، راه آمده را در پیش گرفت و غُمغُم کنان بسوی آشپزخانه روان شد . زنجیر را از بالای چوکات دروازه ، پایین آورده ، در را گشود . و در تاریکی داخل آشپزخانه ، ناپدید شد صدائی که از باز شدن دروازه آشپزخانه بلند شده بود ، شبیه غِرَس دروازه طویله بود . آن صدا ها ، مرا بیاد فلم های ترسناک ، که در تلویزیون دیده بودم ، انداخت . با خود گفتم که در تاریکی شبهای آرام اینجا ، این صدا ها چقدر ترسناک خواهند بود ؟ بیاد شب و تاریکی و صدا هائی که در دل شب از آن زمانها بخاطر داشتم ، افتادم . همزمان یک قصه ترسناک بیادم آمد و صحنه هائی از آن قصه ، آهسته آهسته مقابل چشمانم جان گرفتند . خودم را میان یک جنگل خشکیده و بی آب می یابم که از گذشته های بس دور ، در یک گوشه ای آن ، قلاعی (دژ)متروک و قدیمی و خالی از سکنه بجا مانده بود . قلاع بر دامنه ی کوه بلند و اسرار آمیزی قرار گرفته بود . نمی دانم چگونه آنجا آمده بودم ، اما میدانم که راه گم کرده بودم و از بد حادثه ، آنجا پناه برده بودم . چاره ای دیگری نداشتم جز گذراندن شب در آن مکان پر وهم و اسرار آمیز . در داخل آن قلاع تاریک و نیمه ویرانه و بی سرو پا ، تاریکی و سکوت کشنده ای مستولی بود . از دور ، صدای غِرس پیهم دروازه ی بزرگ و کهن ، که بدست باد افتاده بود ، بگوش میرسید . شیون بادی تند ، که از لابلای شاخه های خشک درختان کهن سال ، عبور میکرد ، صدای شبیه گریه و ناله را به هر سو پخش میکرد و ترس و وحشت را بیشتر می ساخت . ناگهان از دور سایه ای و از پس آن ، پیرمردی ظاهر شد . ترسی سنگینی را روی شانه هایم حس نمودم . در آن تاریکی ، که چیزی دیده نمی شد ، پیرمرد نزدیکتر آمد . وقتی به سخن آمد ، آوازش آواز ملنگ بود. کمی آسوده شدم . پیر مردگفت :
« مالک زورمند این قصر ، چون قارون ، با مال و متاع اش از صحنه ی روزگار محوه گردید » . سپس بلند بلند خندید . پس از لحظه ی سکوت ، دوباره به سخن آمد :
« . . . یگانه چیزی که از او ، در این دنیای خاکی باقی مانده، همین مکانیست که بر بنای ظلم ساخته شده بود . این جایگاه ، در واقعیت ، عبرتگاهیست برای دیگران تا چند گفته را در زندگی روزمره مراعات نمایند . در حالیکه بمن می نگریست و منتظر شنیدن حرفی بود ، گفتم : کدام گفته ها ؟
گفت : «بشنو » :
-
به داشته هایت مغرور مشو ، که جز امانتی بیش نباشد
-
به بی درد ، سخن از درد مگو ، که ضیاع وقت باشد .
-
نزد ظالم التماس مکن که درنده تر گردد .
-
با کسی که شیفته ی پول و زر است ، طرح دوستی مریز
-
پدری که حرام خورد ، پسرش حرام را چگونه بیند .
-
از کسیکه همسایهٔ گرسنه دارد و خودش سیر می خوابد ، حساب باید گرفت .
-
بکسی که ، از زحمت دیگران نان میخورد ، اعتماد مکن .
-
بکسی که به مال و جانت نظر بد دارد ، فرصت مده .
-
در مراودات زندگی ، تنها به نفع خود فکر نکن .
سپس ، در حالیکه آهسته آهسته دور می شد ، بلند بلند این شعر را زمزمه نمود :
چون تیشه بسوی خویش بخشنده مباش
چون رنده بسوی غیر پاشنده مباش
تعلیم ز اره گیر در کسب معاش
چیزی بخود و چیزی بدیگری می پاش
در حالیکه با صدای بلند ، خدا حافظ میگفتم ، آواز ملنگ بلند شد:
«کجا میری بیادر ، بیگی چایه ؟!» گلویم از شدت تشنگی ، خشک خشک بود . در لابلای نوشیدن چای و شپ و قُرت ملنگ ، به گپ های ننه فکر کردم : « قواریش آشناس ، قواریش آشناس ، اوره جائي دیدیم ، اوره جائي دیدیم . . . » گر چه من با او موافق بودم ، صد در صد موافق بودم و می خواستم گردنم را خلاص نموده و به آنها بگویم . اما نمی دانم چرا ؟ صدائی از سوی درخت پهناور ، یا همان پنجه چنار ، بلند شد و خطاب به من گفت :
« . . . حق با اوست ، اشتباه نکرده بلی اشتباه نکرده ، راست میگه تره دیده ، زیاد هم دیده . باید خوده معرفی کنی و بگوئی که کی هستی ، زیرا این خبر باعث خوشی خودت وخوشی آنان خواهد گردید .. . » .
با شنیدن این پیام ، خود را ملامت کردم که چرا در اول خود را معرفی نکرده بودم و چرا گپ به اینجا رسیده بود؟ واقعیت این است که ، برای من موقع میسر نشده بود تا خود را معرفی میکردم .
لحظه های طولانی در سکوت و تاریکی و بی خبری از خود و دیگران بودم ، که باز متوجه ملنگ شدم . مقابلم نشسته بود و چشم هایش را بسته بود . با خود اندیشیدم که باید به اسرع وقت خود را به آنها معرفی کنم . در جستجوی چاره ای شدم . چشمانم را بستم. آهسته آهسته خود را در جائی یافتم پر از مردم . هیچ کدام از آنها را نمی شناختم ، همه برایم نا آشنا بودند . نه ملنگ میان آنها دیده می شد و نه هم ننه . پریشان ، به هر سو در جستجوی آنها می دوم و صدا می زنم : ملنگ ، ملنگ ، اما از آنها خبری نبود . کسانی که آنجا جمع شده بودند ، مرا می شناختند و با دست بمن اشاره میکردند . ناگهان ملنگ و ننه را در جمع دیگران می بینم و از اینکه خودم را به آنها معرفی نکرده بودم ، «پیشانی هر دویشان ترش » بود و آزرده معلوم می شدند . سخت غمگین شده بودم . نمی دانم چه مدتی چنین گذشت که قُت قُت و نزاع خروس و ماکیلان بلند شد . همانجا بالای صفه مقابل ملنگ نشسته بودم . خوش شدم که همه اش خواب بود و خیال . ملنگ هنور چشمان بسته چرت میزد قد و قامت ننه ، با دست های پر از خمیر، در حالیکه چادر را از صورتش برداشته بود ، دم دروازه آشپزخانه پیدا شد . چند لحظه پنهانی ما را از نظر گذراند . بعد پیش آمد و گفت : « بابه منان ! بخی چی چرت میزنی ؟ ای بیادر از کجا اس ؟ اوره شناختی یا نی؟ » ملنگ که برای هر پرسشی ، پاسخ داشت ، در حالیکه چشمانش را با کف دستش می مالید ، با صدای ضعیف و کم جان گفت :
« نی زنکه ! از کجا اوره شناختم ، از اینجه خو نیس ، از شار اس ، از شار . . .» . با شنیدن نام شار « شهر» ، یکباره در سر و صورت ننه آثار غم و پریشانی بیشتر گردیدند . با صدای بلند و مملو از دلهرگی گفت : « از شار ؟ خی خدا خیر کنه ! کسی روانش کده یا چتو ؟ خدا کنه که بچا و نواسا خوب باشن ! ای خدا ! ! !» . این را گفته ، یکه راست بر زمین نشست . خواستم همان لحظه کار را تمام کنم و بگویم که کی هستم یا کی نیستم ، اما ملنگ ، مشوش بسوی ننه دید و نصحیت وار و با صدای آرام باو گفت : « او زنکه ! کمی صبر کو ! شار خوکلان اس ، یک بچه و نواسه مه و تو خو د شار نیستن . باز ای بیادر خو ، هنوز خودش ، نگفته که از کجا اس از کجا نیس . . . » .
ننه کمی آرام شد و آهی کشیده گفت : « راس میگی ، پناه به خدا » . ملنگ زیر چشم به زنش می دید و از اینکه توانسته بود او را کمی مطمئن و آرام بسازد ، خوش و راضی به نظر می رسید. مدتی در سکوت گذشت ، سپس ننه یا الله گویان از جایش بلند شد ، چادرش را روی مو های سفیدش بالا کشیده به سمت آشپزخانه روان شد . دیدم که خوشی و رضایت ملنگ بی جا نبود ، راستی که گپ هایش به ننه اطمینان بخشیده بودند . خودم از این وضع و پیشآمد ، غمگین شده بودم . بخصوص وقتی حالت پریشان ننه را مشاهده نمودم ، مادرم بیادم آمد که ، وقتی کمی دیر تر بخانه بر می گشتیم ، پریشانی او بیشتر از ننه میبود . فکر می شد که خون در رمق ندارد . با دیدن ما گوئی دوباره جان میگرفت و خون در رگهایش جاری می شدند . مادرم ، تا زمانیکه زنده بود ، تشویش هم همیش با او بود . همیشه بما می گفت : « تشویش مادر و پدره ، اولاد نمی فامه تا زمانیکه خودش پدر یا مادر نشده باشه . . . » .
می دانستم که ملنگ و زنش ، هر دو مشوش بودند ، به ویژه ننه ، مثل هر مادر و مادرکلان ، پریشان اولاد ها و نواسه هایش بود . من هیچ قصدی جهت پریشان ساختن آنها نداشتم ، فقط می خواستم بدانم که ، آیا آنها هنوز هم مرا بخاطر دارند یا خیر ؟ و کی مرا در حافظه دارد و زود تر به خاطر میآورد ؟ اما ادامه ی گفتگو ها ، این حالت را بوجود آورده بود .
بلی ! تصمیم گرفتم که به آنها اطمینان بدهم . در همین اندیشه بودم که ، ملنگ باز با چشمان گردگردش مرا از نظر گذرانده ، آهسته گفت :
« بیادر مه میگم که یا رایته گم کدی و اینجه آمدی ، و یا کسی روانت کده که خبر ماره بگیری ، هموتو نیس ؟ ». وی با اطمینان سخن می گفت و در حالیکه منتظر جوابی مثبت از سوی من بود ، با خنده پاسخ دادم : « نخیر ، نی مره کس روان کده و نی راه ره گم کدیم ، فقط نصیب و قسمت مره همی طرف کشانید و بس . . . » .
هنوز سخنم تمام نشده بود ، که ملنگ برای بار اول تبسمی زهرداری کرد . در حالیکه چشم به ننه دوخته بود ، و گپش را یک تیر و دو فاخته نموده باشد ، گفت :
« نصیب و قسمت خو درست ، مگر کاشکی نصیب و قسمت همی وطن ماره آرام و آباد می ساخت . همو مسافرا و گم شده های ماره هم بخانه میآورد ، ای مشکلات ما ره هم کم می کرد » همینکه ملنگ کمی ساکت شد ، ننه فوری آرزویش را ، در آخر سخنان ملنگ ، اضافه کرده گفت :
« کاشکی نصیب و قسمت خنده و خوشی ره باز در وطن ما میآورد » و در اخیر آهی کشید و گفت : « ای ای خدا !!!» .
آن سخن ملنگ ، چنان پخته و محکم و جز واقعیت ها بود که پیر زن بیچاره نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد . چیزی نگفتم ، ولی هدف ملنگ از گم شده ها و مسافر ها را هم دانسته بودم . ننه در حالیکه اشکهایش را پاک می نمود ، از جایش بلند شده گفت :
« بیادر ! خو خوش آمدی هر کی هستی . مهمان دوست خداس ، پناه به خدا . . .» و بسوی تنور خانه یا آشپزخانه روان شد . دروازه چوبی و قدیمی آشپزخانه ، که اطراف آن از دودهای روزانه تنور ، رنگ سیاه به خود گرفته بودند ، باز بود . دود آتش تنور که پیر زن چندی قبل افروخته بود ، هنوز از دور و بر همان دروازه بیرون می زد . بوی خوش چوب و هیزم ، مرا به گذشته ها برد ، به آن زمان های بی غمی ، دوره های که فامیل ها یکجا ، با کم و بیشی که داشتند ، زندکی آرامی را به پیش می بردند . بیاد روزگاری برد که زنها همه داخل آن آشپزخانه گرد می آمدند و صدا های خنده و شوخی ها و دایره زدنهای شان در صحن حویلی طنین می افگند .
آن بوی آشنا ، که از تنور و آشپزخانه برخاسته بود ، زود مرا بیاد بچگی و تنور کارته پروان و نان گرم که زن نانوا بدستم می دا د ، برد . همیش بدون نگاهی به او ، نانرا از دستش می گرفتم و دوان دوان و بی خبر از دنیا و عقبا ، در پس لولکم می دویدم . باز همان صدا ها و در آخر همان ناامیدی و تنهائی . . . خوشبختانه ، زود با صدای ملنگ از جا پریدم :
«. . . بیادر کدام انگوره خوش داری ؟ »
این پرسش ملنگ ، سخاوت و مهمان نوازی های گذشته او را بخاطرم زنده ساخت . هنوز هم سخاوتمند و دلباز بود . می خواستم بگویم «هر چه از دوست رسد ، نیکوست » اما بدون آنکه جوابی گرفته باشد ، آهسته آهسته به سوی باغچه روان شد چند لحظه بعد صدای بز و گوسفند و عوعو سگ ، از داخل باغچه بگوش رسید . تعجب کردم که چرا تا آن لحظه ، آرام و ساکت بودند و صدائی نشنیدم ؟ میدانستم که در گذشته ها نیز ، بز و گوسفند ها را روزانه در سایه ای باغچه رها میکردند . مجید گاو ها را به چراگاه می برد و شامگاهان مواشی را دوباره داخل طویله می بردند تا از شر احتمالی گرگ و دیگر حیوانات درنده ، در امان بمانند . با دیدن باغچه ، خاطراتی زیادی در من بیدار شدند . در آن زمانها ، با وجود ترس از زنبور و گاو زنبور های فراوانی که همیش در دور و بر دروازه باغچه خانه می کردند ، داخل باغچه می رفتیم و به تماشای حیوانات و خوردن میوه مشغول می شدیم . خوب به خاطر دارم که به پای تاک و چیله های پر از انگور می رفتیم ، گاهی از این خوشه دانه ی انگور بدهن میکردیم و گاهی از آن خوشه . انگور و تربوز و خربوزه را که تمام نمی توانستیم ، زیر خاک پنهان می نمودیم .
بی توجهی و شیطنت ، جز سنین کودکی و نوجوانیست که ما هم از آن مستثنی نبودیم . حالا که آن لحظه ها را بیاد میآورم ، با وجود آن شوخی ها و خرابکاری ها ،آرزوی برگشت آن ایام و آن روز ها را می نمایم . اما آن چیزی که هرگز فراموش نخواهد شد ، صبر و شکیبائی ملنگ و خانواده اش بود ، که با خنده و مهربانی به شوخی ها و شیطنت های ما پاسخ میدادند .
صدای شَرشَر آب که بی وقفه و قطره قطره از بیرون بداخل عوض کوچک حویلی میریخت ، سکوت تام و سوال بر انگیزی را می شکست که حتی صدای افتادن دانه انگور , توت و شاه توت ، از بالای درخت بزمین بگوش میرسید . مدتی گذشت ، صدای پای ملنگ از آمدنش خبر داد . در حالیکه تکری یا به شکل تلفظ آنها « تُرگی » مملو از انواع انگور را آویزان در دست داشت ، یکه راست به طرف عوضچه رفت . تکری را در داخل عوضچه و در زیر ریزیش آب قرار داد و خودش رفت . آرامش ، دوباره در صحن حیاط برگشته بود وخروس و ماکیان که چندی قبل نزاع داشتند ، دیگر آرام شده بودند . این بار همه بدور کاسهٔ جمع شده بودند و از داخل کاسه ، توته های نان تر شده را با نول های شان بر میداشتند و می خوردند . وقتی نان تمام شد ، آب را از داخل کاسه می گرفتند و با بلند نمودن سرها ی شان به سوی آسمان ، هم آب را از گلو پائین میبردند و هم شُکر آن آب و نان را بجا می آوردند . این صحنه مرا به فکر فرو برد ، با خود گفتم که چه راز هائی ، در این کره خاکی و دراین کائینات اسرار آمیز نهفته است ، که ماانسانها ، هنوز قادر به کشف و فهم آنها نیستیم . چه پیشآمد ها و تصویر هائی که هر لحظه و هر روز از مقابل چشمان ما میگذرند ، ولی ما بی اعتنا و بی خبر ، بدون درنگی از کنار آنها می گذریم . بلی می گذریم بی خبر از اینکه ، آنچه را که در جستجویش بوده ایم ، صدبار از پیش روی ما گذشته ، اما ما قادر به دیدن آن نبودیم. زیرا ما انسانها ، یا اکثریت ما ، فقط با چشم ظاهر و آن هم با بی اعتنائی و گذرا به هر چه می نگریم ، نه با چشم درونی . از این رو ، بسیاری از ما قادر به دیدن اسرار و راز هائیکه در دل این کائینات نهفته ، و هر لحظه خودشان را به اشکال گوناگون ، به ما نشان می دهند ، نمی باشیم .
ملنگ ، با تکری انگور برگشت . تکری را روی زمین گذاشت . تکری مملو بود از انگور های رنگ رنگ ، با شکل های گوناگون ، که با آب سرد و پاک عوضچه تمیز شده بودند . با دیدن انگور ها ، انبوهی از تصاویر گذشته را دیدم و همان لذت سابق را یافتم . ملنگ دوباره رفت و یک مشت دانه جواری روی زمین برای مرغ ها ریخت . در حالیکه غُمغُم داشت و زیر لب چیزی می گفت ، زود دوباره برگشت :
«. . . ای بی صاحب ها غیر خوردن و گُه کردن دیگه کار ندارند . خدا سبـیل تان کنه » ، اما وقتی نزدیکتر آمد ، باقی سخنش را خوبتر شنیدم که گفت : « یکیته عنقریب زیر پلو میکنیم . . . » . با شنیدن مرغ زیر پلو ، دست پاچه شدم . آهسته زیر لب با خود گفتم : « مه در زندگیم مرغ نخوردیم ، اگه ای گپ جدی باشه چه قسم به آنها بگویم که مه مرغخور نیستم . خدا کنه که راست نباشه !!!» قصه من و مرغ یا داستان مرغ نخوردن من از یک روز دو روز نیست ، از روزیکه دست راست و چپ خوده شناختم گوشت مرغه به دهن نزدیم، به جر یکبار و آنهم از روی اشتباه یا از روی ضرورت . بلی فقط یکبار در زندگی در چاله افتاده بودم یا مجبور شده بودم که از روی نزاکت یک دو لقمه را با هزار دشواری بخورم . نمی دانم چرا ؟ به همان روز در یکی از روز های گرم تابستان و شوربای مرغ ، همان صحنه و همکارانم فکر میکردم که ناگهان ملنگ را می بینم با دو مرغ آویزان در دو دست اش . در حالیکه می خندید ، کوشش می نمود بمن بفهماند که چون مهمان هستم ، آن دو مرغ باید بدست من حلال شوند . اما ، ننه کوشش می نمود تا مرغها را از دست او بگیرد و به او بفهماند که آن دو مرغ ، مرغهای همسایه است ، نه از آنها . اما ملنگ بی توجه به سخنان ننه ، در حالیکه هنوز هم می خندید ، به من اشاره می نمود تا بروم و مر غ ها را حلال کنم . دست و پایم می لرزیدند . نمی دانستم چه کنم ؟ با خود گفتم ، باید بروم زیرا او ماندنی نیس ، ماندنی نیس . از جایم بلند شدم تا مرغها را از دستش بگیرم ، اما ملنگ ، بجای دو مرغ ، پیاله چای را بسویم دراز کرد و از من پرسید : « کجا بخیر بیادر ؟ » . بلی! ملنگ سر جایش بود ، بدون آنکه مرغی در دستش بوده باشد . ننه داخل آشپزخانه بود . نفسی عمیق کشیدم و از اینکه از شر مرغ و مرغ پلو خلاص شده بودم ، خودم را راحت احساس نمودم . ننه کنار تنور نشسته بود و برای دور کردن مرغها ، یا به گفته ملنگ «مرغهای سبیل» از آشپزخانه ، کِش گفت و توته چوبی را هم به طرف آنها پرتاب نموده مانع داخل شدن آنان گردید . صدای ننه که از خیلی وقتها بگوشم آشنا بود و هنوز هم آنرا در گوشهایم می شنوم، صدای صاف و باریک. آن ایام ، وقتی انگور ها پخته می شدند و فصل انگور چینی فرا میرسید ، حملات و هجوم پرندگان هم در باغ و باغچه بیشتر میگردید . جهت کم نمودن ضرر و حفظ حاصلات ، ننه چند بار در روز بر بالای بام خانه می برآمد ، با یک دست دستمالی را در هوا به اهتزار میآورد و با آواز بلند صدائی مخصوصی می کشید و پرندگان را از باغچه بدور می راند . بدین ترتیب و با این حرکت ، ننه چند بار در روز مانع خوردن انگور و دیگر حاصلات توسط پرندگان میگردید .
« دارا ، از اینکه ملنگ و ننه با او ، یا آن مهمان ناخواسته ، چنان با صبر و حوصله پیشآمد نموده بودند، باورش نمی شد و می پرسید » :
مردم ما در پنج دهه ی اخیر ، همه تلخی های روزگار را کشیده و چشیده بودند . خیانت ها را با چشم پر اشک وجگرخونین تجربه نموده بودند . اعتماد واژهٔ بی مفهوم شده بود و دیگر کسی بکسی مانند گذشته ها اعتماد نداشت . با وجود یک چنین اوضاع و احوالی، آنها از من دعوت نمودند که بنشینم و با آنها غذا بخورم و آنجا بخوابم . بدون شک رازی در میان بود ، ورنه هرگز دو انسان پیر و ضعیف و تنها ، نا آشنائیرا دعوت به نشستن و چای خوردن نمی کنند .
این درست است که ، گذشته سرمشق امروز است ، اما اگر امروز فراموش گردد و از آن استفاده درست نگردد ، پس در فردای امروز ، دیگر گذشته ای وجود نخواهد داشت . راستی راستی تمام گپ و سخن مردم ما فقط از گذشته ست ، از فلاکت و بدبختیست ، از جنگ است و بس . گوئی از زندگی امروز و از حال کسی لذت نمی برد . برای فردا هم اگر پلانی در سر داشته باشند ، شاید از تعداد انگشتان دو دست تجاوز نکند .از این رو همه ی مردم ما آزرده ٔ روزگار اند . همواره بار غم سنگین دیروز و گذشته ها را ، در پهلوی مشکلات امروز با خودشان حمل می نمایند . برگردیم به آن دو انسان مهربان و ناتوان که از یکسو درد روزگار را می کشیدند و از دیگر سو من نا خواسته ، به پریشانی آنان افزوده بودم . خواستم در این باره چیزی بگویم ، اماملنگ که در زیر تابش آفتاب تن خسته اشرا گرم می نمود و به گفته خودش « خوب هم فاریده بود» ، چشمانش را بسته بود و چرت میزد . من هم از او پیروی کرده چشمانم را بستم . بین خواب و بیداری بودم که یکباره سروصورت ننه پیدا شد . در چهره اش یک نوع پریشانی ، آمیخته با انتظار دیده می شد . نزدیک تر آمد تا حرف دلش را بگوید ، وقتی چشمم به چهره لاغر و پر از چین و چروکش افتاد ، روز های دشوار و سخت را که در زندگی پشت سر گذاشته بود ، در چین های صورتش دیدم و خواندم . یکباره آوازی که نمی دانم از خودم بود یا از کسی دیگری ، بلندچنین گفت :
« . . . بدان که فلک این همه چین و چروک را ، چون موی سفیدتو ، برایش رایگان نداده. . . و برای اثبات مدعایش ، بیت مشهور «موی سفید را فلکم رایگان نداد» رهی معیری را با کمی تغییر خواند :
چین و چروک را فلکش رایگان نداد
این خط ها به نقد جوانی خریده است
و چنین ادامه داد :
. . . او آنها را به بهای جوانی اش بدست آورده است . این صورت پر چین در واقعیت آیینه ی تمام نمائیست از یک عمر زندگی پر درد و رنج ، سراسر مملو از نابرابری ، فقر و تنگدستی . . .» . صدا ، شبیه صدای ملنگ بود . با خود گفتم ، کاملن درست است ، درست است . باز همان صدا ، این شعر را استادانه خواند :
آن خط ها که به صورت اونقش بسته اند
دانی که هر خط اش خط آزار زندگیست
چین و چروک چهره اش گر خوب بنگری
خط نیست زخم خنجر خونبار زندگیست «و»
واه واه و کف زدنها . . . دیدم که ملنگ به راستی بر بالای زینه کاهگلی ایستاده بود و با شور و وجد ، بیت های بالا را خواند . نمی دانم چه مدتی در فکر رفته بودم ، سرم را از روی زانو هایم بلند کردم هنوز هم واه واه میگفتم . متوجه ملنگ شدم که هنوز هم چشمان بسته از گرمی خورشید لذت میبرد . ننه دور تر ، پهلوی دروازه تنور خانه ، در یک حالت انتظار گونه نشسته بود و شاید هم منتظر شنیدن یک کلمه از زبان من بود که کی هستم « احمد یا محمود ؟ » . سپس سکوت و تاریکی و بی خبری . وقتی ملنگ آهسته یک چشمش را باز کرد و مرا از نظر گذرانیده ، راست سر جایش نشست . ننه هم نزدیک آمد و چیزی نگفت . اما من دیگر نمی توانستم ادامه بدهم . آهسته با خود گفتم که صبر و انتظار هم اندازهٔ دارد ، وقت آن رسیده که ، سرجوال را باز کنم و همه چیز را بگویم . خواستم از این جا آغاز نمایم و بگویم که (جنگ ) لعنتی عامل تمام بدبختی ها و دشواری های ما می باشد و . . . ، اما همینکه گفتم جنگ ، هر دو گمان بردند که من نام خود را به آنها گفته ام و نام من جنگ است . یکباره هر دو مثلی که فکاهی گفته باشم ، بلند بلند خندیدند . آنها واقعن فکر کرده بودند که نام من «جنگ » است و چنان لُق لُق و خیره خیره بمن می نگریستند که گویی با دیوانهٔ مقابل شده بودند . هنگام خندیدن ، چشمم به دندانهای دراز دراز ننه افتاد که فقط دو عدد در بالا و دو عدد در پایین و چند تا هم در آخر باقی مانده بود و بس . با خود گفتم که این هم نتیحه غربت است ، غربتی که ، در حقیقت ، نتیجه همان جنک لعنتی می باشد . در این اثنا ، ملنگ خودش را نزدیک من کرد و با لعن جدی گفت :
« جنگ ؟ او بیادر ! ای جنگ خو ما ره خراب کد . وطنه ویران ساخت ، مردمه به فقر و گدائی رسانید . از مجبوریت ، از بیکاری و از گرسنگی ، مردم اولاد خوده ، شیرین دل خوده فروختند . . .
لحظه ی مکث کرد و باز ادامه داد :
. . . او بیادر ! مه خودم ، داد خدا ، سه دختر و چهار بچه دارم . بچه کلان عبدالمنان نام داشت . مریض بود و از درد شکم دایم شکایت داشت ، از خاطر همی تنگدستی و بی پیسه گی ، تداوی نشد و به رضای خدا رفت . سه بچه دیگه ، همه بری کار و غریبی شار رفتن ، تا یک لقمه نان حلال بدست بیارند . اینه ، ما ماندیم تک و تنها بدربار خدا. بچه جوان تر ، مجید که تمام کار خانه بدوش او بود ، وام (او هم)سرگردان شد ، گاهی شار اس و گاهی اینجه . دخترا خو بیچاره ها شوی که کدن ، مال بیگانه میشن . . . » . هنوز ، درد دل ملنگ تمام نشده بود ، که ننه با تائید سخنان او با دل پر درد گفت :
«خدا خراب شان کنه که ماره خراب کدن ، یک زندگی غریبانه و آرام داشتیم ، هموره هم بری ما نماندن ، یک لقمه نان غریبانه ره که به خوشی می خوردیم ، بری ما زار ساختن . . . » و در آخر آه عمیقی کشید و اشکهایش سرازیر شدند . در آن لحظه که ملنگ از پسرش عبدالمنان یاد میکرد ، خاطرات زیادی از گذشته ها و از او بخاطرم زنده شدند . ناگهان در تاریکی اتاق ، او را می بینم که خموش در گوشه ای اتاق نشسته . منان در گذشته ها هم آدم کم گپ و سخن بود . کم می گفت و زیاد می شنید . اما وقتی میگفت ، یکی می گفت ، ولی پخته و محکم می گفت . چشمهایش را پايین انداخته بود و مانند همیش بروت هایشرا کش کش میکرد و نوک های آخر آنرا به سمت بالا می برد . از او می پرسم در چهل سالی که گذشت کجا بود ، چه میکرد؟ لحظه ای سکوت و تاریکی و در پس آن صدای منان بلند شد و گفت : « بچه عمه ! چهل سال در انتظار گذشت . شب و روز منتظر دیدن تان بودم و شب و روز آرزوی آمدن تانه کشیدیم . ماه ها و سالها گذشتند اما این انتظار خانه خراب هیچ وقت تمام نمی شد » منان این را گفت و در حالیکه خنده های به شکل داراکولا سر داده بود ، از اتاق خارج شد و رفت . صدا زدم منان ! منان ! اما صدای پریشان گونه ملنگ که «بیادر ، بیادر » می گفت مرا به واقعیت برگرداند و سلسله چرتهایم را برهم زد . ملنگ در عینیکه حیرت زده به من می دید ، آهسته پرسید : « او بیادر ! منانه خودت از کجا می شناسی ؟» . ملنگ و ننه هردوی شان حیرت زده به من می نگریستند . در آندم نمی دانستم چه بگویم . فوری از موقع استفاده کرده گفتم :
«منان بچه مامایم بود . او هم مریض بود . گر چه زیاد پول مصرف کردند و پیش هر طبیبی که پیدا شد ، او را بردند ، اما صحت اش خوب نشد و بالاخره به رضای خدا رفت . »همزمان که با آنها سخن میگفتم ، به چهره هر دویشان می دیدم . سخنانم مفید واقع شده بود . در چهره آنها یک نوح آرامش و اعتقاد به قضا و قدر نمایان شد و اینکه پول و دارائی نمی تواند مانع مرگ و میر شود ، از بار پشیمانی و پریشانی آنان کاست . در آن لحظه از اینکه پاسخم آنها را قانع نموده بود ، احساس خوشی نمودم . ملنگ ، همزمان از مجید یادآوری نموده بود. مجید پسر جوانتر آنها که بیشتر زحمت خانه و بردن مواشی به چراگاه و غیره بدوش او بود . بیاد دارم که او صبح زود از خانه طرف چراگاه روان می شد و شامگاهان به خانه بر می گشت . چیزی که مرا ، گاهگاهی از خواب بیدار میکرد و از آن لذت می بردم ، صدای زنگوله های بود که به گردن حیوانات آویزان بودند ، صدای واقعن دلپذیر در آن صبحهای ساکت و آرام . مجید در بازگشت از چراگاه همیش یکی دو ملخک شکار میکرد و آنها را در دوره ٔ کلاه پکول کهنه اش میگذاشت . با رسیدن به خانه ، یکه راست میرفت و آنها را به مینایش میداد . مینا چنان به خوردن ملخک و دیگر حشرات عادت کرده بود که ، تمام روز در انتظار برگشت مجید می ماند و شام ها آمدن او را قبل از دیگران حس می نمود . مجید زیاد کوشش نمود ، تا مینایش سر گپ بیآید ، اما موفق نشد . آنچه برخلاف دیگران ، وی زیاد علاقه با آن نداشت ، کفتر و کفتر بازی بود . مجید از رفتن بالای بام و نشستن در پس بیره و بام و بامچه و ایجاد مزاحمت به همسایه ها نفرت داشت و هیچ گاهی چنین فکری را در سر نه پرورانیده بود . اما او چند قفس داشت که داخل آنها پرندگان مختلف مثل : سائره ، گلسر ، کنری و در قفس کلان تر ، مینایش را نگهداری میکرد . مجید از پشک سیاه ، زیاد هراس داشت . قفس هایش را همیشه درجائی میگذاشت که پشک سیاه به آنها دسترسی نداشته باشد . او از آن پشک ، یا بگفته ملنگ «پشک سبیل» خاطره بد داشت و نمی خواست باری دیگر آن حیوان موزی بر قفسهایش حمله ببرد و آسیبی به پرندگانش برساند . قفس های مجید ، قفس های عادی هم نبودند . او آنها را با موره ها و دیگر تزئینات رنگ رنگ ، مزین نموده بود و در لحظه های بیکاری، خودش را با آنها مصروف می ساخت . مجید بچه شرمندوک و خجالتی بود . به مشکل می توانست چند کلمه با کسی ، به خصوص با زنها ، رد و بدل نماید . وقتی حرف زدن ، همیشه خنده شرم و حیا ٔ بر لبانش نقش می بست . سرو رویش همیش بی رمق به نظر می رسید و فکر می شد که یک قطره خون هم در بدن ندارد . مجید ، چوپان و هرکاره خانه بود . در واقعیت او به جز از مواشی و پرندگانش ، دلگرمی دیگری هم در زندگی نداشت . او مانند اکثریت ده نشینان ، یک زندگی ساده و بی آلایش داشت . آن زمانها مردم روستا با گذشتن از طمع و توقع و هوس های بی جا ، بدون شک که یک زندگی آسان تر و بی درد سر تر ، نسبت به شهر نشینان داشتند . . . ملنگ که هنوز هم نام مرا فراموش نکرده بود و به «جنگ» می اندیشید ، یا بهتر بگویم ، « ایلا دادنی » نبود. رویش را طرف ننه گشتانده ، گفت : «چه دنیایی شده ، حالی نام آدمها هم جنگ اس. . . » و ننه با تائید این سخن ، در حالیکه اشک هایش را با نوک چادر سیاهش پاک می نمود ، آهسته گفت :
« او بابه منان ! خوب گوش کدی جنگ گفت یا چیزی دیگه ؟ » . در آن لحظه در چهره ملنگ هم علامه شک دیده می شد . اما به هر صورت ، خودم یکبار دیگر ، از آن پیشآمد و اشتباه خود پشیمان بودم و خود را گنهکار احساس می نمودم . چیزی نگفتم و خاموشی اختیار کردم . ننه با دستانش که روی آنها نشانه هائی آرد و خمیر دیده می شد ، چادرش را روی مو های سفیدش بالا کشیده ، خوب طرفم نگاهی انداخت و گفت :
« ای بیادر شوخی میکنه ، نامش جنگ نیس . حتمن از خود اس و ما را آزار میته . .» . سرم را به رسم تائید شوراندم و خوش شدم که آن علامت شک درست بود . ملنگ که از چای خوردن هیچ سیر نمی شد ، پیاله ، پشت پیاله می خورد و شپ و قرتش تمام شدنی نبود ، پس از لحظه ی سکوت دوباره سر گپ آمد و گفت : « امکان داره » و ادامه داد :
« شاید بیادر شوخی کده ، ولی همی جنگ لعنتی بود که اقه جوان ما کشته شد ، مردم ما آواره شد ، مادر و پدر از اولاد و اولاد از پدر و مادر جدا شدند و هزاران بد بختی دیگر . . . » باز هم سر شوراندم و چیزی نگفتم .ننه در حالیکه یخنش را گرفته بود و به سوی آسمان می نگریست ، آهی کشیده گفت :
«خدا جنگ و جنگ طلبانه نابود کنه ، ماره در دادند ، خدا جان درشان بته . . .» .
میدانم که آن درد و آه وناله ، نتیجه ی همان جنگ لعنتی بود که از چهل سال به اینسو ، گریبانگیر مردم ما شده و هنوز هم آنرا با گوشت و پوست خود لمس می نمودند . مگر آنچه باعث تشویش بیشتر من گردید بود ، همان واژه جنگ بود که روی آن غلط فهمی صورت گرفته بود . برای رفع آن سؤ تفاهم ، در فکر چاره شدم ننه ، یاالله گویان از جایش بلند شد و رفت به طرف آشپز خانه ، جائیکه هنوز هم دود از دور و بر دروازه ٔ آن بیرون میزد . بیشترین اوقات پیر زن بیچاره داخل همان سیاه خانه سپری می شد . ننه زنی محکم و استواری بود . با وجود سن و سالش ، هنوز هم تمام کار های خانه را به تنهائی انجام میداد . سالها پیش ، که جوان بود و اولاد هایش نیز با او بودند ، نیز از صبح تا به شام می تپید و به همه چیز فکر میکرد . حالا که با شوهر پیرش تک و تنها مانده مجبور است باز هم از صبح تا به شام ، به گفته خودش «جانکنی کند » ، به حیوانات رسیدگی نماید ، غم نان و خمیر و تنور و غذای سه وقت را بخورد و در پهلوی اینها ، هنگام درو ، انگور چینی و برداشتن حاصلات و غیره نیز باید آستین بالا بزند . . . ملنگ بالا خره چای خوردن را بس نمود و بی تأمل دست در جیب برد و قوطی نصوارش را بیرون آورد . اول خودش را ، خوب بدقت در آیینه گرد و کوچگ آن از نظر گذراند . سپس با دست راست ، آهسته آهسته چند ضربه بر سر قوطی نواخت ، تا نصوار ها در وسط آن جمع شوند و از تیت و پاشان شدن جلو گیری گردد . بعد قوطی را با احتیاط کامل گشود . مقداری نصوار روی کف دستش ریخت و آنرا در دهن و زیر زبانش کپه کرد و دهنش را دوباره بست . برای اینکه نصوار از داخل دهنش بیرون نریزد ، لب پایین اش را کمی بیرون کشید و همزمان کمی بالا برد . به این خاطر شکل دهنش کمی تغییر کرد . قوطی را چند لحظه لای انگشتانش نگهداشت ، بعد آنرا دوباره و با احتیاط ، در جیب واسکت اش گذاشت . با دیدن این صحنه ، دانستم که تنهایی و بیکاری بر وی سنگینی میکردند . آن چند لحظه نصوار انداختن و خودش را در آیینه کوچک قوطی دیدن ، یک سرگرمی برایش شده بود . بدین ترتیب او چند بار در روز ، خودش را با نصوار انداختن مصروف می ساخت . در تمام مدتیکه ، نصوار در دهنش بود ، ملنگ ساکت ماند و حرفی نگفت . همینکه نصوارش را داخل تف دانی آهنی ، که در پهلوی دستش بود ، تف کرد ، رو بمن نمود و گفت :
« بیادررررر قواریت آشنا واریس ، اگه خوب چرت بزنم ، خات یادم آمد ، فکر ها خراب شده دگه بیا پناه به خدا پیدا خات شد . . .» من باشنیدن این سخن ملنگ ، دانستم که آنها سخت منتظر بودند تا بدانند «کی هستم ؟» . خواستم غلط فهمی چند لحظه قبل را بالاخره برطرف ساخته و بگویم که نام من «جنگ » نیست و از جنگ هم خوشم نمیآید . بدون مقدمه به آنها گفتم : « راست میگین جنگ چیزی خوبی نیست ، اما جنگ برای گرفتن آزادی ، بخاطر هستی و بقأ ، مقدس است . در یک کلمه ، هر جنگ ، قربانی و ویرانی و مصیبت به همراه دارد . جنگی که از مدار اصلی اش ، یعنی حفظ منافع ملی ، حصول و حفظ آزادی و دفاع از انسان و انسانیت ، خارج گردد و فقط بخاطر حفظ منافع شخصی ، گروهی و سیاسی بکار گرفته شود ، آن جنگ غیر مقدس خواهد بود . جنگ ما که بخاطر اسقلال و بیرون راندن اجنبی از سرزمین ما آغاز گردیده بود ، متاسفانه با دست بازی بیگانه ها و استخبارات بیرونی ، مبدیل به یک جنگ داخلی و انتقام گیری های شخصی گردید . تمام مردم ما ، به خصوص دو نسل ، قربانی این جنگ هستند . من خودم از همان قربانیان این جنگ لعنتی می باشم . یک نسل در جنگ بدنیا آمد ، بزرگ شد ، یا کشته شد یا آواره و بی سرنوشت . در هر جا قصه از جنگ است و کشتن و بستن و فکر انتقام . هیچ کس از صلح حرفی ندارد . زیرا در صلح و آرامش ، تعدادی زیادی منافع شان را از دست میدهند . اگر این جنگها نمی بودند ، مردم ما آواره و بی سرنوشت نمی شدند ؟ نمی دانم ، این سخنان را برای ملنگ گفته بودم ، یا برای خودم و یا ، آیا با زبان گفته بودم ، یا تنها در دل گفته بودم و آیا خود ملنگ این سخنان را نگفته بود . . .؟ به هر صورت ، با شنیدن و یا گفتن این دو سه سخن ، خود را کمی راحت تر احساس نمودم ، اما درونم آرام نبود و به تکرار می گفت: بگوبگو ! .ناگهان آوازی از همان آواز های آشنا بلند گردیده گفت :
« هدف ات چیست ؟ میخواهی بآنها درس تاریخ بتی یا ادبیات ؟ فقط نامته به آنها بگو و تمام ؛ هم خودت را آرام بساز وهم آنها را . این ترفندی که در پیش گرفته ئی ، بازی کودکانه ست ، به درد نمی خوره . . . » .
بعد از این سخنان ، ناگهان سکوت و تاریکی نا تمام همه جا را فرا گرفت . نه از ملنگ خبری بود و از ننه . به صورت تدریجی ، وقتی روشنی ظاهر شد ملنگ سر جایش نشسته بود و زیر لب چیزی میگفت . خوب که گوشهایم را باز کردم ، شنیدم که همان سخنان را تکرار می نمود ، یا بهتر بگویم آنچه چند لحظه پیش شنیده بودم :
« هدف ات چیست ؟ میخواهی بما درس تاریخ بتی یا ادبیات ؟ فقط نامت را بگو و تمام ، هم خودت را آرام بساز وهم «ما» را . این ترفندی که در پیش گرفته ئي بازی کودکانه ست ، به درد نمی خوره به درد نمی خوره به درد نمی خوره . . . » و سپس بلند بلند مانند داراکولا خنده را سرداد . با خودم گفتم که آیا این حرفها را من گفته بودم یا ملنگ ؟ خواستم از او بپرسم ، اما باز سر جایش نبود . در کنج اتاق سر دو زانو نشسته بود و می خندید . دندانهایشه دیدم ، از ننه کرده زیاد تر دندان داشت . ننه در دیگر کنج اتاق ، سرش را با چادری سیاهش پوشانده بود و طوری شور میخورد که گوئی او هم می خندید . هیچ باورم نمی شد از جایم بلند شدم و نزدیک رفتم تا خوب بشنوم چه میگفتند . در میان خنده ، ملنگ چنین میگفت :
« اگه نامش جنگ می بود ، چه میکدیم ؛ اگه نامش جنگ می بود ، چه میکدیم » .و ننه در حالیکه می خندید ، به نوبه اش چنین میگفت : «بلائی آمده بود ، ولی بخیر گذشت ، بلائی آمده بود ، ولی بخیر گذشت . . .» و هر دو می خندیدند .سپس تاریکی ، مثل همیشه همراه با سکوت . به دور و برم نگریستم ، متوجه شدم که ملنگ آرام سر جایش نشسته بود و ننه مصروف کار در آشپزخانه بود . ملنگ در حالیکه ریش سفید و گردش را لای انگشتانش قرار داده بود و آنها را جمع و جور می نمود ، سرش را به رسم تائید سخنان چند لحظه قبل من تکان داده گفت :
« خانیت آباد ، بیخی درست گفتی بیادر ، مه مطمئن بودم که شوخی میکدی و توام «تو هم» از جنگ بیزار استی » . در پایان ، منتظر بودم که ملنگ نام درست مرا بپرسد ، اما بعد از کمی درنگ ، قصه ی تفنگش را شروع نمود :
« مه برت قصه کنم بیادرررر که یک تفنگ داشتم ، تفنگ قدیمی وپدری بود . اوو تفنگ سالها نزد مه بود و ازجانم کده زیاد تر دوستش داشتم . اول خو یادگار پدر بود ، دوم اینکه بری مه یک دلپُری بود . اووختا گرگ در قریه زیاد بود ، وقتی تفنگ در شانه باشه ، آدم از گرگ هم نمی ترسه . هیچ کسی حق نداشت به آن دست بزنه غیر خودم . روزیکه اوروسها بوطن ما حمله کدن ، کتی هموو تفنگ پدری جنگه شروع کدیم . تا وقتی که ضرورت بود ، نگایش کدم . اما وقتی جنگ تمام شد ، دگه به تفنگ ضرورتی نبود ، با تفنگ مشکل ما حل نشده و نمیشه . پس تفنگ داشتن یانی (یعنی) جنگ کدن ، یانی کشتن . . . » .
دارا وقتی به این قسمت داستان رسید ، یکنوع تأسف و پشیمانی در چهره اش دیده می شد . او از اینکه همان روز از ملنگ بیشتر در باره تفنگ و اینکه با آن چه کرد ، نپرسیده بود ، نا خوش بود:
« . . . آنروز متاسفانه ، در باره سرنوشت تفنگ ، از او چیزی نپرسیدم ، اما از هر دهن ، سخنی شنیده می شد . کسی میگفت که ملنگ تفنگش را هنوز با خود دارد و آنرا در جائی پنهان نموده است . کسی می گفت که او تفنگش را فروخته و جمعی هم به این نظر بودند که وی تفنگش را از میان بریده و در یکی از گاو صندوق ها پنهان نموده است . به خدا معلوم عاقبت آشکار خواهد شد . این رازیست که به جز خود او کسی دیگری از آن واقف نخواهد بود .
ملنگ چاینک را پر از چای نمود و برگشت . نوشیدن چای برای او ، نه بخاطر علاقه اش به چای و نه برای رفع تشنگی بود ، بلکه بیشتر برای او یک بهانه شده بود . او گمان میبرد که ، با نوشیدن چای ، درد های کمر و زانوانش آرامش میآبند و هم یک نوع عمل و مصروفیت برای گذشتاندن وقت شده بود . . . یک آرامش و سکوت لذت بخش و پرسش برانگیزی حکمفرما بود . زمان به کندی می گذشت . یک نوع تعادل میان زمان حس می شد ، میان زمان حال و گذشته . زیرا نه حال زود می گذشت و نه گذشته زود دور و ناپیدا یا فراموش می گردید . فکر می شد که گذشته های نزدیک ، هنور در زمان حال و همان لحظه سیر داشتند . روز تمام شدنی نبود . وقایع عجیبی هر لحظه رخ میدادند ، که گاهی مرا به حال می برد و گاهی هم به گذشته . گاهی می دیدم و گاهی فقط حس می نمودم و گاهی هم سکوت و تاریکی و دیگر هیچ . آنچه مرا دلبسته ی ملنگ و فامیلش نموده بود ، نه تنها یادگار و خاطرات گذشته یا دوره هايی شیرین زندگی ام بودند ، بلکه صداقت آنها در برابر زندگی و مقاومت شان در مقابل دشواری های روزگار بود . سخاوتمندی و دل کلان شان ، در عالم غربت و تنگدستی بود . در همه دوره ها و در نشیب و فراز های روزگار ، با فقر ساختند ولی دهن جوال با کسی نگرفتند ، کم خوردند ولی پاک خوردند . از این رو ، آنها نزد من انسانهای بزرگی بودند .
نمی دانم در چه حالی بودم ، اما هنگامیکه خوب متوجه آنها شدم ، نه ملنگ سر جایش بود و نه هم ننه . خوب که هر سو نظر انداختم آنها را بر بالای بام یافتم . هر دو پهلوی همدیگر ، بر لب بام نشسته و پاهای شان را به پایین آویزان کرده بودند . ولی آنچه مرا شگفت زده نموده بود ، پاهای دراز آنها بودند . آنقدر دراز و طویل که تا روی زمین می رسیدند . به سان کودکان با پاهایشان بازی میکردند و آنها را به پس و پیش حرکت میدادند . از دیدن آن پاهای دراز ، ترسی در دلم خانه کرد و از خود پرسیدم که آنها در واقعیت کی اند ؟ چرا پاهای شان یکباره دراز شد ؟ اما حالت خود را حفظ کردم و خود را از دست ندادم . بدون حرفی ، از من باشاره خواستند که بر بام برآیم و پهلوی آنها بنشینم . دل و نادل و با هزار ترس ، بر بام برآمدم و پهلوی آنها نشستم ، اما اندازه پاهای من تغییر نکرد . علت را پرسیدم ، اما به جای پاسخ ، باز هردو سرهای شانرا بزیر انداخته شدید تر از قبل خندیدند . گیچ شده بودم ، وقتی به زمین می نگریستم ، سرم به چرخش میآمد . ناگهان ، ملنگ با یک حرکت ، روی زمین ایستاد به طوری که کله اش از لب بام گذشته بود . سپس به آواز بلند گفت : « علت کوتاهی پاهایته می دانی که در چیس؟ » آوازش نیز تغییر کرده بود ، همان صدائی بود که چند بار شنیده بودم و پیامهائی برآیم داده بود .
گفتم نی ، باز گفت :
«به خاطر شکل و شیوهٔ زندگی ات اس . . .»
چیزی نفهمیدم . گفتم شکل و شیوهٔ زندگی ؟
گفت : « بلی زندگی ئی که تا حال به پیش برده ئی . زندگی مملو از اضطراب و تشویش همیشگی ، دویدنهای تحریک آمیز و بی ثمر ، حرص و اندوختن مال ، خوردن مداوم و بیش از حد ، سروصدا های کر کننده که هر روز با آنها سروکار داشتی و داری و غیره و غیره . . .
صدای ملنگ نبود ، اما سرو صورت او بود . از آن سخنان تعجب کرده بودم . زیرا ، گاهی ساده و عامیانه سخن میگفت و زمانی هم که دلش میخواست ، یا ضرور میدید ، از ادبیات کار میگرفت اما با سخنانش کاملن موافق بودم . نمی دانستم چه بگویم ، زیرا آن نوع زندگی را خودم انتخاب نکرده بودم ، یا درست بگویم تمام آنرا انتخاب نکرده بودم . پس از لمحهٔ سکوت ، ملنگ ادامه داد :
«. . . اینها ، همه و همه ، باعث کوتاهی و خوردی تو و دیگران شده و می شوند . یکی از تفاوتهای شهر و ده اینست که ، در اینجا دویدن وجود ندارد ، دویدن چرا و برای چه ؟ زمان آهسته در گذر است . مردمان اینجا ، از صبح تا شام ، به هر هدفی که باشد ، با پای پیاده میروند و می آیند . آن شور و غوغا و سرو صدا های بی مورد ، اینجا وجود ندارد و مردم در اینجا ، تا اندازهٔ آرامش شانرا حفظ نموده اند . خوردن زیاد هم جز عادات آنان نیست ، به قناعت و کم خوری و ادای شکر عادت کرده اند . حرص و اندوختن مال بیش از حد پسندیده نیست ، زیرا مردم اینجا ، نه پول برای ذخیره کردن دارند و نه هم علاقه زیاد به پول. آنچه را که ضرورت دارند خودشان هم می سازند و به آن قناعت میکنند و غیره . . » در حالیکه بسخنان وی فکر میکردم و مهر تائید بر آنها می گذاشتم ، ملنگ کتابی را به من نشان داد که روی جلد آن این نوشته شده بود : «چگونه آرامش گمشده خود را دوباره یافت ؟» و در پایان صفحه نوشته شده بود : نویسنده : ملنگ . . . از دیدن عنوان و اسم نویسنده که خود او بود ، مات و مبهوت شده بودم . از اینکه ، ملنگ نویسنده و متفکر بود و من از آن بی خبر ، تعجب کردم . کتاب را گرفتم و بلند بلند خواندم . آنقدر با شوق و علاقه می خواندم که خودم کتاب شده بودم . در همین جریان روز های بیادم آمدند که جوان بودم . کتابی را که نویسنده اش «دیل کارنگی» نویسنده امریکائي بود تحت عنوان « چگونه باید دوست یافت و در مردم نفوذ کرد ؟» را می خواندم . در گرماگرم جوانی ، احساسات و آرزوی داشتن دوستان بیشتر ، علاقه امرا به خواندن آن کتاب بیشتر نموده بود . چند بار آنرا مطالعه نموده بودم . غرق در همان زمان شدم ، کتاب در دستم بود و بی پقفه می خواندم . متن کتاب ملنگ هم متن همان کتاب بود . در یک حالت عجیبی بودم که ناگهان کسی شانه ام را تکان دادو گفت : « او بیادر خیریت اس ، سر بخود گپ میزدی . . . » صدای ملنگ بود ، چشمانم را باز کردم ، روی صفه بودم . تعجب کردم ولی ملنگ از دلم با خبر بود و فهمیده بود به چه فکر کرده بودم ، بدون مقدمه گفت :
« بیادرررر اگه کتاب نوشته نکدیم ، هزار کتاب ده دل مه اس . همی سکوت و آرامش اس که به ما قوت و نیروی روحی و جسمی داده ، خدا را شکر گذار استیم . به همی غریبی خود خوش استیم ، زیرا صبر و قناعت و گذشتن از حرص و آز ، انسانه از غم و تشویش و تمام مریضی ها دور میکنه . حرص مال و جاه داشتن ، عدم قناعت ، دلتنگی و داشتن حسادت ، اینها نه تنها که جایز نیستند ، علت همه مصیبت های انسانها نیز استند . . .» گفتم واه واه ، چقدر حرف های عالی .
در آن لحظه گمان میرفت که آن سخنان یک استاد فلسفه بود ، نه از ملنگ . سرم را برسم تائید تکان داده و از خود پرسیدم : ملنگ این سخنان را از کی ، کجا و چوقت آموخته ؟ قصد نداشتم از کسی بپرسم ، فقط از خودم پرسیدم . در این لحظه صدای سرفه های ننه ، در حالیکه خودش در آشپزخانه دیده می شد ، از داخل باغچه بلند شد و پاسخی بآن پرسش ناگفته ی من داد : « بیادر جان! اگه راسته بپرسی ، از کس نآموخته ، او فقط از زندگی و از گذشت روزگار آموخته . خصوصن چهل سال اخیر ، همه ره بیدار ساخت و چشمهای همه ره واز کد . . . » .
ملنگ ، یکباره در بین حرفهای ننه پرید و با صدای بلند گفت : «راس میگه ، راس میگه» . اما ، یک صدای سومی ، از کدام جائی بلند شدو سخن ملنگ را بریده گفت :
« هر آنکس که معنی زندگی و هدف از آمدنش را در این جهان فهمید ، زندگیش آسان شده و بسویش لبخندخواهد زد . از مشکلات اش کاسته خواهد شد . اگر کسی از گذشت زمان ، که بهترین آموزگار است ، چیزی نیآموخت ، از هزار آموزگار هم چیزی فرا نخواهد گرفت . . .
هر کی نآموخت از گذشت روزگار نیز نآموزد ز هیچ آموزگار »
پیام عالی بود ، اما آنچه برایم غیر قابل باور و شگفت آور بود ، همانا طرز دید و اندیشهٔ ملنگ و ننه بود . چگونه و از کجا ، آنها آن فهم و دانش و سخنوری را کسب نموده بودند . آنها یک روز هم به مکتب نرفته بودند . خوب به یاد دارم که در آن زمانها ، پیر زن بیچاره شاید از تعداد انگشتان دو دست ، بیشتر حساب بلد نبود . آما ، با گذشت زمان و با کشیدن بار سنگین جنگ و دشواری های ناشی از آن ، آنقدر پخته و آگاه شده بودند ، که قابل تحسین بود . چند لحظه ای نگذشت که یک نوع شک برایم پیدا شد . آهسته آهسته ، شک و گمانم بیشتر گردید . باورم نمی شد که آن سخنان ، سخنان آنها بوده باشد . اما راست بگویم خودم هم نمی دانستم که ، کی چه گفت و آنکه گفته بود ، کی بود ؟ میان شک و تردید ، وهم و گمان ، خواب و بیداری گاه روشنی و گاهی هم در ظلمت ، به هر صورت هر چه بود همانجا بودم و می دیدم و می شنیدم .
با تمام شدن آتش و دود تنور ، داخل آشپز خانه سیاه و تاریک ، کمی روشن گردید . ننه کارهایش را تقریبن تمام کرده بود . آخرین چیز تغارهٔ خمیری بود که آنرا شست و کنار دیوار قرار داد پشک سیاه دم لخک دروازه نشسته بود و از بوی خوش و اشتها آوری که از داخل دیگ گلی بیرون می زد ، بو بو میکرد و به شکم گرسنه اش وعدهٔ خوردن میداد .سگ در داخل باغچه بود ، ورنه پشک جرأت آمدن تا آشپز خانه را نمی داشت . در حالیکه شکمم قَر و قُر میکرد ، بوئی که از داخل دیگ گلی بیرون میزد ، مرا بیشتر از پشک گرسنه ، بیتاب نموده بود . میگویند « گرسنه ، نان خواب می بیند » . در همین فکر بودم که ناگهان صدای آمد و رفت و خورد و نوش بگوشم رسید .بوی غذا های گوناگون به مشامم زد و قر و قر شکمم را بیشتر نمود. خودم را داخل اتاق نان خوری مجلل و کلانی دیدم که پر از مهمان بود . زنان و مردان ، با لباس های شیک و منزه چنان غرق در خورد و نوش و خندیدن بودند که توجهی به هیچ کس و هیچ چیز نداشتند . غذا های گوناگون ، در داخل ظرف های گران قیمت روی میز ها دیده می شد . یکباره ملنگ و ننه را می بینم که داخل اتاق می شوند و زود با یک نگاه ، دوباره از اتاق بیرون می روند . علت را ندانستم. خواستم از آنها سبب بپرسم که چرا بعد از دیدن آن همه غذا های لذیذ و گوناگون ، دو قدم عقب گذاشتند و میلی به خوردن نشان ندادند . هر قدر آنها را پالیدم ، اما نیافتم . مدتی در تاریکی و سکوت گذشت . بعد ملنگ را سرجایش ، روی صفه دیدم . ننه هم در آشپزخانه دیده می شد . عجیب تر اینکه ، وقتی ملنگ مرا چنان حیرت زده دید ، خندید وگفت :
«. . . ما بجای پلو دیگران ، یک لقمه نان غریبانه خوده ترجیع میتیم و به آن قناعت می کنیم و شکرگذار استیم . برخلاف ، آن نان و غذا های متنوع ، برای انسانها نبود ، برای لباس های شیک و قیمتی آنان بود » . سپس این رباعی را با لذت و شوق فراوان خواند :
ناخانده مرو بر سر خوان کسی بیقدر شوی اگر خوری نان کسی
یک توته ی نان جو یک کاسه آب بهتر زهزار بره بریان کسی
با شنیدن سخنان ملنگ ، یک قصه در ذهنم جان گرفت که از پدر شنیده بودم . روزی پادشاهی مجلس آراست و از خاصان و مقربان دعوت بعمل آورد . هر مهمان تازه وارد ، مورد تفقد و مهربانی و استقبال شاه قرار میگرفت و به بهترین جایگاه نشانده میشد . از قضا درویشی خردمند و دانائی از آن محل می گذشت . رفت داخل قصر شاه و در گوشه ی پهلوی دروازه نشست . دیگر حاظران که همه منزه با لباسهای زربفت و ابریشمی و گرانبها بودند ، یک یک داخل می شدند و شاه از آنان دعوت می نمود تا در صدر مجلس در کنار او بنشینند . درویش با لباس کهنه و فرسوده اش ، توجه شاه را جلب ننمود و همانجا در کنار دروازه ماند . هنگام غذا ، جهت خوشی شاه ، همه با اشتها وتعریف بی شمار می خوردند و می نوشیدند و می خندیدند ، به جز درویش که آستین کهنه اش را به نان میزد و بس . شاه که متوجه درویش شده بود ، در ختم غذا دلیل آستین به غذا زدن و نخوردن را از او پرسید ؟ درویش در جواب شاه گفت : « عمر شاه دراز باد ! این غذای که روی دسترخوان دیده می شود برای لباس های نو و گرانبها تهیه شده . هر کی لباس گرانبها دارد ، قدر و عزتش هم بیشتر است و غذا هم باید بیشتر بخورد . من لباس فرسوده و آستین کهنه دارم و به اندازهٔ همین آستین کهنه ام می نشینم و تناول نمودم » . چون شاه به فهم و دانش و مقام درویش آگاه گشت ، از آن پیشآمد پشیمان شد و خواست تا او را بر بالای مجلس در کنار او بنشانند ، اما درویش دیگر آنجا نبود، او رفته بود . . .
با گرم شدن هوا ، ملنگ به چای خوردنش پایان داد و وقت پیتاو کردن هم به سر رسیده بود . تصمیم گرفتند به اتاق بالا برویم ، اتاقی که زیاد منتظر دیدنش بودم و بیشترین خاطرات و قصه هایم از آنجا بودند . از زینه کاهگلی بالا رفتیم . ملنگ دروازه چوبی را که در بالای زینه قرار داشت ، گشود . همان دروازه سابق بود . صدای غِرَس آن به دو دروازه دیگر شباهت داشت . در گذشته ، آن صدا را نشنیده بودم . اینها بیانگر گذشت زمان و فوت ایام بودند و گویای یک عمر دوری و بی خبری از همه و همه چیز .
داخل دهلیز کوچک ، یا کفش کن شدیم . در سمت راست ، دروازه کوچک رنگ رفته قرار داشت ، که رنگ سبز کهنهٔ آن هنوز هم خال خال و در چند جائی به چشم میخورد. دروازه که به سوی مهمان خانه یا همان اتاق خاطراتم باز می شد ، بسویم اشاره کرد و از من پذیرائی نمود . شکل اتاق هیچ تغییری نکرده بود . مثل آن وقت ها ، اتاق ساده و بی اثاثیه بود و زندگی ساده و بی آلایش روستا نشینان را نشان میداد . گرد و خاک زمان که بیانگر سالهای فراق و تنهائی بود ، بر سقف و دیوارش نشسته بود . در آن دور تنهائی آن دو انسان پیر ، مهمانی هم نبود تا آن اتاق از وی پذیرائی می نمود . بجز دو سه تاقچهٔ گلی ، که در دل دیوار و بدون کدام شکل هندسی خاصی ، چقر شده بودند ، دیگر کدام تزئینی هم در آنجا به چشم نمی خورد . روی آن تاقچه ها چیز های ضروری و مهم را گذاشته بودند . روی تاقچه اولی که در ارتفاع یک متری سطح اتاق قرار داشت ، هریکین و قوطی گوگرد دیده میشد . جایگاه همیشگی ملنگ در پایین همان تاقچه قرار داشت . به این ترتیب در صورت ضرورت ، به آسانی و بدون زحمت ، دسترسی به تاقچه های اولی و دومی داشت . روی تاقچه دومی که در پهلوی دروازه ورودی اتاق قرار داشت ، قفل و کلید اتاق گذاشته می شد . یک تاقچه کوچک سومی هم در پهلوی تاقچه اولی بود که تف دانی ملنگ آنجا قرار میگرفت . جدا از اینها ، در آنجا نه اشیای گرانبها دیده می شد و نه چینی های جانان و فغفور و قرمز و گردنر و غیره . چیزیکه آنجا بود و احساس می شد ، صفا بود و صمیمیت ، مهمان نوازی و سخاوت، به هر سو خنده و تبسم دیده می شد و سکوت و آرامش پَر میزد . اتاق دو پنجره داشت . یکی بسوی حویلی باز می شد و دیگر ی به سمت باغچه . فرش غریبانه ای هم در وسط اتاق هموار بود . چهار طرف با تشک و بالش های گلدار و تا حدی رنگ رفته مزین شده بودند . چت یا سقف چوب پوش اتاق با دستک های چوبی نه چندان ضخیم و شاخچه های خورد و بزرگ درخت پوشانیده شده بود . با گذشت زمان ، دستک ها اندکی رنگ و رخ باخته بودند ، اما هنوز مستحکم و استوار به نظر میرسیدند . این نوع سقفها ، بیانگر زندگی ساده ، غریبانه و بی آلایش ده نشینان می باشد که نا خود آگاه چشم انسان به آنسو کشانده می شد و سپس چشم دوختن از آن دشوار میگردید . زیرا آن سقفهای رمزآمیز با بیننده سخن میگویند ، بدون اینکه خودشانرا نمایان ساخته باشند . از این رو جای شک و ترس و سوال همیشه وجود میداشته باشد . بخاطرم دارم که ملنگ روی دستک های سقف اتاق ، خوشه های انگور کشمشی را آویزان میکرد . در دو سه جای هم ، بهی همیش به چشم میخورد که به مرور زمان و با پخته شدن و خشک شدن انگور و بهی ، بوی خوشی از آنجا به مشام میرسید . اما آنچه در گذشته ، بیش از هر چیز دیگر توجه مرا به خود مشغول داشته بود ، ترس از همین سقف بود ، ترس از گژدم و غندل و غیره . اما اینبار ، آن ترس نمی دانم با من بود یا نه ؟ هنوز وقت آویزان نمودن انگور نبود و چت اتاق لُچ و خالی معلوم می شد . خوب که به چت اتاق دقیق شدم ، آهسته آهسته بیاد شب تاریک افتادم و همان احساس ترس در من جان گرفت. سقف ، آنقدر هواسم را بخود مشغول نمود که دیگر چیز ها را فراموش نموده بودم . ناگهان صدائی از سقف اتاق بلند شد . گفتار با خنده های بلند و عجیبی شروع گردید : « ههههههه . . .» . ترسم بیشتر گردید ، دستک ها چون گهوارهٔ نوزادی ، از راست به چپ و از چپ به راست آهسته به حرکت آمدند . فکر کردم مشکل سرچرخیست ، هیجانی شده بودم ، زیرا خنده ، خندهٔ آشنا بود . پس از خنده های متواتر به سخن آمده گفت :
«. . . آن گژدم و آن غندل ساخته و پرداخته خیال و شک و گمان خودت بودند . اینجا نه گژدمی بود و نه هم غندلی . بر عکس ، این سقف غریبانه ، حارث خاطرات و یادگار هایست که از دیدن و شنیدن آنها به گذشته های بس شیرین زندگیت خواهی رفت و مملو از خوشی و یا هم از غصه و اندوه خواهی گردید . یگانه چیزی که داخل این خانه بود و هنوز هم هست ، صفاو صمیمیت است و وفا و محبت . از سرمایه و پول و از حیله و ریأ ، اثری در اینجا نبوده و نیست . بدان که نیش زبان ، کشنده تر و خطرناک تر از نیش عقربست که خوشبختانه آن هم در این کلبه فقیرانه دیده نشده است . بلی ! شنیده ئی که گفته اند :
نیش عقرب نه از پی کین است
اقتضای طبیعتش این است
پس اگر ترسی در کار است ، بیشتر باید از نیش زبان انسان باشد ، نه از نیش عقرب . . . » .
در حالیکه ، هنوز هم به دستک ها نگاه می کردم ، از شنیدن آن سخنان ، هم خوش شده بودم و هم غمگین . غمگین به خاطری که در گذشته ها ، شاید بر مقتضای سن و سالم ، قضاوت بیجا و نادرست نموده بودم ، اما خوش از آن بودم که ، دیگر از گژدم و غندل ترسی و هراسی در کار نبود ، زیرا واقعیت را دریافته بودم. صدای پای ملنگ ، که از زینه بالا می آمد ، مرا متوجه غیبت او نمود . وقتی نشست تبسمی عجیبی کرده با این ادبیات گفت : «در واقعیت ، این فکر و تصور خود انسان است که هر پدیده و هر عملی و گفتاری را به خوب و به بد نسبت میدهد . این بستگی به این دارد که شخص به چه و چگونه می اندیشد و در کارخانه ی درونش ، چه را ترسیم میکند یا چه می آفریند : مار یا ماهی ، گل یا خار ، عشق یا نفرت ، بخشش یا انتقام ؟ » .
از یک سو از این گفتار ملنگ حیرت زده شده بودم و نمی دانستم چه بگویم و چگونه از او بپرسم که چگونه و از کجا فهمیده بود که من در آن لحظه به گژدم و سقف اتاق و غیره فکر کرده بودم . از سوی دیگر ، تعجب آور بود من در آن باره هرگز به کسی چیزی نگفته بودم . درست است که آن سقف ، در گذشته ها مایه تشویش و ترس من بود و همیش گمان میبردم که در لابلای دستک هاو شاخچه های آن ، گژدمی و یا غندلی پنهان شده و شبهنگام پایین خواهد شد . اما از آن تشویشم نه به ملنگ چیزی گفته بودم و نه به کسی دیگر . به هر صورت ، خوشبختانه آن ترس و لرزی را که در گذشته ها با خود داشتم ، پس از آن سخنان که از لابلی سقف شنیده بودم ، فراموش نمودم . دیگر بجای نفرت و نیش گژدم و انتقام ، به گل و به عشق و به بخشش فکر میکردم . باور دارم که ، قصه ها و خاطرات شیرین و فراموش ناشدنی در لابلای چوب های آن سقف پنهان هستند ، که روزی از آنها پرده برداشته خواهد شدو یکبار دیگر در فضای پر از خوشی و صمیمیت ، احترام و اعتماد دیروز ، پر و بال خواهیم زد و شاخ و بن آروز های برباد رفته و خشکیده را ، با آب امید و زندگی سیراب خواهیم نمود . در اتاق تنها بودم ، ملنگ نبود . دیگر به سقف اتاق هم ، به آن شکل سابق نمی دیدم . پنجره اتاق را نگاه میکردم ، همان پنجرهٔ که به طرف باغچه باز می شد و از لابلای شیشه های زخمی و شکسته ٔ آن ، که گذشت زمان و حوادث روزگار ، شفافیت آنها را ربوده بودند ، کوهی معلوم می شد . در دامن آن کوه ، مناری سنگی نه چندان بلند ، نظر را به خود جلب می نمود که بنام «منار کافر ها» یاد میگردید . شنیده بودم که ، کمی دورتر و در دل همان کوه ، سوراخی وجود دارد که با نزدیک شدن به آن ، صدای کوبیدن چکش و سندان وآهن بگوش میرسد . به باور مردم محل ، در دل آن کوه ، امام مهدی با سپاه اش مصروف ساختن سلاح و آماده شدن برای روز موعود می باشد . این نوع حکایتها و قصه های جن و دیو و پری ، در آن زمانها و در دل شبهای تاریک و آرام ، ترسی عجیبی خلق می نمود . در میان قصه ، از بیرون عوعو سگهای ولگرد و قوله کشیدن گرگهای گرسنه از هر سو بگوش می رسید و ترس و لرز بر اندام را بیشتر مینمود . بخاطرم هست که پس از غروب آفتاب همه در همان اتاق بالا جمع می شدیم . خارج شدن و رفتن به تشناب ، بعد از آنکه تاریکی شب به در و دیوار پرده سیاه اشرا می کشید ، جرأت می خواست و دل شیر . قبل از خوابیدن و همینکه آخرین شعله هریکین فرو کش میکرد و تاریکی بر همه جا مستولی می گردید ، هیولای ترس هم ، بیشتر از پیش خودش را نمایان می نمود . وقتی چشمم به همان پنجره می افتاد ، ترسی عجیبی در من جان می گرفت . خیال می کردم که در بیرون اتاق و در پس آن پنجرهٔ بدون پرده شکل هائی عجیبی جان می گرفتند و به حرکت می آمدند . با صدا هائی عجیب و غریب ، که از نزدیکی همان کوه بگوش میرسید ، تخیلات نوجوانی را به فعالیت میآورد و از کاه و از هیچ ، کوهی از ترس و وحشت می آفرید . بدون شک که ، با گذشت آن همه سالها ، بر ترس و خیال و اوهام غلبه نموده بودم . باز هم برای رهائی از آن افکار و تخیلات گذشته ، به سخنان ملنگ پناه بردم و آنها را با خود تکرار نمودم :
« . . . در واقعیت ، این فکر و تصور خود انسان است که خوبی و بدی می سازد . این بستگی به این دارد که شخص به چه و چگونه می اندیشد و در کارخانه ی درونش چه را ترسیم میکند ، یا چه می آفریند : مار یا ماهی ، گل یا خار ، عشق یا نفرت ، بخشش یا انتقام ؟ » .
صدای باز و بسته شدن دروازهٔ سر زینه ، یکبار دیگر مرا از چرت رهائی بخشید . ملنگ داخل اتاق شد و رفت در جای همیشگی اش نشست . آفتاب خودش را آهسته آهسته به عقب می کشید و قصد پنهان شدن در پس کوهها را داشت ؛ کوه های سر بفلک کشیده و قد راست ، آن شاهدان رنجهای بیکران مردم آن دیاران . تاریکی شب ، آهسته آهسته داشت دامن روز را بر میچید و ملنگ دست بسوی تاقچه پهلویش دراز کرد و هریکین را از روی آن گرفت . نخست آنرا به گوشش نزدیک برد و آهسته و با احتیاط ، تکان داد . وقتی فهمید که هنوز کمی تیل داخل آن هست ، گوگردی را از روی تاقچه گرفت و فتیله را با آن روشن نمود . فضای کوچک اتاق ، آگنده از بوئی تیل گردید ، بوئی که به مشامم آشنا بود . نور کم جانی از داخل هریکین بلند شد . برای من ، روشنی آنقدر کمرنگ و بی جان بود که چیزی به خوبی دیده نمی شد . با هر حرکت شعلهٔ داخل هریکین ، سایه ها ، روی دیوار به حرکت آمده ، سپس شکل های مختلف جان میگرفتند . از دیدن پیهم سایه های متحرک و هم از شدت تاریکی ، اشکهایم سرازیر شدند . می خواستم اشکهایم را پاک کنم که روی دیوار ، آدمک های کوچک کوچک با سخنان کوتاه و خنده آور ، شکل گرفتند . با دیدن آنها ، به گذشته های دور رفتم ، به زمانی برگشتم که در مکتب ابتدائیه بودم . صحنه ٔ از آن لحظه ها به خاطرم زنده شد . دو شاگرد در حالیکه خود شان را در پس یک پرده سیاه پنهان می نمودند ، دست های شانرا بالای پرده به اشکال گوناگون به حرکت می آوردند و با آواز های گوناگون و سخنان مضحک شان خنده بر لبان شاگردان می کاشتند . همه با خنده های کودکی می خندیدیم. . .
بلی ! در اتاق بودم و مانند شاگردان آنروز ها ، با خنده های پیری می خندیدم. آنقدر خندیدم که ملنگ تعجب کرده و با صدای بلند و در حالیکه لبخندی بر لبانش بود ، پرسید :
« خیریت اس او بیادر ، چرا تنها خنده میکنی ؟ قصه کو که مام خنده کنیم . . .» . چیزی نگفتم ، اما هنوز هم سایه های روی دیوار را تعقیب می نمودم . صدا هائی هم از دل کوه بگوش می رسیدند . آهسته آهسته متوجه شدم که در امتداد شبهای آرام و تاریک آنجا ، هر حرکت و هر صدائی غیر منتظره و نامرئی ، چقدر بآسانی میتوانست ترس و واهمه خلق نماید .
ملنگ که از خنده های بی مورد من هنوز هم حیران و شاکی به نظر می رسید ، با یک حرکت ، قوطی نصوارش را از جیبش بیرون آورد . خلاف عادت ، این بار نه خودش را در آیینه کوچک قوطی نگاه کرد و نه هم چند ضربهٔ بر بالای قوطی نواخت . سر قوطی را گشود و یک کپه نصوار در زیر زبانش انداخت . باز هم خلاف دفعه های قبلی ، با نصوار در زیر زبانش ، به گفتار آمد . چون زبانش را به دندانهای پائینی اش فشار داده بود تا نصوارش از دهنش ، بیرون نریزد ، سین ها شین تلفظ می شدند :
« بیادرررر ما به همی نور ضعیف هم خوش اشتیم . از هیچ کده خوب اش . . . » او آهسته و با احتیاط سخن می گفت :
«. . . ما عادت داریم و کتی همی تاریکی خو گرفتیم ، بری شما مشکل اش حتمن . . . » . چیزی نگفتم ، ولی در آن لحظه یک دوست پرتگالی بیادم آمد ، که در هنگام فرانسوی گپ زدن ، حق و ناحق ، یا گاه و ناگاه حرف «سین» را «شین» تلفظ می نمود و زبان زیبا و شیوای فرانسوی را کمی متأثر میساخت . در آن لحظه که ملنگ از بی برقی و تاریکی سخن می گفت ، خاطرات تلخ بی برقی و گرمای کشندهٔ آوارگی بیادم آمدکه چگونه خیمه نشینان و آوارگان ما شبها و روزهای فلاکتباری را سپری می نمودند . خواستم برای او داستان روز های سوزان زندگی آوارگی را شرح بدهم ، اما قبل از آنکه چیزی بگویم ، باد ، شعله ی فانوس را به حرکت آورد و سپس به سخن آمده گفت :
« بلی! آنها شکر گذار استند ، چون میدانند که من همین شعلهٔ لرزان و کم جان را با خون دلم روشن نگه میدارم . خوشم که با سوختن خودم ، شب تاریک یک تعداد انسانهای ناتوان و کم توانرا اندکی روشن می سازم . زندگی آوارگی و گرمای شدید پشاور را ، که برق هر لحظه قطع می گردید ، بیاد داری ؟ زیرا وقتیکه برق قطع میگردید ، زندگی سخت و دشوار آواره ها ، سخت تر و دشوار تر می گردید . . . » .
آن سخنان را تائید نمودم ، اما نمی دانم خواب بودم یا بیدار ؟ اما پرسشم این بود که چگونه از زندگی آوارگی و گرمای کشنده و بی برقی های آنجا خبر داشت ؟ بلی ! روز ها و شبهای سخت و پر از محرومیتها و دشواریهای چهل سال پیش به خاطرم زنده شدند . جوان بودم . با ریش سیاه و کلاه پکول بر سر ، پیاده هرروز صبح روانه مکتب می شدم و پیشین ، پس از ختم درس ، دوباره بخانه بر می گشتم. مسافت راه زیاد بود و آفتاب گرم و سوزان ، اما پیاده گردی جز زندگی و عادت روزانه ی همه بود . آفتاب چنان گرم بود که ، شلاق سوزنده ی آن ، تنم را در زیر لباسم می سوزانید . خود را در مکتب میبینم ، همان مکتبی که در آنجا معلم بودم . شاگردانم بدورم گرد می آیند و چیزهای را از من می پرسند . سپس میبینم که با شاگردان داخل صنف هستم . موضوع درس آن روز ما ، خلیلی بود ، شاعر مقاومت سرا . خلیلی آخرین قافله سالار شعر کلاسیک فارسی – دری و یکی از تاثیر گذار ترین شاعران جهاد و مقاومت بودند . استاد خلیلی در دیار آوارگی و در پهلوی آوارگان مسکن گزیدند ، رنج و درد و آلام آنان را لمس نموده و در بیان شعر سپردند . اشعار استاد خلیلی الهام بخش شور و شوق و مبارزه مقاومت گران و سربازان راه آزادی ، جهت رهائی وطن از چنگال دشمن آنروز به حساب میآید بعد ، روی تخته سیاه ، با خط نتسعلیق ، شعری از استاد را می نویسم و شاگردان ، هر یک به نوبه خود میآیند ، میخوانند و به درد استاد و پیشگوئی های قرین به واقعیت ایشان آفرین می گویند . از متن عالی شعر و اعمال آن خواجگان بی درد و ابریشم پوش سرازیر در غم و اندوه می گردند .
این خواجه تا بندد کمر ، گردد وطن زیر و زبر
تا باغبان گیرد خبر ، نی باغ باشد نی چمن
شد عمر وی وقف درنگ ، اندر تردد مانده دنگ
نی صلح میخواهد نه جنگ ، نی نو بیارد نی کهن
افسوس از این حال تبه ، دردا از این بخت سیه
پیدا نیامد مردِ ره ، شد سالها زین انجمن
کرباس پوش بینوا ، با درد مردم آشنا
دل بسته ی راه خدا ، تن خسته ی درد وطن
چشم گشودم ، از آن زمان و از مکتب و از شاگردان به فرسنگها دور بودم . ملنگ مقابلم نشسته بود و خیره خیره بمن می دید . طور عادت ، گوئی در پیشانیم خوانده باشد ، لب به سخن گشوده ، گفت :
« . . . بلی نه گاندی ای در جمع آن خواجگان وجود داشت و دارد و نه کرباس پوشی . استاد سخن می دانستتند که آن خواجگان همه ابریشم پوشانی بودند که لباس کرباسی را فقط جهت فریب مردم بر تن نموده و می نمایند . آنها نه دلبسته راه خدا بودند و نه درد وطن و مردم را در دل داشتند » .
از این نتیجه گیری ملنگ و آگاهیش از آنچه استاد خلیلی فرموده بودند ، غرق در ابهت و حیرت شده ، ساعتها به فکر فرو رفتم . لحظه هائی چنان غرق در چرت و اندیشه بودم که خود و ملنگ و ننه ، همه را فراموش نموده بودم.
با خاطراتم ، گاهی خوش و گاهی غمگین ، از این مکان به آن مکان و از این قصه به آن قصه گذار میکردم . یکباره خودم را در دیار آوارگی در صحن حویلی کرائی می یابم . در آنجا ، در اوایل آوارگی ، شبها و روز های فراموش ناشدنی را سپری نمودیم. در سایه ی دیوار ، بالای یک چهارپائی ، مادرم و همه فامیل را می بینم که سرو صورت شان از شدت گرمی ، سرخ گردیده بود . با پکه ای در دست ، خود را پکه می زدند ، اما پکه هم باد گرم به سروصورت شان می پاشید . این تصویر یکی روزهای بود که برق نداشتیم . ملنگ بعد از مدتی ،سکوتش را شکست و به همان موضوعی که چند لحظه قبل فکر کرده بودم ، پرداخته گفت : «بیادرررر !!! برق اگه باشه خو خوب چیز اس ، اگه نباشه ، هم انسان عادت میکنه . ما در تاریکی هم زندگی کرده میتانیم . راه دهن برای کور پنهان نیست .
دانستم که ملنگ ، بسیار زیرکانه ، از زبان بیدل آن سخن را گفته بود . فهم او قابل تحسین بود :
در طریق نفع خود ، کس نیست محتاج دلیل
بی عصا ، راه دهن معلوم باشد کور را
بر امید وصل ، مشکل نیست قطع زندگی
شوق منزل ، میکند نزدیک ، راه دور را
دانستم که ملنگ سخن دلم را ، قبل از گفتن آن فهمیده بود . اما اینبار آوازی از ناکجائی برخاست و خطاب به ملنگ چنین گفت :
« . . . در آن گرمای جانسوز ، هنگامیکه برق قطع می شد ، زندگی دشوار آوارگان ، دشوار تر میگردید . آنان در دشت های سوزان و در زیر خیمه های ژنده و پاره پاره ، شب و روز را به امید بازگشت بوطن می گذرانیدند ، که در واقعیت ، زندگی آنان شباهت به مرگ تدریجی داشت . این بیت گواه و بیانگر زندگی و حال و روز آنان است .
زندگی کردن من ، مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم ، عمر حسابش کردم
حتی نفس کشیدن در آن گرمای سوزان ، دشوار بود . یگانه آرزوی آن آوارگان ، باریدن بارانی و یا اقلن وزیدن باد سردی بود تا شلاق سوزنده و کشنده آن گرمای جانسوز را مهار نماید . ولی دریغا که نه بارانی به کمک شان می آمد و نه بادی سردی می وزید ، اما آنها باز هم در انتظار بودند ، در انتظار دست غیب به سخن حافظ :« دستی از غیب برون آید و کاری بکند » اما ، دریغا آنچه که حضرت حافظ گفته بود ، هم نشد و طایر دولت به آنسو گذار ننمود . . . » . ملنگ خاموش بود و گوش میکرد ، اما در اخیر ، سخنی گفت در خور تأمل :
« کشیدن آن همه درد و رنج و دادن آن همه قربانی ، چه حاصلی برای آنان به ارمغان آورد به جز درد و رنج بیشتر؟ زیرا نه آزادی بدست آمد و نه تسلط بیگانه پایان یافت . در مقابل فساد بیشتر گردید و فقر و غربت از حد گذشت . . . » .
هیچ حاصلی، سخنانش را تائید نمودم . من خودم جز آنانم ، جز همان قربانیان ، آن قربانیان خاموش و بی آواز ، که در بی مهری و بی خبری دیگران ، بیهوده در درد وطن سوختند . ستمکاران بی آزرم ، بالای خون شهیدان معامله نمودند و خود شانرا بی جا ، فاتح و غازی قلمداد نمودند . به همین پرسش می اندیشیدم که باز همان صدا برخاست : « بلی ! آن ستم دیدگان ، در زیر خیمه های سوزان فراموش همه شده بودند . آنان با شکمهای گرسنه ، شب و روز می گذرانیدند ، در حالیکه فراموش کننده گان حریص ، بنام آن آواره ها کمک های فراوانی را بدست میآوردند می خوردند ، می نوشیدند و آرام می خوابیدند . بدانید که آنان پاداش اعمال غیر انسانی شان را ، دیر یا زود خواهند گرفت . این کرهٔ خاکی مملوست از اسرار و راز ها . آنانی که هنوز به آن پی نبرده اند و خلاف آن عمل کرده و میکنند ، جزای شان دو چند خواهد بود » .
با ختم این پیام ، من بسوی ملنگ دیدم و او به سوی من خیره شد و ننه ، حیران به سوی هردوی ما می دید . معلوم نشد که صدای کی بود و یا هم از کجا برخاسته بود ؟صدای ملنگ بود یا از من ، یا از شخص سوم ؟ سپس خاموشی و سکوت ، صدائی شنیده نمی شد . تنها بودم ، نه از ملنگ خبری بود و نه از ننه . به درازی و طول عمر روز ها و شبهای آنجا اندیشیدم ، روز های بی پایان و آهسته گذر . شبهای تاریک و آرام آنجا ، متفاوت از دیگر جاهائی بود که من دیده بودم . شبهای بی پایان چون شب یلدا . همزمان ، آرامش دلپذیر شبهای آنجا ، خواب را رایگان به همه ارزانی میداشت و دست شفق هم زود گریبان شب را نمی درید . لحظه های رویایی نگاه ها و ادا های عاشقان ، گر چه زود به پایان نمی رسیدند ، اما باز هم عاشقان تشنه لب ، در پایان آن شب و بوس و کنار ها ، از دمیدن شفق شکوه سر میدادند :
شب وصالی نصیب ما شد ، نسیم صبحی رقیب ما شد
بخون بغلتد شفق خدا را ، چرا گریبان دریده امشب
همانجا در اتاق نشسته بودیم . ملنگ و ننه ، هر دو خاموشانه با نگاهایشان از یکدیگر سوال و جواب می نمودند . ننه از فرط خستگی و کار روز ، دیگر تاب و توان گفت و شنود را نداشت ، از جایش به سختی بلند شد و رو بمن نموده ، گفت :
« او بیادر ! نامتام نگفتی ، خیر اس پروا نمیکنه . آرام خو کو ، خانی خودت اس . میگن یار زنده باشه ، صحبت باقیس . . . » . با خود گفتم « بلی ! یار زنده ، صحبت باقی » . خواستم از او تشکری کنم به خاطر مهربانی و زحمت هایش ، اما یکباره همه چیز تغییر کردند . به جای ننه زنی چاق و کوتاه اندامی مقابلم ایستاده بود . ملنگ با دهان پرخنده ، بدروش می چرخید . زن به زبان هندی آواز می خواند . کمی دورتر نوازندگان او را همراهی می نمودند . ملنگ گاهی با چهره موسی قاسمی و گاهی هم با چهره خودش ظاهر می شد . اما آواز ، آواز موسی بود . باورم نمی شد ، نمی دانستم چه بگویم ، زیرا موسی قاسمی ، در گذشته ها بار ها خانه ما آمد بود و به گفته خودش «مجرايی » داده بود ، پس آن نفر کی بود ؟ موسی یا ملنگ ؟ گفتم اگر ملنگ است ، پس چرا تا حالا پنهان نموده بود و چیزی به ما نگفته بودکه خواننده هم است ؟ خواستم از او بپرسم که موسی کیست ؟ ! تاریکی و سپس صدای خنده های ملنگ وننه . نه موسی آنجا بود و نه کدام نوازنده . ملنگ در جایش نشسته بود و ننه که برای رفتن خودشرا آماده کرده بود دوباره بر زمین نشست و به شوهرش گفت :
« شنیدی بابه منان ! بیادر موسی موسی میگفت ، ای موسایش کیس ؟ یا شاید نام خودش موساس ؟ » . فقط خندیدم و چیزی نگفتم . ملنگ که پشت هیچ گپه ایلا دادنی نبود ، پرسید :
« اینه بیادررررر نامته شکر گفتی «موسی» ، اما هر چه فکر کدم ، بیادم نآمد . فکر ها خراب شده ، کدام موسی؟ به خاطری که ده قوم و خویش ما بنام موسی کسی نبود . . . » .
پیش از آنکه چیزی دیگری اضافه کرده باشد سخنش را قطع کردم و با شوخی گفتم : مه و موسی شدن ، اما با خودم گفتم ، که دو موسی را می شناسم . اولیش پیامبر بود و آورنده پیام و کتاب . دومیش ، هنر مند بود که با هنرش ، لذت می آفرید . من چه برای آوردن داشتم که خود را موسی می نامیدم ؟ از چرت که فارغ شدم به چهره آندو نگریستم ، پی بردم که آنها واقعن مرا موسی فکر نموده بودند . خاطرات شبهای موسیقی با استاد موسی قاسمی ، شبهای شیرین و فرامو ش ناشدن ، نوای سازی که از روی صدق و اعتقاد به صدا میآمد . غذا های لذیذ وگوناگون که همیش مهمانان را به تحسین و تمجید وامیداشت. اکثر دوستان در مجلس کسانی میبودند که کم و بیش با اساسات موسیقی آشنا بودند و به اصطلاح گوش حساس داشتند و ارادت و احترام هم به میزبان داشتند ، پس فضائی که در آنشبها خلق میگردید ، غیر قابل وصف است . دوباره به ملنگ و ننه و موسی فکر کردم ، ناگهان صدای مادرم بگوشم رسید . او را می بینم که در اتاق با ما نشسته و با مامایش «ملنگ » و «ننه» که به او «زن ماما » میگفت ، گفتگو دارد و با خنده همیشگی اش ، به آنها میگوید که نام «من» موسی نیست: « شوخی میکنه ماما جان ، نامکش موسی نیس . . . » و همه بلند بلند می خندند .
نور هریکین ، لحظه به لحظه کم و کمتر شده میرفت . شعلهٔ فانوش ، هر قدر کوتاه تر می گردید ، ترس مردن لرزه بر بدنش را
بیشتر می ساخت :
شمع را گفتند کاین لرزیدنت از بهر چیست ؟
گفت می ترسم که عمرم دمبدم کم می شود
ملنگ معنی بیت را ، بدون آنکه چیزی باو گفته باشم ، درک نموده ، بی تأمل گفت :
« ترس از مردن ، زندگی انسانه سخت می سازه . از مرگ کسی را گریز نیس و مردن حق اس . . .» و بسیار ماهرانه از زبان مولانا گفت :
« . . . به خصوص مرگ های که بهتر از زنده بودن هستند . زیرا آن درد ها را دوای بهتر از مردن نباشد . . .» . دانستم که او به این بیت حضرت مولانای بلخ اشاره داشت و سخنش را روی آن استوار نموده بود :
دردی است غیر مردن ، آنرا دوا نباشد
پس من چگونه گویم ، کاین درد را دوا کن
کوهی از یادگار ها و خاطره های تلخ و شیرین مرا در خود احاطه می نمودند و نمی دانستم در چه زمانی و مکانی بودم . . . در همان اتاق بودم . ملنگ هم در جایش تکیه داده بود . نه خبری از مادرم بود و نه هم از ننه . سایه های روی دیوار ، بسیار آهسته آهسته شور می خوردند . فانوس پس از لرزه های فراوان و ترس از مردن ، نفس های آخرش را میکشید . ملنگ فهمیده بود و قبل از آنکه شعلهٔ فانوس بمیرد ، مقداری تیل داخل هریکین ریخت . شور و حال دوباره در جان شعله افتاد و سایه ها ، از نو دوباره به رقص آمدند . به مادرم فکر کردم ، که چند لحظه قبل دیده بودمش مانند گذشه ها ، خسته و بیمار به نظر میرسید . نمی دانم چرا ؟ یکباره ننه و مادرم را مقایسه کردم . زود دریافتم که ، غمهای مادرم زیاد بودند ، بزرگتر از کوه بیستون بودند . در تمام دوره زندگیش ، به شکلی درد کشید . رنج و غم و مصیبت ، گریبانش را رها ننمودند . از داشتن پدر در ابتدای طفلی محروم گشت . درد مادر جوان اش را حس کرد ، که در سوگ شوهر جوان نشست و جوانی اش را در پای او ، یگانه اولادش ، نثار نمود . از مرگ چند خواهر و برادر هم که در سنین پایین مرده بودند ، رنج برد و تنهائی را با گوشت و پوستش احساس نمود. در پرده آخر زندگی داغ فرزند جوان و برومندش و آوارگی و فراق وطن ، ضربه ی آخری را ، برتن بیمار و آزرده اش وارد نمودند .
ملنگ بالاخره چرتهایش را رها نموده سر گپ آمد :
« بیادر ده کجا زندگی دارین ؟ »
گفتم : در « کابل » ، اما آهسته با خود گفتم که زندگی « داشتیم » ، اما از دیر سالهاست که دیگر نداریم . در این میان ، ملنگ خنده کوتاهی کرده گفت :
« کابل ، کابل خو کلان اس ، د کجای کابل ؟ ما هم د کابل قوم و خیش داشتیم و کابل زیاد رفتیم » . سخنش را در دل تائید نمودم ، زیرا ملنگ ، در جوانی شغل گادی رانی داشت ، بدون شک که کابل را خوب می شناخت . از زبان خودش شنیده بودم که در منطقه چمن حضوری ، مکانیرا که نادر خان ، امیر حبیب الله « بچه سقاو » را در آنجا اعدام نموده بود ، به چشم خود دیده بود و می گفت که ، در آن جا سبزه خوب نمی روئید و دایم زرد بود . اما ، به جای پاسخ به او ، با صدای بلند به خود گفتم که بلی ! کابله خوب می شناسم . در همان جا تولد شدم ، به مکتب رفتم ، هزاران غم و شادی را در آنجا دیدم و تجربه کردم . در یک کلام تارو پودم از آب و خاک آن جان گرفته وبا ریشه هایش پیوند خورده است . سپس هر دو سکوت کردیم . ملنگ متحیراته بسویم می دید و شاید هم با خودش می گفت که «عجب آدمی او ! » اما زود و بدون صبر ادامه دادم : در چهل سال آوارگی ، شبی نبود که آنجا را خواب ندیده باشم . در خوابم ، نه آدمها را می شناختم و نه هم راه ها و سرکها را . همیش در جستجوی کسی یا چیزی می بودم . همیش راه را گم میکردم و سراسیمه به هر سو می دویدم . یک شب راه خانه خود را جستجو میکردم و شب دیگر خانه دوستی را که هزار ها مرتبه آنجا رفته بودم و یک شب دیگر مکتبم را می جستم . هرشب ، هیجانی و هراسان و غرق در آب ، از خواب بیدار می شدم و بیشتر ناامید می گردیدم . ملنگ خاموشانه به گپهایم گوش میداد . وقتی خوب در چهره اش دیدم ، دانستم که در دلش می خندید و با خودش میگفت : « ای آدم چقه لوده اس ، مردما جان خوده میتن تا یک جائی برن ، در آبها غرق میشن و ای آدم ، هر شب کابله خواب می بینه . . .» .برای اینکه باو نشان داده باشم که من نیز نیت او را ، قبل از گفتنش فهمیده بودم ، گفتم :
«بلی درست است ، یک زمانی ، من نیز ترک وطن کردم و به اصطلاح ، خودم را به جائی رساندم . درد دوری وطن ، بعد از رفتن و بعد از ترک آن آغاز میگردد . بیاد آنجا «وطن» ، اینجا را نیز از دست دادم . یا بهتر بگویم « هم قماره باختم و هم حریفه از دست دادم ». وقتی به ملنگ نگاه کردم ، بیصدا می خندید ، سپس از زبان رسای بیدل چنین گفت :
بیدل از درد وطن ، خون گشت ذوق عبرتم
بس که یاد آشیان کردم قفس هم تنگ شد
حیرت کردم و بلند گفتم : «واه واه عالی » ، نهایت خوشم آمده بود . بجای اندیشیدن به حال خودم ، یکباره بیاد قفس های مجید افتادم که چرا پرندگان زندانیش ، یاد آشیان را فراموش کرده بودند و قفس را ، آشیان کوچک فکر میکردند ؟ زیرا در غیر آن ، همان قفس کوچک ، برای شان تنگ تر میگردید و به دوزخ سوزانی مبدل می گشت . صیاد آن پرندگان ، خود مجید بود و پرندگان پر و بال بسته اش بدون شک که آرزوی های بدی برای او می نمودند و می گفتند :
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده بباغی و دلم شاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه ی صیاد کنید
در میان تاریکی و سکوت ، خودم را با پرنده های مجید مقایسه نمودم . صیاد پرندگان مجید ، خود مجید بود و صیاد من و هزاران دیگر نیز ، دو دست نابکار آدمی و دست روزگار بود . پرنده های مجید ، از مدتها در آن قفس های زیبا ، بال و پر می زدند و من در قفس بی سقف آوارگی ، آنقدر فکر آشیان کرده بودم که قفس برایم تنگ تر و غیر قابل تنفس تر گردیده بود . به آشیان و قفس به آزادگی و اسارت می اندیشیدم ، که چشمم به آن کلکین بدون پرده افتاد. مجید در پس آن ایستاده بود و قفس هارا ، یک بیک باز می نمود و آزادی را دوباره به پرندگان زندانیش می سپرد . لحظه ای که مرا به فکر واداشت ، همان لحظه ای آزادی پرندگان بود . با تعجب میدیدم که با وجودیکه قفس باز می شد ولی پرنده خودش را زود و یکدم به آن مجرای خروجی نزدیک نمی نمود . وحشت زده معلوم می شد و در حالیکه به اینسو و آنسو ، زود زود می دید ، پیامی را به پرندگان دیگر می رسانید . پرسشی نزدم خلق شد : این دل و نادل بودن از بابت چیست ؟ آیا از نداشتن اعتماد به مجید است « که خم خم رفتن صیاد بهر صید مرغان است » و یا از نداشتن اعتماد به بال و پر است، چون عمری در قفس بوده اند و پرواز را فراموش نموده اند ؟ در جستجوی پاسخی بودم که ناگهان چهار قفس بزرگ در چهارکنج اتاق میبینم که در یکی از آنها خودم زندانی هستم و در سه دیگر ملنگ و ننه و مجید . پرنده های آزاد شده ، بدور قفسهای ما می چرخیدند و این پیام را زمزمه می نمودند :
آزاد شو از بند خویش ، زنجیر را باور نکن
اکنون زمان زندگیست تاخیر را باور نکن
خالق ترا شاد آفرید ، آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو ، زنجیر را باور نکن
ملنگ را می بینم که خموش ایستاده است و با بی تفاوتی آن صحنه را از نظر می گذراند . اما مجید خودش نه خوش بود و نه غمگین . قفس های خالی را یک به یک می شکست و آنها را نذر تنور ننه می نمود . دود سیاه و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و دیگر هیچ چیزی در بیرون از اتاق دیده نمی شد . وقتی دود ، آهسته آهسته به سوی آسمان بلند گردید و همه جا دوباره روشن شد ، همه با مجید در داخل اتاق بودیم ، در حالیکه مجید چند لحظه قبل ، در بیرون و در پس پنجره ، پرنده هایش را آزاد می نمود . از او پرسیدم :
«مجید خودت اینجه هستی پس او نفر دیگه در بیرون کی بود که پرنده ها را آزاد میکرد ؟ » با شنیدن این سخن ، مجید سراسیمه شد و فریاد برآورد: «کدام نفر ؟ پرنده های مره ؟» . سپس نزدیک کلکین شد و خودش را به پایین پرتاب نمود . چند لحظه بعد صدای به زمین خوردنش بگوشم رسید . از جا پریدم و به طرف پنجره دویدم ، اما پنجره بسته بود . آن صدا در واقعیت صدای بستن دروازه اتاق بود که ملنگ در عقبش بست و از زینه پایین رفت . باز هم در اتاق تنها بودم . عرق از سرو رویم سرازیر شده بود . به سوی سقف اتاق دیدم ، ترسی از غندل و گژدم احساس ننمودم . آوازی برخاست و مرا مخاطب قرار داده گفت : « ههه. . . آنوقتها را بیاد داری ؟ بیاد داری که شب پیش از خواب تشک ها را پس میزدی تا در زیر آنها چیزی پنهان نباشد . لحاف را چندین بار تکان میدادی و سرت را از ترس گزیدن ، با دستمالی می پوشاندی تا از نیش آن جانوران خطرناک در امان مانده باشد . ههه ههه . نمی دانستی که گزنده ترین دشمن انسان ، خود انسان است نه حیوان . کشنده ترین نیش از خود انسان است ، نیش انسان از کینه و عداوت است ، نه از حیوان . . . »
این پیام را قبلن نیز از کسی شنیده بودم . بین خواب و بیداری بودم . تاریکی ، همه جا را در بر گرفته بود ، تاریکی ای که دیگر هراسی از آن نداشتم. راز تاریکی شب و قصهٔ غار کوه و داستان مهدی و سپاه اشرا بهتر فهمیده بودم . چهل سال پیش ، زمانیکه تاریکی شب میآمد و سکوت و آرامش همه جا را در آغوش میگرفت ، به جز صدای حیوانات شبگرد ، سگها و گرگهای گرسنه و خطرناک ، کدام آوازی بگوش نمی رسید . سکوت ترس آوری حکم میراند ، از همه جا ترس میبارید و اندکترین صدائی در بیرون ، انعکاس میکرد و ترس ایجاد می نمود . اما برخلاف ، اینبار آن سکوت و آرامش و تاریکی برآیم لذت بخش و خوشآیند شده بود. دومین چیزی که آنوقتها برآیم کمی ترس آور بود ، تشناب خانه ملنگ بود که هنوز هم هیچ تغییری نکرده و به همان شکل سر جایش قرار دارد . تشناب سنتی ، در داخل حویلی و نزدیک باغچه که بر یک بلندی قرار گرفته است . در دل شب و در میان صدا های گرگ و شغال ، رفتن تا آنجا عاری از ترس و لرز نبود . ترس از مار و گژدم و بخصوص گاو زنبور هایکه در گوشه و کنار باغچه لانه کرده بودند ، آدمه حتی در روز روشن ، اندکی کم جرأت می ساخت . اما خوشبختانه این بار ، بعد از شنیدن آن آوازی که از لابلای دستک های سقف اتاق شنیده بودم ، تمام تشویش و ترسم از مار و زنبور و غندل و غیره از میان برداشته شده بود: « دشمن واقعی انسان ، خود انسان است نه زنبور و مار و غندل و گژم و غیره . کشنده ترین و زهرآگنده ترین زخم ، نیش زبان انسان است . . . » . یک شب دیگر نیز گذشت . صبح بود و آغاز زیبائی روز . نسیم صبحگاهان و نوای پرندگان سحر خیز که از درون باغچه بگوش میرسید ، لذت می بخشیدند . بوی خوش تاک و انگور و شبنم صبحگاهی برسر هر گل و برگ ، طراوت به هر سو می پاشید و لذت زندگی ده و زیبائی طبیعت وطن را پر رنگ تر و زیبا تر می نمود. صبحدم ، صدای مواشی با غُمغُم ماما ، که هر روز از داخل طویله بگوش می رسید ، این خود مژده آور زندگی و پویائی و آغاز یک روز نو می بود . ننه ، بر سبیل عادت هر روز آتش می افروخت و چای صبح آماده میکرد . از بوی دلکش برگها و شاخچه های خشک که در آتش دیگدان می سوختند ، گرمی و لذت غیر قابل وصف ایجاد می گردید . آن صبح ، نزدیک دروازه طویله شدم ، داخل آن پر از گرد و خاک بود. فقط از دو سوراخ دیوار ، کمی روشنی و هوا به داخل نفوذ میکرد و بس . ملنگ غُمغُم کنان گاو را می دوشید و همزمان با حیوان گفتگو داشت : « آرام بی صایب ، آرام باش ، اووو » ، گاهی هم زبانش را بکامش چسبانده صدائی می کشید تا حیوان آرام بگیرد و شیر خوب داخل سطل آهنی بریزد . الاغ ، در کنج دیگر ، بی صبرانه منتظر علف ایستاده بود و گاه و ناگاه پایش را به رسم ناخرسندی ، بر زمین می کوبید که ملنگ بی وقفه جوابش را میداد : « اوووو صبرکو ! نوبتت میرسه . . .» .
چند بز و گوسفند ، آهسته آهسته علف های روی زمین را نشخوار میکردند . بوی تند و زننده ای که از آنجا بلند میشد ، مشامم را می آزرد و به سختی نفس می کشیدم . وقتی ملنگ مرا در آن حالت دید ، خندید و زیر لب چیزی گفت ، که خوب نشنیدم . بعد تر ، وقتی ملنگ از طویله بیرون آمد ، سطل خالی بود و قطره ی شیر هم نداشت . باورم نمی شد . هزار سوال در ذهنم گذشت ولی از حیأ چیزی نگفتم . ملنگ با سطل خالی برگشته بود در حالیکه من با چشمان خود ، وی را در حال دوشیدن گاو دیده بودم. چون چیزی نگفتم ، ملنگ خودش به سخن آمد و گفت : « والله سطل خالیس بیادررر ، وقتی به الاغ علف میدادم ، گاو سبیل شیره چپه کد » . من حرفش را قبول کردم ، اما زود صدای قهر گونه و اعتراضی ننه از داخل آشپزخانه بلند شد و مرا به شک انداخت . نزدیکتر رفتم ، پرده ای از دود ، دیدن را در داخل آشپزخانه نا ممکن نموده بود و صدای ننه را از پس دیوار دود می شنیدم . وقتی از پس دود بیرون شد ، او همزمان از شدت خشم می خندید و هم می گریست . من ننه را هیچگاهی در آن حالت ندیده بودم . دلیل خندیدن و گریستنش را پرسیدم . گفت :
«او بیادر جان ! مردکه عقل خوده از دست داده ، گاو سبیل از چند روز اس که از شیر مانده ، اما او هر روز میره و ناقی ناقی گاوه میدوشه و هر روز کتی سطل خالی پس میآیه ، خنده آدم میایه . . .» . سخنش را تائید کردم و گفتم پس دلیل گریستن چه بود ننه ؟ گفت :
« بری از ای که اگه شیر نباشه نه ماس اس نه مسکه نه قیماق و نه هیچ . چی بخوریم او بیادر ؟ » . حرف ننه را شنیدم ، اما من خودم ملنگ را در حال دوشیدن گاو دیده بودم . صدای افتادن شیر در داخل سطل را هنوز در گوش داشتم . صبح شده بود . آواز ملنگ مرا از خواب بیدار نمود : « بخی بیادر جان صبح اس » چند لحظه بعد هنگامیکه از زینه پایین آمدم ، ملنگ را با سطل مملو از شیر در پایین زینه دیدم . مطمئن شدم که خواب دیده بودم و گاو از شیر دادن نمانده بود و ننه از فقدان شیر و ماست و غیره تشویش نخواهد داشت . سینه امرا از هوای صاف و جانبخش صبحگاهی مملو نمودم و سری به آشپزخانه زدم . دود از داخل تنور خانه بیرون میزد. به دروازه نزدیک شدم ، به سختی چیزی دیده می شد. پیر زن بیچاره در حالیکه از شدت دود ، سرفه می کرد ، همینکه مرا دید چون گذشته ها لبخندی زد و مانده نشی گفت . از زحمت هایش تشکری کردم ، ننه بدون مقدمه ، صندوقچه غمهایش را گشوده گفت :
« چی کنم بیادر ، نکنم کی میکنه ؟ زندگی دَ دِه سخت اس ، مثل شار نیس ، ده اونجه برق اس ، دَه دو دقه اوو جوش میآیه ، اینجه خو برق نیس ، آتش کو و بشی تا گرم شوه . نکنیم چی کنیم ؟ » در این میان ، سر و کله ملنگ پیدا شد . چایجوش دود زده را برداشت ، پر از شیر نمود و بالای دیگدان گلی گذاشت . سه پیاله ی گرد استالفی را هم روی تخته چوب پهلوی تنور گذاشته و از آنجا خارج شد . وقتی از زینه کاهگلی بالا میرفت ، دانستم که کجا میخواست برود . تابلوئی پیش رویم مجسم گردید . روی تابلو ، دو اتاق در سمت چپ کفش کن ترسیم شدند . در داخل آن دو اتاق ، طوری که خودم هم به خاطر دارم ، دو گاو صندوق بزرگ دیده می شد . ملنگ اشیا و اسناد مهم شانرا در یکی از آنها و در داخل دومی ، لباس های شانرا می گذاشت . در قسمت دیگر اتاق ، میوه های خشک و تازه و بعضی لبنیات ، روی پرده بزرگ دیده می شد . بر گردهٔ هر گاو صندوق قفل بزرگی دیده می شد . روی تابلوی مذکور ، سه عدد کلید نیز دیده می شد . با دیدن آنها ، بیاد آوردم که ملنگ سه عدد کلید داشت ، که دوتای آنها از گاو صندوقها بودند ، و سومی کلید آهنی دراز و زنگ زده ، کلید دروازه همان اتاق بود . فکر میکنم که به جز خود ملنگ ، نفر دومی ، هرگز به آنها دست نزده بود. کلید ها با رشتهٔ محکم و دراز با هم وصل شده بودند . آخر آن رشته ، در جیب داخلی واسکت ملنگ گره خورده بود . آوازه بود که ملنگ تفنگش را در داخل یکی از آن گاو صندوقها پنهان نموده بود ، اما خودش در آن باره چیزی بر زبان نمی آورد .
نمی دانم چه مدت زمان گذشت که یکباره تابلو از مقابل چشمانم پاک گردید . سپس ملنگ ، هیجانی و سراسیمه ، دوان دوان از زینه پایین آمد . در حالیکه جیب هایشرا می پالید ، با آواز بلند به ننه گفت : «کلی هایم ، کلی هایم ، کلی هایمه دزی کدن ، دزی کدن . . . » ، این را گفت و سراسیمه از زینه دوباره بالا رفت .باورم نمی شد که کلید های ملنگه کسی دزدیده با آن رشته ی محکم و آن جیب واسکت. چند لحظه گذشت ، متوجه شدم که کلید ها در گردن ننه آویزان بودند . وی هر باریکه نان را به تنور می زد ، آن رشته ٔ دراز ، داخل تنور می گردید و هر لحظه امکان افتادن و سوختن آنها در داخل تنور گمان میرفت . خواستم تا ملنگ را از آن باخبر کنم و بگویم که کلید هایش ، اما ملنگ همانجا نشسته بود و پیاله ی شیر را بدستم داد . به گردن ننه دیدم ، نه رشته ای در گردن داشت و نه هم کلیدی . بر عکس ، رشته طور معمول از جیب ملنگ آویزان بود ، رشته ی که در حدود نیم متر بود . ملنگ در زمستان ، گوشت خشک یا گوشت قاق را هم در داخل یکی از همان گاوصندوق ها میگذاشت . وقت بریدن گوشت قاق همیشه یک توته از آن را در دهن میکرد وساعتها آنرا می جوید و لذت می برد . در آن زمستانهای سرد و پر برف ، ننه بیشتر شلغم بته را دوست داشت و آماده می نمود. لذت ججق و نان های ججقی را که آماده میکردند ، هر گز فراموش نخواهم کرد.
آن روز هم گذشت و شب فرا رسید . شب تاریک ، آرام و بی سرو صدا ، باز هم در آرامش و در تب و تاب شعله فانوس و سایه های روی دیوار ، جایش را به صبح زندگی بخش دیگر سپرد . از زینه پایین می آمدم که ملنگ طور عادت از طویله بیرون آمد. پیش آمد و چیزی در گوشم گفت . هر دو تصمیم به رفتن گرفتیم . در دهات دور دست ، یک روز هفته را به خرید و فروش اختصاص میدهند که بنام «روز بازار» یاد میگردد . آن پنجشنبه هم روز بازار بود . ملنگ مانند دیگر روستائیان، منتظر آمدن آنروز بود . هوا سرد بود و ماما سرو رویش را با شالی پیچانده بود . با افسار الاغ در دست ، حرکت کردیم . همینکه از لخک دروازه حویلی گذشتیم ، ننه غُمغُم کرده ، دعا خواند و آمین گفت . در آخر جام آبی در عقب ما نثار زمین نمود . هر دو راه بازار را در پیش گرفتیم . وقتی نظرم به الاغ لاغر و بی حال افتاد ، دلم به حالش سوخت . خسته و گرسنه و دل و نادل معلوم می شد . فکر می شد که گویا فهمیده بود روز بازار است و روز بار کشیدن و پیاده رفتن . وقتی ملنگ را از حال الاغ با خبر نمودم ، خنده ی معنی داری کرد و به آرامی گفت : « ری نزن بیادر ! عادت داره ، خدا بری همی کار خلقش کده . . . » هنوز سخن ملنگ تمام نشده بود که ، الاغ بشدت پایشرا بر زمین کوبید و مخالفتش را با ملنگ نشان داد . خانه ملنگ در یک بلندی قرار داشت و از دروازه حیاط تا راه هموار ( اگر هموار گفته بتوانیم ) در حدود صد متر بود و آن صد متر ، مملو بود از سنگ و سنگ پارچه های خورد و کلان ، که راه رفتن روی آنها عاری از دشواری نبود . به گمانم که زمانی سیلاب شدیدی از آنجا گذشته بود و آن همه سنگ و سنگریزه و سنگچل را چون یادگار از خود بر جا گذاشته بود . گذشتن از روی آن همه موانع ، حتی برای الاغ که باری هم بر پشتش نبود ، سخت بود . با دیدن راه ، یکباره به فکر برگشت و بفکر الاغ شدم با بار سنگین بر پشتش ، اما زود حرف ملنگ بیادم آمد : « ری نزن بیادر ، عادت داره . . . » .
«هی میدان ، طی میدان ، خار مغیلان » ، قدم به قدم پیش میرفتیم . با طلوع خورشید ، هوا آهسته آهسته روشن شده میرفت . ملنگ از من خواست تا بر پشت الاغ بنشینم ، اما همینکه بسوی الاغ لاغر دیدم ، طوری به من دید و سرش را تکان داد که گوئی التماس می نمود تا این کار را نکنم . پیاده ادامه دادم و سوار حیوان بی زبان نشدم . روستائیان ، مردمان سحر خیز و زحمت کش اند . هنوز به کوچه باغها نارسیده ، بوی آتش هیزم و نان گرم به مشام میرسید . از کوچه باغها گذشته به میدانی پر از خاک و خشک و بی علف نزدیک شدیم . الاغ سبک و بدون بار ملنگ ، خرامان خرامان هر سو چرش میکرد . همینکه برگی ، علفی می دید ، می خورد و به پیش میرفت . ناگهان الاغ دیگری در وسط میدان پیدا شد که بار سنگینی بر پشتش بود . یکباره با دیدن آن الاغ ، الاغ ملنگ هیجانی شده به عَرعَر زدن شروع نمود. در حالیکه پایش را بر زمین می کوبید و گرد و خاک به هوا بلند می شد ، می خواست خودش را نزدیک الاغ دومی برساند . با دیدن آن صحنه ، دست پاچه شدم و نمی دانستم چه کنم ؟ ملنگ زود و با یک حرکت ، نزدیک شد و با گفتن « ای ی ی بی صایب ، آرام باش » و با چوب باریکی که در دست داشت ضربه ای بر گردن حیوان کوبید . الاغ فوری از هیجان باز ماند و مثل اینکه هیچ خبری نبوده باشد ، به راهش ادامه داد . در آن هنگام این سخن بیادم آمد : «خرکاری هم هنر است » و آنروز به معنی واقعی آن سخن پی بردم و آنرا در عمل دیدم . ملنگ بر خلاف من ، این هنر را می دانست ، اما من دست پاچه شده بودم چون از آن هنر ناآگاه بودم و نمی دانستم چه کنم ؟
بعد از مدتی پیاده رفتن ، ملنگ خودش سوار الاغ شد و باقی راه را سوار بر پشت الاغ پیمود . همینکه بر پشت الاغ بیچاره سوار شد ، چهره ی حیوان غمگین تر گردید . ملنگ با الاغش ، پیش پیش و من در عقب آنها راه میرفتم . با دیدن آن صحنه ، نمی دانم چرا ؟ قصه ملا نصرالدین و الاغش بخاطرم گذشت و با خود گفتم که عنقریب کمر حیوان بیچاره در زیر وزن ملنگ و آن راه های پر از چَقری و چُقری خواهد شکست . اما باز هم سخن قبلی ملنگ بیادم آمد که صبح گفته بود : « ری نزن بیادر ! خدا بری همی کار خلقش کده . . .» .
آفتاب صورت پر نور و گرمی زندگی بخشش را ، آهسته آهسته از پس کوه های سر بفلک کشیده و پر غرور ، به نمایش می گذاشت و بر دشت و دمن گرد طلا می پاشید . با طلوع خورشید ، طبیعت رفته رفته زیبایی خودش را از سر میگرفت و گرمی بر بدن روستائیان سحر خیز نثار می کرد . از چندین کوچه باغها گذشتیم تا به بازار رسیدیم . وقتی نزدیک بازار رسیدیم ، صدای ماما از بالای مرکب بلند شده ، گفت :
« اینه رسیدیم بیادر ، خدا کنه که مانده نشده باشی ؟ » . جوابی ندادم ، میدان بازار هنور خالی بود . آهسته آهسته ، روستائیان در حالیکه هر یک بر پشت الاغ یا بر دوش خود، باری را حمل می نمودند ، وارد میدان می شدند . سپس در هر گوشهٔ از میدان از قبل آبپاشی شده ، بساط شانرا پهن نموده مواد قابل فروش شانرا به نمایش می گذاشتند . ملنگ ، الاغ را در میان حیوانات دیگر بر درختی بست و چیز های را که برای فروش با خود آورده بود ، گرفته به سمتی روان شد . من منتظر او ، اینسو و آنسو می رفتم و تماشا میکردم . دور تر ، در گوشه دیگر میدان جای خرید و فروش مواشی بود . در سمت دیگر میدان چند سماوار دیده می شد که دود و تفت ، همواره از آنها به هوا بلند می گردید . چند میز و چوکی چوبی کم ارتفاع مقابل آنها گذاشته شده بود . چند لحظه بعد ، آهسته آهسته جمع و جوش بیشتر میگردید . چاینک ها از چای سیاه و سبز پر و خالی می گردیدند . صدای شاگرد سماوارخانه بی وقفه بگوش می رسید که به خلیفه سماوار چی صدا میزد :
« دو سیاه یک سبز ! یک سبز با نان و بوره ، دو پراته ! » . تحرک و پویائی ، سیر عادی اشرا از سر گرفته بود . یک شاگرد دیگر سماوار ، چاینک های چای را در مجمری روی دست و شانه برای روستائیان در هر گوشه و کنار میدان ، میبرد و میآورد . آنان چای صبح را با توت و چهارمغز و یا قیماق و پنیر که با خود آورده بودند ، می خوردند . لذت آن روز برایم بیشتر از هر روز های دیگر بود ، زیرا زندگی ساده و بی پیراهه و قناعت پیشگی روستائیان به یک لقمه نان غریبانه و سادهٔ آنان ارزش و لذت فراوان می بخشید .
با طلوع کامل خورشید و با افزایش تعداد مردم ، آن آرامش چند لحظه قبل ، جایش را به سرو صدا های فروشندگان و خریداران سپرد . این خود گواه زندگی و تحرک مردمان قریه و قصبات دور و نزدیک را نشان میداد . منتظر برگشت ملنگ بودم ، در گوشه ای از میدان ، مردی با ریش سفید و دراز ، مو های پریشان که روی شانه هایش افتاده بودند ، توجه مرا بخود جلب نمود که ایستاده بود و با خودش حرف می زد . حلقه ها و انگشتر های رنگ رنگ ، انگشتانش را مزین نموده بودند. پیراهن سفید و درازی زانو هایش را پوشانده بود . شال سیاهی را بدور گردنش پیچانیده بود . مرد آهسته آهسته ، در حالیکه چوب دستش را بر زمین می کوبید ، چیز چیزی میگفت . آشفته و ناراض به نظر میرسید . صدایش خوب شنیده نمی شد ، نزدیکتر رفتم تا سخنانش را خوب بشنوم . روستائیان ، بی اعتنأ و بدون نگاهی ، از دور و برش می گذشتند. او هم توجه به کس نداشت و غرق دنیای خودش بود. همینکه نزدیک شدم ، چشم از زمین برکند و خودش را جمع و جور نمود . سپس ، زود زود به سمت چپ و راستش نظری انداخت و گفت :
« اینه ، اینه آمد . آمد خودش اس ، بلی خودش اس . . . » و در حالی که دستانش را برای دعا یا شکرگذاری بلند نموده بود ، گفت : « چقدر انتظار کشیدم ، چقدر انتظار کشیدم . . .» . به عقبم نگاه کردم ، کسی نبود و واقعن مخاطب اش من بودم . کمی نگران شدم ، «خودش اس خودش اس» یعنی چه ؟مره از کجا می شناسه ؟ با این همه ، خودم را از دست نداده ، نزدیک رفتم. مرد با چوب دستش روی زمین چیزی نوشت . وقتی توانستم آنرا بخوانم ، باورم نمی شد ، نوشته بود : « در انتظار » و در آخر آن یک خط کشیده بود ، خط بی انتها ، یعنی بی پایان ؛ انتظار بی پایان . « در انتظار ــــــــــــــــــــــــــــــــ »در حالیکه بسوی آسمان می نگریست ، بلند بلند گفت :
« چقه انتظار کشیدم ، چقه غم خوردم یا رب ! حالی میگه ، حتمن میگه که چتو کنم . حتمن نشانی میته و می فامه که کجا اس ، می فامه می فامه حتمن می فامه . . . » مرتب به من می دید و منتظر بود چیزی بگویم . حالی عجیبی داشتم ، نمی دانستم چه بگویم و اگر میگفتم چه می گفتم ؟ مرد سرش را بسوی آسمان بلند نموده و بعد در حالیکه با آواز غمگین « او هم نفامید ، او هم نفامید » میگفت ، به طرف میدان رفت و یکباره از نظر غایب گشت .
سرم گیچ شده بودم و همه چیز بدورم می چرخیدند . زود بر زمین نشستم . چند لحظه بعد ، وقتی در جستجویش شدم ، همگی شباهت به او داشتند و مانند او چوبی در دست داشتند و چنان معلوم می شد که ، گویا همه در انتظار کسی یا چیزی بودند . گرمی عجیبی در خود حس نمودم . عرق از سر رویم می ریخت معنی آن پیشامد و سحنان آن مرد را می جستم که دستی را روی شانه هایم حس نمودم ، خرسند شدم و فکر نمودم که اوست . ملنگ بود و با لحن پریشان گونه پرسید :
« چرا بیادر خیریت باشه ؟ » هنوز جواب نداده بودم که خودش گفت : « مه دیدم تشویش نکو ، از ای دوست های خدا اینجه زیاد اس » . آهسته زیر لب گفتم ، دوست های خدا ؟ آن دوست خدا کی بود و چه میخواست ؟ چرا آن ا«نتظار» را روی زمین نوشت و او در انتظار کی است ؟ خود را یک قسم گرنگ احساس میکردم و سخنانش بی وقفه در گوشهایم تکرار می شدند : « اینه آمد ، حتمن میگه ، می فامه که کجا اس . . .» .
ناگهان آوازی بلند شد ، با عجله به اطرافم دیدم ، کسی نبود ، آواز بلند تر شد . صدای همان مرد بود اما خودش دیده نمی شد عجیب تر اینکه ، وی از نفر سومی حرف میزد نه از خودش :
« او هم در آتش انتظار سوخته و می سوزد . سراپای او مملوست از درد ، درد فراق ، درد انتظار ، بلی انتظار ! همان انتظاری که خودت در آتش آن سوخته بودی و هنوز هم می سوزی . برو ! او را پیدا کن و چیزی بگو که درد هر دو یکیست . . . » . به سرعت ، به همان سمتی که او رفته بود ، رفتم . از دور ، کسی را دیدم که به او شباهت داشت . سرعتم را بیشتر و بیشتر نمودم ، ولی او دور تر و فاصله اش از من بیشتر میشد . ناگهان ، فکر کردم که پاهایم در هوا محلق مانده بودند ، توان آواز کشیدن را نداشتم . سپس یک لحظه تاریکی و سکوت و بی خبری از خود و از غیر . وقتی سرم را بلند کردم ، روی چوکی سماوار در حالتی بین خواب و بیداری قرار داشتم . ملنگ که در کنارم نشسته بود ، با خنده گفت :
« بریم بیادر دیدن مواشی . . . » . باشنیدن صدای ملنگ ، رشته چرتهایم پاره شد . در حالیکه یک تعداد تازه وارد میدان می شدند ، گروهی دیگر بازار را همزمان با ما ترک میگفتند . قبل از رفتن به خانه ، به سوی میدان خرید و فروش مواشی رفتیم . نمایش جالبی آنجا در انتظار ما بود . هر خریدار احتمالی ، قبل از چانه زنی روی قیمت ، دهن حیوان را ، با دوست باز می نمود و پس از دیدن و شمردن دندانهایش ، سن و سال حیوان را تخمین می زد ، سپس روی قیمت می آمدند . ملنگ که قصد خریدن را نداشت و فقط از روی کنجکاوی و دانستن نرخ ها آمده بود ، بناعن دست بدهن حیوانی نیز نبرد . میدانرا ترک نمودیم و آهسته آهسته راه خانه را در پیش گرفتیم .
در رفت و آمدمن کدام تغییری رخ نداده بود ، فقط ملنگ مجبور بود تمام راه را پیاده برود . اما الاغ بیچاره ، اینبار چندین سیر آرد و روغن و چای و بوره و غیره را بر پشتش حمل می نمود . دلم به حال پاهای لاغر و پشت خمیده اش سوخت ، اما همینکه کمی پیش رفت و یک قسمت راه را پیمود ، سخن ماما را تائید نمودم که گفته بود :
« ری نزن ! دو چند ایره میبره به خاست خدا . خدا بری همی خلقش کده » . ملنگ خودش اینبار مجبور بود تمام راه را پیاده طی کند ، اما با آن کلوش های کهنه و کفهای سائیده و خورده شده آنها ، نمی توانست زود زود قدم بگذارد . هرگامی که روی سنگی یا جغلی می گذاشت، درد را در چهره اش می دیدم و احساس می نمودم . صبح ، هنگامیکه راهی بازار بودیم ، الاغ ملنگ که پشتش خالی و بی بار بود ، با دیدن آن الاغ دیگر در آن میدان خشک و بی علف ، هیجانی شده بود . عکس العمل آن عَر زدن و سر و صدا و کوبیدن پا بر زمین بود . اینکه ملنگ با هنرش چگونه آنرا رام نموده و آرام ساخته بود ، حاجت به تکرار ندارد . اما در باز گشت از بازار ، که الاغ بار سنگینی بر پشت اش داشت ، از مقابل دها الاغ دیگر گذشت ، اما یکبار هم سرش را از زیر بار بلند ننمود ؛ نه هیجانی شد و نه پائی بر زمین کوبید و نه صدای عَرعَر ش را کسی شنید . چقدر جالب است که حتی الاغی که باری بر پشت دارد ، احساس مسوولیت میکند و با امانت، بارش را به منزل میرساند ، در حالیکه انسانهائی اند که از مسوولیت شانه خالی میکنند و بار مسوولیت را نمی پذیرند . در بازگشت ، آن دو واقعه ، عکس العمل الاغ و دیدار آن پیر مرد در بازار ، چون معمائی فکرم را بخود مشغول داشته بودند. ملنگ پهلو پهلوی الاغش راه میرفت و گاهگاهی هم ریسمان دور کمرحیوان را کش کش میکرد و خود را از محکم بودن بار مطمئن می ساخت . گاهی گپ می زدیم و گاهی هم در سکوت قدم می گذاشتیم . در حالیکه غرق چرت و اندیشه وقایع آنروز بودم ، صدای ملنگ یکباره بلند شد و « شمالی لاله زار باشه بما چی » را با صدای آهسته زمزمه نمود :
شمالی لاله زار باشه به ما چی
زمستانش بهار باشه به ما چی
ولی به طرز و شیوه مخصوص خودش ، یعنی « چی» را دور و دراز تر ادا نمود : چی ی ی ی . به ما چی ی ی ی . با شنیدن آن آهنگ یکباره بخاطر آوردم که در گذشته ها او وقتی نزد ما کابل میآمد، صبحها وقت از خواب بیدار می شد و تا بیداری دیگران، خواندنی را زمزمه می نمود . جالب تر این خواندن مرحوم احمد ظاهر بود که زمزمه می کرد :
کجکی ابرویت نیش گژدم اس
چکنم افسوس مال مردم اس
البته به همان طرز مخصوص خودش :
کجکی ا برو یت نیش گژدم اااااااس
چکنم افسوس مال مردم ااااااس
نا خود آگاه و بدون فکری ، از اوخواستم که بجای شمالی لاله زار باشه ، یک خواندن از احمد ظاهر را بخواند . اما ملنگ با تعجب سویم دیده ، خنده ی کرد و گفت :
« بیادر مه یاد ندارم ، خودت از کابل هستی ، بخان. . . » . پافشاری کرده گفتم : « یاد دارین ، همو خواندن « کجکی ابرویت نیش گژدم اسه» . با شنیدن این سخن ، ملنگ حیران شد و حتی رنگ صورتش تغییر کرد . در حالیکه خیره خیره بطرفم میدید ، افسار الاغ را کش کرد و راست سر جایش ایستاد. در چهرهٔ پیر و غمگین او ، که بیشتر در زیر ریش سفید و شال سیاهش پنهان شده بود ، یک نوع خوشی معنی داری آشکار گردید . مثل کسی که زبانش را گم کرده باشد ، نمی دانست چه بگوید . برای بار نخست ، الاغ و بارش را رها نمود و در حالیکه اشک شادمانی از چشمانش سرازیر گردیده بود ، همدیگر را در آغوش گرفتیم . یادم نیست ، لحظه های بیشمار یکدیگر را در بغل گرفتیم . پس از بخل کشی ، متوجه شدم آن شخصی که با او بخل کشی نموده بودم ، ملنگ نه ، بلکه همان مردی بود که صبح او را در میدان دیده بودم . از فرط خوشی نمیدانستم چه بگویم ، چیز های زیاد برای گفتن داشتیم . دست اشرا گرفتم تا به پرسش هایم پاسخ دهد . نزدیک شد و آهسته در گوشم چیزی گفت که معنی اش می تواند این باشد :
پوشیده دار آنچه به فهمت رسیده است
عریان مشو که جامه دریدن نگفته ام
ندانستم از کدام رازی سخن میگفت ؟ اما صبح در میدان بازار او سوالی داشت و میخواست که بگویم . خوشبختانه زود دریافتم که هدفش عریان نشدن در هر جا و بیجا و ندریدن جامه نزد هر کس و ناکس بود . در گوشش آهسته گفتم :
با هیچ کس حدیث نگفتن نگفته ام
در گوش خویش گفته ام و من نگفته ام
خندید و گفت :
این انجمن هنوز ز آیینه غافل است
حرف زبان شعمم و روشن نگفته ام
سرم را تکان داده ، گفتم :
ظرف غرور نخل ندارد نیاز بید
با هر کسی همین خم گردن نگفته ام
در اخیر نه رازی گفتیم و نه هم نگفتیم ، متوجه شدم که دست ملنگ را گرفته بودم . اشکهایش هنوز نه خشکیده بودند . پرسشی به میان آمد : صبح آن شخص در بازار ، ملنگ بود یا کسی دیگر ؟ ضرورت به گفتن نیست که بگویم چقدر خوشی در چهره اش دیده و خوانده می شد . زود برگشت و افسار الاغ را بدست گرفت میل شدید داشت که زود تر بخانه برسیم و ننه نیز از این خوشی مستفید گردد .
اولین روزیکه ، پس از گذشت چهل سال آوارگی ، ملنگ و ننه را دیدم ، هیچ باورم نمی شد . باور نکردنی بود . یقین دارم که در سکوت معنی دار آن لحظه ، ملنگ نیز همین فکر را در سر داشت و با خودش غُمغُم نموده و گفته بود : « هیچ باورم نمیشه . . .» ، شاید درخواب هم فکرش را نکرده بود . در چشمانش پایان یک انتظار برق میزد .
ملنگ از آن روز به بعد ، یعنی از روزیکه مرا شناخت و فهمیده بود که کی هستم ، سبک و عاری از تشویش معلوم می شد . نسبت به قبل ، آسان تر راه میرفت ، گوئی باری از غم ، از روی شانه های پیر و ناتوانش کم شده بود . سنگینی غم و درد انتظار را هر کس درک نمی تواند . باز هم به گفته مولانای بلخ ، آن آتشی که نی زن در درونش دارد ، نی را به صدا می آورد نه پف و باد:
آتش است آن بانگ نای و نیست باد
هر کی این آتش ندارد نیست باد
تا خانه ، هنوز فاصله زیاد بود . حکایت هم دراز و شرح درد فراق خیلی دشوار ، که با هر کس هم نمی توان آنرا گفت . اما چون ملنگ هم ، درد دیده انتظار و فراق و سوخته ٔدست روزگار بود ، و از آن پخته های بود که حضرت مولانا به آن اشاره فرموده :
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
پس چیزی ناگفته نمانده بود . آنچه را من با خود می گفتم و فکر میکردم ، ملنگ آنها را فهمیده بود . همچنان ، آنچه وی در آن لحظه می اندیشید ، من همه را می فهمیدم . طور نمونه ، باخود می گفتم که از کجا آغاز کنم ؟ آیا اول داستان برادر گم شده را بگویم یا حکایت مادری را سر دهم که از غم فرزند جوان ، در یاس و ناامیدی و با چشم پر انتظار با زندگی وداع گفت ؟ یا داستان پدری را آغاز نمایم که با آرزو هایش ، در غربت از جهان رفت و در غربت خاک شد ؟ از خانه بدوشی ها و بیگانگی های چهل ساله، از این خانه به آن خانه و از این دیار به آن دیار آواره شدن ها را ؟ اگر همه را سر میدادم ، مثنوی یک من کاغذ می شد . قصد نداشتم خوشی و لذت آن لحظه را به غصه و غم مبدل سازم . اما چاره نبود ، ماما همه چیز را فهمیده بود و چون کودکی اشک می ریخت . درد های آنها هم کم نبودند . گذشته از غربت و بیکاری که تمام عمر با آن دست و گریبان بودند ، جنگ های متداوم ، بمب باری ها ، ترس از مرگ که هر لحظه آنان را دنبال می نمود و غیره ، فقط گوشه ای از زندگی چهل سال گذشته آنان بود که همه را قبل از گفتن در یافته بودم .
الاغ ، آن راه پست و بلند و پر از سنگ و سنگریزه را به سختی می پیمود . هر قدر به خانه نزدیکتر می شدیم ، حیوان بیچاره خسته و پشت اش خمیده تر به نظر می رسید . وقتی نزدیک خانه رسیدیم ، برخلاف روز اول که وسوسه های شیطانی رهایم نمیکردند ، تشویشی نداشتم . ننه درسایه ی دیوار ، کنار دروازه حیاط در انتظار ما نشسته بود . با دیدنش در حال انتظار ، این سخن را یکبار دیگر تکرار نمودم که « زندگی همه اش فقط یک انتظار است . . . » .
صبح بود . از خواب بیدار شدم . هوا کمی سرد بود ، اما دلپذیر . روشنی صبح ، رفته رفته دامن سیاه شب را بر چید و از نو تحرک و پویائی در تار و پود هر زنده جانی دمانید . چِرچِر پرندگان که از درون باغچه بگوش میرسید ، شور و مستی به ارمغان میآورد . طراوت و تازه گی ، زنگ دل می زدود و هر دشواری و سختی را فراموش انسان می نمود . آواز ملنگ آنروز از داخل طویله بگوش نمی آمد ، اما زود بیادم آمد که او صبح زود راهی بازار شده بود. در انتظار او در گوشه ای نشستم و آنچه را در خواب دیده بودم ، بخاطر آوردم . عجیب بود ، در خواب ملنگ را به بازار همراهی نموده بودم . وقتی ملنگ از بازار برگشت و آنچه حکایت می نمود ، من همه چیز را دیده و شنیده بودم . در باره آن مردی که در میدان دیده بودم ، پرسیدم ، ملنگ با یکنوع شک و گمان گفت که آن شخص در جستجویم بود . چیزی نگفتم ، اما آنروز در پرسش و پاسخ گذشت .
آنروز صبح ملنگ برای حیوانات علف داده بود و در برگشت هم داخل طویله شد تا از حیوانات گرسنه خبرگیری کند . بیادم آمد که در گذشته ها غم حیوانات و چراگاه و غیره بدوش مجید جوان بودند . از مدتی که او راهی شهر شده بود ، تمام این کار و زحمت نیز به ماما و ننه سپرده شده بود . اما ملنگ هر روز توان رفتن به چراگاه را نداشت و ناگزیر یک بار یا دوبار در هفته ، حیوانات را به چراگاه میبرد ، اما مانند مجید ، تمام روز را آنجا نمی ماند. بیاد مجید افتادم ، جوان کاری و زحمتکش و کاری بود . زندگی در گذشته در روستا ها ، عاری از دشواری نبود . اما ، آن دشواری ها و مشکلات ، امروز بیشتر شده بودند . اکثریت جوانان روستا ها برای کار به شهر رفته بودند . دیگر آن شور و تحرک سابق در زندگی روزمره مردم دیده نمی شد و به گذشته های فراموش ناشدنی و حسرتبار پیوسته بود . جنگ ، فقر و غربت را افزایش داده بود و فقر و بی کاری ، آرامش و زندگی عادی مردم را متاثر نموده بود . بخاطر دارم که آن زمانها ، وقتی همرای مجید داخل باغ و باغچه می شدیم ، نیمی از خوشهٔ انگور یا نیمی از تربوز را می خوردیم ، باقی مانده را زیر خاک پنهان می نمودیم و این کار هر بار تکرار می شد . مجید جهت خوشی ما قبول میکرد ، گرچه او مانند دیگر مردم دهات ، به اساس عقیده و رسوم و عادات ، به مقایسه مردم شهر ، صرفه جو و غیر مصرفی استند. ما شهر نشینان خسته از جال و جنجال زندگی شهری و آنان ، مردم ساده و پاکدل و مهمان نواز از دیدن ما خوشحال می شدند و در چند روز اقامت ما در آنجا ، از هیچ مهربانی ئی دریغ نمی ورزیدند . حتی از خرابکاری و شوخی های بیش از حدو شیطنت های ما نیز چشم پوشی می نمودند .
آنقدر درچرت و فکر مجید و خاطرات گذشته غرق شده بودم که یکباره او را مقابل خود روی صفه میبینم . باورم نمی شد . اولین پرسشم از او در باره قفس ها و مینا بود . مجید با آن پرسش و یادآوری پرنده ها و قفس هایش ، به گیریه افتاد . آنقدر گریست که من نیز به گریه افتادم . هر دوی ما آنقدر اشک ریختیم که اشکهای ما روی زمین جاری شدند و تا عوضچه حویلی رفته قطره قطره در داخل آن افتادند . جالبتر اینکه ، در حالیکه ما زار زار می گریستیم ، مینا سرش را از جیب واسکت مجید بیرون آورده بود و مثل ما می گریست . تعجب آور بود ، مینا بهتر از ما می گریست ، اما یک قطره اشک هم در چشمانش دیده نمی شد . دلیل گریه مینا را از مجید پرسیدم . گفت : « در یکی از روز هائیکه ده شار بودم ، همو پشک سیاه سبیل که همیش کشک میداد ، بر قفس هایم حمله کده ، تمام پرندایمه خورده بود . فقط مینا از خود خوب دفاع کده بود و در وسط قفس نشسته بود . به این ترتیب توانسته بود زنده بماند . وقتی از شار آمدم ، ده قفسهایم به غیر از پر های پر خون پرنده ها ، دیگر چیزی دیده نمی شد . . . » .
گفتم : میناگریست ، اما اشکی در چشم نداشت ؟
گفت : « مینای بیچاره ، پس از آن واقعه ، مدت یک ماه ، شب و روز میگریست و از همی خاطر امروز دیگه اشکی بریش باقی نمانده . . . » .
سرفه های ننه از داخل آشپزخانه بگوشم رسید . تنها بودم، نه خبری از مجید بود ، نه از داستان پرنده و پشک و نه هم گریه ی مینا و غیره . پسانتر ها خبر شدم که مجید پرنده هایش را باخودش به شهر برده بود تا از شر آن «پشک سبیل »در امان مانده باشند .
صبحگاهی با ملنگ تصمیم گرفتیم به چراگاه برویم . تمام حیوانات : گاو ، گوسفند بز و الاغ را گرفته ، آهسته آهسته راهی جلگه شدیم . بعد از گذشتن از کوچه باغ های تنگ و آرام و غرق در سکوت ، خانه های کاهگلی با دیوار های کج و معوج ، به چمنزاری سرسبز رسیدیم که در دامنه کوهی قرار داشت . درخت های بلند بید و چنار ، در دور دست ها صف آرایی نموده بودند و مانع دیدن نیمی از بدنه کوه می شدند . با نزدیک شدن به دره ، صدای شر شر آب زلال که از لای سنگهای کوه ، در دل دره و در پای کوه می افتاد، پیام هستی و زندگی را تحویل گوشها می نمود . نوشیدن و شستن دست و روی با آن آب سرد و شفاف به انسان آرامش می بخشید . درختان سر بر افراشته بسوی بلندی ها ، چون دستانی بلند بسوی آسمان ، به شکرانهٔ آن همه زیبایی و آن طبیعت بی مانند ، مشغول نیایش و شکرگذاری بودند . گاهگاهی ، صدائی بلند می شد و از دل کوه انعکاس مینمود ، ولی زود در دل دشت بیکران ناپدید می گردید و آرامش دوباره تحویل طبیعت می گردید. صدا ، صدای چوپان بچه های زحمتکش ده بود که با آن صدا ، مانع تیت و پرک یا دور شدن مواشی شان می گردیدند .
بالای سنگی نشستم و به فکر فرو رفتم . به پایان انتظارم اندیشیدم ، انتظاری که هر لحظه و هر زمانی ، خوشی های زندگی را از من می ربود و زیبائی های طبیعت و هستی و زندگی را برایم وارونه جلوه میداد . خواستم با صدای بلند زمزمه ای سر دهم ، ولی زود خواندن ملنگ بیادم آمد که در بازگشت از بازار زمزمه نموده بود :
شمالی لاله زار باشه به ما چی
زمستانش بهار باشه به ما چی
اما ، در آن مکان دلکش و زیبا و آن سخاوت بیکران طبیعت «به ما چی» گفتن ، عین نا شکری بودو ناجایز . در زندگی ، همیش از مردمان «به مه چی گو» گریزان بوده ام . مثلی که می خواستم همه بدانند ، با آواز بلند گفتم : «به ما چی چرا ؟» چگونه میتوان در مقابل این زیبایی ، این سخاوت طبیعت ، این آب گوارا و این مهمان نوازی ها ، بی تفاوت بود و «به مه چی » گفت ؟ و با آواز بلند خواندم :
شمالی لاله زار باشه همیشه زمستانش بهار باشه همیشه
شود کور هر دو چشم دشمن او ز آفات برکنار باشه همیشه
طنین آوازم در دل کوه پیچید و دوباره انعکاس نمود . از کوه و دشت و دره ندای همیشه همیشه برخاست و از اینکه بی تفاوت نمانده بودم و «به ما چی» را نپذیرفته بودم و آرزوی سرسبزی و گل و گلزار بودن همیشگی شمال و جنوب و شرق و غرب وطن را داشتم ، خودم را خوش و راحت و شاداب احساس نمودم . ملنگ دور تر از من ، نزدیک مواشی نشسته بود . قوطی نصوارش را کشید و نصواری در دهن انداخت . برخلاف عادت ، اینبار خودش را در آیینه ی کوچک قوطی نگاه ننمود و آنرا زود در جیب واسکتش قرار داد . اینکه چرا این بار ، آن رسم همیشگی را مراعات ننموده بود؟ پرسشی در ذهنم جان گرفت ، اما زود پاسخی بآن یافتم . زیرا ملنگ در آن لحظه ، در روشنائی جانبخش خورشید و طبیعت زیبا و سخاوتمند ، و آب و هوای گوارا ، همه چیز حتی خودش را فراموش نموده بود . فضای سحر آمیز طبیعت با سکوت و آرامش دلپزیر آن ، بوی گل و رشقه و سبزه که به مشام میرسید ، ملنگ را به سان من ، از خود بی خود نموده بودند .
همینکه ملنگ ، مانند هرروز یک پینیکی به خواب رفت ، من به سراغ حیوانات رفتم و به تماشای آنان نشستم . هر حیوان رسمی داشت و عادتی . گاو زانو هایش را دو قات نموده و روی زمین آرام گرفته بود . حشرات ، پیهم در گوش و بینی اش حمله می بردند و باعث آزارش میشدند . حیوان بیچاره ، گاهی دُمش را بدورش می چرخانید و به چپ و راست حرکت میداد و گاهی یک چشمش را باز و بسته می نمود . متواتر گوشهای درازش را هم می جنباند و مانع هجوم حشرات بر سر و رویش می گردید بزها و گوسفندان در سایه درختی ، یکی پهلوی دیگر چنان آرمیده بودند که ، طبیعت گوئی بر آنها نیز تاثیرش را نموده بود و از آرامش کامل برخوردار شده بودند . الاغ خودش را روی زمین پهن نموده بود و از یک پهلو به پهلوی دیگر می غلتید . با این حرکت و با خاک روی زمین ، تن نیش خورده و سوراخ سوراخ اشرا کمی تسکین میداد و مانع گزیدن بیشتر حشرات میگردید. قبل از برآمدن ستاره چوپان ، دل ونادل قدم به برگشت نهادیم. چوپان بچه ها هنوز به برگشت ناندیشیده بودند و در دامن بی انتهای دشت و صحرا ، علف و خوراک برای حیوانات و آذوقه برای تنور گرد میآوردند . طور عادت ، آنان منتظر اشاره ستاره شان « ستاره چوپان » برای برگشت بودند .
راه آمده را دو باره در پیش گرفتیم . در راه متوجه شدم که از لطف و سخاوت مندی طبیعت که از نور آفتاب و آب و هوای پاک و صاف مستفید شده بودیم ، خوش و سر حال بودیم ، حتی حیوانات نیز سبک و سرحال به نظر می رسیدند . هنوز سرشار از لذت زیبائی های طبیعت بودم ، که ناگهان متوجه ملنگ شدم که چهارزانو در هوا نشسته بود و آهسته آهسته به طرف خانه پیش برده می شد . زیاد تعجب نکردم چرا که قبلن هم او را ، با ننه بر بالای بام و با پا های دراز ، دیده بودم. چند بار کوشش نمودم تا من هم مانند او در هوا بنشینم ، اما موفق نشدم و هر بار بر زمین می افتادم . در نخست گمان بردم که شاید بخاطر تفاوت وزن باشد ، اما دیدم که وزن ما مساوی بود . خواستم جواب آن معما را از او بپرسم ، اما زود منصرف شدم . زود داستان آنروز را بخاطر آوردم که از ملنگ دلیل درازی پاهای شان را جویا شده بودم . ملنگ آنروز کوتاهی پاهایم را معلول همان شکل و شیوهٔ زندگیم قلمداد نموده بود و گفته بود : « کوتاهی پاهایت به دلیل شکل و شیوه ی زندگیت است . . . » . گفتم شاید این هم به دلیل همان شکل زندگیم باشد . در این میان ملنگ در هوا ملاق می زد و حیوانات برایش کف میزدند و واه واه میگفتند. صدای « مانده نشی » بچه های خورد سال که پهلوی دروازه خانه های شان نشسته بودند ، مرا به هوش آورد . ملنگ پهلو پهلویم راه میرف و در نزدیکی های خانه بودیم .
شروع شب بود ، هریکین آهسته آهسته و بدون لرزش می سوخت و بر فضای تاریک اتاق ، کمی نور می پاشید. از اینجا و آنجا سخن می گفتیم و پیاله های چای پر و خالی می شدند . ناگهان چشمم به بشقابی افتاد که در وسط آن مقداری از شیرینی گک های رنگ رنگ دیده می شد .دیدن شیرینیگک های بالش شکل ، یک خاطره فراموش ناشدنی را در ذهنم زنده نمود . در همان لحظه ملنگ هم شُروپَس یا شُپ و قُرتش را دوباره از سر گرفته بود. آن صدا ، مرا بیاد روز اول برد که از شنیدن آن کمی تعجب نموده بودم . بیاد گذشته ها یکی از آن شیرینیگک ها را در دهن کردم . چند لحظه صبر نمودم ، اما آن مزه و لذت گذشته را که در کودکی داشتم ، در آن نیافتم . کمی پریشان شدم و از خودم پرسیدم که آیا طعم شیرینیگک تغییر کرده و یا در پی آوارگی ها و انتظار چهل سا له ، مزه دهن خود را از دست داده ام ؟ بعد گفتم نه ، شاید تاثیر رنگ باشه ؟ شیرینی اولی سبز و سفید بود ، اینبار یک عدد سرخ با خط های سفید گرفتم . پیاله ها همچنان پر و خالی می شدند ، اما آن لذت و مزه ای را که منتظرش بودم ، نمی یافتم . اشتباه هم نکرده بودم ، آن شیرینی گک های بالشت شکل و رنگه رنگه را من خوب می شناختم . زمانیکه بچه بودم و آن مرد مهربان با کلاه قره قلی ، یک قِران یا نیم افغانی بمن میداد ، من از بقالی نزدیک خانه ، یک دانه انار و یا از همان شیرینی گک ها می خریدم . اما چرا آنروز ، چهل سال بعد ، همان شیرینگک ها دیگر آن مزه را نداشتند ؟ شب تا دیر وقت ، چای سبز خوردیم و من تمام رنگ ها را امتحان نمودم ، سرخ ، سبز ، سفید ، آبی ، زرد ، ولی بی فایده . مزه ، مزه گذشته نبود . تصمیم گرفتم که در برگشت به شهر ، خودم از آنها بخرم و مزه دهنم را آزمایش نمایم .
از بس به آن شیرینیها اندیشیده بودم و به بشقاب چشم دوخته بودم ، شب خواب دیدم که در اتاق خواب هستم، اتاقی بزرگ با تخت خواب و لحاف رنگه رنگه ، مثل همان شیرینی گک ها . دو بالشت بزرگ هم به رنگ شیرینی ها روی تخت دیده می شدند هر دو بالشت ها می خندیدند و بگفته مادرکلان خدا بیامرزم ، از شدت خنده ، «قد ، قد می پریدند ». از خنده آنها صدائی بگوش میآمد شبیه صدای جویدن شیرینی گک ها که در بچگی می جویدم . به یادم آمد که وقتی شیرینی را می جویدم ، مادرم همیش می گفت : « بچیم! نجو که دندانکهایت خراب میشه » ، اما گپ مادر بیچاره ره کی گوش میکرد؟ خوشبختانه که خوابم دیر دوام نکرد .
صبح بود ، همه در آشپزخانه بودیم و از گرمی تنور و بوی هیزم لذت میبردم . همزمان به شیرینگک ها فکر میکردم و اینکه چرا مزه گذشته را نداشتند ؟ یکباره ملنگ به سخن آمد و مرا از قصه بالش و اتاق و شیرینیگگ رهائی بخشید . اما آنچه گفت باعث تعجبم گردید :
« بیادرررر ! تشویش نکو ، اوو مزه دان و لذت جوانی به هیچ کس نمی مانه . اوو لذته ، آدم در پیری ، یکجا با دوره کودکی و نوجوانی و جوانیش از دست میته . جوانی نعمت خداس ولی انسان در سن پیری بیشتر باید شکر گذار باشه . هر قدر سن انسان بیشتر میشه ، پشت اش هم خمیده تر میشه . آیا میدانی چرا ؟» .
فهم و دانش ملنگ دیگر معلوم بود ، اما آنچه باعث تعجبم گردیده بود ، سوال او بود : « چرا در پیری ، پشت انسان خمیده میگردد ؟»
بلی ! «رابنتدرات تاگور » ، متفکر و شاعر هندی گفته بود : « هرچه عمرم بیشتر میگردد ، بار مسوولیتم نیز بیشتر و پشتم خمیده تر میگردد » . بدون شک که ملنگ به همین سخن تاگور اشاره داشت . این پرسش در آن لحظه در نزدم پیدا شد که آیا این یک قاعدهٔ عام شمول است و تمام پشت ها در پیری ، در زیر بار مسوولیت خمیده می گردند ؟ اما، حیرت آورتر از همه ، این بود که ملنگ از کجا دانسته بود که من مزه شیرینی گک ها را گم کرده بودم و به آن فکر میکردم ؟ با این پرسش و پرسشهای دیگر ، شب و روز چنان می گذشتند که اصلن نمی توانستم بخوبی شب و روز را تفکیک بدهم . صبحی از زینهٔ کاهگلی پایین می آمدم ، ملنگ را در صحن حویلی دیدم که گوسفندی را با دو دست محکم گرفته و از من خواست تا کمکش کنم . من نمی دانستم چه کمکی ؟ ملنگ در حالیکه حیوان را از عقب گرفته بود، من از گردن حیوان گرفتم و کشان کشان بسوی باغچه رفتیم . همه چیز به سرعت انجام یافت . ملنگ پاهای حیوان بیچاره را با ریسمانی محکم بست و آنرا میان دو تاک انگور قرار داد . زبانش را با مهارت بیرون کشید چشمان حیوان از شدت ترس ، دور میزند و می کوشید خودش را نجات بدهد . من پاهایش را در دست گرفته بودم . ملنگ کارد را بر گلوی گوسفند گذاشت . سرم را زود به طرف دیوار بردم و چشم هایم را نیز بستم . با گفتن الله و اکبر ، حیوان به شدت تپید و حالت عجیبی را احساس نمودم . چند لحظه بعد گوسفند از حرکت باز ماند و من هم پا هایش را رها کرده متوجه خون روی زمین شدم . از خون گرم گوسفند نقشی بر روی زمین ترسیم شد. وقتی خوب دقیق شدم ، روی خونها نوشته شده بود :
اگر بال و پری میداشتم ، پرواز میکردم
ره و رسم دیگر در زندگی آغاز میکردم»(و)
سپس خونها ، آهسته آهسته بالا آمدند و گوسفند دوباره جان گرفت . با یک چشم بهم زدن ، بال کشید و به پرواز آمد و روی بام خانه نشست . سپس به سخن آمد و گفت :
« اگر بال و پر داشته بودم ، هرگز قربانی قصاوت انسان نمی گردیدم . حالا که در بلندی ها قرار گرفته ام ، راه و رسم دیگری اختیار خواهم نمود و هراسی هم دیگر از قصاوت او نخواهم داشت . . » . این بگفت و ناپدید شد . ملنگ با شنیدن سخنان گوسفند ، کاردش را به زمین پرتاب نمود و در گوشه ی نشست. با دیدن آن صحنه ، بمن خوشی دست داده بود . روزی بیآدم آمد که لب دریای کابل ایستاده بودم و یکباره همه جا را آب فرأ گرفت و مردم برای نجات جان شان به بلندی ها پناه بردند . سخن آنروز یکبار دیگر در مغزم خطور کرد :
«. . . به یقین که تا در بلندی هستید ، آسیبی به شما نخواهد رسید . پس در زندگی اگر در پستی و خوردی و حقارت بمانید و قصد رفتن به بلندی ها و ترقی و تعالی را نداشته باشید ، دیر یا زود از صحنه ی روزگار محوه خواهید شد . زندگی پر است از فراز و نشیبها . کوشش نمائید دیر وقت در نشیب ها نمانید ، سربلندی و افتخار را کسب نمائید تا در زندگی هرگز آسیبی به شما نرسد . . .» . به گوسفند بی جان و خونهای روی زمین چشم دوخته بودم و به چند لحظه قبل و آن گوسفند زنده فکر میکردم. ملنگ با دیدن من خنده ی کرد و میخواست چیزی بگوید ، اما چیزی نگفت ، چون فهمیده بود که من قبلن به آن پی برده بودم و در چهره اش خوانده بودم که می خواست بگوید « ری نزن! خدا بری همی خلقش کده بود. . .» .
سپس گوسفند به درختی آویزان گردید ، پوستش جدا شد و با تبرچه ، توته و پارچه گردید . زنبور های مزاحم ، وِز وِز کنان ، گاهی به توته های گوشت و گاهی هم به قطره های خون حمله می بردند . دو سه پشک ، آنسوتر منتظر نوبت شان بودند تا اگر چیزی از دست سگ پرخور بمانده ، آنها نیز لای دندان بگذارند . سگ ملنگ ، قبلن زهر چشم به پشکها نشان داده بود و آنها جرأت نزدیک شدن به کشتارگاه را نداشتند . به این ترتیب سگ حریص ، به تنهائی توته های بدرد نخوری را که ملنگ بر زمین پرتاپ نموده بود ، بلعید و رفت . با دور شدن سگ از آنجا ، پشکهای گرسنه ، با هزار ترس و لرز و با احتیاط ، نزدیک شدند . اما به جز قطره های خون بروی زمین ، از گوشت خبری نبود . لاجرم ، به همان قطره های خون اکتفأ نمودند و با شکم های گرسنه ، لب لیسان بر گشتند . چند لحظه بعد پشکی از بوی خون و گوشت ، وارد کشتارگاه گردید ، اما ناوقت بود . به جز رنگ و بوی خون ، دیگر چیزی آنجا برای خوردن نمانده بود . این صحنه یاد آور رسم غیر عادلانه ایست که زورمندان آنرا در همه جا به ویژه در دیار ما بکار برده و می برند . آنها همیشه می خورند و برند و می درند ، اما توده های شکم گرسنه ، جز به تماشا نشستن و صبر خدا نمودن ، کاری نمی توانند بکنند .
با دیدن صبر و شکیبائی پشک ها ، یک بار دیگر به مولانا عبدالغفور خان استاد نامدار مکتب نجات قدیم اندیشیدم که از شاگردانش تفاوت سگ و پشک را جویا می شد. استاد برای پشک ، نسبت به سک برتری قایل بود و می فرمود که پشک منتظر صاحب خانه نمی ماند تا هر وقت او خواست یا نخواست جیفه ی را پیش رویش پرتاب نماید ، بلکه هر وقت گرسنه شد و چیزی در چنگش آمد می قپد و می رود . اما ، سک درپهلوی دروازه مالک انتظار میکشد تا وی استخوانی، چیزی را برایش هدیه نماید . مولانا عبدالغفور خان با طرح این چنین پرسشها روح آزادمنشی و آزادی خواهی را در مغز شاگردان آبیاری می نمودند و اینرا به آنها گوشزد می نمودند که ملتی در بند اگر تشنه ی آزادی است ، برای گرفتن اش باید اقدام نماید . به سخن معروف که آزادی گرفتنی است ، نه دادنی و نباید در انتظار بود تا در طبقی آنرا برای ما تقدیم نمایند .
سرم را که بلند نمودم ملنگ در جایش نشسته بود ، ولی مثل اینکه باز در پیشانی ام خوانده باشد ، گفت :
« بلی بیادر ! اوو پشک و سگهائی که در سابق دیده بودی د گه وجود نداره . نه آدم ، اوو آدم سابق اس ، نه حیوان و نه گل و نبات . خدا خیره پیش بیاره ، قیامت نزدیک اس . . . » .
سخن ملنگ را تائید نمودم و با خودم گفتم که اگر استاد امروز زنده می بودند ، از دیدن آن پشکهای منتظر که عادت سگها را گرفته بودند ، چقدر شگفت زده و متحیر می شدند .
لحظه ها سکوت بود و تاریکی و تنهائی . ناگهان کاغذ پران بزرگی را در هوا دیدم که در دست باد افتاده بود و ملاق میزد . دلم ذوق زد و بیاد کاغذ پران ماهیگک قِرانی خود افتادم . به سرعت بر بام برآمدم . شگفت زده شدم ، کاغذ پران نبود ، چادر ننه بود که در دست باد افتاده بود . ننه و ملنگ مصروف کار بودند . ملنگ در حالیکه گوشت ها را می برید و لای آنها نمک می پاشید ، ننه آنها را روی طناب آویزان می نمود تا برای زمستانی که در پیش بود ، گوشت قاق آماده گردد . مگس و زنبور و دیگر حشرات ، گاهی بالای گوشتها و گاهی بر قطره های خون روی زمین حمله میبردند و کار را برای آنها دشوار تر می نمودند . در آخر ، پیر زن پارچه جالی شکل را رو گوشت ها پهن نمود و مانع نشستن حشرات روی آنها گردید . اما با آن هم وِز وِز و حملات شان ادامه داشت .
آنروز ، رنگ انتظار و چشم براهی در چهره هر دوی آنها مشاهده میشد . مجید ، پسر شان هر دو هفته یکبار از شهر میآمد و حتمن در انتظار آمدن او بودند.به هر ترتیب ، آن روز در انتظار گذشت . هر صدای پائی یا عوعو سگ ، ملنگ و زنش را سر جایشان راست من نمود . آهسته آهسته و در پایان روز ، انتظار آنروز هم پایان یافت و فردا و دو سه روز دیگر هم به همان منوال ، در انتظار سپری شدند . رنگ و رنج انتظار را هر کس نمی تواند ببیند : «تو انتظار نبودی ، ز انتظار چه دانی ؟ » .
به چهل سال انتظارخود فکر کردم ، باورم نمی شد . چهل سال انتظار بخاطر کشیدن نفسی آرام و راحت در هوای وطن . آن پیام زیبا فراموشم نشده که گفته بود : تنها من انتظار نکشیده بودم ، وطنم نیز انتظارم را کشیده بود به سخن حضرت بیدل که فرموده اند :
چقدر خون در عدم خورده باشم
که تو برخاکم آئی و من مرده باشم
خرسند بودم و خدا را شکرگذار ، که پیش از خوابیدن در خانهٔ خاک به دیدارش نایل آمده بودم . باورم به این سخن ، هر روز بیش و بیشتر میگردید که گفته اند : « زندگی چیزی نیست جز یک انتظار بی پایان. . . » روزی از روز ها بدیدار آن درخت کهن و آن یار دیرین شتافتم . با دیدنم ، هر شاخ و برگ آن به جنبش آمدند و بمن خوشآمدید گفتند . چهل سال انتظار کشیدنم ، برای دیدن و لمس نمودن زره زره خاک ، برگ و درخت و گل و خار وطن بود . پنجه چنار ، حافظ خاطراتی از یک دوره ی از زندگیم بود . از زمانی در انتظار دیدنش بودم و بدون شک ، که آن آشنای کهن نیز در انتظار دیدنم بود . بیاد نوجوانی ها ، آنرا در آغوش گرفتم و دستانم را بدورش حلقه زدم . آغوشم ، هنوز هم در برادر عظمت و بزرگی آن درخت کهن خیلی کوچک بود ، اما حرارت و گرمیش را احساس نمودم . تمام شاخ و برگش از خوشی دیدار و پایان انتظار ، به جنبش آمده بودند . در پای آن یار قدیم نشستم ، همان جایی که حتی پنجاه سال پیش می نشستم . از اینکه بعد از گذشت آن همه سالهای فراق و دوری ، هنوز هم لانه ی آرام و بی خطر برای پرندگان آواره و بی آشیان بود ، به عظمت ، استقامت و وفایش آفرین گفتم . بلی ! پرندگان مهاجر در لابلای شاخ و برگش ماوا گزیده بودند و هنوز هم عاشقان سوخته دل ، در پایش به تفکر می نشستند . بلی ! پنجه چنار شاهد مد و جزر روزگاران کهن ما بود . تاریخ ایستاده ، راست و سر بلند مردم این مرز و بوم به حساب میآمد قبل از برگشت ، یکبار دیگر به قامت استوار و بلندش نظر افگندم پیام کوه آسه مائی بیادم آمد و شباهت های هر دو پیشم مجسم گردیدند . حس کردم که گذشت زمان و دوری راه ، مانع همنوائی این دو موجود سربلند نشده بود . هر دو قد راست و استوار در جایگاه شان ، برای شرح و بیان تاریخ کهن آن مرزو بوم ایستاده بودند . وقت وداع ، هر دو دانستیم که آخرین دیدار ما خواهد بود آن یار قدیم از غصه خشک شد و من در پایش اشک ریختم . شب در خواب دیدم که درخت را از بیخ و بن بریده اند و در همان جائی که همیش می نشستم ، کوهی چوب از شاخ وتنه آن بنا نموده بودند . دور تر تنور بزرگی را می بینم که با چوبهای بریده شده چنار ، در آن آتش افروخته بودند . شعله عظیمی ، چون دهان اژدها ، از درون تنور بیرون می زد . گروهی که لباس سیاه به تن داشتند ، پیهم داخل تنور چوب می ریختند و از خوشی فریاد میزدند . باورم نمی شد ، وحشت زده می نگریستم و با آواز بلند فریاد می زدم که : « بس کنید ! بس کنید ! آخر این درخت و هر شاخ و برگ آن یادگار گذشتگان ما بودند . آن تنه ی بزرگ و جاندار وی صفحهٔ از تاریخ و راز دار و قصه گوی گذشته های ما بود . شاخچه ها و برگهایش پناه گاه بی پناهان و آشیانه آرام پرندگان بی آشیان بودند . . . » .
آدمهای لباس سیاه قهقه می خندند و کسی به سخنان من گوش نمی دهد . با دستهای آلوده از گِل و خاک ، به جای خمیر ، نان هائی دراز و گرد از گِل آماده نموده و داخل آن تنور بی انتها می فرستادند . پرندگان بی آشیان ، نالان و سرگردان بدور تنور می چرخیدند و با آشیانهٔ ویران شان ، برای ابد خداحافظی می نمودند . یقین دارم که در آن لحظه این بیت را فریاد می کردند و آرزوی شانرا بگوش دیگران می رسانیدند:
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید
ملنگ ، سوختن آن یار و همرازش را که مدت نود سال کنارش زیسته بود ، از دور می دید و زار زار می گریست . در گیر و دار سوختنها و گریستن ها ، ناگهان صدائی از درون تنور بیرون شد و لرزه بر اندام آن سیه پوشان آتش سوز انداخت :
آتش زدند به خانه ی مرغان بی پناه
یارب روا مدار که آسوده سر نهند
در میان های و هوی و آتش و دود و سوختن ، با جمعی دیگر در جستجوی آب شدیم ، اما هر جا آب بود ، خشکیده بود. جوی و جویچه ، چاه و ارهد همه خشکیده بودند . همه با سطل های خالی برگشتم . تمام جویچه های دور و بر خشکیده بودند ، حتی عوض داخل حویلی ملنگ هم خشک و بی آب بود . در آن لحظه آرزوی باران کردم ، اما خیمه نشینان آواره ، در زیر آفتاب گرم و سوزان بیادم آمدند که هر لحظه آرزوی وزیدن بادی سرد و بارانی را می کردند . روز های سوزان و جان آسا را سپری می نمودند ، نه خبر از بادی بود و نه نشانی از باران . زیر لب زمزمه کردم :
آنقدر سوخته ایم روز و شب از گرمی دهر
که انتظار مدد از قطره ای بارانی نیست(و)
از خواب پریدم و به شتاب دم کلکین رفتم . پنجه چنار را دیدم که محکم و استوار سر جایش ایستاده بود و هزاران شاخ و برگش به رسم حیات و ادامه ای زندگی ، هنوز می رقصیدند . خوش شدم که فقط خواب بود . به تعبیر آن خواب اندیشیدم . وقتی به ملنگ گفتم ، تبسمی کرد و گفت :
« بیادر جان ! ای خواب نیس ، واقعیتس . همی روزهای سخت ده وطن ما آمد . هر کدام با پرچم های سرخ ، سبز ، سفید و یا سیاه ، آمدن و همه چیز را ویران کدن . آب و نان مردمه گرفتن و به هیچ زنده جانی رحم نکدن . صد ها و هزار ها جوان را سر بریدن و پای هزاران پنجه چنار را نیز قطع نمودن . . . » . ننه که خموشانه گوش میداد و در حالیکه پریشانی ناپنهانی در صورتش دیده می شد ، آهی کشید و گفت :
« خدا خیره پیش کنه » .
در حالیکه چندین شب و روز گذشته بود ، اما گمان می کردم که در همان روز اول هستم . زمان طوری معلوم می شد که گوئی از حرکت باز مانده بود . صبحگاهی ، به جای یک صدا ، یا صدای ملنگ ، دو صدا بگوشم رسید . آواز دومی برایم آشنا معلوم شد زود از اتاق بیرون شده از زینه پایین آمدم . مقابلم سروصورت مجید پیدا شد . چهره اش هیچ تغییری نکرده بود ، فقط کمی مسن تر به نظر می رسید . با دیدنم فریادی برآورد و آنقدر خوشی و مسرت نشان داد که مایه خرسندی ام گردید . چند روز یاد گذشته ها کردیم . روزی مانند آن ایام گذشته ، برای گشت و گذار روانه جلگه شدیم . (برای دشت ، بیابان و چراگاه ، جلگه می گویند ) . در جلگه بیاد قولوخی (کلوخی ) افتادیم . گِل خشک یا کلوخ ها را یکی پهلوی هم گذاشتیم و چیزی گرد شکل به بلندی پانزده بیست سانتی متر ساخته شد. ملنگ به چوب چلک پرداخت و مقداری شاخچه های خشک گیرش آمد . بعد داخل آن داش گونه آتش کردیم و در اطراف آتش ، کچالو ها را گذاشتیم در آخر سر آنرا بستیم و رفتیم به گشت و گذار . در برگشت ، کلوخ ها را پس زدیم و شروع به خوردن کچالو های پخته شده و گرم با مرچ و نمک نمودیم . ناگهان توجه ام به دست های سوخته و پر آبله خودم و مجید و ملنگ افتاد . کچالو ها آنقدر نرم و آبگین بودند که ، مانند پوقانه ها ، یکی پس دیگر می ترکیدند و بر سر و صورت و پاهای ما پاشان می شدند . در آن لحظه یا هوا تاریک شده بود؟ ویا چشمهای همه ی ما یکباره تاریک و نا بینا شده بودند ، فقط آواز ها را می شنیدیم و بس . در میان آن صدا ها ، صدائی را شنیدم که بگوشم آشنا بود ، صدای آن مردی بود که او را در میدان دیده بودم . این بار خوشحال بود و هیچ شکوه ای مانند آنروز نداشت ، فقط خوشی اش را با این پیام و اینچنین ابراز نمود :
« حالی که چشمهای شان تاریک شده ، فکر میکنند که گویا کور و نابینا شده اند ؛ در حالیکه قبلن همه کور بودند و از دیدن حقایق و از کشف رموز و اسرار ناتوان . حالا که به ظاهر کور و در واقعیت بینا شده اند ، چیزی از نزد آن پنهان نخواهد ماند، چون اینباربا چشم درون می جویند و می نگرند ، نه با چشم کور ظاهر شان . . . » .
سخنانش حیرت آور و ادعای عجیبی بود . شگفت زده شده بودم و پیام او را در خموشی تائيد کردم و دانستم که وی در جستجوی چه بود و چه می جست ؟ دریچه ی امیدواری گشوده شده بود . چون بینائی ما دوباره برگشت او را جستم اما نبود ، فقط آوازش آمد که چنین میگفت :
« با چشم سر چو دیدم ، بس ناتمام دیدم
با چشم دل چو دیدم خود را تمام دیدم
با چشم سر تو منگر چون ناتمام بینی
بگشا تو چشم دل را تا آسمان بینی
کوریم و لیک ندانیم از کوری و جهالت
بر بند چشم ظاهر ، واقف شوی ز حالت» (و)
وقتی دوباره روشنی شد و یا بینائی ما برگشت ، آواز ملنگ بلند گردید ، که به نوبهٔ خود ، با صدای بلند چنین به تکرار میگفت : « خدا نابود کنه رسم جدائی ، خدا نابود کنه رسم جدائی » و بدور خودش چرخ میزد . . .
مجید که تفنگ ملنگ را در شانه داشت ، با چهره وحشتناک و مملو از هراس ، کوه و اطراف آنرا مراقبت می نمود . ناگهان به پالیدن جیب هایش شروع نمود و با صدای بلند فریاد زد :
« . . . بابه تفنگ خالیس ، مرمی نمانده ، مرمی نمانده » .
در همین لحظه ، با یک حرکت ملنگ خودش را به مجید رسانید و تفنگ را از دست او گرفت و بر زمین می کوبید ، چنانکه تفنگ ملنگ ، پارچه پارچه شده توته های خورد و ریزه آن به هوا پرتاب شدند . سپس با آواز بلند فریاد بر آورده گفت :
« جنگ تمام اس ، جنگ تمام اس. . . تفنگ چوب سوخت ، تفنگ چوب سوخت ..» و به سرعت توته های تفنگ را در زیر خاک پنهان نمود و نفس راحت کشید .
من در حالیکه فریاد می زدم «یا تفنگ یا بردگی ، یا تفنگ یا بردگی » توته های تفنگ را از زیر خاک بیرون میآوردم که صدای عجیبی بگوشم خورد . زنگ تلفون بود . از خواب پریدم و زود خواستم به طرف زینه کاهگلی بروم ، اما همه چیز غیر عادی و عجیب به نظرم میآمدند . خستگی و بی خوابی از سرو صورتم می بارید . مثل کسی که از سفر دور و درازی برگشته باشد ، سرم سنگین و دهنم تلخ بود . پرده پنجره مانع عبور روشنی آفتاب می شد ، آنرا پس زدم و با خود غمغم کردم : « پنجره خو پرده نداشت . . » ، اما زود از پس پنجره ، آدمهای خسته و کم خواب را دیدم که آماده رفتن بکار های شان بودند . خُلق ها تنگ و چهره ها عبوس و گرفته معلوم می شد . چشمها دوخته به تلفون های دستی ، زود زود و بدون توجه به یکدیگر ، تا و بالا می رفتند .
با دریغ ! نه تاکی دیده می شد و نه درختی و نه کوهی در انتهای دشت . نه چِر چِر و نوای پرندگان به گوش میرسید و نه غُمغُم ملنگ از داخل طویله . بوی هیزم ودود و بوی خوشگوار تنور ، همه و همه جز خواب و خیالی بیش نبودند . حالت عجیبی بود ، اینکه هنوز هم باید انتظار می کشیدم ، دلتنگ شدم . با خود گفتم چه شبهای آرام و مرموز و چه صبحگاهان زندگی بخش و خوشگواری بودند . غُمغُم ملنگ در طویله ، نزاع مرغ ها ، دود تنور و سرفه های ننه ، مجید و قفس هایش ، پنجه چنار و جلگه ، چای خوردنهای ماما و بالاخره آن مرد مو سفید در بازار و راز های ناگفته اش و غیره . . .
چه سفری و چه لحظه های فراموش ناشدنی ، اما افسوس که همه ی آنها را دیگر نخواهم دید و دیگر نخواهم شنید . اشکهایم را با کف دست پاک کردم و روی همان جاده انتظار ، در غربت به راهم ادامه دادم . بلی ! همه اش خواب بود . زندگی خودش یک خواب است ، رنگه برای مشتی ، سیاه و سفید برای دیگران. سخن شاعر چقدر زیباست که میگوید : زندگی چیزی نیست جز خون دل خوردن و با همه آرزوها ، زیر دیواری مردن ، یا مردن زیر همان دیواری که با آرزو بناشده بود . . .
« زندگی چیست ؟ خون دل خوردن ، زیر دیواری آرزو مردن » و یا در بیت زیر ، حضرت بیدل به انتهای درجه عشق و درد بی پایان انتظار اشاره دارند ، خون دل خوردن پس از مرگ و باز انتظار کشیدن و دوباره مردن را چه عالی ترسیم نموده اند .
چقدر خون در عدم خورده باشم
که توبر خاکم آئی و من مرده باشم
پایان
padarjan2024-08-28T09:53:25+00:00
Page load link