از: ولید صاعد  

انتظارخانه

2

سفر اول

       روزی از روز های زمستان بود و آفتاب کم پیدای آن موسم ، به تن های لرزان و سرد ، حرارت و گرمی می بخشید . من و«دارا » در زیر تابش نور آفتاب ، کنار  پنجرهٔ اتاق نشسته بودیم و چون همیش با پیاله ی چای در دست ، از فراز  و نشیب زندگی و از عمر رفته سخن می گفتیم . وی آنروز شرح سفر دور و دراز و عجیب و غریبش را با این کلمات و چنین آغاز  نمود :

       « . . . یگانه مکانی که انسان آواره ، آرامش گمشده اشرا دوباره خواهد یافت ، تنها و تنها در دامان میهن و در زادگاهش می باشد و بس ! چهل سال از عمرم ، و شاید هم بیشتر از چهل سال را با همین نیت  و در انتظار همین آرزوی نیک از دست دادم . روز ها ، آواره در «اینجا »می بودم و شبها سرگردان در کوچه و پسکوچه های آنجا «کابل » . روزی ، تک و تنها مانند روز های دیگر ، غرق در همین اندیشه و خیال ، روی تخته سنگی در کنار آب نشسته بودم و دفترچه عمر از دست رفته را ورق می زدم .  بلی ! خاطرات تلخ و شیرین گذشته را مرور می نمودم ، چیزیکه فکر رفتن و سفر را برایم ممکن و آسان می نمود . دیدگانم به انتهای اقیانوس ، به دور دست های لایتنهائی  دوخته شده بودند . بی خبر و بی توجه به هر آنچه در دور و برم میگذشت . در آن لحظه ، در سر فقط و فقط آرزوی پرواز کردن و رفتن به دور دستها را داشتم و بس . بدون توجه به چیزی یا کسی ، به پایان انتظار بی پایانم می اندیشیدم . چهل سال انتظار ، چهل سالی که  فقط نامش زندگی بود و دیگر هیچ نشان و اثری از زندگی در آن وجود نداشت .  چهل سال انتظار ، چهل سال تشویش و چهل سال خود را پا در هوا احساس کردن و غیره .  لحظه های عجیبی بودند . آفتاب آهسته آهسته خودش را برای غروب  آماده میکرد و یک روز دیگر از روز های آوارگی به پایانش نزدیک می شد . آفتاب هر چه پنهان تر و روشنی کمتر می گردید ، فضا غمگین تر  و احساس تنهائی نیز بیشتر  می شد . یکباره کاملن به گذشته ها پیوستم . در ابتدأ  ، در تاریکی بودم . آهسته آهسته لحظه ها و روز های نخست  آوارگیم به خاطرم زنده شدند . بیاد آوردم که ، آنروز همه چیز  و همه جا برایم متفاوت و بی رنگ و رخ جلوه می نمود . آدمها ، برایم بیگانه و نا آشنا بودند . اما خوشبختانه که در ابتدای آوارگی ، دوری از وطن و بودنم را در آنجا  مؤقتی و چند روزه فکر میکردم . این فکر را از همان لحظه  هائی که شهر را به نیت مهاجرت ترک نموده بودم ، در سر داشتم . برگشت ، برگشت . آنقدر به برگشت اطمینان داشتم که اصلن قصد نداشتم چیزی را با خود بردارم .بلی هیچ توشه ای به جز لباس تن و دو سه شی ضروری  ، در داخل یک بکس کوچک پشتی ، با خود نداشتم ، زیرا برگشت حتمی بود و آوارگی و دوری از وطن ، مؤقتی و چند روزه فکر میگردید . چه فکر و آرزوی بیهوده که چهل سال را در برگرفت و بیشتر از چهار دهه از عمرم و بهترین سالهای زندگیم را بلعید . امروز که به گذشته و به دوستان و بستگانی که در طول آن چهل سال ، با داغ دل و آرزوی برگشت به وطن با زندگی وداع گفته اند ، می اندیشم ، باورم به این بیشتر میگردد که زندگی در واقعیت مانند دیدن یک خواب است ، که بیدار شدن از  آن خواب ، برای هر یکی از ما تعبیری دیگری دارد .

با گذشت هر روز و هر ساعت ، وزنهٔ انتظارم نیز بیشتر وسنگین تر میگردید . اگر ایوب هم بجای من میبود ، بی صبر می شد ؛ صبر و حوصله هم اندازه ای دارد . مادرم در ابتدای آوارگی ، فقط روز ها را می شمرد ، بعد تر هفته ها را تا به ماه و سال رسید . ماه ها یکی پس دیگری  می گذشتند ، سخن مادرم در گوشم طنین می انداخت که همیش میگفت : « یک روز نی ، یک روز خو خاد رفتیم  ، خدا مهربان اس » و به آن باورمند بودم . راستی که همین آرزومندی سبب شده بود تا زود ناامید نشویم . اما آهسته آهسته و بمروز زمان ، چون تعداد سالها از  انگشتان یک دست گذشتند ، دیگر شمارش ماه و سال هم در کار نبود . زیرا  کدام تغییری دیده نمی شد . بلی ! سالها به همین منوال سپری شدند و نه به وطن بر گشتیم و نه تا آخر از آن آرزوی ناب گذشتیم . سال های نخست آوارگی ، از  نوروز  و عید و برات و غیره ،‌ بخاطر همین گمان و آرزوی برگشت دوباره ، و هم به خاطر بیکسی ، تنهائی و  ناتوانی اقتصادی ، چندان  تجلیل هم نمی شد . مادر بیچاره ام هر سال می گفت :‌

« انشا الله همی سال آخریس  ، اگه خاست خدا بود سال دگه ده وطن خود خاد بودیم . . .» . امروز که آن سخنان  را بیاد می آورم ، جگرخون و دلتنگ می شوم . چقدر انتظار  کشیدیم ! بخصوص مادر بیچاره ام ، چقدر امیدوار بود . نا امیدی را اصلن در خود جای نمیداد و دایم بما می گفت :

« . . .  آدم اگه ناامید شوه ، دیوانه میشه . مسلمان نا امید نمیشه . . » هر سال ، عید و نوروز و برات ، رمضان و غیره برای وی  مرتبه آخری در دیار  آوارگی بود . این جمله را هر سال یک بار دو بار می شنیدیم  و هیچ گونه شکی هم بر آن نداشتیم . اما سالها  گذشتند و رفته رفته ناامیدی ها جای امیدها  را گرفتند . در خلال تغییرات و تحولاتی که پیش آمد ، مأیوس تر و ناامید تر از قبل  گردیدیم و تمام راه های برگشت دوباره را ، بروی خود مسدود و ناممکن  دیدیم .

غرق در همین چرت و اندیشه ، هنوز هم  همان جا نشسته بودم . تلاطم و بیقراری امواج  اقیانوس  ، آرامش آنجا را به بازی گرفته بودند . در بازی مَد و جَز اقیانوس بیکران ،  آب هر قدر به ساحل  نزدیکتر می گردید ، برخورد آب با سنگ های کنار ساحل ، شدید و شدید تر می شد و سر نهادن و تسلیم شدن ، جایشرا  هر چه بیشتر به طغیان و سر کشی و عصیان می سپرد .

 آسمان آهسته آهسته چهره اشرا تغییر میداد و رنگ   غمگین غروب را بخود می گرفت . آخرین لکه های ضعیف نور خورشید ، در افق و دور دستها  ، تاطلوع دوباره با زندگان روی زمین خداحافظی میکردند . سکوت یکدست و سراسری حکمفرمابود . گاه و ناگاه سروصدا های عجیب و غریبی را می شنیدم . حالت عجیبی داشتم .  اینکه در آن لحظه ها کی بودم یا چه بودم ، چیزی نمی دانستم ؟ نمی دانستم در کجا ی این کره خاکی قرار دارم . خود را به سان برگ خشکی ، افتاده بدست تندباد و اسیر پنجه ی سر نوشت می پنداشتم .  نمی دانم چه مدتی به افُق دور دست چشم دوخته  بودم ؟ که فکر  رفتن ، پرواز نمودن و پریدن در آسمانها  در من جان گرفت و بیشتر گردید ؛ صبر ، جایش را به بی صبری و آرامش ، جایش را به عصیان سپرد . حالتی بین خواب و بیداری را درخود حس می  نمودم ؛  حس عجیبی  بود و برای اولین بار چنان حسی داشتم . فقط به سفر  ، به پرواز و به دوباره رفتن از همان راهی که آمده بودم  می اندیشیدم و بس .  باورم نمی شد  ـ . .

 یکباره فضا رنگ دیگری بخود گرفت . نه روشنی بود و نه تاریکی ، خودم را  درون شکم پرنده بزرگی  یافتم که شبیه هواپیما بود ؛ پر از آدمها و هر یک در گوشه ای به کاری مشغول بودند . چنان معلوم می شد که پرنده همه ی ما را  به سوئی میبرد . هیچ کسی نمی دانست  که کجا و کدام سمت ؟ اما همه آرزوئی در دل داشتند . من هم همان آرزو را از بیشتر از چهل سال در دل داشتم . کم کم حس می نمودم که کجا و کدام مسیر باید باشد . . .

کسی را در آنجا نمی شناختم . بهتر بگویم ، یکدیگر را نمی شناختیم  و اینکه به کدام سمت و مسیر می رفتیم ، ناشناخته تر بود . شاید بسوی ناکجا آباد ، سرزمین خیال ها و رو یا ها ؟ اما به هر صورت ، در آن لحظه ها تصورمن چنین بود . با گذشت وقت ، آهسته آهسته سمت و مسیر  هم برایم روشن تر میگردید . با خود گفتگو داشتم و می گفتم : « در حقیقت ، سر زمین خیال ها و رویأ ها بیش از یکی نمی تواند باشد » .از اینکه فکر سفر و آرزوی پرواز نمودنم به واقعیت مبدل شده بود ،  حالتی بین آرامش و هیجان ، خوشی و دلهرگی و شک و اطمینان داشتم . مانند چهل سال عمرم که همه در هیجان و شک و دلهرگی گذشته بودند . در آن لحظه نه خوش خوش بودم و نه غمگین و پریشان. صورت ها از پس  پردهٔ سیاه  ، تاریک و مبهم نمایان می شدند . شور  و حال عجیبی داشتم . نه با کسی بودم و نه هم تنها .  گاهگاهی پیام ها و هوشدار هائی شنیده می شد و همزمان ، کسی دیگری هم بود که  چیزهائی در گوشم میگفت . نمی دانم کی بود یا چی بود ؟ نامش را گذاشتم « پیدای پنهان» یا همرای ناشناس . پیامها ، گاهی دل گرم کننده می بودند و گاهی هم وسوسه انگیز . گاهی آنها را می فهمیدم و گاهی هم نه . لحظه های بی حساب در سکوت و تاریکی گذشتند. یکباره صدائی بگوشم رسید ، همان همرای ناشناس بود یا «پیدای پنهان » که مرا مخاطب قرار داده گفت :

« آیا میدانی که این پرنده ی بزرگ ، چگونه ترا درون شکمش داخل نموده  و به کجا میبرد  ؟ » . به یک چنین پرسشی ناندیشیده بودم و پاسخی هم بآن نداشتم . اینجا بود که وسوسه های شیطانی ، دوباره در من جان گرفتند : چگونه خود را این جا یافتم ؟ ـــــ مرا به کجا خواهد برد  ؟   ـــــ خدا کنه که عجله نکرده باشم ، ــــــ نشود که  کار شیطان باشه ؟ و غیره . . . از آن گونه دلهرگی های که به انسان مجال نفس کشیدن را نمی دهند . برای کم کردن بار وسوسه هایم ، هر بار شیطانه  لعنت میکردم و می گفتم: کدام عجله ؟  کدام شیطان ؟ آیا شیطان چهل سال صبر میتانه ؟ و برای آرام نمودنم ، می کوشیدم سخنی یا  شعری را بیاد بیارم ، مثل :  دل شیر نداری ، سفر عشق مکن و یا : عاشقی شیوهٔ رندان بلاکش باشد و یا : تشویش مکن ، راه مگو پر خم و پیچ است و غیره و غیره ، که بعد از هر جدال با وسوسه و خیالات بد ، کمی راحت می شدم . کوشش می نمودم تا وسوسه های زیانبار برای قلب را به اندیشه و تصورات ارزنده و مثبت  تبدیل نمایم . اما راستش ، می دیدم که چهل سال انتظار ، چهل سال خواب دیدنها و بی خوابی ها ، چهل سال تب دوری و آوارگی ، تار و پودم را خورده بودند . گاهگاهی پیامی می شنیدم که بجای اطمینان ، برآیم وسوسه خلق می نمود . یکی از پیامها ، از اینکه زود تر یک چنین  تصمیمی نگرفته بودم ، و بار سفر نبسته بودم ، مرا  سخت ملامت نمود و گفت :

«چرا چهل سال انتظار ؟ چرا زود تر تصمیم نگرفتی ؟ با وجود چهل سال انتظار چگونه زنده ماندی و یا لااقل دیوانه نشدی ؟ . . . » و پرسشهای از این دست  . از بس پیام و خبر از هر سو می شنیدم ، دیگر مجال فکر کردن و دادن پاسخ را نیز نداشتم . این بار فقط گفتم که :

         زندگی بر گردنم باری گرانی بیش نیست

                           عمرجاودان عذاب جاودانی بیش نیست

باز لحظه هائی سکوت و تاریکی ، نه غم دنیا می بود و نه فکر عقبا . سپس ، باز همان صدا ، گوئی مشکلی با من داشت، به سخن آمده گفت :

« زندگی ، کدام زندگی ؟  آیا  از این زندگی «اینجا» ، که مملو از غم انتظار و چشم براهی و بیگانگی با تمام خوشی های زندگی بود ،  یکبار مردن در«آنجا»بهترنبود؟» . در آن لحظه بآن آواز جوابی  ندادم ، اما با خودم غُمغُم کرده گفتم  :  ــــ بلی ! بهتر بود و بهتر است  ، از این نمی توان چشم پوشی نمود ؛ زیرا یک خارش را به صد گلشن هم ندهم  ، اما زندگی در هر حالت و در هر جا ، البته با تفاوتهائی ، شیرین است ، اما در باره اینکه چگونه زنده مانده بودم ، خودم هم چیزی نمی دانستم. وقت و زمان  کدام مفهومی برایم نداشتند .  به ساعت دستم  می دیدم ،  ولی از وقت چیزی نمی دانستم . هر چه بیشتر به ساعتم نگاه میکردم ، ساعت در دستم بزرگتر و سنگین تر می گشت ؛ یکبار  آنرا  چنان بزرگ یافتم که دستم از پس آن معلوم نمی شد . روی  صفحهٔ بزرگ  آن ، عدد های یک تا چهل دیده می شدند . عدد چهل برایم واضع بود و هیچ تعجب نکردم . میان هر عدد ،خطی دیده می شد . میان آنها عدد دوازه و در کنار آنها ، چهار هفته و هفت روز و بیست و چهار ساعت و دقیقه و ثانیه نقش شده بودند . از دیدن آن همه خط و عدد سر گیچیم بیشتر و شدید تر می گردید .

گاهی می دیدم و گاهی هم مانند کوری بودم که به جز تاریکی و به غیر از سیاهی دیگر تصویری از خود و ماحول خویش نداشتم . توان فریاد برآوردن هم نبود . از لحظه شماری های بیهوده و انتظار بیش از حد ،  سرم  به درد آمده بود . باری گمان بردم که  پرنده از بال و پر زدن باز ایستاده و هیچ حرکتی  ندارد . به اطرافم نگاه کردم ، در پهلویم سوراخی دیدم که از آن اندکی روشنی داخل شکم پرنده میشد. گمان نمودم که یک چشم پرنده ست . سرم را نزدیک بردم ، پنجره کوچکی بود که از آنجا بال طیاره معلوم شد . خرسند شدم که در دل پرنده نه ، بلکه در داخل هواپیما هستم . اما از پس آن پنجره کوچک به جز از  ابر های سفید و معلق ، که هواپیما روی آنها بی حرکت مانده بود  ، چیز دیگری دیده نمی شد  . باز وسوسه و تشویش و هزار و یک سوال بیجواب و با جواب  . . .

باز به ساعتم نظر انداختم ، اینبار عادی و کوچک شده بود و دستم بخوبی از پس آن معلوم می شد . اما ساعت حرکتی نداشت و به سان هواپیما  ، ایستاده بود . فکر کردم که آن ساعت هم  با من صادق نیست و آنرا  از  بند  دستم بیرون آورده و در جیب گذاشتم  . از اینکه دیگر حساب و کتاب  و لحظه شماری و دیدن ساعت در کار نبود ، خودم را برای چند لحظه کمی راحت احساس نمودم . یک مدتی  به همین منوال گذشت  ، خودم را  به سخن عام  به هیچ  مشغول  می کردم . گاهی جیبم را می پالیدم و ورق کوچک و چهار قات شده را که  روی آن چیزی نوشته  نشده بود ، بیرون می آوردم ؛ به دقت می خواندم و دوباره آنرا قات کرده داخل همان جیب  می گذاشتم .  یا اینکه  بند بوتم را باز و بسته می کردم و چنان وانمود می نمودم که گویا به سر منزل مقصود نزدیک شده ایم و هوا پیما عنقریب بر زمین خواهد نشست . اما ، در واقعیت ، با وجود شک و گمانم ، «سرزمین مقصود» برایم کاملن معلوم نبود و نمی دانستم روی کدام زمین ، همان زمین یا باز کدام زمین دیگر؟ عجیب است که انسان نداند کی هست و در کجا هست و چند لحظه بعد تر او چه خواهد شد و به کجا خواهد بود ؟ تکان دهنده و ترس آور است .

همه چیزها  ، زود و یکباره تغییر میکردند  : رنگها ، روشنی ، تاریکی ، آدمها ، چهره ها و صدا و سکوت . . . گاهی صدائی شبیه موج دریا ، سکوت را می شکست و حس می نمودم که تک و تنها ، روی آب نشسته ام . گاهی ، تنها سایه ی  اشیا و آدمها را  می دیدم  ، و باز همه جا تاریک می گشت و خود را تنها می یافتم . در یک حالت عجیب و در یک بی سرنوشتی کامل قرار داشتم .. .

  دارا آنروز در حالیکه پیاله ی چای اش را در دست داشت ، با یاد آوری آن لحظه ها ، خنده ی بیصدا و معنی داری کرد و گفت :

 « . . . امروز که به آن لحظه ها فکر میکنم  ، همزمان خنده ام می آید و هم باعث تعجبم میگردد . چهل سال  توانسته بودم  از حوصله مندی کار بگیرم ، اما چرا یکباره و  در جریان سفر،  بیحوصله شده بودم ؟  خوب بیاد دارم که یک بار  به گمان اینکه هواپیما بر زمین نشسته  ، از جایم بلند شده بودم وقصدداشتم بسوی دروازه بروم ، اما خوشبختانه زود متوجه اشتباه خود شده و سر جای خود برگشته بودم .

پیدای پنهان خودش را زیاد نشان نمی داد  ، اما وقتی پیدامی شد ، یکی می گفت و پخته و چیزی مهمی را در گوشم پُس پُس میکرد . باری آمد و در گوشم آهسته گفت : « زیاد بیقرار هستی و نمی دانی که این پرنده ترا کجا خواهد برد ؟ اما دیگران همه می دانند و تو نمی دانی ، چرا؟ » .

آهسته در جوابش گفتم :

       آنچه میدانم ، همین باشد که من ،

                           هیچ نمی دانم ز قصد دیگران

       دیگران ، اند دیگران و من ، من

                            نه کر  استم  من ، نه گنگ اند ،  دیگران

گر نیت پاک است ،  باز یابد کر

                             هر دو گوش و  گنگه گفتار و بیان . (و)

اما راستش ، از شنیدن آن پیام ، گوشم جرنگ کرد و از روی کنجکاوی  از خودم  پرسیدم  که دیگران می دانند ، از کجا ، و من چرا نمی دانم ؟ خواستم از دیگران بپرسم ، ولی صدایم را نمی شنیدند و یا صدا از حنجره ام خوب بیرون نمی شد . عجیب حالتی داشتم . باز تاریکی و سکوت سپس صداهای عجیب و غریب ، صدای موج و قطره های آب سرد . . .

 در چهل سالی که گذشت ، یا چهل سالی که در باد هوا رفته بود ، بیقراری و سرگردانی جز عادت روزانه ام شده بود. اما آن روز ، بیشتر از گذشته ها ، خود را بیقرار و سر گردان حس می نمودم . مانند کسی بودم  که چیزی یا کسی را گم کرده باشد . سرگردان بودم . طور مثال در جستجوی ساعت و دانستن وقت بودم ، هیچ کسی ساعت در دست نداشت . شاید هیچ کس دیگر، مانند من به ساعت و وقت و زمان اعتماد نداشت . شاید همگی ساعت های شانرا در جیبهای شان گذاشته بودند . دست در جیب بردم تا ساعتم را دوباره بیرون بیآورم ، اما جیب ام خالی بود . کسی ساعت را از داخل جیبم  دزدیده بود . بلی! جیبم خالی خالی بود ؛  تهی از وقت و زمان . متوجه دیگران شدم ، آنان نیز در جستجوی ساعت های شان بودند و مانند من ، وقت و زمان را از دست داده بودند . حیرت زده ، جیبهای شانرا می پالیدند ، از دیدن آن صحنه خندیدم ، زیاد خندیدم ، نمی دانم چقدر خندیدم ؟ چونکه بیرون از قید زمان قرار داشتیم . زمان هائیکه گذشته بودند ، پیش نظرم روشن و روشنتر گردیدند . زمانهای از دست رفته و گم شده . یکباره جوانی بر باد رفته و ربوده شده ام بیادم آمد که ساعت های بیشمار خوشی و مستی و شادابی را از آن ربوده بودند . فکر کردم که شاید آن دست های بی ساعت نیز جوانی ئی مثل جوانی من داشته بودند ؟ شاید جوانی آنها نیز  از آنها ربوده شده بود ؟  غمگین گردیدم و از خنده های چند لحظه پیش خود پشیمان شدم . دلم شد بگریم . . . باز هم لحظه های متواتر  فراموشی و سکوت و تاریکی . . هنگامیکه دوباره به وقت و ساعت اندیشیدم ، متوجه شدم که آنها هر کدام دو ساعت در دست داشتند ، کاملن شبیه ساعت من  . نمی دانستم چیزی بگویم یا ساکت بمانم ؟ بخندم یا بگریم ؟ اما آنها به ساعتهای شان نگاه میکردند و می خندیدند و خوشی شانرا نشان میدادند . ا ز خود سوال نمودم که آیا واقعن آنها نیز مانند من مفهوم وقت را از دست داده بودند و این خوشی به سبب دوباره یافتن مفهوم وقت است ؟خواستم از آنها دلیل خنده های شانرا بپرسم ، اما ساعت گم شدهٔ خودم بیادم آمد ، من هم بلند بلند خندیدم تا آنکه همه جا را سکوت و تاریکی فرا گرفت . تکرار میکنم ، چقدر دشوار است که انسان احساس وقت و زمان را از دست داده باشد و نداند که کجا هست ؟ چوقت بخندد چوقت نخندد ، وقت یعنی چه ؟ ساعت چند است و به مقایسه ساعت کجا ؟ و غیره و غیره . . .

لحظه هائی طولانی همه چیز و همه جا سیاه و تاریک معلوم می شدند یا همه چیز  را از پس پرده ای ضخیمی میدیدم . نه خوب می شنیدم و نه خوب می دیدم ، مثل زندانی ئی بودم که نا امیدانه ، از پس سوراخ کوچک دروازه سلول ، بخواهد همه چیز را در بیرون ببیند . چقدر دشوار و دلتنگ کننده است . نمی دانم دیگران همه آن پیامها و صدا ها را می شنیدند یا نه ؟ ، اما مخاطب  تنها من بودم  . باز پیامی بلند شد که میگفت :

«  آن همه صبری که داشتی چه شد وکجا رفت ؟  مثل اینکه در این لحظه های  آخر ، ایوب و صبرش  ترا رها نموده اند ؟ آن صبریکه با آن چهل سال راه  پیمودی ، حالاکجاست ؟» و در پایان هم خنده های عجیب  هههه هههه. . . » .

آهسته آهسته با آن ندا هاو پیامهای مایوس کننده و آن خنده های تحریک آمیز عادت کردم و از شنیدن آنها دیگر مشوش و  نا امید  نمی گشتم ؛ چون میدانستم  کار یک روز  و  دو روز نیست ، چهل سال ، خودش یک عمر است ؛ بلی یک عمر !  اگر نا امید شده بودم ، آن راه دشوار و نفس گیر را  هرگز پیموده نمی توانستم . . .   .

            دارا بعد از سکوت معنی دار ، صادقانه اعتراف کرد که در آن لحظه ها ، نشانه های تغییر و دگرگونی را در خودش حس می نمود :

 تغییراتی را در خود حس می نمودم : تغییر اول ، همانا بی صبری و کم تاقتیم  بود که بقول معروف « مثل ماهی ئی بودم درون کرایی » . تغییر دوم همان اضافه شدن صدا هائی بودند که یکی پس دیگر بگوشم پیام و هوشدار میرسانیدند ، نمی دانستم چه کنم ، چه نکنم ، به ویژه آیا به آن سخنان گوش بدهم یا نه ؟ مهم تر اینکه نمی دانستم چرا آن همه بی صبری و چرا آن همه  صدا ها و پیامها ؟اما بیشتر ، لحظه های دراز سکوت و تاریکی می بود و دیگر هیچ . نه حرکتی حس می گردید و نه هم صدائی  بگوش می رسید ؛ یک خاموشی سوال بر انگیز . نمی دانم در چه حالتی بودم ، در خواب یا بیداری ؟ یکبار ، در حالیکه خموشی و سکوت مرگباری حکم میراند ،  آوازی بلند شد . آواز این بار گوئی از دل دریا بیرون شده بود ؛ صدای ترسناک ، سنگین و جدی . از آن صدا هائی که در دل انسان واهمه و ترس خلق میکند

« به مثل  پرنده ی پرو بال بسته ، نه توان حرکت  داری  و نه بالی برای  پرواز  . . » خواستم باو بگویم که بال پروازم را از خیلی وقت ها شکسته اند ، اما صدایم آنقدر کم نیرو بود که منصرف شدم .  صدا دوباره بلند شد  :

« . . . خود را سپردهٔ  دست تقدیر و محکوم به انتظار  میدانی ، شاید هم شروع یک انتظار دیگر ، بهتر است که تار های دست و پایت را بگسلانی و خود را آزاد نمائی » .

صدا آنقدر محکم و پرهیبت بود که باشنیدن هر واژه اش در جایم تکان می خوردم . اینبار در پایان آن پیام ، خنده ی وجود نداشت ، اما واژه «انتظار » چندین  بار و پیهم  تکرار گردید :  پایان  انتظار ، شروع یک انتظار  دیگر ، محکوم به انتظار . پیام مهم تر این بار  « بریدن تار های دست و پایم » بودند برای آزاد شدن . هنوز  آن ندا ها در گوشهایم انعکاس داشتند که  قطره های کوچک آب را بر سر و صورتم حس کردم و در پس آن تاریکی و سکوت و بی خبری . . .

در میان آن همه پیغام و پیام ، نمی توانستم افکارم را  درست جمع کنم ، گنس و گیچ شده بودم . کلمات ، همواره یکی پس دیگر در کله ام تکرار می شدند  : در این لحظه های آخر ، محکوم به انتظار ، سپرده ی دست تقدیر ، پرنده ی پر و بال بسته  و تار های دست و پا و غیره. . . باز تاریکی و سکوت ، سکوت معنی دار . صدا هائی شبیه صدای تلاطم و بهم خوردن امواج و قطره های آب بر سرو رویم . . .خوب نمی دانم چوقت بود ، آوازی را شنیدم که از همان جا بگوشم رسید ، اما این بار صدا متفاوت بود ؛ ظریف و دلنشین . از جا پریدم . خودش معلوم نمی شد ، فقط آوازش  شنیده می شد  : « چای میخاین ، یا  قهوه  ؟» باخود غُمغُم  کردم :

« . . . کم بی خواب و بی قرار هستم ، که قهوه و چای هم بگیرم . اگه خاست خدا بود ، و زنده و سلامت رسیدم  ، باز چای و قهوه خوده همونجه خاد گرفتم . . . » ، سپس  ناخودآگاه  آه داغی از تنور درونم بیرون شد ، چنان آهی داغ که گرمی آنرا  لبهایم حس نمودند . ههمزمان غُمغُم  «پیدای پنهان»  بلند شد و بمن مجال آنرا نداد تا بلی یا نی  بگویم : « مطمئن شدم از اینکه حالا میدانی به کدام سمت روان هستی . . . » . چیزی نگفتم ، ولی تا خواستم به آن خانم ، یا آن صدا بگویم «تشکر ! فعلن نه چای و نه قهوه  » ، اما نه  خانمی آنجا بود و نه چای و قهوه  . همه با پیاله های خالی در دست ، در حالت انتظار معلوم می شدند ؛ منتظر کسی یا چیزی . چشم ها را فقط به انتهای هواپیما دوخته بودند . با اندک ترین صدائی ، همه به حرکت می آمدند . خنده آور بود که از انتهای طیاره دورتر فکر نمی کردند ؛ انتظار شان از انتهای هواپیما دورتر نمی رفت . خودم پیاله ای در دست نداشتم ، اما  انتظارم بیشتر از آنان بود . انتظاری دورتر از انتهای هواپیما ؛ خیلی خیلی دور  و از دیر وقتها ، از چهل سال. . .  کسی برویم آب پاشید ، همزمان صدای موج دریا و باد ساحلی را احساس نمودم . گمان بردم که هواپیما سقف ندارد و قطره های آب از بیرون میآیند . کمی ترسیدم ، سر  و رویم را با دست پاک کرده سرم را  پوشاندم و چشمانم را هم بستم تا چیزی را نبینم .

دارا ،  پس از سکوتی ،  ادامه ی داستان را چنین از سر گرفت :

« . . . نمی دانم  چه مدتی با چشمان بسته ، خاموش بودم ، اما وقتی آهسته یک چشمم  را  گشودم ،  سقف هواپیما سر جایش بود . چهره ها و اشیای دور و برم  را از پس همان پرده ، تاریک  می دیدم . سرو صورت جوان پهلو فَیلم را تا آن لحظه خوب ندیده بودم . یکباره سر و اندامش از پس آن پرده، اما خیره مجسم گردید . بگفته مادر کلان خدا بیامرزم : « از نظر بد دور »  ، چاق و چله معلوم می شد . زیاد شور میخورد ، و به اصطلاح « در یک تپایش بود » . میرفت و  میآمد ، به گفته خودش « ترقهای استخوان هایشه می کشید» . بار اول که « ترق استخوان کشیدن» را از دهنش شنیدم ، کم بود پوخ بزنم و قهقه بخندم،  اما زود دم خنده امرا گرفته با صدای آرام  گفتم: «مه خوده شور داده نمی تانم ، چه رسد به ترق استخوان کشیدن ». البته که هدفش را فهمیده بودم ، هدفش بیشتر  رفع ماندگی و کشیدن کرختی پاهایش بود ، نه ترق کشیدن استخوان ؛ ورنه  در پس آن همه گوشت و چربو ، بیا و استخوان پیدا کو!

  در اینجا دارا خاطر نشان نمود که در شرح حوادث و خاطرات ، شخصیت ها گاه تاریک و گاهی کمی روشن ، گاه به صورت خودشان و گاهگاهی شبیه اشخاص دیگری به نظر میرسیدند. طور نمونه وقتی از جوان پهلویش (شاکر) یادی میکند ، در واقعیت  ، خاطره کسی دیگریست که شبیه شاکر بوده  . اسم آن دوست قدیمی اش مصطفی بود که خودش آنرا چنین بیان نمود :

« خوب نمیدانم  که آن جوان کی بود، شاکر یا مصطفی ؟  اما در آن لحظه سخنی برای گفتن داشتم و میخواستم آنرا به همه بگویم . ناگهان شاکر خودش را به زحمت بالای چوکیش راست نمود و به سخن آمد . راست بگویم میان شاکر و مصطفی شک داشتم ، خوب ندیدم که  کدامشان بود ؟ اما ، آنچه گفت مایه ی حیرتم گردید . همان چیزهای

را گفت که من در سر داشتم و میخواستم بگویم :

« من برخلاف یک تعدادی ، همیشه دو چیز را در سفر مراعات کرده و میکنم . نخست چند ساعت قبل از سفر و در جریان سفر از خوردن و نوشیدن زیاد ، خودداری میکنم . دوم اینکه از رفت و آمد غیر ضروری در بین طیاره اجتناب می ورزم . طیاره  نه میدان سپورت است و نه سرویس شهری ،  که خواستی  بنشینی و نخواستی ایستاده  بمانی. در صورت  عاجل باید رفت و برگشت ،  نه اینکه آدم مثل سرکوچه و نزدیک خانه  ، با بقال و بچه همسایه به گفتگو بپردازه . . .» .

عجیب بود ، زیرا وی حرف هایرا که هنوز بکسی نگفته بودم در آنجا گفت . باور نا کردنی بود . در حالیکه رویم را پوشانده بودم ، قهقه میخندیدم . آنقدر بلند بلند خندیدم که طیاره زیر پا های همه تکان می خورد . اما متوجه شدم که در واقعیت نه شاکر حرفی از دهن بیرون کرده بود و نه هم مصطفی . وقتی آن پرده سیاه افتاد ، نه شاکر آنجا بود و نه مصطفی . شاکر  رفته بود تا باز ترقهای استخوان هایشه بکشه. در این اثنا « پیدای پنهان » پیدا شد و در گوشم گفت : « با من موافق استی ؟ چه اسراری در گیر و دار این زندگی نهفته است ! دیدی وقتی پرده افتاد ، نه شاکر ماند و نه مصطفی » .

گفتم : « بلی راست میگوئی ، اسرار جهان و طبیعت و هستی و نیستی و راز این کره ی خاکی را فقط او داند و بس . «من» و «تو» فقط تا یک زمانی و تا اندازه ای معنی دارد و بس . . . » .

 اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

                                         این راز معما نه تو خوانی و نه من

 هست از پس پرده گفتگوی من و تو

                                       چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

 بیاد دارم که ، آنروز وقتی به انتهای سفر رسیدیم ، با شاکر خدا حافظی و بغل کشی هم کردم .  در جریان بخلکشی ، دوست قدیمی ام ، مصطفی بیادم آمد . خوب چاق و چله  که وقت بغل کشی، همیش متوجه  طول و عرض شانه هایش می شدم  . بازوانم ازبالای شانه هایش پیش نمی رفتند . اما در آن لحظه ، یک باره متوجه شدم که  شخصی که با او بغل کشی داشتم ، شاکر نبود  بلکه همان مصطفی بود . عجب ! نمی دانستم چه بگویم . در تاریکی ،  همدیگر را به سختی می دیدیم . از صدایش من او را شناختم ، صدایش غور و بلند بود . به آواز بلند گفتم : مصطفی !  یکباره هیاهو بر پا شد .  خوب که دقت نمودم ، ده ها نفرآنجا ایستاده بودند . من همه ی آنها را شناختم ، اما فقط اسم یک نفر را بخاطر داشتم . مصطفی مرا صدا زد و دیگران نیز آمدند و مرا در آغوش گرفتند ، آهسته آهسته  روشنی بیشتر گردید . تنها بودم . دوباره دیدم که دانشجویان دختر و بچه ، که اکثریت شانرا می شناختم  ، در رفت و آمد بودند ، می رفتند و می آمدند . مانند همان وقتها . ناگهان بوی دلکشی به مشامم  زد ، بوی دلپذیر و آشنا . کسی که سالها در انتظار دیدارش بودم و اسمش بر زبانم بود ، بدون نگاهی از مقابلم گذشت . مرا نشناخت . برخلاف آن وقتها ، که دایم خندهٔ زیبا بر لبانش می بود  ، اینبار غمگین معلوم می شد . آهسته او را صدا زدم.  او آوازم را زود شناخت . در حالیکه به هر سو میدید ، سر جایش ایستاد . یکباره دندانهای زیبا و سفیدش ، از پس تبسم نمکینش هویدا شدند و دانستم که چرا پیش از دیدنم ، مانند من غمگین بود . اما افسوس که کسی نبود . چه رویائی ؟ چه خوشی زودگذری ! یکباره آن تصویر از مقابل چشمانم پاک شد . شاکر را دیدم خودش بود ، بلی خودش بود  ، اما نه از  مصطفی خبری بود و نه از دوستان و استادانم و نه هم خبری از او . در پیش چشمانم هنوز هم چهره زیبا و تبسم نمکین  او بود . خواستم همانجا بمانم به امید اینکه شاید برگردد ، اما افسوس !!!

 صداهای گفت و شنود از هر گوشه و کنار هواپیما شنیده می شد . بیشتر و یا تمام آواز ها ، آواز مرد ها بود  . خوب نمی دانم که خواب بودم یا بیدار ، اما گهگاهی همان صدای برخورد  امواج بحر بر دیواره های ساحل در فضا طنین می افگند . گاهی سکوتی حکمفرما می گشت و همه جا در آغوش تاریکی فرو میرفت . سپس صدا های گوناگون و گاهی مبهم  بر فضای گرفته و تاریک آنجا طنین می انداخت. آواز واضع و روشن نبود ، گاهی فهمیده می شد ، اما به سختی و گاهی نه . مثل یک کست آواز ، که جر شده باشد و صدا غور و غیر قابل فهم باشد ، بگوش میرسید .

 هر کس از خود می گفت  و از اینکه چرا آن سفر را در پیش گرفته بود حکایت میکرد . احساس تنهائی می کردم که  ناگهان پُس پُس «پیدای  پنهان » بلند شد : « تو حالا خودت  بگو که چرا و به کدام هدف این سفر را در پیش گرفته ئی . . . ؟ » . منتظر همین پرسش بودم . به یک چشم به هم زدن ، خود را بالای همان چوکی که قبلن شاکر و مصطفی بالا شده بودند ، یافتم . با آواز بلند و با تمام قوه ؛  در حالیکه  خودم  چیزی نمی شنیدم ،  گفتم  : « من بخاطر کدام کاری خاص ، آنجا نمی روم  ، بلکه از روی ضرورت میروم ؛  پس ازچهار دهه  انتظار بی پایان و جگر سوز  می روم  . بلی ! بیشتر از چهل سال انتظار کشیدن های بی پایان . . .  » ، همزمان از کنج چشم بآنان می نگریستم . آنها در حالیکه در یک صف ایستاده بودند ، با دستمالی در دست ، می گریستند .  بر پیشانی های شان  از عدد یک تا چهل نقش گردیده بود . نفر  اولی و دومی لاغر و قد بلند بودند ، سومی کمی چاق و متوسط بود . از نفر چهارمی به بعد ، آدمها  کوچک تر و چاقتر شده میرفتند، به طوریکه دو سه نفر آخری تقریبن  نقش زمین شده بودند . فقط نفر اول و دوم و سوم ، بلند و لاغر بودند  . به این ترتیب ، آنها با عرض و طول و ارتفاع متفاوت دیده می شدند . رمز آن معما و معنی آن نمره های پیشانی را پرسیدم ، پاسخی نشنیدم . در میان آنها هیچ کس پاسخی به آن پرسش من نداشت . یک مدتی گذشت ، ناگهان «پیدای پنهان» دم گوشم حاظر شد و چنین پاسخی داد :  « هر نمره پیشانی ، بیانگر یکسال انتظار ، یکسال فراق و آوارگی ، و دشواری های آن سال می باشد . رنج و درد آن چهل سال دوری و فراق ، مانند این نمره های پیشانی ، هرگز زدوده و فراموش نخواهند شد ، مگر با پایان انتظار . پایانی که همه خواسته یا ، ناخواسته و بدون انتظار در انتظار آنیم . . .»  . تعجب نمودم  . معنی  قد و قامت و چاقی و لاغری آنها راجویا شدم  ،  چنین گفت  :

 « به جر نمره اول و دوم که بلند و لاغر و سومی و چهارمی که متوسط و کمی چاق هستند ، دیگران همه به ترتیب خورد و خمیر و نقش زمین شده اند . سالهای اول و دوم انتظارت بسیار سخت نبودند ، اما بعد از سال سوم و چهارم ، هر ماه و هر هفته و هر روز و شب  با درد و غم انتظار همراه بودند . چنانکه سالهای اخیر ، مانند آنها همه خورد و خمیر و نقش زمین گردیده  بودند . . .» .  این قدر صبر کردن و انتظار  کشیدن  «صبر ایوب» میخواهد . اما با خود گفتم که راستی اگر سر این دیگ بخار باز نمی شد و راه سفر را در پیش نمی گرفتم ، انفلاق و کفیدن حتمی بود . . .

     دارا ، آهسته اضافه نمود که در اخیر ایوب و صبرش نیز او را رها نموده و تنها گذاشته بودند .  او آنچنان بی صبر شده بود که خود را خودش نمی شناخت  :

«  . . . سفر یکباره و زود من  ، از روی ضرورت حیاتی بود  ، بلی ! ضرورت حیاتی جهت آبیاری ریشه های خشکیده ام که در حال مردن بودند . یک ضرورت حیاتی ، جهت پیوند دوباره ریشه های نیمه پژمرده ام  با زمین وخاک خودم ؛ یک پیوند عمیق تر و ابدی .  این نیاز حیاتی ،  آهسته آهسته و به مرور زمان در« تنور داغ درونم» جان گرفت و به پختگی رسید . اگر زود سر آن تنور  باز نمی گردید  ، دیر یا زود ، امید پیوند دوباره با آن خاک ، برای ابد از دست می رفت . این آخرین امکان و آخرین امید واری من بعد از چهل سال انتظار  بود ، چهل سالی که آنها را در انتظار  و در فراق از دست داده بودم   .

 دارا خاموشانه به ادامه داستانش می اندیشید ، اما زود  سکوت را شکسته ، گفت :

« راستش را بگویم خوب نمی دانستم کجا بودم ؟ درون اتاق ، در دل پرنده یا داخل طیاره ؟ صدا های عجیب و غریب بگوش میرسید ، اما من هنوز خاموش نشسته بودم . خود را گاهی نیمه خواب و گاهی بیدار می یافتم . قصد سخن گفتن و افشای نیتم را با کسی نداشتم ، زیرا  نمی خواستم کسی بداند که  کی هستم و برای چه کاری و یا بعد از چقدر سالها میروم و کجا میروم  ؟ به این دلیل که آدمها وقتی بیکارماندند ، برای کشتن وقت در جستجوی سرگرمی و مصروفیت بی معنی می برآیند . آرزو نداشتم قربانی  کنجکاوی و قضاوت نادرست کسی گردم . بعضی وقت ها ، نگفتن  بهتر از گفتن است . هنر این است که چوقت سخن گفت ، و چه موقع خاموشی اختیار نمود .

وی باز  سخنان و نصایح پدرش را بخاطر آورد و گفت :

« پدرم چون خُمی بود سر بسته و مملو از رمز و راز . هرگاهیکه از نگهداری راز  یا افشا نکردن راز خود و دیگران  سخن می گفت  ، همیش به این سخنان ارزنده و معروف توصل می جست :

« زبان سرخ سر سبز می دهد برباد » و یا « پیش از گفتن حرفی به عاقبتش باندیش » و یا « صد بار با ندیش و یک بار بینداز » .  وی بیشتر تشویق به شنیدن  می نمود تا به گفتن ،  و دائم  بر  هنر ساکت بودن  و بیشتر شنیدن  تاکید می ورزید . برای به کرسی نشاندن ادعایش از بزرگان علم و ادب مدد می جست : «حرف زدن جست است ، خموشی طلا » و یا : « به طبعم هیچ مضمون به ز لب بستن نمی آید »، یا : «خموشی معنی ئی دارد که در گفتن نمی گنجد »  و غیره  . من با پیروی از همان سخنان  ، خموش بودم . همین خموشی و سکوت ، یکباره مرا به مجلسی برد که همه مجلسیان ، بی می و شراب ، شوریده و بیحال بودند . فضای عاری از زهد و ریا خلق شده بود . از هر گوشه  روشنی و نور می تابید . پیری در لباس فقر ظاهر شد تا از «نگفتن » سخن بگوید و رازی را ، نا خواسته و ناگفته افشا نماید ، تا آنانی که درد دیده اند و آتشی در درون شان میسوزد ، بتابند و بمانند و ناگفتنی ها را بشنوند و آنانی که تاب شنیدن را ندارند و چیزی جز باد و هوا در دل های تاریک و سیاه شان نیست ، بخوابند که خواب شان بهتر از بیدار بودن شان است  .

     با هیچ کس حیث نگفتن نگفته ام

                            در گوش خویش گفته ام و من نگفته ام

     گلها به خنده هرزه گریبان دریده اند

                            من حرفی از لب تو به گلشن نگفته ام

  پوشیده دار آنچه به فهمت رسیده است

                            عریان مشو که جامه دریدن  نگفته ام

جرم به سر دار رفتن حلاج فقط این بود که اسرار هویدا کرد و ندای «اناالحق » سر داد . آنچه را که باید به همگان نمی گفت ، گفت . به آنانی گفت که ندانستند آنچه گفت یا نخواستند بدانند ندائی را که سر داد  ؟

      گفت ، آن یار کز او گشت سر دار بلند

                               جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد

مجلس خرابات نشینان یا بهتر بگویم خاک نشینان گریزان از متاع روزگار بود . در آن فضا غرق  بودم ، چنان غرق که هستی و نیستی را فراموش کرده بودم . در بیخودی از خود، فریادی می شنیدم که به تکرار می گفت  : «پوشیده دار ! پوشیده دار !»   و من خود می خواندم که :

      بیا جانا تماشا کن که در انبوه جانبازان

                         به صد سامان رسوائی سر بازار میرقصم

دیگری چنین میخواند :

       منصور وار گر ببرندم به پای دار

                            مردانه جان دهم که جهان پایدار نیست

چندین شب و روز گذشته بودند ، اما گمان می کردم که فقط چند لحظه ای گذشته بود . چشم گشودم از آن انجمن اثری نبود .. .

سفرم ادامه داشت و راه هم بی پایان .  هنوز هم از وقت و زمان چیزی نمی دانستم . متوجه شاکر شدم ، کاسه صبر او نیز لبریز شده بود . جوانی و عشق و بی تابی هایش . جوانی فصل عاشق شدن است ، او حق داشت و من کاملن او را درک می نمودم .  بلی اما  این بدین معنی نیست که در پیری ، آتش عشق  می میرد و خاموش میگردد ؛ نه بر خلاف ، شرا ب کهنه نشه ی بیشتر دارد   :

     مگو که پیر شدی عاشقی نمی زیبد

                     شراب چو کهنه شود نشه ی دیگر دارد

اما عشق صبر میخواهد ، صبری بیکران . تجربه و صبر و شکیبائی ، تا حدی در فصل پیری حاصل می گردند . بر عکس ، در جوانی صبر ایوب کم است ، پس درد و تب عشق  هم بیشتر باید باشد . ناگهان در گوشم پُس پُس شد :    « مانند صبر مولانا » بلی ! ناممکن است که انسان از عشق ، و درد جانگداز عشق سخن بگوید و حضرت مولانا غایب بماند  ؛ بلی مولانا ، همان مولانای بزرگ خود ما ،  مولانای بلخ باستان . دردی که مولانا کشید ، ناشی از همان عشق  ملکوتی بود ، عشقی که با آن  جاودانه  و عالم گیر و عالم فهم گردید . همچنان عشق دیگر پیشقدمان علم و دانش برای رهائی انسان از جهالت ، تاریک و به درجه تعالی رسانیدن وی .

 دارا ، خاطره های زیاد از « شاکر » داشت . تمام پیشآمد ها و گپ و سخن های او را بخاطر سپرده بود . چیزی که ، به گمانم بیشتر از همه ، برایش مهم بود و «شاکر» هنوز از آن بهره می جست و آنرا در اختیارش داشت ، همان جوانی او بود . جوانی یا فصلی که ، دارا خودش ، آنرا از دست داده بود و یا بهتر است گفته شود از او ربوده شده بود :

 تفاوت من و او  ، شاید تنها  این بود که ، من موسم جوانی و  فصل عشق و مستی  را ندیدم . بلی ! جوانی مرا ربودند و به خاک یکسان نمودند . گل بهار جوانی من و هزاران جوان دیگر  آن دیار ، نا شگفته در غنچه  خزان گردید . اما شاکر  هنوز جوان بود و مالک جوانی اش . از دوری و انتظار دیدار عزیزش ، باید که بی حوصله می شد و آرام سر جایش نمی نشست .

 شاکر حق داشت آرامش اشرا از دست بدهد و آن «سفر» ناتمام برایش «سقر» معلوم شود . برخلاف ، دارا آن سفر را هرگز سقر ندانسته بود و همه مشکلاتش را نیز  پذیرفته بود .  بخاطر حوصله مندی و تجربه و تا اندازهٔ  سن و سال ، چهل سال انتظار آن سفر را کشیده بود .  از زبان خودش بشنویم :

« . . . من هم اگر جوان می بودم ، شاید بیشتر از او آرامش خود را از دست میدادم . جوانی بدون عشق جوانی نیست جوانی روزگار انقلاب و فصل کوه شکستن  است . در راه عاشقی باید فرهاد شد و کوه را شکست. انسان اگر در آتش عشق نسوزد و نگدازد  ، به کمال نمی رسید و تبدیل به انسان واقعی و انسان کامل نخواهد شد  :

         وجود آدمی از عشق میرسد به کمال

                           گر این کمال نیابی کمال نقصان است

کتاب مهاتما «گاندی»تحت عنوان « خدا آنگونه که من می فهمم » ، را بیاد آوردم که در جائی نوشته  :  « در نگاه من ، خدا حقیقت و عشق است ؛ خدا اخلاق و درستکاریست ؛ خدا شهامت و بی پروائیست ؛ خدا سر چشمه نور و زندگیست و با این حال ، برتر از همه ی این هاست . خدا وجدان است . او با عشق بیکرانش ، حتی  به کافران نیز مجال زیستن میدهد بلی ! در یک کلام خدا بهتر و بیشتر از آنچه است که ما تصورش میکنیم . حضرت مولانا در بیت بالا می فرمایند که عشق کمال است و با عشق است که وجود و هستی انسان به کمال میرسد و از «نقصان» خارج میگردد . پس خدا کمال است و هر کی به عشق رسید ،به خدا رسیده است . . .

بر گردیم به ادامه ی داستان شاکر و دارا :

«. . . تمایز دیگر من و او «شاکر» ، شاید این بود که من بعد از چهل سال دوری و آوارگی ، و چهل سال انتظار ، به شهرم و سرزمینم بر می گشتم ؛ و فکر نمی کردم که کسی در انتظارم آنجا باشد ، اما او برای دیدن همسفر آینده اش ، رنج سفر را قبول نموده بود و بدون شک که  دها تن هم  در آنجا انتطارش را می کشیدند . کم از کم ،  یک نفر بی صبرانه در انتظارش بود و برای دیدنش لحظه شماری مینمود . انتظار شاکر ، انتظار دو طرفه بود ؛ یعنی هر دو در انتظار همدیگر بودند . چنین انتظاری به انسان قوت دل می بخشد و پایانش هم شیرین و حتمیست  . در آن لحظه ، این فکر که کسی منتظر من در آنجا نخواهد بود ، عقده ای گلویم را فشرد و  یکبار دیگر خود را تنها احساس نمودم.

      دارا ، خیلی چیز ها برای گفتن داشت و هر چه پیشتر می رفت ، داستان جالبتر  و شنیدنی تر میگردید . او در باره چهره ها و وقایع و پشآمد های سفرش گفت که ، تمام سخنان و حرکت ها و چهره ها و غیره در هاله ای از ابهام قرار داشتند . تاریکی ، آن پرده ی ضغیم و تاریک و حالت بین خواب و بیداری ، همه چیز را مبهم و تاریک جلوه میدادند  . او ادامه داستان را بعد از کمی سکوت چنین  ادامه داد :

«. . .قصه شخصی که در چوکی مقابلم نشسته بود ، نیز جالب و خنده دار است . او هم مانند من ، از جایش تکان نمی خورد ؛ حتی یکبار هم چهره  همدیگر را ندیدیم  . هر باریکه طیاره داخل جو خالی هوا میگردید و لرزش و تکان در بدنه اش هویدا می گردید، وی پا هایشرا  به سطح هواپیما می چسبانید ، چوکی را با دو دستش محکم میگرفت ؛ خودش را به پشتی چوکیش چنان فشار میداد که آنرا  تا زیر زنخ من می آورد، اما من از صبر کار می گرفتم  و یا بگفته مادر کلان خدا بیامرزم «زهر واری قُرتش میکدم » . البته  این بدین معنی نیست که خودم در آن لحظه که طیاره مثل بمبیرک می لرزید ، خرسند بودم و هیچ ترسی نداشتم  ; راستش من بیشتر از او پریشان بودم  ، به ویژه که در چنین لحظه ها ، شیطان هم وسوسه های فریبنده اش را شدت می بخشد  :  نشود که  – خدا ناخواسته اگر  – در این دم آخر  اگر . . .   و هزار وسوسه و اگر و مگر دیگر ، اما با وجود آن همه ، آرام بودم و چوکی را  به زنخ کسی نچسبانیدم . فکر میکنم که شاکر نیز در آن لحظه ، همان  ترسی را در دل داشت که من و آن شخص مقابل داشتیم . با برگشت  پرواز به حالت عادی اش ، باز «همان خرک و همان درک » .  همان رفتن  وآمدن  و ترق استخوان کشیدن  شاکر و آرامش و سکوت نفر مقابل     دارا  اندکی مکث نمود و بعد با همان شوق قبلی ادامه داستان را از سر گرفت  :

« تاریکی و پرده سیاه ، دوباره همه جا را غیر قابل دیدن نمود . فکر میکنم که وقت نان بود . بوی زننده نان و سروصدای قاشق و بشقاب و پیاله و غیره  ، سرم را به گردش آورده بود . یک روشنی بسیار ضعیف گاهگاهی میآمد و میرفت . صدای جویدن و نوشیدن به گوشهایم سنگینی می نمود . پیشروی من فقط یک پارچه نان و یک گیلاس آب گذاشته بودند و بس . من میل به خوردن نداشتم  ، اما می خواستم بدانم و از  کسی بپرسم که چرا برای من فقط نان و آب داده اند ؟ بلند و با تمام قوت صدا زدم :

« این نان و آب برای چه ؟؟؟» . سکوت تام حکمفرما بود ، سپس خنده از هر سو بلند شد . یکی گفت : «بیچاره نان خواب دیده » ، دیگری گفت: « بخو که ماره فراموش نکنی» ، و  سومی « بخو که با ما نان و نمک شوی ». . .

غرش امواج و هیاهوی مردم با هم مخلوط شدند و در آن میان ، گوشهایم از شنیدن باز ماندند . لحظه ای گذشت و باز اندک روشنی شد و شنوائیم را دوباره یافتم و صدا های عجیب و غریب بگوشم میرسید . بدور و برم نظر انداختم ، همه در حال خوردن بودند . همه مرغی  بریان در دست ، با دندانهای چون گرگ تیز و بزرگ ، چنان با اشتها و لذت تمام  می خوردند که  ، صدای قُت قُت و فغان دلخراش مرغها  را می شنیدم .  حالت عجیبی  به من دست داده بود .  با بوی زنندهٔ  غذا ها و آن سروصدا های گوش کرکن ، در جدال بودم که باز همان ندای تهنه آمیز چند لحظه پیش  بلند شد ،  با این تفاوت که  این بار  مملو از پند و نصیحت بود  :

« از خورد و نوش ماندی !  تو می فامی که کجا میری یا نی ؟ «جان لچ و آتش بازی » ؛ سفر دور و درازی در  پیش داری ،  بی آب و  نان نمیشه . . . » .

  بی آب و نان نمی شه ،  بی آب و نان نمی شه ، جان لچ و آتش بازی در گوشهایم تکرار می شدند . احساس سر چرخی کردم . برای اولین بار ، آهسته از جایم  بلند شدم  . شاکر  متحیرانه به من نگاه کرد ، ولی زود و با یک حرکت ، از جایش بلند شد و راه را برایم باز نمود . وقتی قدم به پیش گذاشتم ، گمان کردم که پا ندارم ، پاهایم را حس نمی توانستم ؛ عجیب بود . . .

    در آن لحظه ، دارا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد . میان خنده و کمی هم خجالت گفت که آنروز مثل گدیگک های کوککی راه میرفت :

 . . .  چند لحظه بعد ، سوزشی خفیف در پاهایم احساس نمودم  و آهسته آهسته آنها حالت  عادی شانرا  دوباره یافتند . به سرعت تمام داخل دست شویی رفتم . مقداری آب سرد بر سرو رویم ریختم و خود را کمی سبکتر احساس نمودم . میان روشنی و تاریکی ، خواستم  خود را در آیینه کوچک از نظر بگذرانم  ، ناگهان  صدای ظریفی ، ظریف تر از آن صدای قبلی ، گوشهایم را نوازش داد :

« میدانی که . . . » دست پاچه شدم ، بدور و برم نظر افگندم ، کسی نبود .  بعد متوجه  آیینه کوچک شدم ، بسویم چشمک میزد . دانستم که آن صدای ظریف و صیقل شده  ، صدای آیینه کوچک بود . این بار چشم به چشم همدیگر می نگریستیم . آیینه کوچک دوباره به گفتار آمد و گفت :

« میدانی که رنگ انتظار از سر و رویت می بارد  ، چشمانت از شدت انتظار و هم از بابت بی خوابی ، سرخ سرخ هستند . . .» پریشانیم بیشتر گردید . ترسیدم که کسی  در چهره ام ، «رنگ انتظار » را ببیند  و از رازم آگاه گردد .  خواستم از آیینه کوچک راه و چاره ای بجویم .  چیزی نگفته بودم که  آیینه زود به سخن آمد و گفت :

« جز خودت و آیینه ی جهان نما ، کسی دیگر از انتظارت آگاه نیست . تو برای خود زندگی کن نه برای دیگران . به نظر دیگران احترام بگذار ، اما قضاوت شانران بخود شان  واگذار کن !!! » . سخنانش را در دل تصدیق کردم : درست است ، کاملن درست است . راستی که یک تعداد از  آدمها  ، به اصطلاح « مضمون می پالند » و  از هر موضوعی  مضمون می سازند  . نمی خواستم مضمون کسی گردم  و یا نقل مجلس کسانی گردم . اما  زود آیینه کوچک نگذاشت سخنم را تمام کنم ، ادامه داد :   « بدان که این پیشداوری ساخته و پرداخته ٔ مغز خودت است ، زیرا خودت چنین می اندیشی و گمان می بری که دیگران نیز همان طور می اندیشند . امافراموش مکن که ، انسانها گرچه همه از پوست و گوشت و استخوان ساخته شده اند ، اما تفکر و اندیشه های متفاوت دارند . این حق هر انسان است تا جاده ی زندگیش را طوریکه آرزو دارد ، انتخاب نماید . . . ».

در سخنانش هیچ جای شک و تردید نبود . خواستم از آیینهٔ کوچک سپاسگزاری نمایم ، ولی زود سخنم را برید و گفت :

« گفتن حقایق و انعکاس واقعیت ها  کار روزانه ام است . کتمان حقایق و پوشیدن واقعیتها ، زیب نشان من نیست » . آهسته  گفتم چقدر عالی ! از آنجا که برگشتم ، سبک و سر حال بودم . نمی دانستم چوقت بود ؟ وقت بود یا نا وقت بود ؟ اما به هر ترتیب حساب و کتاب وقت را فراموش کرده بودم و دیگر اصلن نمی خواستم بدانم که زمان چگونه می گذشت  ؟ «زود یا کُند»  برایم یکسان  بود .

     در آنروز سرد زمستان ، که پیتاو در آفتاب کم پیدای آن فصل ، تن هر دوی ما را گرمی بخشیده بود ، دارا گفت که او در آن سفر عجیب و غریبش، شاهد ناگفتنی ها ، شاهد ضد و نقیض ها و ناممکن ها بود . هم خون دل خورد و هم شراب کوثر نوشید . گاهی خودش را پیر و افتاده می یافت و زمانی هم جوان و سرمست . هم رنج دید و هم شاهد خوشی ها و لذت های فراوان  بود . به کودکی هایش برگشت ، روی آن جاده هائی قدم گذاشت که زمانی با پاهای کوچکش ، روی آنها قدم گذاشته بود . در مقابل ، از دیدن غربت و رنج و درد مردم نیز رنج فراوان برد :

« هرگامی که بر میداشتم، زندگی گذشته و خاطرات آن ایام مقابلم مجسم می شدند . یاد بچگی ها و نوجوانی  ، یاد فضای گرم و پر تحرک و امن خانواده ، که در موجودیت مادر و پدر حس می نمودیم ، همه و همه مرا غرق در غم و اندوه می نمودند .  اما تنها و تنها  فکر اینکه دوباره در آنجا بودم ، و فکر پایان آن انتظار  سوزنده و بی پایان ،  تمام دلهرگی ها  و دشواری ها را از یادم می برد و احساس عمیق خرسندی برایم دست میداد .

 آن احساس در چهره  دارا  دیده می شد ، اما با یاد آوری خاطره ای از مادرش ، زود غم و اندوه جای خوشی را در چهره اش گرفت :

« مادرم ، همیشه از سفر و مشکلات آن یاد میکرد و می گفت که «بچیم ، سفر ، سقر است » .  آنوقتها  این سخن را می شنیدم اما  خوب نمی توانستم درک نمایم . بلی  بچگی و نو جوانی ،  اما  در چهل سال آوارگی و سفر های اجباری ،  چهل سال منت کشیدن ها  ، به سخن مادرم  پی بردم و درک نمودم که سفر مملوست از دشواری ها و پیشآمد های غیر مترقبه  . اما من آن سقر را پذیرفته بودم ، یا بهتر بگویم  آن سفر به هیچ صورت برایم سقر نبود . بر خلاف خرسند هم بودم  که  آن سفر را در پیش گرفته بودم و بجائی میرفتم  ، که چهل سال پیش ، مجبور به ترک آن  شده بودم . یک عمر در انتظار چنان روزی لحظه شماری نموده بودم  . خوش بودم که پا به پای دیروز  ، دوباره قدم روی قدمهای نوجوانی و جوانیم می گذاشتم و بوی گذشته ها را یکبار دیگر استشمام می نمودم . .  .

        دارا ، داستانش را با شوق تمام ادامه میداد و من آثار درد و رنج را  در بیان و گاهی هم در صورتش می دیدم و حس میکردم :

« صدای موج  دریا و باد سرد و خنکی را  گاهگاهی می شنیدم و احساس می نمودم . همان پرده ی ضغیم و تاریک ، گاهی بود و گاهی نه . فکر هائی در مغزم رفت و آمد داشتند و هر لحظه فراموش می شدند . نمی توانستم  فکری را انتخاب کنم و خودم را قناعت بدهم . گاهی هم مغزم را  تاریک و خالی از هر فکر و  نظریه می یافتم . از خود پرسش هائی می نمودم . طور نمونه می پرسیدم  : « یک بار که رسیدم از کجا آغاز کنم ؟  اول باید کجا بروم  و دوم کجا ؟  آیا در آنجا ، پس از چهل سال ، کسی مرا  بخاطر خواهد آورد ؟ و آیا  مسیر راه ها و جاده ها را بآسانی خواهم یافت ؟ » . در سر  پلان سازی می نمودم که چنین خواهم کرد و چنان خواهم نمود ؟ هر فکر و هر تصویر برایم مبهم معلوم می شدند . دلم گواهی میداد و هی تکرار می نمود که در چهل سال ، ناگزیز  همه چیز  و همه جا باید تغییر نموده باشند . نه جائی را خواهی شناخت و نه هم کسی را ! در همین چرت و اندیشه بودم که ، باز همان صدا بلند شد و از درون خودم با من این سخن را گفت  :

« گوش کن !  اول و دوم نداره ، هرگوشه و کنار شهر و هر کوچه و پسکوچه  آن در انتظارت بوده اند ، بلی ! در انتظار بر گشتت . فکر نکن که تنها تو درد انتظار  کشیده و زهر تلخ آن چشیده ئی :

گفتی روئی اول کجا ؟

                   دوم کجا ؟

                       تا باز بینی آشنا .

خواهی که بینی آشنا ،

                             این فکر کن  از سر جدا

در غصه ی یک جا مباش

                   هر جاست نشانی ،

                                            از وفا .

بگشوده آغوشش وطن

                          در  انتظارت سالها. . . »

سالها در انتظار من ! هیچ فکرش را  نکرده بودم  ، چهل سال ، وطنم نیز در انتظارم بوده ؟ آنقدر حیرتزده شده بودم که نمی دانستم گیریه کنم یا خنده ؟   با آن آواز ، موافق بودم و گفتم که درست است ، کاملن درست است ؛  هیچ اول و آخر نداره . آواز دوباره بلند شد و گفت  : «خوب شنیدی !  تنها تو در انتظار نبوده ای ، وطن نیز در انتظار برگشتت بود ، زیرا مادر وطن ، فرزندانی را که فراموشش ننموده اند ، فراموش نکرده و نخواهد کرد  » .

یک بار دیگر با شنیدن این سخن  ، گوشم جرنگ کرد و خوشی سراپایم را احتوأ نمود . در آن لحظه ، بیاد  شاکر و بیاد اشتباه خویش افتادم .  زیرا فکر کرده بودم که ، برخلاف شاکر ، کسی آنجا در انتظارم نخواهد بود ؛  در حالیکه وطنم ، خاک و  زادگاهم  چشم براه و در انتظارم بود . بلی ! چهل سال لیلای من نیز  در انتظارم  بود . دلم ذوق زد و خود را  مغرور و جوان و  تازه و سرحال احساس نمودم  ، اما زود آواز برآمد :

             « هر زره خاک کشور ت

                   کن سرمه در چشم ترت

                         بود انتظارت سالها

                                 غره مشو زین ادعا. . .»

      در آن لحظه ی که دارا این پیام را تکرار مینمود ، در چهره اش نور خوشی برق میزد . گوئی در آندم  بسان عاشقی کامگاری ، لحظه های شیرین وفراموش ناشدنی وصلت و دیدار  لیلایش را بیاد آورده بود  و  غرق در شادی بود  .  ادامه داستان را چنین از سر گرفت :

« . . . آهسته آهسته ، صدا ها ی گفت و شنود کم نفس شده می رفتند .  سکوت و  آرامش بر همه جا را در آغوش میگرفت . نور کم جان و تاریکی نسبی ، خواب را رایگان به چشمان همه ارزانی مینمود . سکوت کم عمری ، همه جا را فرا گرفته بود . مخلوطی از تاریکی و روشنی خفیف و حالت بین خواب و بیداری  . در موقعیت خارج از زمان قرار داشتم . افکار گوناگون و خاطرات مختلف با هم یکجا شدند . خود را در مکانی دیدم که برایم شناسا بود ، مقابل زندانی بودم . ناگهان شور و غوغائی  بلند شد ، چنان بلند  که گوئی قیامتی برپا شده بود . صد ها نفر فریاد می کشیدند :  « کمک ، کمک ! ما را بدون جرم و گناهی ، زندانی کرده اند و قصد کشتن ما را دارند . زندگی ما در خطر است . آنان هر یک به شکلی ، انسانها را سر به نیست کرده و میکنند . هر گروهی به شکل خاص خودش شکنجه میکند و بعد می کشد . یکی سر می برد و دیگری اول چشمها را از کاسه سر بیرون میکند و بعد می کشد. یکی دیگر زنده بگور میکند . گروهی هم برای ترویج ترس در بین مردم ، در ملای عام به دار می بندند . . . ». به آنان نگریستم  ، تعدادی را شناختم ،  بلی ! خوب شناختم . با جمعی دیگر خواستیم کاری بکنیم ، اما در برابر قصاوت زندانبانان ، خود را ناتوان یافتیم و مجبور به عقب نشینی شده در گوشه ای نا امن دیگر که هر لحظه امکان مرگ وجود داشت ، پناه بردیم و به تماشا نشستیم .  گروه هائی پیدا شدند با بیرق های سرخ ،  سیاه ، سفید ، یا  سبز  . هر کدام به نوبه ای خود ،  بالای زندانیان حمله می بردند . هر رنگ و هر گروه ، بر جمعی خاصی از مردم حمله می برد . دیری نپائید که همه جا را خون فرا گرفت. پس از فریاد و فغان های غیر قابل تحمل  ، سکوت مرگباری برای چند لحظه همه جا را در آغوش گرفت . ناگهان ، زندانیان دیگر سر رسیدند ، چون میدانستند که در غیر آن از صحنه ی روزگار پاک می گشتند . در میان آنان جوانی بلند قدی بیرون آمد و  بر بلندی ای برآمده  سخن گفت :

« ای موشک های گربه گریز ! شما هر یک به نوبه خود در این دیار دست به قتل و جنایت زده اید و خون زنان و مردان  و آزادگان این سرزمین را نامردانه ریخته اید . تاریخ هرزمانی نام خائينان و جنایت کاران و دشمنان وطن و مردم را با خط سیاه در خود ثبت نموده و هیچ عمل نیک و بد را فراموش نکرده و نخواهد نمود . امروز  روز حساب دهی ست ، و لحظه ی انتقام . . . » .

آن سیه دلان سنگدل ، که چند لحظه قبل ، هجوم آورده بودند و به قتل و کشتار و غارت پرداخته بودند ، یکی پس دیگر نقش زمین گردیدند . با تماشای آن صحنه ها ، حالتی بین خوشی و غم برایم دست داده بود . خوشی به خاطر رسیدن روز انتقام  ، انتقام خون بیگناهان  ، اما همزمان غمگین شده بودم بخاطری که هنوز هم در آن سرزمین ، طلسم جنگ و کشتن و انتقام و ویرانی ادامه داشت . پس از دیدن آن صحنه های هولناک , وقتی چشم گشودم ،  فضا کمی روشنتر گردید بود ؛ هنوز هم در داخل طیاره و سر جایم بودم  . دانستم که لحظه ای بخواب رفته بودم. ناگهان آواز پیدای پنهان بگوشم رسید که گفت :

« عجیب اس !» .

گفتم چه عجیب اس ؟

گفت : « از انتقام و انتقام جوئی خوشت نمی آید ، اما از آن انتقام راضی به نظر میرسیدی » .

گفتم درست است ، کسانیکه به میهن و مردم شان خیانت نموده و مینمایند هرگز قابل عفوه و بخشش نمی باشند . در حقیقت آن نبرد ، انتقام خون بیگناهان و التیام زخم های بیشمار مادر وطن بود که درس عبرت باید باشد برای دیگران . سپس سکوت و تاریکی . چشمانم را بستم تا شاید خوابم ببرد ، اما  به جای خواب ، چرتهایم  باز مرا با خود بردند  . به گذشته ها رفتم و  باز پرسشهائي گوناگون  مغزم را پریشان تر نمودند :

 چرا  عمر آنقدر زود و آن هم در غم انتظار گذشت ؟ چرا روزگار با ما خصمانه رفتار نمود ؟ و آیا پایان انتظار نزدیک خواهد بود ؟ . . . و صد ها چرای دیگر . در آندم ، کسی با آواز بلند ، این شعر را خواند . بیادم آمد که در جوانی آنرا می خواندم و دوستان را تشویق به صبر و حوصله مندی می نمودم :

         تشویش مکن ، راه مگو پر خم و پیچ است

                     کین جاده هموار همه اش در خم و پیچ است

      در جاده ی هموار دویدن هنرش چیست ؟

                            مردانه دویدن هنرش در خم و پیچ است

تشویشی در کار نبود ، چون میدانستم  راهی را که در پیش گرفته بودم و میرفتم ، راه ساده و آسان نبود . راهی بود پر از پستی ها و بلندی ها ، فراز و نشیب ها ، چَقری و چُقری های فراوان . مجنون  در جستجوی لیلایش ، کوه و دشت و بیابان خشک و بی آب را پیمود ؛ پس لیلای من هم سزاوار گذشتن از هزار کوه ودشت و بیابان بود با پای پیاده .  با این افکار ، در تاریکی و از پس پرده ضغیم و سیاه  ، چشمم به  نقطه ای افتاد که این  دو بیت بر روی پرده ی بزرگ  مشق شده بود :

       آن ره که بیامدم کدامست

                  تا باز روم که کار خامست

                                   یک لحظه ز کوی یار دوری

                                              در مذهب عاشقان حرامست

فکر کردم که اشتباه دیده ام ، دوباره  خواندم :

      یک لحظه ز کوی یار دوری  ـــ  در مذهب عاشقان حرام است

چنان شگفت زده شده بودم که باورم نمی شد . شعر کاملن به حال و روزم صدق میکرد . دلم گفت که مولانای بزرگ ، آن فرزند بلخ باستان ، شعر را در آن آنروز های دور از امروز سروده بودند ، اما بعد از گذشت هشت قرن ، امروز به حال و روز وطنداران درد دیده و آواره شان  صدق می نماید ؛ آنانی که هنوز هم در فراق و دوری میهن همچو مجنون ثانی اند . یکبار دیگر  به زبان غنامند فارسی  ـــــ دری و به پیشگامان و قافله سالاران آن اندیشیدم .  اینکه همیش ، در پای آن زبان با چوب خصومت و حسادت کوبیده شده و یا کوشش صورت گرفته تا میراث داران واقعیش را از این افتخار محروم سازند . ولی این زبان ، در طول تاریخ  پل وصل میان مردم ما و گذشتگان شان بوده ،  و در آینده نیز خواهد بود  . اگر زبان  یک ملت  را مسخ و از سرلوحه  ها پاک نمایند ، اگر خامه زنان توانایش را از او بگیرند و به نام خود کنند ، مرگ آن زبان و آن قوم دور نخواهد بود .  با صدای نیمه بلند گفتم  : « واه واه ، به یقین که دوری از کوی یار حرام است   . . .»

      در آن لحظه دارا آنقدر حیرت زده و مملو از شادی بود که ، وقتی از مولانا سخن می گفت ، آثار خوشی ، افتخار و علاقه وافرش به او  هویدا می شد  :

« . . . بلی ! چقدر سالها در جستحوی آن راه بودم ، همان راهی که آمده بودم . بزرگترین عارف و شاعر سرزمینم ، قرن ها پیشتر از من ، در آرزوی برگشت و در جستجوی همان راه برگشت بود . بلی ! او نیز در جستجوی همان راه بود راهیکه او روزی آنرا پیموده  بود و یا لااقل در جستجوی راهی بود ، که فهم و درکش امروز  برای ما  دشوار و ناممکن می باشد .  از  خواندن ابیات ،  مست بودم و در دل گفتم : « من هم از دیریست که در جستجوی همین راه بوده ام ، بلی راه برگشت ؛ راستی که چهل سال دوری  از کوی یار  ، نه یک بار ، که صد بار حرامست . . .»  در این اثنا  صدا ها از هر کنج و کنار بلند و بلند تر شدند ،  هر یک واه واه و سبحان الله می گفتند . آنروز ، بیشتر پی بردم که زبان مولانا زبان همگان است . زبان او را همه می فهمند و به آن ارج می گذارند . شاکر در آن حالت  ، شاید مرا دیوانه فکر کرده بود ،  خودش را نزدیکتر  آورد و نامم را پرسید . با تعجب شنیدم که صدایش ، صدای مصطفی بود و طوری بگوش میرسید که گویا از  طریق رادیو پخش می شد .

گفتم : نامم دارا . با تعجب گفت :

دارا ؟

 گفتم بلی دارا .

خنده ای  کرد و با لعن دوستانه گفت : « عجیب اس » .

نفهمیدم ، پرسیدم چه عجیب است ؟

با کمی تأمل گفت : « نام های ما» .

هدفش را زود نفهمیدم ، گفتم چرا نام های ما ؟

 با خنده گفت  :

« بخاطریکه « دارا »شما هستید ، ولی «شاکر» من  » . شک داشتم ، شاکر یا مصطفی ؟ اما چیزی نگفتم ،  دانستم که بازی با کلمات بود . هر دو خندیدیم و پی بردم که آدم ظریف و بذله گوی هم است .

گفتم : تشویش نداشته باش ؛ من «دارای » «نادار » م ، اما خدا کند که خودت  «شاکر» « نا شکر» نباشی .  باز خندیدیم .

اسم شاعر را پرسید ؟

گفتم : مولانا

او «شاکر  ــ مصطفی » به چرت رفت ، و من بیاد زمانی افتادم که سالها قبل ، همین سوال را در باره مولانا از من نموده بودند  : « و الله تا امروز مه نفامیدم که همی مولانا ، افغان بود ایرانی بود یا از روم ؟» .

بیاد دارم که  پرسنده ، آنروز  نیز  بعد از سوالش  ، مانند شاکر  یا مصطفی امروز ، به  چرت رفته بود . تلاقی آن خاطرات مرا به گذشته های دور تر  برد . بیاد  دوره جوانی  ، که روی همینگونه  موضوعات ، در بحث و گفتگو  و جدل می بودم ؛ با یک تعدادی که ادعای مالکیت ناحق می نمودندو  تمام سرمایه های معنوی و افتخارات ما را از آن خود می شمردند و به داشته ها و ارزشهای ما به دیدهٔ حقارت می نگریستند . طور نمونه روزی در بین صنف ، استاد تاریخ دورهٔ قاجار  ، از سید جمال الدین افغانی یاد کرد ، اما نه منحیث یک اندیشمند افغانی . البته که با انتقاد بنده روبرو شد . در آخر ادعای برحق مرا ناسیونالیستی خواند و از آن گذشت . جمعی گمان می بردند  و هنوز هم به همین عقیده پایبند اند که ، کشور های ناتوان و فاقد آزادی سیاسی ــ اقتصادی ، محکوم اند تا گذشته های درخشان علمی فرهنگی و ادبی شان را فراموش نمایند ، حق ندارند تا از آنها به دفاع برخیزند ؛‌ ورنه به انواع گوناگون ، تحت نام «تروریست» سرکوب و منکوب میگردند این تفکر استعماری ، ارتجاعی و ناعادلانه ، تا امروز به انواع و اشکال دیگر  عملی میگردد . خاک ، رزشها و دست آورد های مردمان ناتوان و فقیر را ، جهت تسط بر آنها ، منفی ، ضد پیشرفت و یا تروریستی جلوه میدهند و یک لقمه نان غریبانه را در کام  آنان ، به زهر مقاتل تبدیل می نمایند. . .

برگردیم به ادامه ی داستان :

« در آن لحظه ها نه من وقت و زمان را میدانستم و نه خود را می شناختم که کی بودم و در کجا قرار داشتم ؟ زمان و مکان نامعلوم بودند . در تاریکی ،  گاهی می شنیدم و گاهی نه  . هر واقعه ای گذشته ، مرا به یاد گذشته های دور تر و یا نزدیکتر می برد .  به گذشته های شیرین و تلخ چهل سال قبل رفتم  که ، منحیث آموزگار  ، آموخته ها و داشته های ناچیزم را برای فرزندان آواره و بی سرپناه مهاجران ، انتقال میدادم و از هر لحظه آن لذت میبردم.  حوادث و پیشآمد هائی به ذهنم تازه شدند ؛ با یک چشم بر هم زدن ، دیدم که داخل صنف درسی هستم و در باره مولانا به پرسش شاگردی پاسخ میدهم  .

پرسش ، همان پرسش قبلی بود ، در باره مولانا . . .

       دارا ، در دیار آوارگی ، وظیفه ی معلمی داشت ، خاطرات فراوان از آن دوره دارد . او از معاش ماهانه اش برای شاگردانش که توانائی خریدن قلم و کاغذ را نداشتند ، لوازم ضروری و گاهی هم بوت و غیره خریداری می نمود :

        « همه از روی احترام و افتخار  ، حضرت مولانای بلخ را  از خود می شمارند ، زیرا خود را به تفکر و عقیده و زبان او قرین میدانند . در واقعیت ، مولانا به یک قوم و یک ملت خاص و یا یک جغرافیای معین تعلق ندارد . بلی ! او به همه ی بشریت  تعلق  دارد .  پیام مولانا ، پیامیست  جهان شمول ، مرز ها را شکسته و درنوردیده است . مولانا با انسان به معنای کل سخن گفته  ، نه برای یک ملت و یک قوم خاص . مولانا را در خارج  و در غرب  خوبتر و بیشتر از ما می شناسند ، در باره زندگی پر از فراز و نشیب و آثار بی نظیر او تحقیق و مطالعات بیشتر نموده اند . پس ، بی جا نیست ، اگر زبان مولانا را همه می دانند ، چون زبان او زبان دل است ،  زبان عشق است  ، با همین زبان با همگان سخن گفته است . پیام وی ، با همین زبان دل ، از حدود و مرز  یک زبان و یک جغرافیا گذشته و عالمگیر گردیده است . پس چه سودی اگر  پیام والا و انسانی او را ، در مرز های تنگ  فکری و عقیدتی خویش محصور سازیم . در مرگ مولانا کافر و مسلمان نوحه سر دادند و در سوگ وی نشستند .

 اما اینکه وی در کجا بدنیا آمده  به همه آشکار و هویداست . مولانا درد دیده ی عشق و سوخته ی درد انتظار  بود . شهر تاریخی و علمی و فرهنگی بلخ که در آن دوره های درخشان به اسم « ام البلاد » مشهور بود ، زادگاه اوست . فقط کافیست آغاز مثنوی معنوی را بخوانیم و از درد و فراق و انتظار آن شخصیت بزرگ جهانی آگاه گردیم . هر کسی به زعم خود چیز ی گفته و نوشته ، اما آنچه در این شعر مولانا روشن و غیر قابل انکار است همان فراق و جدائیست .

  بشنو از نی چون حکایت میکند

                                            از جدایی ها شکایت میکند

   از نیستان تا مرا ببریده اند

                                      از نفیرم مرد و زن نالیده اند

بشنو نوای نی ، که حکایت از فراق و جدائی  دارد ؛ از جدائی ، از دوری ، از فراق  . دوری از زادگاه ، فراق  یار  ، یا دوری از همه ی اینها . در یک کلام  حضرت مولانا از درد و فراق «جدایی ها» سخن می گوید . همانگونه که نی را از نیزار یا نیستان می برند ، به همان سان مولانای نوجوان نیز از مزرعه اصلی و زادگاهش بریده و دور شد  . اما ، سوال مهم و اساسی این خواهد بود ، که  آیا ما در شناخت واقعی مولانا ، کوشش نموده ایم و یا توانائی آنرا داشته ایم تا  به آن پی ببریم ؟  پاسخ به این سوال  را ، از زبان روان و شیوای خود آن حضرت بشنویم  :

    هر کسی از زعم خود شد ، یار من

                                             از درون من نجست ، اسرار من

خود حضرت مولانا می فرمایند که هر کسی از زعم و خیال خود ، به شناخت او نایل آمده اند ، اما از باطن و اسرار او کسی آگاهی ندارد . در واقعیت امر ، درجه فهم و درک از  مولانا ، بستگی دارد به درد هر انسان و آتشی که وی در درونش دارد. دیوان شمس ، مملوست از پر شور ترین اشعار عاشقانه و عارفانه ٔ مولانا . گرایش  بی حد مولانا به عشق و عرفان و شناسایی وی با شمس تبریزی ، آن عارف بینا و دانا ، در پیدایش این اثر بزرگ رول به سزائی دارند . . . » .

  پس از این سخنان ، دارا لحظه ی سکوت اختیار کرد و از اینکه داستان پرواز به پایان رسیده بود و پس از چهل سال دوری و فراق ، چهل سال سوختن و گداختن ، دوباره بخاک و زادگاه اش قدم گذاشته بود ، هنوز هم از یادآوری آن لحظات غرق در سرور و شادی میگشت  :

« . . . نمی دانم خواب بودم یا بیدار ؟ اما لرزشی در خود احساس نمودم ، سپس صدای تماس تایر های هواپیما را روی زمین وطن شنیدم و حس نمودم . چنانکه گوئی در چهل سال آن صدا  را شنیده بودم و تمرین نموده بودم  ، چنان برآیم آشنا و دلپذیر بود که قلبم به شدت در خود تپید . باز بیاد مولانای بزرگ افتادم ، که دوری از بلخ و ناپیدا شدن شمس چقدر برایش دشوار بودند .  چقدر رنج فراق کشید و خون دل خورد ،  ولی هرگز  دست از طلب و جستجو بر نداشت .

  دست از طلب ندارم تا کام من برآید

                                  یا جان رسد به جانان یا جان ز تن برآید

 اما ، مولانای ما به هر صورت بکامش رسیده بود  ؛ هم به جانان رسید و هم جان ز تنش بیرون شد . زیرا اگر جان زتنش بیرون نشده بود  ، به جانان نمی رسید . . .

      با گذاشتن اولین قدم بالای زمین وطن ، آن هم پس از سالهای بی شمار و مملو از درد فراق و آوارگی ، چنان آرامشی در خود حس نمودم که ، هرگز چنان حالتی را در خیال هم تصور نکرده بودم . با صدای بلند این را فریاد کردم که :    « بالاخره بکام دل نایل آمدم و به جانان خود رسیدم » . . . . .  شمیم دلکشی ، مشامم را چنان نوازش بخشید و چنان زنده ام ساخت که گوئی به مرده ای نفس داده باشند . با چنان  لذت تمام نفس می کشیدم که ، هرگز  بیاد نداشتم . همزمان  ، اندکی« دست پاچه » شده بودم ،  نمیدانستم چه کنم و زودتر از کجا آغاز  نمایم ؟ در آن لحظه ، مثل طفلی بودم در داخل یک مغازه سامان بازی  اطفال . معمولا طفل  به هر سو میدود و کوشش میکند همه چیز  را ببیند و چیزی را از دست ندهد . دها بازی را می گیرد و دوباره رها میکند و دیگری را انتخاب میکند .  اگر اجازه داشته باشد ، حتمن دها سامان بازی را  هم برای خریدن زیر بغلش می گیرد . بلی ! مانند همان طفل بودم ، اما زود ، همان صدا  بیادم آمد که گفته بود :

« اول و دوم نداره ، هرگوشه و کنار شهر و هر کوچه و پسکوچه  آن در انتظارت هستند . . .» . نخست از همه  ، خاک وطن را بوسیدم و دیدگانم را با آن سرمه ی بینائی زینت بخشیدم . از  اینکه در انتظارم بود و باز  یکبار دیگر ، مرا در آغوش گرمش می فشرد ، اشک شادمانی و افتخار ریختم  . کسی برای پذیرائیم نیآمده بود ، اما خاک و باد و هوا ، همه با من آشنا بودند و از من پذیرایی گرمی نمودند . هر یک ، در حالیکه آفتاب با گرمی جان آسایش تنم را نوازش میداد ، بمن خوش آمدید گفتند . خود را  سبک و آسوده بر روی ابر های سفید بهاری  احساس نمودم که مرا از اینسو به آنسو می بردند و بخاطر جوانی غارت شده و تسلی خاطرم ، نغمهٔ  لَلو لَلوی مادرانه را در گوشم  زمزمه می نمودند ؛  تا از بابت  آن جفای روزگار  و آن جوانی از دست رفته ، دیگر غمی در دل نداشته باشم. چنان سبک و آسوده بودم که گوئی دو باره جوان شده بودم . یکباره در آن لحظه ، مهروی گمشده ام را می بینم که مقابلم ایستاده است. از دیدنش لرزان و بیتاب شدم .  خواستم چیزی بگویم ، اما صدای او بلند شد و گفت  :

                آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

                                   بی وفا اکنون که من افتاده ام از پا ، چرا؟

تا خواستم بگویم که  کار قسمت است ، بدست من نبود ، اما با صدای آهسته و مملو از غم  ، گفتم :

   نازنین ، پائی اگر میداشتم من پیش از این

                            جان فدایت می نمودم بی سخن سر تا به پا(و)

منتظر شنیدن جوابش بودم ، چون چشم گشودم  ، کسی نبود . تنها بودم ، تنهای تنها با خاطراتش . اما ندانستم آن بوی دلکش از کی بود ؟ گونه هایم نیر تر بودند ، ندانستم اشک خودم  بود یا از او ؟ بلی !  نخستین صفحه ای خاطراتم ، با اولین قدم در خاک وطن چنین آغازید . هنوز چند قدمی نه نهاده بودم که  پُس پُسی در گوشم شد : « آهسته قدم بگذاری که تنش مجروحست . . . » چنان آهسته پا میگذاشتم که گوئی بر  فرق خودم راه می رفتم. عروسی ها بیادم آمدند و وقت آهسته برو :

جانانه گکم قدت به گل میمانه

                                     آستا برو ، ماه من آستا برو

    راه رفتنکایت داغه بدل میمانه

                                  آستا برو ، ماه من آستا برو

 شب عروسی بدون آهسته بروی خودم بیادم آمد ، که آنشب نیز تنها بودم . نمیدانم چرا در شب عروسی آهسته آهسته باید قدم گذاشت ؟ شاید بخاطری که حاجت به دویدن ندارد و آن شب هم مانند دیگر شب ها و روز های زندگی زود می گذرد ؟ از هر کی در بارهٔ شب عروسیش پرسیدم  ، همین جواب شنیده شد : « والله از آن شب یک عمر گذشت » . عده ای این جمله را با افسوس بیان نمودند و  جمعی هم با پشیمانی .  اگر چیزی برای اکثریت از آن شب بیادگار مانده باشد ، شاید همان لحظه ی آهسته برو باشد . از آن شب عروسی من نیز سالهای سال گذشتند ، اما چیزی که زیاد بخاطرم مانده ، همان تنهائیم بود . به هر صورت از آهسته رفتن خوشم آمد و بیاد شب عروسی بی آهسته برویم  ،  آهسته آهسته به راهم ادامه دادم  . هنوز چند قدمی بیش نرفته بودم که ناگهان آرامشی در پاهایم احساس نمودم . زمین و خاک وطن ، پاهایم را نوازش می دادند یقین کردم که با آن خاک ، انس و الفت دیرینه داشتم و یکی از مالکان و نگهبانان آن سر زمین می باشم . آن حس بیگانگی را  که  در بیرون از وطن با خود داشتم و چهل سال با خود حمل نموده بودنم ، دیگر احساس نمی نمودم . از بابت راه رفتن روی خاک ، دیگر مدیون کسی نبودم . روی زمین و خاک خودم راه میرفتم  ؛ روی زمینی راه میرفتم که برای نگهداریش ، خونها نثار گردیده بود . هر قدمیکه بر می داشتم ، خود را جوانتر احساس می نمودم . به گذشته های دور بر می گشتم و برگ برگ کتاب خاطرات یک بخشی از زندگیم را مرور می نمودم . یکباره ، در میان خاطراتم ، گمان بردم که مانند آن روز های شیرین ، از مکتب راهی خانه استم . همان راه و مسیری را در پیش گرفته بودم  که چهل و پنج پنجاه سال پیش ، هر روز می پیمودم . سپس خودم را مقابل حویلی خانه می یابم . مادرم ، چون گذشته ها عقب دروازه منتظرم بود . مانند  همیشه ، پریشان بود . از دیدنم گوئی دوباره زنده شده باشد ، با مهربانی مادرانه می گوید : « بچیم ! باز ناوقت آمدی ،  پریشان شدم . . .» .

مادرم همه عمرش را در پریشانی سپری نمود . او بیشتر نگران ما بود تا نگران صحت خودش . خوب بیاد دارم ، روزهائیکه کمی دیر تر بخانه می رسیدم ، وی در پس دروازه حیاط ، رنگ زرد  و پریشان  کشک میداد . در دل الحمد و سه قول هو الله را می خواند .  به خصوص در آن دوره های سیاه و تاریک ، که رفتن برگشت حتمی نداشت، دلهرگی و تشویش و غمهای او بیشتر شده بودند .

با شنیدن صدای موتر ها و ته و بالا رفتن مردم ، متوجه شدم که هنوز بالای پیاده رو ، آهسته آهسته قدم برمیداشتم  . وقتی خاطره های گذشته را ، با آنچه امروز در آن خانه میگذشت ، مقایسه کردم ، بسیار غمگین شدم . وقتی بیاد آوردم که  از چهل سال بدینسو ، آن خانه خالی مانده  و آن گرمی و صفای دیروزش را  از دست داده ، و قتی بیاد آوردم که دیگر مادرم در عقب آن دروازه منتظرم نمی باشد  ، سخت احساس ناامیدی کردم  و عقده گلویم را  سخت فشرد . . .

      دارا با یاد آوری خاطرات گذشته و یاد از مادر و پدرش ، خیلی غمگین میشد . به گفته او  ، مادرش ، درد و رنج فراوانی را  در طول زندگیش تجربه کرده بود . هنوز جوان بود که ، در اثر مریضی جانسوزی ، دنیای فانی را وداع گفت و در دیار غربت در خانه ی خاک خوابید . . .

 چند لحظه کوتاه سکوت حکمفرما گردید  و سپس شرح سفر اش را چنین ادامه داد :

    «. . . بسیاری جا ها برایم ناآشنا بودند . مردمانی را که مشوش و سرگردان ، اینسو  و آنسو میرفتند ، نیز نمی شناختم ولی خود را به هیچ صورت بیگانه و جدا از آنان احساس نمی نمودم . برعکس آنچه گمان میرفت ،  پیوند عمیقی با آن خاک و آن مردم داشتم . هر چه پیشتر  می رفتم ، بیشتر فقر  و محرومیت و تفاوت ها را ، میان مردم می دیدم ، و بیشتر به ناتوانی و بیچارگی آنان آگاه می گشتم  . دیدن آن همه فقر ، بیکاری و دیدن کودکان کارگر  ،  در سر و آخر هر کوچه  ، برایم  خیلی دردآور  و غیر قابل تحمل بود .

     جاده ها و راهرو های ساخته و نیم ساخت ، ساختمانها ودیوارهایکه ، داغ و آثار  جنگ و روز های سخت و دشوار  گذشته را  در جبین حمل می نمودند ، پاسخگوی پرسشهای بودند ، که در مسیر راه  در ذهنم  جان می گرفتند . آن نشانه ها ، برای هر راهرو  و هر تازه وارد ، حکایتگر  و آثار  روز های سخت و دشواری بودند ، که  بار سنگین آنرا مردم ما ، بر شانه های ناتوان شان ، حمل نموده بودند و هنوز هم به سختی ، زیر آن بار ها نفس می کشیدند  .

مانند زندانی آزاد شده ، راه میرفتم . بیدرنگ سینه امرا از هوای صاف وطن مملو می نمودم . هر چیز و هر کسی و هر حرکتی ، برایم جالب و دیدنی بودند . از تماشای هر بنا و هر مکانی سیر نمی شدم . خود را سبک و بدون تشویش و صاحب خانه حس می نمودم . دیگر آن بیگانه ای بیوطن ، مانند چهل سال گذشته نبودم . با سر بلند راه میرفتم و دیگر  چشمانم را  ، از شرم بی وطنی ، پایین نمی انداختم . پاهایم خود شان به تنهائی ، پیش میرفتند . در مسیری مرا میبردند که برآیم آشنا بود . بدرستی گفته اند : « جائی که دل رود ، پا رود » . با گذشتن از  این جاده و آن جاده ، نظرم به ساختمانی افتاد ، که برایم  آشنا معلوم می شد . با دیدنش ، احساس عجیبی برایم دست داد . بیشتر که دقت کردم ، دانستم که چرا  تپش قلبم بیشتر گردیده بود بلی مقابل مکتبم بودم . راستش ، میخواستم که سفرم را از همین جا آغاز نمایم . بلی ! مانند توپ فوتبال و با پای خاطرات ، به سمت  آن آشنا ی دیرین ، پرتاب شده بودم . دست و پایم  ، در آن لحظه ، در اراده ٔ من نبودند . بوی گذشته ها به مشامم زد . نزدیک شدم ، آوازی بلند شد ؛ صدای آشنا و خوشآیند  :

  « بیا  نزدیک ! بیا خوش آمدی !‍  خوش آمدی ! آفتاب از کدام سمت دمید ؟ سالهای زیادی در انتظارت بودیم  . . .» .

 با خنده گفتم  : زیاد یا از زیاد هم زیادتر ؟ بیشتر از چهل سال ، دلم در هوای دیدار  وطن و هر کوچه و پسکوچه اش تپیده . بلست بلست خاک اشرا  ، در خواب و در رویأ می پیمودم  ، اما. . . هنوز  سخنم تمام نشده بود  ، که باز آواز آشنا پرسید :

« اما چی ؟ »

اما امکان آمدن میسر نبود . تصمیم نه در دست من بود و نه در دست دل . خنده کنان گفت :

« پس تو خودت کی هستی  که تصمیمت را به دست دیگران سپرده ئی ؟» . از آن پرسش تعجب ننمودم ، زیرا دانستم که چون شاگردی مقابل مکتبم ایستاده بودم . گفتم : « میدانم ، ولی سرنوشت ما همیش بدست دیگران رقم خورده . ما چوقت بر هستی و سرنوشت خود حاکم بوده ایم ؟» . حالیکه در صدای آشنا  ، نوعی تأسف و اندوه عمیق حس می شد ، گفت :

« تا زمانیکه ، تصمیم کار و سرنوشت انسان بدست خودش نباشد ،  و تا هنگامیکه دیگران در باره امروز و فردایش تصمیم بگیرند ، بدان که یک قدم هم به پیش نخواهد رفت و تغییری در زندگیش رخ نخواهد داد . . . » .

با سخنش بیخی موافق بودم و آهسته زیر لب گفتم : بلی درست ، اما متاسفانه که «هر کی نان دهد ، فرمان دهد » و روی همین اصل ، کشور ما را در فقر و عقب ماندگی نگهداشته اند . به هر ترتیب نمی دانم با کی گفتگو داشتم ، اما دیگر آن صدا را نشنیدم . نزدیک دیواری شدم  که قسمت پایین آن از کانکریت و قسمت بالایی آن از جالی آهنی بنا یافته بود . با اولین نگاه آنرا  شناختم ، بلی دیوار مکتبم را شناختم  . آنوقتها  ، هر صبح از همان جا می گذشتم و از ورای آن جالی ها ، نظری هم به چمن مکتب می انداختم . آنها نیز مرا شناخته بودند و از شدت شادمانی چون برگ می لرزیدند . بدین ترتیب ، خوشی و مسرت شانرا از دیدنم ابراز میداشتند . دو دستم را روی آن جالی ها گذاشته ، ناخود آگاه آنهارا بوسیدم . گرمی ای در دستانم حس نمودم که قلبم را گرمی بخشید .

دور تر ، چشمم به چمن زرد و خشکی افتاد ، که از دیدن آن اشک هایم جاری شدند . در گذشته ها چمن سرسبز و خرمی بود . میدان سپورت مکتب ما بود . در آنجا دَوش میکردیم ،  فوتبال و هاکی بازی میکردیم . چون میدان استاندرد و مجهز بود ، بازی ها و مسابقات تمام مکتب ها در آنجا صورت می گرفتند . بلی حاجت به گفتن نداشت . کور هم می دید که آن چمن سرسبز دیروز ، زرد و پژمرده شده بود . دیدن چمن ، با آن حالت زار و پریشانش ، جوانی پژمرده و خشک دیروز ، و سرو روی سفید امروز خودم را مجسم نمود .  دانستم که دست روزگار برای همه سخت بوده و از قمچین قهرش هیچ چیزی یا کسی ، در امان نمانده  بود . رو به طرف چمن  زرد نموده گفتم : « ای چمن ! بدان که رسم زمان چنین بوده و است . روزگاری که تو سر سبز و شاداب بودی  ، من نو جوان و شاداب  بودم ، حالا که تو  تشنه و خشک و پژمرده شده ئی ، من هم بسان تو پیر و شکسته شده ام . اما بدان که تو با کمی دلسوزی و وظیفه شناسی ، امکان رشد دوباره و زندگی نو را خواهی داشت ، اما من بسوی انتهای زندگی روان استم .  ما هر دو حاصل جنگ و قربانی دست همین روزگار « بی مرووت» می باشیم . بلی ! دو سه روز جوانی و سر سبزی ما ، زود گذشت  ، اما عمریست که در سوز و گداز ، شب و روز  می گذرانیم . شاعری ، همین نامردی زمان را با چشم سر دیده بود و لمس نموده بود :

      روزگار بی مرووت ، یکدمی با ما نساخت

                             عشرت ناکرده را ، صد انتقام از ما گرفت

چنانکه از ما انتقام بسیار سخت گرفت ؛  ترا  از ریشه خشکانید و مرا از ریشه کند و بدور افگند . به همین سبب ، چهل سال از انتظار دست نکشیدم ، انتظار بگفته مولانای بزرگ ، رفتن به کوی یار ، رفتن برای آبیاری ریشه هایم ، ریشه های خشکیده  ، نیمه مرده  و پژمرده ام  . .  »

با چمن خشکیده وداع می کردم که نا گه ، با دهن خشکیده اش به سخن آمده گفت :

« خوش استم ای آشنا ! که دیروز شاهد طراوت و سرسبزیم بودی و امروز خشکیدگی و حالت زرد و زارم را مشاهده می نمائی . من با تو موافقم که اگر دست روزگار مددی کند و بارانی ببارد ، دوباره سرسبز و خرم خواهم شد  . باز هم طراوتم را نثار همگان خواهم نمود » .

بسوی آسمان نگریستم ، اما آسمان قصد باریدن را نداشت . غصه امرا پنهان نمودم و دورتر رفتم . سپس خودم را مقابل دروازه آهنی بزرگی یافتم که بر روی  عرابه ها حرکت میکرد و باز و بسته می شد . رنگش همچنان سیاه بود ، سیاه چون حال و روز مردم ، سیاه چون روزهای سخت و دشواری که زنده ها مرده های آن سرزمین ، در چند دههٔ  اخیر دیده و کشیده بودند . آن آشنای دیرین ، زود به سویم لبخند زد و نشان داد که مرا فراموش ننموده و چیز های زیادی نیز برای گفتن دارد . من هم منتظر شنیدنش بودم  . آهسته هودش را تکان داد و بگفتار آمد: « ای شاگرد این دبستان ! من سالها آغوشم را بروی شما باز نگهداشته بودم تا علم و دانش را  فرا بگیرید . امروز نگذارید که دست و پایم را ببندند تا  دیگر نتوانم عاشقان علم و تشنگان دانش را درون این جایگاه با عزت  و با شکوه  ، پذیرائی نمایم . زیرا شنیده ام که ترویج علم و دانش را برای جامعه و انسان  مضر و غیر ضروری اعلان نموده اند و تصمیم به بستن درب مکتب ها گرفته اند . جامعه ای که مرد یا زن آن از نعمت علم و دانش محروم گردد ، جامعه ای رو به زوال خواهد بود » .

دروازه را با دودست محکم گرفتم و گرمی ای دیروز را در وجودم  احساس نمودم .  خواستم از کمکم برایش اطمینان بدهم که ناگهان خودم را  در پارک زرنگار می بینم که صد ها شاگرد مکتب بدورم حلقه زده بودند . در حالیکه بروی شانه های یکی از آنها قرار سوار بودم ، با صدای بلند می خواندم :

طالبان دانید که ما را در قلم رنگ است هنوز

                  زود بگشائید در مکتب چه نیرنگ است هنوز

گر کلید مدرسه گم کرده اید ، قفلش کجاست ؟

             بشکنید آن قفل فرسوده ، که پر زنگ است هنوز

همه کف زدند و واه واه گفتند . مدتی همچنان در تاریکی و سکوت گذشت . باز خود را در همان پارک ، بالای کراچی ای ایستاده می بینم . هزار ها انسان با بیرقهای رنگ رنگ ، در هر گوشه و کنار ،  شعار میدادند و خواستار گشودن درب مکتبها بودند . کسانی را در آنجا دیدم که دیگر در بین مانیستند . در آن لحظه ، از اینکه همه ی آنها را زنده و سلامت می دیدم ، نهایت خرسند بودم . حالت عجیبی داشتم مملو از خوشی و امیدواری و . . . ناگهان  صدائی تکانم داد : « او بیادر ! »

چشم گشودم ، کسی نبود تنهای تنها ، هنوز هم مقابل دروازه مکتب ایستاده بودم . در داخل  اطاق کوچک ، که در انتهای دروازه  قرار داشت ، سرو کله مردی ظاهر شد که برایم  ناآشنا بود . نگهبان یا چوکیدار مکتب ، سرش را  به کلکین کوچک  نزدیک آورده پرسید  :

« او بیادر ! چرا غالمغال میکردی ؟ » ،

غالمغال ؟ مه ؟ باورم نمی شد . باز پرسید :

« خیریت اس بیادر ؟ کسی ره کار داشتی ؟ » .

با صدای مملو از  اندوه و غصه  گفتم :

 «نی نی ،  خیر خیریت اس .  کس ؟ نی نی کسی ره نمی شناسم ، می شناختم  ، زیاد می شناختم ، اما . . . » نگهبان که منتظر پاسخ دیگری ، غیر آن پاسخ بود ،  حیرت زده گفت :

« اما چی بیادر ؟»

آهسته غُمغُم کردم : « اما ، مانند آن چمن زرد و خشکیده ـــــ همزمان با اشاره سر، چمن را نشان میدادم ـــــ که سبزی و طراوتش  را از آن گرفته اند ، مرا نیز  از ریشه بریدند  و بدور انداختند ؛ نی دیگه کسی ره نمی شناسم . . .  مرد هدفم را نه فهمید . گوشهایش  را خوب راست نمود و در حالیکه با تعجب بسویم می نگریست ، نوک بینی اشرا خاریده گفت :

« کدام چمن بیادر ؟  اینجه مکتب اس ، شاگرد ها رفتن ،  کسی نیس . چمنه به ای گپ چی ؟ اگه کسی ره کار داری بگو . . . » .جواب ندادم ،  خموش ماندم ، البته نه به فحوای « جواب ابله خاموشی » ، بلکه ، چون جوابی نداشتم . مرد وقتی جوابی نشنید ، کمی مکث کرد و باز با تاکید بیشتر اضافه نمود :

«  دلت بیادر ، مه خو گفتم . . .» .

خواستم باو بفهمانم که احمق نیستم . این بار با صدای بلند باو گفتم :

« میدانم برادر ، میدانم که اینجه مکتب اس ، دروازه هم بسته اس . چشمم به خط هم خوب کار میکنه . . .» مرد ، تِری تِری طرفم دید . چیزی نگفت ، اما  به چرت رفت . در این میان ،  در صحن حویلی مکتب ، تصاویر و چهره هائی نمایان شدند و جان گرفتند . هر کدام با تبسمی بر لب ، بسویم اشاره می نمودند . من هم دستم را بلند نموده بودم و بسوی شان لبخند میزدم . از حرکت سرو دست آنها دانستم که آنها گفتنی ها و پیامهائی برایم دارند . نام های استادان و هم صنفی ها و دوستان مکتب ، یک یک در هوا نقش می بستند ، ته و بالا می رفتند ، خورد و بزرگ می شدند و در آخر ، بر زمین می نشستند .

 نگهبان اینبار ، در حالیکه  دندانهایش را با مسواک پاک می نمود ، نزدیک آمد و گفت :

« بیادر میشنوی ؟»

تکان خوردم و گفتم : « بلی بلی » .

گفت :  «خی اینجه چی میکنی ؟ »

حوصله جواب و فکر کردن را نداشتم ، فقط گفتم :

« هیچ برادر هیچ ، فقط به گذشته ها بر گشته بودم  و  . . . » ، سخنم را قطع کرده گفت  : «بری چی به گذشته ها ؟»  و بشکل تمسخر آمیز ، بلند بلند خندید . خنده اش که تمام شد ، اضافه نمود :

« بیادر ! گذشته ره گاو خورد ، از گذشته چیزی نمانده ، میفامی یا نی ؟ سری همی هم شکر کنیم  که اقلن زنده استیم . . .» .  چوکیدار  بسکه از صدق دل حرف میزد ، چنان به وجد آمده بود که  دندانهای زرد رنگش که یکی بالای دیگر قرار گرفته بودند ، نمایان شدند  .  با دیدن دندانهایش گمان بردم که بیشتر از دیگر آدمها ، دندان دارد . مسواک هم چندان تاثیری نکرده بود . زردی دندانهای او مرا به فکر  چمن برد ، چمن زرد و پژمرده  ، اما زود از تشبیه آن دو پشیمان شدم و با خود گفتم که زردی و پژمردگی چمن ، ناشی از بی توجهی چمن نیست و یا بدست خودش نبود ، لیکن زردی دندانهای نگهبان  گناه خودش است . او اختیار دندانهایش را داشت و می توانست که مسواک شان بزند ، اما چمن بیچاره دست ندارد و نمی تواند دل زمین را  بشگافد ، تا آب از دل زمین فوران کند و دل سوخته اش سیرآب گردد .  چند لحظه گذشت و هنوز به چمن و دندانهای مرد نگهبان فکر میکردم که صدائی از همان صدا هائی برخاسته از ناکجا بلند شد که برایم آشنا بود و مرا متوجه اشتباهم نموده گفت :  « قضاوت ات ، در باره دندانهای زرد نگهبان، نادرست و غیر عادلانه است . از تو این یک چنین قضاوتی امید نمی رفت . غربت ، چنان دردی دارد که انسان غریب خودش را بیدست وپا فکر میکند و گمان می برد که دست و پایش را بریده اند . آدم غریب وقتی میبند که با وجود کوشش و زحمت فراوان ، نه چیزی بیشتر بدست میآورد و نه یک قدم هم به پیش میرود ، خودش را بی دست و پا فکر میکند . آن مرد «نگهبان» به مشکل توان گذاشتن یک لقمه نان خشک روی دسترخوانش را داشت و هرگز توانائی و امکان خرید  وسایل دندان پاکی را نداشته و در آینده نیز نخواهد داشت . پس تنها با آب خالی ، زردی دندان از بین نخواهد رفت .  بدان که دو دست او ناتوان و خالی  بودند و  او نیز ، مانند آن چمن زرد و خشکیده ، بی دست بود . . . » .

از آن مقایسه نادرست خود ، پشیمان و متاثر شدم . نمی دانم چرا ؟ در حالیکه وی از نیتم با خبر نبود ، خواستم  از او  معذرت خواهی کنم . نزدیکتر رفتم و خطاب باو گفتم : «برادر از اشتباهی که صورت گرفته بود ، معذرت میخواهم . . . ». مرد تِری تِری به طرفم دید . از نگاه هایش دانستم که ، از گپهایم چیزی نفهمیده بود . لحظه ای سکوت کرد و گفت :

« بیادر خدا ببخشه . بری مه کدام فرقی نمیکنه . البت نفامیده بودی که اینجه مکتب اس » . با شنیدنش به غصه ام اضافه شد ، نمی دانستم چگونه برایش بگویم که اشتباه جای دیگر بود . چند لحظهٔ دیگر ، بدون آنکه حرفی گفته باشم ، آنجا ماندم و به آنچه دیدم و شنیدم و مکتبم فکر کردم . وقتی خواستم با او خدا حافظی کنم ، او آنجا نبود . در حالیکه  اشکهایم را پاک میکردم  ، دروازه را با دو دست محکم گرفته و با مکتب وداع گفتم و دور شدم .کمی که از آنجا دور شدم ، ناگهان متوجه شدم که به نگهبان به جای « خدا حافظ »به آلمانی  « ویدرزیهن » و « چوس » گفتم و در تمام مدتی هم که مقابل مکتب بودم ، با درو دیوار و دروازه و نگهبان ، به آلمانی صحبت کرده بودم . پرسشی که بعد تر نزدم خلق شده بود این بود که ، آیا آن مرد واقعن نگهبان بود ، یا معلم زبان آلمانی ؟

        در پایان  این سخنان ، دارا آهی سردی کشید و از بی وفائی اهل زمانه شکوه سر داد و دست نابکار روزگار را به باد انتقاد گرفت  . سپس قصه اشرا دنبال نمود :

 «. . . با دل پر از درد که از مکتب کمی دور شدم ، همه چیز و همه جا شکل و نمای دیگری داشتند . جاده ها خانه ها سر و صورت مردم همه و همه . . .عجیب بود ، اما وقتی متوجه نوشته ها و سر لوحه های دکانها و مغازه ها شدم ، در هر گوشه و کنار ، بر سر لوحه ها به زبان آلمانی نوشته شده بود : «فیربوتن» ممنوع ! . ترسی عجیبی مرا در خود پیچانید  . همه در اطرافم ، به آلمانی سخن می گفتند . من هم ناخودآگاه و بطور عادی ، از کسی به زبان آلمانی  پرسیدم که چرا همگی به آلمانی صحبت میکنند ؟ آن شخص خندید و گفت :

« بخاطری که زبان اینجا آلمانیست . . .  » . از خودم پرسیدم : اینجا آلمان است ؟باورم نمی شد . نمی دانستم چه بگویم و چه کنم ؟ صدای خنده های همصنفی های دوران مکتب را شنیدم . همه در آنجا بودند . همه ی شان ، مانند چهل ــ پنجاه سال پیش ، جوان و تر وتازه معلوم می شدند و هیچ تغییری نکرده بودند . از اینکه ، تنها من پیر و سر سفید شده بودم ، احساس عجیبی داشتم . وقتی با آنها سر صحبت را گشودم ، آنها  با شگفتی از من پرسیدند که چرا و چگونه جوان مانده ام و پیر نشده ام . هر یک این جمله را تکرار میکرد :

        « چرا مانند چهل سال قبل جوان و تر و تازه مانده ای ، در حالیکه ما همه پیر و سرسفید شده ایم ؟ » .

عجیب  بود که آنها مرا جوان و تازه می یافتند ، در حالیکه  من خود را پیر و ناتوان و آنها را جوان و سر حال می دیدم.   این چه رازیست از خود پرسیدم ؟  چند لحظه در همین اندیشه و با همین پرسش غرق بودم ، که «پیدای پنهان» همان کسی که  پا به پایم راه میرفت و دنبالم می نمود و پاسخی به هر سوال داشت ،  باز هم به کمکم رسید و پُس پُسش را شروع کرد :

«چه عجیب اس و چرا پریشان استی ؟ » .

گفتم : از پرسش آنان و اینکه چرا آنها مرا جوان می بینند و من آنها را ، عجیب نیست ؟  پس از مکث کوتاهی گفت :

« هم اس ، هم نیس ! زیرا شما یکدیگر را در همان آیینه ی چهل سال پیش تماشا می کنید و به جز آن تصویر های چهل سال قبل ، تصویر دیگری در ذهن خود تان  ، از یکدیگر ندارید . . .  » . این تعبیر  پیدای پنهان از تشویشم کاست و زود هم به حال برگشتم .  بالای همان جاده بودم و  براهم همچنان ادامه دادم .  احساس عجیبی داشتم ، مملو از خوشی و تأثر . خوشی از برگشت و دیدار دوباره سنگ و خار وطن و تجدید خاطرات شیرین گذشته ،  اما  در پس آن خوشی  ، رنج سالهای فراق و دوری ، عزیزانی که دیگر نبودند و روزهای از دست رفته ، خود شان را آشکار می نمودند . هر قدمی که می گذاشتم  ، خاطره و یادگاری در ذهنم زنده می شد وجان میگرفت  ؛  گاهی خوشآیند و گاهی هم غمگین . تا اینجا همه چیز را در روشنی نسبی دیده بودم ، اما یکباره  تاریکی شد و باز همان پرده ی سیاه  ، اما نه آنچنان تاریک چون قبل . . . به گوشه ی از شهر رسیدم پر از  ازدحام  ، که در گذشته ها نیز مانند آنروز  ، ساحه ای پر رفت و آمد  و  بیروبار  بود.   «پیدای پنهان» آهسته در گوشم  پُس پُس نموده گفت  :

« یادت هست که هر روز چاشت ، بعد از ختم مکتب ، با دوستانت ؛ سوار بر بایسکل اینجا میآمدین و از  آن آب آلوبالو با پرچه های یخ میخوردید ؟ که از بهترین آب آلوبالو فروشی شهر بود .  سپس ، شاد و خندان  راهی خانه های خود می شدین » . به جوابش گفتم  خوب یادم است ، یاد جوانی بخیر که انسان هر چیزی را با لذت و اشتها می خورد . پرسیدم  او حالا  کجاست ؟

گفت : « او به تاریخ پیوسته »  .

گفتم تاریخ ؟

گفت : « بلی !  در آن جنگهای خانمانسوز ، هزاران هزار از آن بیگناهان ، به خاک و خون غلتیدند » .  متاثر شدم . چند قدم دورتر ، یک نل آب نظرم را جلب کرد . زیاد تشنه بودم ، رفتم تا خود را تازه کنم . وقتی شیر دهن نل را گشودم ، از حیرت ، سر جایم خشک شدم . به جای آب عادی ، از آن نل آب آلوبالو  فوران کرد دو دست را زیر نل گرفته و تا آخر تشنگیم نوشیدم . آنقدر نوشیدم که شکمم پندید . مردی دورتر ایستاده بود ، نزدیک آمد . شناختمش ، «عبرت» بود ، همان آب آلوبالو فروش قدیم . خوش شدم که زنده بود . او هم مرا شناخت و از من از بابت آنچه نوشیده بودم ، پولی نخواست . دو افغانی را در دستش گذاشتم. وقتی برگشتم ، متوجه شدم که از همان نل ، بجای آب آلوبالو ، آب نوشیدنی عادی فوران داشت ؛ نه خبری از عبرت بود و نه از آب آلوبالو . مشتم را باز کردم ، دو افغانی داخل دستم بود . به راهم ادامه دادم . پیش می رفتم و تماشا می کردم و در هر قدم ، هزار و یک پرسش در ذهنم خطور میکردند . یکبار دیگر متوجه پا هایم شدم که ، تا آنجا بدون کدام اشتباهی آمده بودند و همان راه و مسیری را در پیش گرفته  بودند ، که چهل سال پیش ، هر روز می پیمودم . سپس مرا به نقطه ای از شهر بردند که مرکز شهر بود . تمام سرویس های شهری از همان جا ، به دیگر نقاط شهر رفت و آمد داشتند . باز در گوشم پُس پُس شد . «پیدای ناپیدا » دوره ای را بخاطرم زنده نمود که پانزده سال بیش نداشتم : « آیا بخاطر داری که ، دو سال اول  که  بایسکل نداشتی  در همین جا از سرویس پیاده می شدی و تا مکتب پیاده میرفتی؟ و بعد از ختم مکتب ، دوباره تا اینجا پیاده میآمدی ، سپس سوار  یکی از این سرویس های شهری شده و راهی خانه می شدی ؟» . یک چنین خاطره ای را نمی توان فراموش کرد . آن ساحهٔ پر ازدحام ، در کنار دریای کابل و در کنار بانکهای مهم پایتخت قرار داشت . با دریغ که نه دیگر آن نظافت و صفائی گذشته ، در آنجا بود و نه آن بانکها دیگر شگوفائی  اقتصادی دیروز  شانرا داشتند . گرد و خاک زمان بر سر و روی آنان ، بیانگر  بی خبری و بی توجهی  آن چند دهه ای  گذشته بود . ‌

همینکه به جادهٔ اندرابی  ، یا محل بود و باش اهل سادات کابل رسیدم  ، از درو دیوار آنجا صدای «خوش آمدید» بلند شد:             «  خوشی آمدی ! صفا آوردی ، چشم های ما روشن شد . . .» . از شدت خوشی ، بال کشیده بودم . چون روح پدرکلان ها و نیاکانم ، هنوز هم از آن محله و از ساکنان و بازماندگان ، هراست و حمایت می نمودند و نسل های بعدی را فراموش ننموده بودند.  یک بار دیگر ، رنگ و بوی وفا و صمیمیت دیروز کابل نشینان را حس نمودم . . .

سپس ، دارا آنچه را که در باره اندرابی می دانست ، به صورت فشرده چنین  تعریف نمود :

« . . . اندرابی ساحه ی مشهور شهر است و در گذشته ها ، مردمان نامداری در آنجا زندگی داشتند . زیارت سید جعفر آغا  نیز در همین نقطه شهر قرار دارد ، که از نیاکان مابوده و  مورد احترام همه کابلیان می باشد . اینکه  این ساحه چگونه در اختیار سید ها گذاشته شدو محل سکونت اصلی آنان در کجا بود ، داستان دور و درازی دارد که به دوره های گذشته بر میگردد . وقتی از کوچه های پر راز و رمز کابل سخن گفته آید انسان غرق در معنی می شود و در فرهنگ و ادب و تاریخ این سرزمین غوطه ور میگردد . از دردمندان امروز و دیروزش و از خونهای ریخته شده بانگ نای و سرنا بلند می شود و انسانرا شور و جد عرفانی و معنوی میدهد . یکباره مجلسی با صفائی بر پا شد و خواندن پس خواندن بود . همه از خود بی خود بودند ، جدا از غم دنیا ، نه بفکر امروز بودند و نه فردا . تنها بودم و مانند دیگران ، بدور خود می چرخیدم و می خواندم :

ما را به رندی افسانه کردند              پیران جاهل شیخان گمراه

جانا چه گویم شرح فراقت             چشمی و صد نم جانی و صد آه

جمعی دیگر ی ، در گوشه ای چنین میخواندند و غرق سماع بودند :

     آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم

                                   آن توبه ٔ صد ساله به پیمانه شکستیم

     از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب

                                     ما توبه شکستیم ، ولی دل نشکستیم

به همین گونه ، همه تا دم صبح به دور خویش  چرخیدند و خواندند. هر کدام دردی داشت و فریادی ، پیری با پشت خمیده اش ، ابیات پایین را می خواند و بدور خودش می چرخید :

      در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی ؟

                                    اول توببین قلب کسی را نشکستی ؟

  اینگونه چرا در پی اثبات خداییم ؟

                              همسایه ی ما گشنه و ما سیر به خوابیم ؟

هر قدر از شب میگذشت ، تعداد شیفتگان و دردمندان  هم بیشتر می گردید و شور و حال هم بیشتر  .  شاه و گدا معلوم نبود ، همه در جامه ی فقر بودند . در یک کلمه ، قیامتی بر پا شده بود . ناگهان و مثل همیش پیدای پنهان سر رسید و بگوشم گفت  : « چه شور و حالی داشتی . . . » . فهمیدم و چیزی نگفتم .   آن جاده را با خاطراتش ، پشت سر  گذاشتم و به راهم ادامه دادم . به جوی شیر نرسیده بودم که صدای خواندن مرحوم کبوتر بگوشم رسید . کنجکاوی ام بیشتر و قدم هایم سریع تر شدند . مردی در حالیکه آرمونیه می نواخت ، چون کاکه های قدیم کابل روی تخت سماوار نشسته بود و چنین زمزمه داشت :

 مشک تازه می بارد ابر بهمن کابل

                                 موج سبزه می کارد کوه و برزن کابل

 ابر چشم تر دارد سبزه بال و پر دارد

                                 نکهت دگر دارد سرو و سوسن کابل

 در شبهای مهتابی کوه آسمایی بین

                                گوئیا به جوی شیرشسته دامن کابل

  آسمان نیلی اش از ستاره چشمک زن

                             تا سحر بود بیدار چشم روشن کابل

و دیگران همه می شنیدند و در غم و غصه کابل و سرگردانی مردمش اشک می ریختند . در دیار آوارگی ، هر وقت که این خواندن را می شنیدم ،  زیبائی های کابل  و خاطرات گذشته ، پیشم مجسم می گردیدند و از دوری و فراق آن ، غرق در غم و اندوه می گشتم . آرزو میکردم که روزی در کنار جوی شیر و در برابر شیردرواز و آسمایی ، این نگهبانان راست قامت کابل زمین ، بایستم و آنرا زمزمه نمایم . چه آرزوئی که در آن لحظه برآورده شده بود . . . چند لحظه بعد مثل همیش تنها بودم و به پیش می رفتم .  پاهایم هنوز هم مرا به همان مسیری دلخواه  ، هدایت می نمودند . مقابل مسجدی رسیدم در جاده اندرابی  . در گوشه ای نشستم و کتاب خاطرات گذشته  را ورق زدم . به گذشته های آن جاده ، مسجد و دکانهای خیاطی و پوست دوزی و اینکه هر روز با دوستانم از آنجا می گذشتیم ، غرق خاطرات گذشته شدم . آنچه در آن روزگار ، بیشتر از هر چیز دیگر ، تحرک و پویائی ، به آن محل بخشیده بود ، همانا پیشه ٔپوست دوزی بود . لباس های قره قلی و کلاه های مختلف پوست ، توسط کلاه دوزان ماهر و سابقه دار  کابل ، آماده و به بازار های داخل و خارج عرضه میگردید . . . « پیدای پنهان » دوباره سر گپ آمده گفت :

« بنای مسجد قدامت تاریخی دارد .  این اولین مسجدیست که در شهر بنا گردیده  . اهمیت بیشتر این محل در این است که ، در پای کوه شیردروازه قرار گرفته ، جائیکه کابل شاهان دیوار دفاعی را بر بالای آن کوه ، جهت حفاظت شهر بنا نموده بودند . مردم ما در برابر حمله اعراب از خود مقاومت افسانوی نشان دادند . این منطقه ی شهر ، برگی از تاریخ کهن این سرزمین را در دلش نهفته دارد » .

به هر ترتیب ، خوب نمی دانم که هنوز هم پاهایم  خودشان مرا به پیش میبردند ،  یا چون پرنده ای  پرواز میکردم ، و هر جائی که دلم می خواست بر زمین می نشستم  .  کنار  دریای خشک و بی آب کابل ، خشک چون لبان  اکثریت ساکنانش ، بودم . با دیدن دریای بدون آب ، به کشور های همجوار و دزدی  آبهای وطن اندیشیدم . از بی مسؤولیتی اولیای امور و ستم کاری همسایگان بی انصاف غمگین شدم ، زیرا ، اگر آبهای ما را نمی دزدیدند و درست اداره می شدند ، این چنین قربانی فقر و خشک سالی و گرسنگی نمی شدیم . در چرت عمیقی فرو رفته بودم که یکباره دریای خشک ، پیش چشمانم پر از آب گردید ؛ آنقدر آب  که سرک و کوچه و پسکوچه همه جا را آب فرا گرفت .  فریاد از زمین و هوا بلند گردید . همه ، هراسان به هر سو می دویدند . من تا آنوقت ، دریای شهرم را چنان مست و خروشان و در عین حال هراسناک ندیده بودم . به هر سو در جستجوی کودکان و انسانهای پیر و ناتوان شتافتم  تا آنها را به بلندی ها برسانم . ساعتها گذشت تا بالاخره آب آهسته آهسته پایین نشست و مردم از بلندی ها پایین  آمدند و به تماشای دریای خشمگین نشستند ؛ دریائی که تا آنروز  آنرا چنان ترسناک و غیر قابل مهار و همزمان خروشان ندیده بودند . خودم بر دیواره ای کنار دریا ایستاده بودم و مردمی را که از بلندی ها  دوباره پایین می آمدند ، نظاره می نمودم. خواستم به آنها چیزی بگویم ، اما پیش از آنکه چیزی گفته باشم ، آوازی از دل کوه برخاسته ، گفت :

 « ای مردم درد دیده و بلاکشیده ! امروز اگر با جهد و کوشش همیشگی تان حرکت نمی کردید و بر بلندی ها پناه نمی بردید ، بدون شک که همه هلاک شده بودید . این بهترین درسیست از مقاومت و مبارزه در هنگام دشواری ها و مشکلات  .  به یقین که تا در بلندی هستید ، آسیبی به شما نخواهد رسید . پس در زندگی اگر در  پستی و خوردی و حقارت بمانید و قصد رفتن به بلندی ها و ترقی و تعالی را نداشته باشید ، دیر یا زود از صحنه ی روزگار محوه خواهید شد . زندگی پر است از فراز و نشیب . کوشش نمائید دیر وقت در نشیب ها نمانید ، سربلندی و افتخار  را کسب نمائید تا هرگز آسیبی به شما نرسد . . .» .

   پُس پُس «پیدای پنهان » تسلسل چرتهایم  را بر هم زد . هنوز تک و تنها ، در کنار دریا  ایستاده بودم و به انسانهای داخل دریامی نگریستم  . انسانهای فراموش شده و یا بیشتر از دیگران فراموش شده  ، که سرگردان و مشوش ته و بالا می رفتند . کنار دریائی که هر لحظه در داخل آن ، به جای آب ، انسانهای ناتوان می افتند و می لولند و با دشواری ، دوباره بر می خیزند  و سر انجام در بی تفاوتی همه ، همانجا می میرند  . دیدم که مشتی از آن آدمها ، در زیر پل ها ، دور از چشم عیب جو و سخت گیرانهٔ مردم ، به آن ضرورت کشنده و تسکین درد «خودکردهٔ» شان ، پاسخ گذرا و مو‌ٔقتی می جستند  . گر چه گفته اند که « خود کرده را نه درد است نه درمان» ، اما این سخن ، شانه خالی کردن از بار مسؤولیت می باشد . من درد و رنج و شرم برچهره های یک یک آنان را می دیدم وحس می نمودم  . هر کدام آن فراموش شدگان ، بار سنگینی از درد و غم را ، در بی تفاوتی و بی پروائی دیگران با خودحمل می نمودند . دیگرانی که فقط با چشم انتقادی و ملامت بار به آنها می نگریستند. همه ، کم بودند تعداد کسانی که   بدرد ها و زخم های بیشمار  آنها توجه می نمودند . تحقیر و توهین تحفه ی روزانه ی آنان بود ،  اما دست گیری و مداوا وجود نداشت . با تأسف باید قبول نمود که همه در آندیار ، ‌فراموش شده و سرگردان اند . تعدادی سرگردان بدست آوردن زهری اند برای کاهش درد شان ، دردی که برای فراموش نمودن یک غم و درد دیگری به آن مبتلا شده بودند ، اما هزاران هزار انسان دیگر سرگردان یک لقمه نان اند ، بلی یک لقمه نان ، برای زنده ماندن . در واقعیت سرگردانی و انتظار ، جز زندگی روزمره و همیشگی مردم آنجا میباشد .

راه میرفتم و با گذاشتن هر قدم به پیش ، هزار و یک خاطره  و یادگار وجودم را مملو از غم و شادی می نمودند . خوشبختانه که تنها نبودم و «پیدای پنهان»  گاه و ناگاه چیزی برای گفتن داشت  و در گوشم میگفت :

« آیا هنوز هم فکر میکنی که ، همه چیز را در  خواب می بینی ؟  و یا گمان میبری که ، این قصه ی از قصه های هزار و یک شب است ؟  میدانم که هنوز هم باورت نمیشه  که بعد از چهار دهه دوری ، انتظار ، خواب دیدنهای  شبانه ، بالاخره خود را  در جاده های وطن بیابی . چشمان پر از انتظارت را از دیدن سنگ و خار آن سیرآب نمایی و سینه ٔ‌تنگت را از هوای پاک آن  مملو نمائی . . . »

سخنش را تائید نموده گفتم: راست میگوئی ، اما شنیده ئی که گفته اند : « خواستن ، توانستن است » . در چهل سال از تکاپو و جهد و جد ، دست بر نداشتم و امیدم را هیچ گاهی از دست نداده بودم . مطمئن بودم که روزی بدیدارش نایل خواهم شد . واقعیت این است که ، از همان لحظهٔ  که دوباره قدم به خاک وطن گذاشتم ، خود را سبک و عاری از درد و غصه ی انتظار ، بروی ابر های بهاری حس می نمودم بلی ! هیچ باورم نمی شد ، برایم یک خواب شیرین و رنگه  و قصه ای از قصه های هزار و یک شب بود . باز تنهائی و سکوت . عجیب بود نه گرسنگی بود  نه تشنگی و نه هم احساس خستگی  . خواب را بیخی فراموش کرده بودم  . همان تاریکی و گاهی روشنی و همان پردهٔ  نیمه تاریک و گاه و ناگاه صدا های امواج و قطره های آب بر سر و رویم. در مسیر راه ، به جائی رسیدم که خوب می شناختم و حاجت به گفتن نداشت ، اما «پیدای پنهان » طاقت نیآورده ، در گوشم گفت :

« این پل آرتل»  است یادت مانده ؟ » .  آهسته گفتم : « این ضرورت به معرفی ندارد » ، سالهای سال ، دو بار در روز و پنج روز در هفته  ، با سرویس شهری و یا با بایسکل ، از روی آن عبور نموده ام . از صلابت و استواریش همیشه متعجب شده و احساس خوشی می نمودم . اما  آنروز ، با یک نگاه پی بردم که  پل ، آن آشنای دیرین ، نیز از گزند روزگار  در امان نمانده  بود . آن  پیکر استوار  و محکم دیروزش را از او ربوده بودند ، همان سان که جوانی من و هزاران جوان و نوجوانرا ، ربوده بودند . با اولین نگاه او را  زخمی و بیمار و پر از  شکوه و گلایه یافتم . در یک سخن ، دیگر آن صلابت و استواری سابقش را نداشت و توانایی کشیدن آن بار سنگین را از دست داده بود  . لحظه های طولانی نظاره نمودم ،  اما آوازی بر نخاست . فکر کردم که شایدمرا فراموش نموده . کمی متاثر شدم .  خواستم دور شوم و به راهم ادامه بدهم ، که زبان پل به صدا آمد و خواست تا خودش از دردهایش سخن بگوید :

« . . . ای آشنای دیرین ! از روزیکه روی پا هایم ایستاده ام ، با تمام وزن سنگینم ، خودم را برای مردم پل نمودم ، تا آنان از روی سینه ام بگذرند و در آسایش و سهولت زندگی نمایند . اما دریغا که در هر دوره ای از زمان ، زمامداران سنگدل ، بی اعتنا از روز و حال من و بدون هیچگونه مداوأ و مرهم گذاری بر زخم های بیشمارم ، از روی سینه ی زخمی ام  عبور نموده ، سلاح های سنگینی را ، جهت ویران نمودن خانه های مردم و کشتن بی گناهان و آزادی خواهان ، به هر گوشه ی شهر انتقال داده اند . این است دلیل ناتوانی و لرزش در پاها و عدم صلابت و استواریم.  دیگر نمی خواهم که کسی ، به هدف قتل و ویرانی ، از بالای من بگذرد و خانه ی بیگناهی را ویران نماید . . . » .

در حالیکه به دقت ، حرفهای آن دوست را می شنیدم ، به حال زار امروزش و بخاطر سخنان پرمعنی و ارزشمندش ، اشک ریختم  . از اینکه خودش را برای آرامی و آسایش مردم پل نموده بود ، تا از روی سینه اش بگذرند و در پیشرفت و ترقی و تعالی کشور خدمت نمایند ، آفرین گفتم . اما برخلاف ، از اینکه از آن در ویرانی و کشتار مردم کار گرفته شد ، غرق غم و اندوه  گردیدم .

       دارا ، از شنیدن شکوهٔ پل و دیدن حالت بد مردم  و مشاهده  ویرانه های شهر و ملکیت های عامه ، چنان متاثر و دردمند بود که لحظه های پیهم از آنچه بر آن دیار رفته بود ،  با دل خونین شکوه سر داد :

 « . . . بلی ! نه تنها  که در حق آن پل ، جفا صورت گرفته بود ، بلکه در هر قدمی ، آثار  ویرانی و جفا و ستمی که بر آن شهر روا داشته شده بود ، خودش را نمایان میکردند . با دیدن آن ویرانی ها ، آرزو  کردم تا روزی ، جفا کاران و نمک حرامان ، پاسخ کارکرد های شانرا بدهند . به همین آرزو بودم که ، یکباره  صدای بلند و رسائی از دل تاریخ بلند شد و پیام امیدواری آورد :

« بدانید ! که هیچ  ظلم و ستمی ، از چشم  ژرف بین تاریخ پنهان نمانده و نخواهد ماند . روزی  قلم بدستان  توانا ، با چشمان بینا و وجدان آگاه  ، شرح احوال آن همه جفاهائی راکه بر این مرز و بوم و انسان این سر زمین روا داشته شده  ، در قید قلم خواهند  آورد و دیر یا زود ، تاریخ بر مسند قضاوت خواهد نشست . آنروز لرزه بر اندام خائنان خواهد افتاد . بلی! تاریخ هرگز فراموش ننموده و نخواهد نمود …» .این پیام به من نیرو  و امید واری بیشتر بخشید ، تا به راهم ادامه بدهم . . .

 با گذشتن از مقابل درمسال هموطنان اهل هنود ، غمنامه دیگری ، صفحه خونین اش را در مقابل چشمانم گشود . اما زود «پیدای پنهان» پیدا شد و قصه دردناک آنان را در گوشم پُس پُسک  نمود :

« میدانی!  که در سالهای اخیر ، ظلم و ستم بیشمار در حق هموطنان اهل هنود ما ، فقط به خاطر عقیده و باور متفاوت شان ، روا داشته شد  .  این  لکه ی شرم ، هرگز از جبین آلودهٔ آن بی خردان زدوده نخواهد شد . این جفا  دردیست بزرگ ، بر دلهای سوختهٔ کابلیان که با هندو های کشور در صلح و صفا زیست باهمی داشتند . زمانی را به خاطر  بیاوریم  که آنان ، مانند دیگر باشندگان این سرزمین ، در صلح و آرامش نسبی به سر می بردند و آزادانه مراسم و عنعنات شانرا تجلیل می نمودند . با تأسف امروز  تمام آن وطنداران ما ، آواره و سرگردان در کشور های بیگانه شده اند » . شنیدنش درد آور بود . آن غمنامه را  نیز بر غمنامه های دیگر اضافه نموده  به راهم ادامه دادم . در اندیشه آن همه بیداد ها و ستم های بیشماریکه  در حق مردم و میهن روا داشته شده بود ، بودم که ناگهان صدائی از دل کوه ، صدای پهلوان دلاوری چون سهراب ، بلند و رسا تر شد . چنان معلوم گردید که  پهلوان تنومند پوزه ی دشمنان میهن را به خاک سیاه مالیده بود و این پیام را به آنان می داد :

      « ای دشمنان متجاوز ! شما که این خاک را طعمه ی آسان و مردمش را اسیر شده گان مرده فکر کرده بودید ،  امروز در میدان ایثار و فداکاری پی بردید که ، یک مشت اسیر شده  و دست بوس اجنبی ، به هیچ عنوان فرزند و نماینده این سر زمین نبوده و نخواهد بود . شما از شیران و جان نثارانی  که در دشت و کوه این دیار  آماده رزم و دفاع از خاک ، شرف و نوامیس شان می باشند ، آگاهی نداشتید و یا آن را نادیده  گرفته بودید . بدانید که این سرزمین ، با فداکاری و قربانی فرزندان صدیقش چون استخوان تیزی ، هرگز از گلوی هیچ تجاوزگری فرو نرفته و نخواهد رفت .

هر بیشه گمان مبر که خالیست          باشد که پلنگ خفته باشد

این ندا ، چنان از  چرت و اندیشه ام  کاست و آرامش به من بخشید که باورم نمی شد . دلم خواست تا باز هم بگوید و صفحات زرین تاریخ کشور را ، با صدای پر هیبت اش به گوش همگان برساند . اما متوجه شدم که هنوز هم مقابل درمسال برادران اهل هنود بودم  .

   به راهم ادامه دادم . میان کوه های استوار و سربلند آسه مائی و شیردروازه  ، دو دژ مستحکم دفاع از خاک و سرزمین ، قرار داشتم و راه می رفتم . در آن لحظه بفکر پهلوانان و جنگ آورانی شدم که ، در هر برهه ای از زمان ، پشت دشمنان متجاوز را به خاک مالیده بودند .  از این فکر ، غرق غرور و شادمانی بودم که آواز رسای دیگر گوشهایم را نوازش داد .  وقتی سرم را بلند کردم ، کوه بلند آسه مائی یا آسمائی را دیدم  که هنوز هم استوار و قد راست ایستاده بود و به هر مسافر  و هر رهگذری بانگ بر می آورد که :

«  ای فرزند این مرز و بوم ! توهم  به سان من ، قامتت را راست و استوار نگهدار و به هیچ اهریمنی سر تعظیم فرود نیاور که دیر یا زود ، سرنوشتت را خود بدست خواهی گرفت و از این ذلت و برده گی آزاد خواهی شد . . .» .

           دارا با شرح این پیام ، چنان به شور و  وجد آمده بود که باورم نمی شد . او در آن لحظه ، خودش را رستم زمان فکر میکرد و به دشمنان وطن پیام می فرستاد و آنان را به یک مبارزه و جنگ سرنوشت ساز می طلبید  :

«. . . با شنیدن آن پیام ، مو  در بدنم راست شده بود و چنان به وجد آمده بودم که ، ناخودآگاه  چنین بانگ برآوردم : «تو بیغم باش ، ای کوه سر بلند ! فرزندان این سرزمین هنوز زنده  اند . آنانی که در حق مادر وطن  ، چه در دیروز و چه امروز ، جفا نموده  و می نمایند ، فرزندان واقعی این خاک نبوده  و نخواهند بود . آنان دلقک هائی اند در دست بیگانه که پایان یک زندگی پر از ذلت و شرم در انتظار شان خواهد بود . .  .  » .

         دارا در نوجوانی ، آن ایامی که صلح و امنیت هنوز در کشور برقرار بود ، هنگامیکه به کوه آسمائی و شیر دروازه می دید ، آثار عظمت و بلندی و مقاومت را در آنان مشاهده می نمود . مداخلات و تجاوزات بیگانگان را بر این مرز و بوم بیاد میآورد ؛ قهرمانی ها و حماسه های مردم را نقش سنگ سنگ آن کوه های استوار و سر بلند می دید . . .

« . . .  بیاد دارم که در نوجوانی ،  لحظه های متواتر  به آن کوه ها  می نگریستم و صحنه های جنگ ها ، قیام ها ، تجاوز ها و دفاع و شجاعت مردم و خونهای ریخته شده مانند پرده ی سینما مقابل دیدگانم جان میگرفتند . هر باری ، عشق به آزادی و خاک و سرزمینم ، در من قوت بیشتر می گرفتند . یقین دارم که ، هر کوه و دمن و سنگ سنگ این دیار قصه ای از فراز ها و نشیب هایست که  تاریخ این مرزو بوم ، در دل خود پنهان دارد . هر ورق تاریخ ، شاهد قهرمانی ها و قربانی های بیشمار مردم این مرزو بوم می باشد .

از اینکه مردم ما در هر بُرهه ای از تاریخ ،  پوزه تجاوز گران را به خاک سیاه مالیده اند ، اما در میدان سیاست همیش بازنده بوده اند ، دارا سرش را به نشانه ی تاسف تکان داده به ادامه داستان افزود :

 « . . . در حالیکه راست و بی حرکت مقابل کوه آسمایی  ایستاده بودم ،  نظرم به خانه هائی در دامنه کوه افتاد که در آنجا مردم نادار و بی بضاعت  ما زندگی دشواری را  به پیش میبرند . ساکنان آن سرپناه های فقیرانه و پر افتخار ،  هنوز  با پیروی از همان کوه  ، استوار و سر بلند در برابر مشکلات و دشواری های روزگار ایستاده بودند . من همیش به صبر و حوصله مندی و زانو های توانمند آنان  آفرین گفته بودم . آنان جهت خریدن اندک ترین شی مورد نیاز شان  ، باید از کوه پائین بروند و در زمستانهای پر از برف ، که راه رفتن در  جاده های هموار دنیز شوار میگردد ، از آن بالا بروند .  در دل شب و در یگانه روشنی مهتاب  ، گذشتن از میان آن همه سنگ و سنگلاخ ، صبر میخواهد و امیدواری به یک زندگی بهتر و آسانتر .  همان پرسش های چهل سال پیشم را ، این بار با صدای بلند ، تکرار نمودم ، چنان بلند که همه شنیدند :                                                                                                                                            « آیا  این محرومان کوه نشین و بی بضاعت ما ، روزانه آب کافی برای نوشیدن دارند ؟  آن آب نادر را به چه قیمتی بدست میآورند ؟ زانوان توانمند آنان تا چه زمانی ، توان رفتن و آمدن  را برای ادامه زندگی  خواهند داشت ؟  » .

 انتظار جوابی را نیز نداشتم ، چون میدانستم  که هیچ کاردار  و مسئوول ، لحظه ی هم به این پرسش ها فکر ننموده و نخواهد نمود .

           دارا از روزگار و نابرابری های آن ، دل پر درد داشت . از همنوعان بی پروا مینالید وهمیش و به تکرار شعر « بنی آدم اعضای یکدیگر اند » حضرت سعدی را تکرار مینمود .

« با دیدن بی تفاوتی ها و عدم اعتنأ به درد و اندوه دیگران همیش به شعر معروف حضرت سعدی شیرازی پناه برده ام و هر باری غرق در محتوای ژرف و عالی شعر و  اندیشهٔ نهایت انسانی شیخ شیراز  گردیده ام .

 با دیدن بیعدالتی ها و روا داشتن ظلم و ستم انسان به انسانهای دیگر ، روز تا روز باورم به این اصل بیشتر میگردد که با گذشت زمان تعداد «انسان »ها  در روی زمین بیشتر گردیده ، در حالیکه تعداد « آدمی » ، آن آدمی که هدف شیخ شیراز است  هر روز کم و کمتر شده می رود .

با همین اندیشه ، ناگهان خود را در گوشه ای از شهر ، بر بالای دیواری نیمه ریخته ی میبینم که با صدای بلند همین شعر حضرت سعدی را می خواندم . مردم  از هر شکل و قماشی : فهمیده و نافهمیده ، انسانهای پریشان ، گرسنه و سیر ، کاردار و بیکار ، غم دار و بی غم ، همه و همه بدورم جمع شده بودند . چنان معلوم می شد  که تا آن لحظ کسی از سخن سعدی و محتوای عالی این گونه شعرها ، برای اکثریت آنها  سخن نگفته  بود . آهسته آهسته تعداد مردم بیشتر گردید . بیت اول را خواندم :

  بنی آدم اعضای یکدیگر اند        که در آفرینش ز یک گوهر اند

همه ساکت و بدون حرفی می شنیدند . تا اینجا هیچ گونه حرکتی ندیدم و هنگامیکه به این بیت رسیدم :

چو عضوی بدرد آورد روزگار           دگر عضو ها را نماند قرار

جمعی سر می شوراندند ، اما تعدادی که توان دانستن و شنیدن را نداشتند ، آهسته آهسته خود شان را پس کشیدند . آنان تا حال درد دیگران را درک ننموده بودند  و سخن حضرت سعدی را هم شاید بیهوده و باعث ضیاع وقت می پنداشتند . در حالیکه در چهرهٔ  تعدادی آثار شک و تردید نمایان بود ، دیگران همه منتظر شنیدن باقی شعر  بودند ، تا آنچه را  تا امروز نشنیده بودند ، بشنوند . هنگامیکه به این بیت رسیدیم :

 تو کز محنت دیگران بیغمی               نشاید که نامت نهند آدمی      آنانی که شک داشتند و متردد به نظر میرسیدند ، آهسته آهسته  خود شانرا عقب کشیدند ، اما نه به شیوه دسته اول که در چهره هایشان هیچگونه آثار  شرم و پشیمانی دیده نشده بود برخلاف ، دسته دوم یک نوع  احساس ندامت و پشیمانی ، بویژه ناتوانی را در چهره های شان حمل می نمودند .

اما دسته سوم یا آنانی که آنجا مانده بودند و می خواستند باز هم بشنوند ، همه درد دیده ها و دردمندانی بدون صدا ی جامعه بودند . آنان درد و غم و شکم گرسنه و بی عدالتی و ظلمی را که بر آنها روا داشته شده بود ، همه را عادی و جز زندگی پنداشته بودند ،  چون کسی به آنان در این باره سخن نگفته بود . آن دسته سوم همان توده های محروم و زحمکش جامعه بودند که در طول تاریخ خساره مند و قربانی نیز آنان بوده اند .

ناگهان تاریکی و سکوت و کمی که به خود آمدم ، در گوشه ی نشسته بودم . نه شعر می خواندم و نه مردمی در دور و  برم دیده می شد . گفتم عجیب دنیائی ! و به راهم ادامه دادم . آنکه در گوشم گاهگاهی پُس پُسی میکرد ، هم نبود . فقط خودم بودم و خدایم . . .  راه میرفتم هنوز هم به همان شعر سعدی فکر میکردم  که قصه ی از پدر بخاطرم تازه شد .

یک قرن قبل از امروز ، مولانا عبدالغفور خان یکی از استادان مکتب نجات سابق یا امانی بودند . سالهای بعد که پدرم شاگرد آن مکتب گردیدند ، از دانستنی های استاد فیض بردند . مولانا انسان متفکر ، اندیشمند و صاحب تفکر و دارای شیوه زندگی خاصی بودند . در دوره استبدای آن زمان  ، سیاست کردن و آزادانه علیه سیستم سخن گفتن ، با زنجیر و زولانه پاسخ داده می شد . اما استاد از گفتن حقایق و روشن ساختن ذهن شاگردان ، چون پدری به فرزندش ، دریغ نمی ورزیدند .  استاد در جریان تدریس می کوشیدند ، تا ناگفتنی ها را بگویند و دیوار غبارین و ضخیمی  را  که مانع دیدن و شنیدن حقایق و آموختن جوانان شده بود ، از میان بردارند . بدین لحاظ ، پرسش هائی را مطرح می نمودند که در معارف آنروز غیر معمول بودند . طور مثال ، فرق سگ و پشک را می پرسیدند و تفاوت آن دو حیوان را از زبان شاگردان می شنیدند . در اینجا ، استاد بدون آنکه زیاد در مسایل فلسفی وارد شده باشند ، می کوشیدند  تا با زبان ساده  مفاهیمی چون آزادی ، داشتن جرأت و اعتماد  به نفس و بویژه شوق آموختن را در آنان  رشد دهند . استاد خود به این نظر بودند که سگ ، دم دروازه صاحب اش می نشیند و هروقت صاحب خانه خواست ، توته گوشت و استخوانی را برایش پرتاب میکند . در حالیکه پشک ، نه نگهبانی در کسی را میکند و نه منتظر می ماند تا   کسی ، چیزی پیش رویش پرتاب نماید . برخلاف سگ ، پشک وقتی گرسنه شد ، خودش هر چه دم دستش آمد ، می قاپد و نوش جان میکند . به این ترتیب ، استاد به شاگردان می آموختند که در یک جامعه ای  استبدادی و در نبود قانون ، نباید منتظر دادن حقش  نشست ، بلکه مانند پشک ، برای گرفتن حقش باید اقدام  کرد .  مثال های بیشماری از استاد نقل شده که همه آموزنده و سازنده اند. به راهم ادامه دادم و همزمان قصه ای دیگری از مولانا عبدالغفور خان به ذهنم تازه شد :

 زمانی استاد از روی اجبار ، مجبور به ترک کابل شد و در مناطق شمال خود را از نظرها پنهان نمود . بعد ها ، در آنجا دکان کوچک  بقالی گشود و همزمان از دادن درس و نصایح ارزشمندش بدیگران نیز خودداری نمی ورزید  . خان قریه ، بعد از شناخت مولانا ، خواست تا پسرش به شاگردی استاد درآید و از مقام او فیض ببرد . استاد پذیرفت و شروع به تدریس نمود . بعد از مقدمات ، گلستان سعدی را آهسته آهسته به پسر خان تدریس نمود . سالی گذشت و خان از متنفذین و زورمندان آنجا دعوت نمود تا بیایند و آنچه را استاد به پسرش تدریس نموده بود ، بشنوند . همه جمع شدند و استاد از پسر خان خواست تا آنچه آموخته بگوید . فرزند موضوعاتی را با صدای رسا خواند تا به این شعر رسید :

     بنی آدم اعضای یکدیگر اند       که در آفرینش ز یک گوهراند

    چو عضوی بدرد آورد روزگار        دیگر عضو ها را نماند قرار

     تو کز محنت دیگران بیغمی      نشاید که نامت نهند آدمی

سپس ،  استاد از فرزند خان پرسید که آیا بنابر فرموده ی شیخ سعدی ، اعضای این مجلس از جمله خودش از محنت و درد و گرسنگی دردمندان با خبر استیم ؟ شاگرد گفت نخیر  . باز استاد پرسید : پس به این حساب میتوانیم نام آدم را برخود اطلاق نمائیم ؟ فرزند خان گفت نخیر . روز بعد فرزند خان از رفتن به حضور استاد و آموختن محروم گردید .

  دارا  باقی داستانش را چنین ادامه داد :

 مردم ما ، در طول تاریخ ، انواع بی عدالتی و ظلم را تجربه نموده اند که از سوی حاکمان ستمگر و یا توسط تجاوزگران بی آزرم بر آنها تحمیل گردیده بود .  صفحات تاریخ ما پر است از تجاوزات ، جنایات و و قایع غیر انسانی . انسانهائی بی گناه به خاطر باور و عقیده شان ، بخاک و خون کشانیده شده و هنوز هم می شوند ، انسانهائی آگاه به جرم وطن پرستی و بیگانه ستیزی ، در زندانهای قرون وسطائی سر به نیست گردیده و این جنایت و رسم غیر انسانی هنوز هم ادامه دارد ، شهر های آباد و سرسبز ، به ویرانه و تل خاک  مبدل گردیده و هر روز به ویرانه ها افزوده می گردد ، خانه ها با زور و جبر ، بر سر ساکنانش ویران گردیده و کسی از بابت آن پاسخگو نبوده و نخواهد بود ، مال و دارائی مردم به یغما رفته یا به زور گرفته شده و می شود ، به  زن و دختر ساکنان بیگناه ، تعرض و تجاوز صورت گرفته و این داستان پایان نیافته است ، نان یتیم و بیوه زن ، به هزاران بار از دهن شان ربوده شده  و غیره و غیره ،   اما آنروز ، وقتی از مقابل باغ وحش گذشتم ، به عمق فاجعه و شدت جنایات انسانها  ، حتی در مقابل حیوانات نیز پی بردم . حالت غم انگیز  چند حیوانی که از جنگها و از گرسنگی و بد رفتاری انسانها ، جان به سلامت برده بودند ،‌ به من این پیام را رسانید که ، تنها انسان این سرزمین نه ، بلکه حیواناتش نیز بدون  ستم وجفا و  بدون خوردن زخمی ، از دایره ای روزگار  سالم بدر نرفته اند ، چنان جفائی که زبان از بیان و قلم از نوشتن آنها عاجز است .

         آنچه دارا می گفت ، در حقیقت همان درد های اند که ، همه ی ما کم و بیش به آن مبتلا استیم و از آن رنج برده و می بریم . او در ضمن، خاطره دیگری را که مربوط سفرش نمی شد ، چنین حکایت نمود :

« در دوره ای مقاومت ، گروپ های مختلف جهادی ، برای گرفتن قدرت و راندن مخالفان شان  از کابل ، آنچنان به جان همدیگر افتاده بودند که شهر زیبای کابل را به ویرانه مبدل نمودند . استخبارات خارجی و منطقه ، با استفاده از تکثر قومی و زبانی کشور ، آنها را به جان هم انداخته بودند و ماهی مقصود خود را بدست میآوردند .  در آن گیر و دار و انارشی تمام عیار ، بازار قوم و قوم بازی بی نهایت گرم بود . یگانه محور گفتگو ها ، در مطبوعات داخلی و خارجی ، همین موضوعات بودند  . جوان و دانشجو بودم روزی از من پرسیدند که به کدام  قوم تعلق دارم ؟ تاجک ، ازبک پشتون ، هزاره ؟ من که از اینگونه پرسشهای خلاف ارزش های ملی و ضد یک پارچگی مردم ، دل پر درد داشتم و دارم و در خانواده ای بزرگ شده ام که همیشه از وحدت و یک پارچگی و حفظ منافع ملی ، سخن گفته شده بود ، در پاسخ آنها گفتم  :

«من خود را وابسته به کدام  قوم خاص نمی دانم ، اما خوب میدانم که فرزند سرزمینی هستم که اسمش « افغانستان » است . حالا اینکه مرا افغان مینامند یا افغانستانی برایم فرقی نمیکند ، زیرا آنچه برایم مقدس تر است ، همانا سرزمینم میباشد و بس . . . » . آنان تعجب  کردند و  شاید برای اولین بار چنین پاسخی را شنیده بودند . دوباره  پافشاری کردند  : « امکان نداره ، پس این جنگ امروز برای چیست ؟ »  حرف آخرم را هم به آنان گفتم :

« متاسفانه دامن منطقه و قوم وتبار را دیگران محکم گرفته اند نه مردم ما . یک تعداد کشور ها ، تحت نام همین شعار های قوم و منطقه و مذهب و غیره  ، و با استفاده از مهره های مورد نظر شان  ، آتش جنگ را در وطن ما گرم نگهداشته اند و اهداف شانرا به پیش می برند . من این پرسش را در وطن  خود ، تا جائی که بخاطر دارم ، نه از کسی مطرح نموده بودم و نه کسی آنرا از من مطرح نموده بود . ما ، پشتون و تاجک و ازبک هزاره و ایماق و بلوچ و پشه ئی و شیعه و سنی و اهل هنود ، همه در یک مدرسه درس می خواندیم و پهلو به پهلو بالای یک میز و چوکی می نشستیم . ما اصلن نمی دانستیم و علاقه نداشتیم بدانیم کی به کدام قوم تعلق داشت . این پدیده جدید و برخاسته از آتش جنگ و یک توطعه ی بیرونی علیه منافع ملی ماست . . . » .

امروز بعد از گذشت بیشتر از چهل سال ، پدیده قوم و زبان و مذهب ، چون وسیله ای پیشروی و کسب منافع ، در دست استخبارات جهانی قرار گرفته است .

 دارا با افتخار یادآور شد که این شاید اولین باری بوده باشد که آنان یک چنین  پاسخی را دریافت نموده بودند . سپس به ادامه سفر پرداخت :

«  پاهایم ، خود شان مرا به پیش میبردند . آن همرای ناشناس  « پیدای پنهان » گاهی بود و گاهی نه . به فکر نزدیک شدن به خانه ، دلم به شدت می زد . حالت خواب و بیداری داشتم . هرچیز و هر جا تاریک و خاکی معلوم می شدند . سر راهم  از جاهایی گذشتم که از همه آنها خاطراتی فراوان دارم . مقابل ایستگاه سرک سنگی رسیدم ، جایی که هر روز ، هنگام برگشت از مکتب  از سرویس شهری پیاده می شدم ، سپس تا خانه ، که در نزدیکی های آن بود ، پیاده میرفتم . اهمیت بیشتر آن ساحه در این بود که شخصی مهربان و صادق  ، که او را «بچه خاله » می نامیدیم  در آنجا دکان کوچک بایسکل سازی  داشت  . او همیشه پنچری و دیگر خرابی های  بایسکل های ما را ترمیم می نمود . دکانش آنقدر کوچک بود که خودش در بیرون دکان ، در گوشه ی پیاده رو کار میکرد . یک پایش معیوب بود و در پس چهل و پنج سال عمرش ، به آدم شصت ساله می ماند . خوش طبع و شوخ مزاح بود . عینک دید بسیار قوی با شیشه های نهایت دبل و شکسته به چشم میزد . چشم هایش از پس آنها  ، گرد و بزرگ معلوم  می شدند  . گَرد غربت  و مظلومیت همیشه از سرو رویش هویدا بود .با صداقت و پول ناچیز  به همه خدمت می نمود .  دریغا که این بار از بچه خاله و دکانش خبری نبود . برایش دعا کردم و آهسته آهسته دور می شدم  ، ولی هنوز دو سه قدمی نرفته بودم که یکباره بچه خاله پیدا شد . علرغم تغییرات و گذشت سالها ، زود همدیگر را شناختیم  . باور هردوی ما نمی شد . حتی نام مرا بیاد داشت و من هم به همان نام بچه خاله صدایش کردم . بر خلاف قدیم ، لباس های منزه و گران قیمت بر تن داشت و به آسانی و بدون لنگدیدن راه می رفت  . تعجب کردم و از  پایش پرسیدم : «بچه خاله ! تکلیف پایت شکر خوب شده ، آیا . . . »هنوز جمله تمام نشده بود که او بلند بلند خندید و من هم خندیدم . هر دو آنقدر خندیدیم که اشکهای خوده  پاک نمی توانستیم . جالب این بود که ، او فهمیده می خندید ، اما من نا دانسته می خندیدم . چند لحظه بعد ، آهسته آهسته خوشی از چهره اش کم شده رفت من از گفته پشیمان شده بودم . مدت کوتاهی ، سکوت سوال برانگیزی حکمفرما شده گردید و یکباره بچه خاله به گریه افتاده ، هق هق گریست . آنقدر گریست که لباسهای نو و قیمتی اش ترو پر  شدند . نمی دانستم چه بگویم  ؟ می خواستم دلیل آن خنده ها و گریه اش را بدانم .  از او پرسیدم  : « بچه خاله ببخشی اگه از خاطر مه ، البته از خاطر گپ مه گریان می کنی . . . » ، سخنم تمام نشده بود که بچه خاله بعد از پاک کردن آخرین قطره اشک ، دستمالش را در جیب کرد و گفت :

نی بادار جان ( وی طور عادت ، همه را بادار جان خطاب میکرد ) خدا ببخشه از خاطر خودت نیس . کمی مطمئن شدم . اما زود ، از بس دلش نازک شده بود ، باز به گریه افتاد و در حالیکه  پاهایش را بمن نشان میداد و میگفت :

«دگه پای ندارم ، دگه پای ندارم . . . » . هر دو پاهایش از چوب بودند . باورم نمی شد ، هر دو پاهایش را بریده بودند . زمین و زمان پیش چشمانم تاریک شدند . تاریکی و سکوت همیشگی . وقتی رشتهٔ چرتهایم گسست ، هنوز هم مقابل ایستگاه بودم . نه دکانی آنجا بود و نه هم  بچه خاله . نمی دانم چه رازی در میان بود و آن انسان درددیده ، چه پیامی برایم داشت ؟  با دل پر درد به راهم ادامه دادم . هر  چه بسوی خانه و کارته چهار نزدیک تر می شدم ، تپش قلبم بیشتر می گردید و بوی خانه و یاران و آشنایان به دماغم می زد . هنوز مقابل مکتب غازی بودم که یکباره سروصدا ها بلند شد . از هر گوشه صدائی میآمد و هر یک به سویم اشاره میکردند . وقتی نزدیک تر شدم  ، همه برایم مانده نباشی و خوش آمدید گفتند و خوشی شانرا  نشان دادند.  خوشحال  بودم که آنها  نیز مرا  فراموش ننموده بودند .  تمام چیز  ها ، کم و بیش ، سرجای شان بودند ، اما با قیافه و شکل دیگر ، به جز کلپ بلیارد حاجی  ، جائیکه همیش بلیارد میکردیم ، با پنجره های شیشه یی بزرگش ، دیگر آنجا نبود . پرده های سیاه شیشه های دکان را پوشانیده بودند . هوا میش و بره بود . میان تاریکی و روشنی ، فکر کردم شاید اشتباه کرده باشم . پیش تر رفتم ، کلپ حاجی دیگر وجود نداشت ، آنرا دفتر پولیس ساخته بودند . تعجب کردم زیرا  چند قدم دور تر ،  در پهلوی آن دکان کوچکی بود که مالک آن حضرت نام داشت ،  شخصی  با بروت های دبل و پطلون ، موزه های کاوبای و پیرهن یخن قاق پاک و خوب اوتو شده . حتی یک خط چملکی و شکستگی هم در لباسهایش دیده نمی شد . او همیشه مقابل دکانش ایستاده می بود و به تماشا و شاید هم مراقبت می پرداخت . داخل دکانش ، چند رفک چوبی وجود داشت که بالای  آنها  فقط  قوطی های خالی شیرینی و چاکلیت و غیره را می گذاشت  . کار اصلی او شراب فروشی بود . الکهول خانگی را به مشتریان به صورت پنهانی عرضه میکرد.  در کابل ، مشهور به حضرت شراب فروش بود . پیش رفتم ، لوحهٔ بزرگ بر پیشانی دکان آویزان بود : « دکان بسته و مالک اعدام » . چشمانم را چند بار مالیدم ، اما اشتباه نکرده بودم . ترس تمام بدنم را به لرزه در آورد . زود ، بیاد کافی افتادم که دور تر و در سمت چپ کلپ بلیارد ، قرار داشت . بیاد دود و بوی کباب آن وقتها شدم که بهترین کباب را میداد . شکمم از گرسنگی و یاد کباب نالید . همیش ، هنگام گذشتن از مقابل آن  ، خواندن های فلم هندی شنیده می شد و تمام کوچه را  فضای شاد در خود می پیچید  . متوجه شدم که نه دودی  آنجا بود و نه بوی کبابی . با خود گفتم حتمن نوشته شده « کافی بسته و مالک اعدام. . .  » ، ولی تاریکی مانع دیدن لوحه ی دکان می شد . نزدیک رفتم نوشته بودند : « دکان بسته به سبب گرانی قیمت گوشت  » . دکانهای قصابی و ترکاری فروشی نیز بسته بودند . بالای دروازه دکانها چنین نوشته شده بود : « فقط یکبار در هفته » . تنها دکان بقالی بچه شیر باز بود ، اما به جز چند قلم معدود ،چیزی دیده نمی شد ،  دکان بکلی خالی بود .  رنگ ترس و گرسنگی و وحشت از همه جا معلوم می شد .

       دارا یکی از خاطراتش را که بیانگر دوره جوانی و فضای تنگ و خفقان بار یک دورهٔ از زندگیش بود چنین شرح داد :

 « در آن دوره های سیاه  و ننگین  که خوشی جایش را به غم داد و خنده از لبان همه ربوده شد ، جوانان را با زور و اکراه  در جبهات می فرستادند . روزانه موتر های عسکری روسی و صاحب منصبان افغانی کوچه ها را گرد میزدند و هر جوانی را که می توانستند  ، سوار موتر نموده مستقیم راهی جبهات جنگ می نمودند . از این رو ، روزانه در خانه  پنهان می ماندیم  و هنگامیکه تلاشی و جمع آوری تمام می شد ، از خانه  با هزار ترس و وهم بیرون  شده و در کلپ حاجی جمع می شدیم و لحظه ی غم و اندوه را فراموش می نمودیم » .

  دارا ، با رسیدن به اینجا ، مکثی نموده و نفس عمیقی کشید و گفت :     « . . . کارته چهار را گذاشتم و پهلو پهلوی دیوار  مکتب غازی  ، کنار جوی حمام ، بسوی خانه  پیش رفتم . در کنار همان جوئی که ، باری در کودکی ، میان آن افتاده بودم .  بیاد دارم که از پا تا بالای شکمم ، همه با آب کثیف و لوش سیاه حمام  آلوده شده بودند .  وقتی به کمک چندی نفر ، از جوی بیرون کشیده شدم ، از آنجا تا خانه ، نقش پاهایم به شکل گرد گرد و سیاه ، روی سرک نقش بسته بودند .  وقتی بداخل حویلی رسیدم مادرم بر سرو رویم لحظه های متواتر آب ریخت تا لوش سیاه از بین رفت ، سپس وارد حمام شدم . یاد همان روز هم بخیر  اما این بار ، با احتیاط و دور از جوی ، پیش میرفتم .  بیاد همان روز بودم که «پیدای پنهان » پیدا شد و در گوشم گفت :

 « اگر با افتادنت یکبار دیگر در داخل جوی حمام ، دوباره به همان سن و سال بچگی بر گردی و مادرت را هم ببینی ، قبول خواهی کرد ؟ » در دل خندیدم و گفتم ، قبول ؟ بدون هیچگونه تردید . نه تنها یک بار ، که صد بار و با خوشی خود را داخل جوی سیاه و کثیف خواهم  انداخت  . . .

  هر قدر نزدیک خانه می شدم ، تپش قلبم بیشتر می شد . در آن لحظه کسی بیادم آمد که هر گاهیکه می دیدمش ، ضربان قلبم ، مانند آنروز بیشتر می شد . وقتی به خانه رسیدم ، نگاه اول برایم عجیب بود . سرک و خانه های دور و پیش ، شکل و شمایل سابق شانرا  نداشتند . دکانهای بیشمار  و آپارتمانهای نو ساخت را  که اینجا و آنجا بنا نموده بودند ،  کوچه های دل باز و روشن سابق ما را ، تنگ و تاریک نموده بودند .

به خانه و درو دیوارش نگریستم ، نه من ظاهر خانه را شناختم و نه خانه مرا شناخت .  سکوت و آرامش غیر منتظره حس میشد. در این اندیشه بودم که آیا آشنایی هنوز  آنجا خواهد بود تا مرا بشناسد یا نه ؟ یکباره صدای کف زدن و  « بخیر آمدی و  مانده نباشی و  کجا بودی ؟ » بلند شد . یک صدا می گفت که در تمام این مدت کجا بودی ؟ صدای دیگر میگفت ، دیگر ها کجا هستند ؟ صدای دیگر خوشی اشرا  ابراز می نمود . یکباره از بام و هوا ، بر سرم برگ گل پاشیده شد . زود پی بردم که  هنوز هم  در آنجا  آشنایانی استوار و قد راست  چون کوه آسمایی ، ایستاده اند و مرا  بیاد دارند . بیاد روز های از دست رفته  ، بیاد آن روز های شیرین و کم دوام زندگی ، جوانی برباد رفته ، گرمی فضای  خانه  در موجودیت پدر و مادر ، بیقرار و غرق غصه شدم . مقابل دروازه حویلی نشستم و به فکر فرو رفتم . ناگهان آوازی دلکش و آشنا بگوشم رسید که بیاد آنروز ها میخواند  و برایم دوباره جان داد :  «یاد آنشب که صبا بر سر ما گل می ریخت  . . » با شنیدن آن از جایم بلند شدم . فکر کردم در عقبم ایستاده است ، اما هیچ کسی آنجا نبود . دلم به شدت تپید و عقده گلویم را سخت فشرد . تکرار کردم :

 «یاد آنشب که صبا بر سر ما گل می ریخت » و با صدای لرزان و مملو از حسرت ، گفتم : خوب یادم است. تمام آن شب ها و آن روزها  را بیاد دارم. . .

باز خواند :  از سر بام و هوا بر سر ما گل می ریخت . . . اینبار اشکهایم جاری شدند و دیگر توان گفتن نداشتم . باز آن صدای ظریف و دلنشین ، شاید به خاطر آزار من ، ادامه داده گفت :

خاطرات است که آنشب ، همه شب تا به سحر

                           شب جدا ، شاخه جدا باد جدا گل می ریخت ؟

با گلوی گرفته و اشک در چشمان ، گفتم همه اش یادم است و تو آیا یادت است که :

سر به دامان منت بود و ز شاخ گل سرخ

                           به رخ چون گلت ، آهسته صبا گل می ریخت

با خندهٔ فریبنده اش گفت :

 گیتی ، آنشب اگر از شادی ما شاد نبود

                          راستی تا سحر از شاخه چرا گل می ریخت ؟

گفتم ، راست میگوئی . سپس آهی شنیدم و آهی کشیدم و با صدائی که به سختی از حنجره ام بیرون می شد ، گفتم :

« دریغا که گیتی ما را از آن لحظه های شاد ، زود  محروم  ساخت . . . » گونه هایم پر از اشک بودند ، نمی دانم اشک من بود یا از او ؟ وداعی در کار نبود ، او نبود و من بیکس و تنها ، مقابل حویلی ایستاده بودم . دروازه ٔ حویلی باز بود و تصویر  گذشته ها را در داخل حویلی می دیدم ؛ چمن سبز و گلهای رنگ رنگ گلاب در اطراف آن ، چیله های تاک با خوشه های انگور کشمشی ، آویزان در دو انتهای حویلی . صدای گفت و شنود ، صدای زندگی آنروز ها را می دیدم و می شنیدم . خواستم داخل بروم  ، یکباره دروازه برویم بسته شد  . درد آور بود که نه در مرا شناخته بود و نه هم دیوار  . دکانها و آپارتمانهای نو ساخت ، همه برایم بیگانه بودند . در ابتدأ ، گمان بردم که شاید اشتباه شده باشد ، اما دروازه ٔ نا آشنا  ، تا آخر همچنان برویم بسته ماند  و آغوشش را نگشود . در گوشه ای نشستم و غرق در چرت و اندیشه ، مملو از غم و اندوه  گردیدم . لحظه های  طولانی گذشتند و دروازه  همچنان بسته  ماند و خودش را برویم  نگشود . از جایم بلند شده ،  رفتم نزدیکش و با صدای پر از یأس و ناامیدی ، گفتم :

 « ای دروازه !  تو مرا نمی شناسی و من هم ترا نمی شناسم و پیش از امروز  ندیده  بودم ، ولی آن دروازه ای که دیگر اینجا نیست  ، مرا می شناخت و عمری از من پذیرایی نموده بود . آغوشش همیشه برویم باز بود  . در آن روز های  تاریک و سیاه ، تاریک تر از امروز ، که بی امنی و فقر بیداد میکرد و سر و پای هر کس و هر چیز را می بریدند ،  شاید آنرا نیز بریدند و بردند ؟ اگر در آن زمستان های سرد و  بی چوب و چَری ، خانه غریبی را  گرم نموده باشد و به دست و پای  سرد و تن لرزان چند کودک بی نوا وبی پناه ، گرمی و آرامش بخشیده باشد ، نبودنش امروز  در اینجا ، برایم بهتر است ، ولی اگر امروز اینجا می بود ، آغوش اش را با خوشی می گشود و این گذرگاه ، چون گذشته ها برویم باز می بود . آن دکانها و آن آپارتمانها  در بالا  ، نیز مرا نمی شناسند ولی این حویلی و بام و آن دیوار ها مرا خوب  می شناسند . بیاد دارند که  زمستانها  ، برفهای سنگین  را از روی آنها پاک میکردم و همه را در گوشه ی حویلی جمع نموده و در اخیر خود را از بالای بام روی آنها پرتاب می نمودم . آنها کف میزدند و از اینکه همیش بار شانه های شانرا کم و سبک نموده بودم، با من دوست بودند ، بلی ! دوست .  آن سبزه ها و چمن ، که امروز خشکیده و زرد و زار به نظر میرسند ، نیز مرا خوب می شناسند . من مدام به آنها آب میدادم  و هر روز دل سوخته ی  شانرا  ، با آب سرد آن چاه  سیرآب می نمودم  . سبزه های بلند و هرزه  را از دور و بر آنها  ، یک یک بر می چیدم . در عوض آنها نیز  طراوت و   سرسبزی  شانرا  ، هر گز از من پنهان ننموده بودند . آن راهرو های بیرون ، که در اطراف آن تبنگ فروشان به غریب کاری می پرداختند ، نیز مرا می شناختند و  با من انس گرفته بودند .  هر روز نل آبپاشی را بیرون میآوردم و همه جا را آب پاشی می نمودم . ظروف آن فروشندگان و غریب کاران  را ، که به آب ضرورت داشتند ، نیز پر از آب می نمودم . بوی خوشی که از آبپاشی  زمین خشک و تشنه ، بلند میشد ، به من شادی می بخشید . دایم  از آن احساس تازه گی میکردم و با آن خو گرفته بودم .  صدای آن مردان غریبکار  ، که از بابت آن آب ، از من تشکری و دعا می نمودند ، هنوز در گوشهایم طنین انداز است . ولی تو ای در ! تو مرا نمی شناسی و به سان بیگانه ای ، آغوشت را بروی من بسته نگهداشته ئی  !  کافیست  که خاک زیر پایم را ببینی و با رنگ چهره ام مقایسه  نمائی ،  آنوقت خواهی دانست که ، رنگ من ، رنگ همین خاک است . من و این خاک از یک دیگر جان گرفته و به یکدیگر جان داده ایم . صدا از زمین برآمد ، ولی از در نه . این را گفته  ، رفتم بدور خانه  گشتم . وقتی ، در قسمت آخر دیوار جنوبی رسیدم ، دروازه گراچ آهنی آبی رنگ مرا شناخت و خودش را شور داده ، آغوشش را برویم گشوده ، مرا بداخل راه داد . از خوشی زیاد ، دروازه گراچ را در آغوش گرفتم و بوسیدم . همینکه داخل حویلی شدم ، یکباره به گذشته ها برگشتم . بوی آنزمان به مشامم رسید و صدا های دلنشینی گوشهایم را نوازش دادند . روی صُفه حویلی ، که با گلیم بزرگ و تشک و بالش های رنگ رنگ فرش بود ، پدرم ، مانند گذشته  به بالشی تکیه داده بود و ورق های بیشماری را که در دست داشت ، یک یک مرور میکرد سپس مادرم ، با میوه دانی  مملو از میوه های گوناگون در دستش ، آمد و در جایش نشست دیگران هم یکی پس دیگر آمدند . حشمت  آنجا نبود . به طرف اتاقش ، در پهلوی دروازه حویلی رفتم ، اما آنجا نبود . هراسان تا و بالا می رفتم و از هر کی سراغش را می جستم . نمی دانم چه مدتی طول کشید ؟ وقتی چشم گشودم ، همانجا مقابل دروازه حویلی نشسته بودم و قلبم به شدت میزد . دل نا دل و با زحمت از جایم بلند شده و بسان طفلی ، که او را از آغوش مادرش دور نمایند ، با گلوی گرفته و چشمان تر ، از آنجا دور شدم . هنوز چند قدمی نرفته بودم که  باز آواز  از هر سو بلند شد : « کوشش کن که  از این بعد زود زود بیایی ! یادت نره ! یادت نره!   . . . » ، و من با عالمی از یاس و ناامیدی از آنجا دور شدم  .

از مقابل حمام ، که در یک کنج سرک واقع شده  بود ، گذشتم . به پنجره های  کوچک کوچک آن ، که شیشه هایش از شدت رطوبت و تفت حمام ، چون طفل گریان ، اشک ریزان بودند ، نظرم افتاد . آنها بسویم چشمک میزدند و حرفی برای گفتن داشتند . پیشتر رفتم ، همان شیشه های سابق حمام بود . حس کردم که آنها نیز درد انتظار را چشیده بودند و هنوز هم در غم انتظار  ،‌ به سر می بردند . در انتظار روز های از دست رفته ، و در انتظار ساکنانی ، که آنها نیز  از روی اجبار  و ناامیدی  ، ترک دیار نموده و بر نگشته بودند . آنسوتر ، در قسمت آخر حمام نظر انداختم . در گذشته ها ، دکان سلمانی خلیفه نسیم  در آنجا بود . نسیم ، کیسه مال حمام نیز بود و به درخواست مشتریان حمام ،  آنها را کیسه و چاپی هم می نمود . او همیش با لُنگ گل سر شوئی رنگ حمام بدورش ، ظاهر می گردید .  در بین دهلیز طویل و کم عرض حمام ، اینسو و آنسو میرفت . گاهگاهی که پادو  یا پیشخدمت حمام حاظر نمی بود ، او این خله را  نیز پر می نمود . خلاصه که خلیفه نسیم ، همه کاره ی حمام بود . زیاد علاقه داشت که با بزرگ ها ، در حد توانش ، از اوضاع روز و سیاست و غیره  صحبت نماید  . بنابر پیش داوری های یک تعدادی که برای قشر دلاک گپ و سخن هائی ساخته و پرداخته بودند ، شنیده می شد که گویا نسیم جاسوس است و برای  استخبارات  کار میکند  ، اما نسیم سلمان ، آدم با پاس بود و تا آخر ضررش به کس نرسید. پهلوی زینه دکانش نشستم و مثل همیشه به چرت و اندیشه فرو رفتم . آفتاب ، در زیر ابر های تیره و غلیظ ، پنهان شده بود . مردمی را که ته و بالا میرفتند ، تماشا میکردم  . همه ی شان برایم بیگانه و نا آشنا معلوم می شدند . هیچ شناسائی را میان آنان نمی دیدم . در همان گیرو دار ، شخصی به نظرم آشنا آمد . او دور تر ، روی  زمین نشسته  بود و تمام سامان و لوازم سلمانی را روی پارچه ی چیده بود .  مردم بدورش جمع شده بودند و چانه زنی می نمودند .  بلی خودش بود ، خلیفه نسیم سلمان بود . تعجب کردم ، پیش تر رفتم ، اما مرا نشناحت . خواستم از او بپرسم که چرا کار سلمانی را بس کرده و سامان هایشرا می فروشد ؟ ولی هنوز دهن نگشوده بودم که  نسیم از جایش بلند شد و به آواز بلند جار زد :

« مه خودم بس نکدیم ، مه خودم بس نکدیم ، می فامی یا نی ؟ مره مجبور کدن که بس کنم  . تراشیدن سر و ریش دیگر حرام اس و جزا داره  » . بعد با صدای بلند  ، در حالیکه «جزا داره ، جزا داره » میگفت ، چرخ زد و رقصید  . صدای گفت و شنود از بالای بام حمام  ، رشتهٔ چرتهایم را درید . هنوز هم ، همانجا روی زینه دکان نشسته بودم . تعدادی تا و بالا میرفتند . نه نسیم آنجا بود و نه سامان لیلام شده . از زینه پایین آمدم  ، روی بام و پهلوی یکی از چندین گنبد حمام ، مردانی با دست و روی سیاه ، نظرم را جلب نمودند . کاگران آتش خانه حمام را شناختم . آنها ، مانند گذشته ها ، سینه های پر  از دود و پر از درد شانرا  از هوای صاف مملو می نمودند . بیاد آن دوره ها  رفتم که کارگران همین حمام  پس از یک روز کار شاقه و پر از دود ، شب روی همین بام می خوابیدند . در شبهای مهتابی ، اگر توان خواندن را می داشتند ، تکه های زیبا و عاشقانه ی هزاره گی را ، گاهی با دمبوره و گاهی هم تنها و بدون ساز ، با سوز و ساز فراوان زمزمه می نمودند

آ ااا

عزیز جانم مره تنها گذاشته

مره تنها در این غمها گذاشته

وی ی ی ی

خدا خواهد که باز رویش ببینم

تمام وعده بر فردا گذاشته

آآآی ی

چقه سخته خدایا زندگی مو

جدا از خانه و از اولادکی مو

وی ی ی ی

شبانه خواب می بینم وطن را

که خون اس از غمش جگرکی مو

آنها ، رنج مسافری ، درد  انتظار  و دوری از زن و فرزند را در لابلای همین زمزمه های هزارگی بیان می کردند . زمزمهٔ  آنها مملو از یاس و ناامیدی می بود . هر گاهی که می شنیدم ، درد و غم آنها را  حس می نمودم . با غلبه خواب و سنگینی مژه ها ، صدا ها نیز آهسته آهسته  ، در آرامش شبهای آرام و یکنواخت آنزمان ، خاموش می گردیدند و  از فرط خستگی و کار شاقه ی روز ، بخواب سنگین فرو میرفتند .

     آفتاب ، آهسته آهسته غروب میکرد و از آخرین نور و اشعهٔ  آتشین خورشید ، اینجا و آنجا رنگی بسان آتش و خون بخود گرفته بودند . بلی !  رنگ آشنا ، برای آن مردم «شناور در آتش و خون » ، و  آن سرزمین زخمی . در آن لحظه ، خودم را  تنها و ناامید احساس  نمودم . این چنین احساس ، دردیار آوارگی و در غربت ، همیش بمن دست داده ، ولی اینبار روبروی خانه خودم ، احساس تنهائی و بیگانگی نمودم ؛ خانه ی که در و دیوارش مرا نه شناخت و مانند بیگانه ای ، مقابل آن دروازه ی بسته نشستم  و  برگشتم  .  با چشمان پر از اشک ، قدم به قدم از آنجا دور می شدم که ناگهان خود را میان آب می بینم .  هر سو دست و پا میزنم و می کوشم خود را از آب بیرون بکشم . آب مرا با خود می کشاند  و در مقابل دروازه  حویلی ، همان دروازه  که مرا نشناخته بود ، رها میکند . دروازه حویلی باز بود ، تا خواستم داخل شوم ، پُس پُس «پیدای ناپیدا » بلند شد و مرا از چرت وارهانید :

 درب هم نگشود آغوشش ، نپرسید کیستی ؟

                                روزگار  گوئی زدوده  نقش عشق و دوستی(و)

گفتم عالی ، خندید و آهسته گفت از خودت است . دیگر نمی خواستم به آن دروازه و آغوش بسته اش فکر کنم ، راهم را بسوی  سورپرایز ها یا پیشآمد های غیر مترقبه دیگری که در انتظارم بودند ، ادامه دادم  . پاهایم خستگی را احساس نمی نمودند . به سوی منطقه دیبوری رفتم و از مقابل خانه های دوستان ، مکتب موزیک ، لیسه تخنیک و غیره گذشتم . خاطرات فراوانی ، یکی پس دیگر مرا احاطه نمودند و در دریای از قصه ها و خاطرات تلخ و شیرین  گذشته ، غوطه ور شدم  . با نزدیک شدن به منطقه دیبوری ، پاهایم خواستند تا چند لحظه آنجا بمانم . همان جا در گوشه ای نشستم  . در گوشم پُس پُس شد :

« بیاد داری ؟» ، دست و پاچه شدم ، گفتم چی را ؟ کی را ؟ گفت: « آن کسی را که ، وقتی اوره میدیدی دست و پایت می لرزید و گپی را که در دل داشتی و از مدتها منتظر گفتنش بودی ، یکباره فراموش میکردی  . . .  » .

گفتمش بلی عشق فراموش نمیشه و هر قدر کوچک هم باشه ، در یک کنج دل انسان ، نشانی از آن باقی می مانه . یکباره بیاد عشقها و عاشق شدن های  نوجوانی افتادم .  عشق های که هر دو روز می آمدند و می رفتند و  تغییر میکردند . همه چیز در پس پرده ای از شرم و حیا‌ء  ، رسم و رواجها و سنتهای  جامعه ، خفه می شدند و پت و پنهان می ماندند .  عشق های که فقط و فقط با چشم و در نگاه  های یک دیگر  رد و بدل یا اظهار می گردیدند.  رسامی ، شعر و نوشتن جملات ، گاهی قابل فهم و گاهی مبهم، آن عشق ها را جان می دادند . عاشقی های که جرقه اولی و مهم آنها را محرومیت و معصومیت  تشکیل میدادند  تا گرمی عشق واقعی  . با وجودیکه زیاد جلوه بیرونی نداشتند ، اما تپش قلب و لرزش دست و پا و تغییر رنگ چهره و سخنان بی ربط ، از خصایای آن عشق ها بودند  .

خوب بیادم نیست ، روی دیواری نشستم و چشمانم را بستم  . غرق در یاد همان روز ها ، خود را جوان یافتم و دختری را دیدم لاغر اندام و شوخ و تناز  ، با قد بلند و موهای افتاده ودراز  خرمايی. همینکه بمن رسید ، بسویم با حیرت نگاه کرد و به فکر فرو رفت . من هم به فکر رفتم ،  ولی زود پیدای پنهان  در گوشم پُس پُس کرد : «شناختی ؟‌»   بلی ! شناختم ، چهره اشرا هرگز فراموش نکرده بودم  ، راستی که مثل همان وقت ها بود . بسویم نزدیک شد و گفت :

« تره می شناسم ! نامت چیست ؟ » . خواستم باو بگویم : بی وفا. . .  ، اما زود منصرف شدم . عقل به کمکم رسید و در گوشم گفت : « چرا بی وفا ؟ بتو عهدی نبسته بود . . .» ، بی وفا شاید من بودم نه او . خواستم زود چیزی بگویم ، اما صدا از گلویم بیرون نمی شد . چند بار کوشیدم چیزی بگویم ، اما نمی دانم چرا آوازم خفه شده بود ؟ در حالیکه با چشمان غمدیده اش و غرق در انتظارش بسوم می دید ، دهن گشود وگفت  :

« بی وفائی هم اندازه دارد . . .» اشکهایش بسان مرواریدی برورق نقره فام صورتش سرازیر شدند . از جایم بلند شدم تا مانع اشک ریختنش شوم  ، اما هیچ کسی آنجا نبود ، تنها نشسته بودم  . هوا کمی تاریک شده بود . پاهایم ، دوباره راه شانرا در پیش گرفتند ومرا کشان کشان به سمت دیگری ، با خود بردند .

      دارا با یاد آوری این حکایت ، خواست نشان بدهد که هنوز هم آتش عشق همیشگی را در سینه دارد  و خواست بگوید که زندگی بی عشق معنی ئی ندارد . او همچنان در طول آن سفر ، شاهد لحظه های شیرین و فراموش ناشدنی بود که لذت آن لحظه ها را چنین تعریف می نمود :

« از وقت و زمان ، هنوز هم چیزی نمی دانستم . نه احساس خستگی داشتم و نه گرسنگی را حس می نمودم .  خود را ، هنوز هم در آسمانها و بر بالای همان  ابر های  سفید بهاری میدیدم که چون گهواره طفلی ، با آواز روح بخش لَلو لَلوی مادرانه  ، به حرکت میآمد و به من  لذت و آرامش می بخشید . اما لحظه های هم در آن سفر پیش آمدند ، لحظه های دلخراشی و غیر قابل تحمل  ، که خود را در مقابل آنها  عاجز و ناتوان می دیدم. اما در کل ، یک نوع آرامش و خوشی بینظیری را در خود داشتم که غیر قابل تعریف است . سبک و عاری از تشویش و غم جانگداز انتظار  ، آن انتظار  چهل ساله  بودم . چون زندانی ای بودم ، که بعد از چهل سال اسارت  ، آزاد گردیده بود و از نو لذت آزادی و زندگی را آزمایش مینمود .  همه چیز  برایم تازه ونو بود .

           با این سخن ، دارا شدت درد انتظار و لذت پایان آنرا به نمایش گذاشت و از روز های تلخ دوری ، فراق   ، آوارگی  و تنهائی  پرده برداشت همزمان خوشی بیکرانی را که از پایان انتظار ش بدست آورده بود ، فراموش ننموده بود :

 « به آرزوی دیرین خود رسیدن و یک پایان خوش و موفقیت آمیز  در آخر انتظار داشتن ، خودش چانسی بزرگی  بود که به آن دست یافته بودم  .

           یکی از پیشآمد ها یا خاطرهٔ ایکه ، دارا هرگز آنرا فراموش نخواهد کرد و هر بار آنرا با شور و وجد فراوان بیان نموده ، قصه دخترک بولانی فروش و برادرش است ، که آنرا ، به نمایندگی از هزاران کودک کارگر و نان آور خانواده ، بیان نمود :

  «  نمی دانم ، روی پاهایم بودم و یا روی همان ابر های بهاری ،  اما ، بی خبر از ساعت و  وقت ، در زیر ابر های تاریک و گاهی هم نور ضعیف ، پیش میرفتم . روزی بی پایانی بود . آسمان گاهی ابری و تاریک می شد و گاهی هم ، نور کم رنگ خورشید ، خودش را از دوردست ها را نشان میداد   . از هر چیز و هر حرکتی ، لذت می بردم . گاهی هم از حرکتی ، پیشامدی یا حالتی ، متاثر می گشتم . در میان هزاران تصویر و صحنه ، که از مقابل چشمانم می گذشتند ، ناگهان  آن طرف سرک ، چشمم به دخترکی افتاد ، ده ، دوازده ساله . او را  شناختم  . او شبیه دخترکی بود بنام نجیبه  ، که زمانی او را در جايی دیده بودم . او هم  ده ، دوازده سال داشت و  پدرش را از دست داده بود . در یک اتاق کوچک زندگی میکردند ، که دایم مرطوب بود . مادرش به خاطر همان رطوبت دایمی ، توان ایستادن روی پاهایش را از دست داده بود و توانائی کار را نداشت . از صبح تا  شام لیف و کیسه می دوخت و می بافت ، نجیبه  آنها را به بازار می برد و می فروخت . پیش تر رفته صدا زدم « نجیبه » ، اما او نبود ، دخترک دردمند دیگری بود . دخترک در یک حالت انتظار و چشم برائی معلوم می شد . من که به رنگ و بو و درد جانکای  انتظار  آشنا بودم ، زود انتظار شانرا احساس نمودم . پسرکی هم ، با همان  چهرهٔ نعیف و پر انتظار ، پهلوی او روی سنگی نشسته بود . میز کوچک و کم ارتفاعی مقابل شان قرار داشت که از تخته چوب کهنه و شکسته ساخته شده بود . روی میز ظرفی دیده میشد که روی آن با دستمالی پوشیده بود . دو سه بشقاب آهنی و چند ورق خورد شده اخبار برای تمیز کردن دستها ، هم روی میز دیده می شد . هر دو ، بی صبرانه  انتظار می کشیدند . بلی ! انتظار خریدار و فروختن چند بولانی ، انتظار لحظه ٔ برگشت به خانه و برگشت به زندگی طفلانهٔ شان  ، یا شاید هم پناه بردن در آرامش خانه و گریز از هیاهو و سروصدا های کر کنندهٔ بازار . این لحظه های جانگداز رامن بیشتر از چهل سال با پوست و استخوانم حس نموده بودم تصمیم گرفتم به انتظار آن دو موجود بی گناه  ، پایان دهم . پیشتر رفتم . دخترک با دیدن من که منتظر همین لحظه بود ، دستمال را به سرعت ، از روی ظرف پس زد . از زیر آن پارچه ، بولانی های خانگی ، نمایان شدند  . دیدن آن بولانی ها  و چشمان پر از  انتظار آن دو موجود  ، مرا  بسوی زمین کشانید . نشستم  و حس کردم که اشتهای جوانیم دوباره برگشته . دو سه تا را با لذت خوردم ، باقی  بولانی ها را به کودکان  کارگر و دست فروش ، باخود آن دخترک و برادرش  و بچه های اسپندی ، که همه ای شان ممثل فقر و غربت و قربانی بی تفاوتی ها  بودند ، تقسیم کردم . هر باری که ، بولانی را بدست های لرزان  شان می گذاشتم ، یک نوع خوشی از چشمان آنان برق می زد . دخترک  بولانی فروش ، سائره  نام داشت . او نیز مانند نجیبه  ، پدرش را در طفلی از دست داده بود . با خود گفتم که ، سرنوشت سائره ها و نجیبه ها  عجب یکسان است . مادرم هم سائره نام داشت و نجیبه نام پس از ازدواجش بود که ، پدرکلانم به او داده بود . او هم از داشتن پدر در سنین پایین محروم گشته بود . وقتی به دخترک بولانی فروش خوب نگریستم ، پی بردم که سیلی روزگار ، از همان ایام طفلی ، برویش خورده بود و پر و بالش در زیر بار غربت  شکسته بودند . او چنان معلوم می شد که گوئی تمام امید هایشرا از دست داده و  گمان می برد که ، دیگر  توانائی پریدن  را  هرگز نخواهد داشت،  بلی توان پریدن به بلندی ها را . چنان معلوم می شد که وی امیدش را برای تحقق آرزو هایش ، و برای دیدن  یک زندگی واقعی از دست داده بود .

 وقتی نام برادرش را پرسیدم ، زمین و زمان پیش رویم تیره و تار گردید و نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم  . بیاد حشمت ، برادر گمشده ام ، اشکهایم جاری شدند. اشکهایم را با دست پاک میکردم که متوجه شدم  ، نجیبه ، دخترک لیف و کیسه فروش با برادرکش ، مقابلم نشسته بودند ، اما نه بنام سائره کسی آنجا بود و نه هم حشمت . از آن دخترک پرسیدم :

« بولانی ها تمام شد ، خانه نرفتی ؟ » ، از سوالم متعجب شد : « کدام بولانی ها ؟ »

پسرکی که پهلویش نشسته بود ، بولانی میخورد . پرسیدم :  «بچه گک کیس ؟» .

گفت: « برادرم حشمت » .

از خود سوال نمودم حشمت برادر کیس ، از سائره از نجیبه یا از من؟ پاسخی نداشتم و کسی آنجا نبود .  از آن جا دورشدم . . .

      دارا ، در پهلوی رنج های بی شماری ، که در جریان سفرش کشیده بود ، چیزهای فراوانی هم آموخته بود ، که به گفته ی خودش ، هرگز آنها را فراموش نخواهد کرد :

« در طول راه  ، به آن کودکان غریب می اندیشیدم که ، چگونه بولانی ها را  با لذت و اشتها خوردند و چگونه از کمترین چیز ، لذت می بردند . تعدادی از آنان ، بولانی های شانرا  با بچه های دیگر  قسمت نمودند .  از تماشای  آن صحنه لذت بردم  و درس دیگری گرفتم  ؛  و دیدم که با وجود گرسنگی و فقر  ، هنوز هم رسم قسمت نمودن و همسایه گرسنه اش را فراموش ننمودن ، در بین آن مردم زنده و پا برجا بود . این صحنه  بمن نشان داد که هر چیزی در آنجا  ارزش و بها دارد ، هر چیز ، به جز انسان و زندگی اش ، که در معامله قدرت و پول ، دیگر ارزش و خریداری نداشت درد آورتر اینکه ، مدعیان «حقوق بشر » ، خودشان در این خرید و فروش و ترویج فقر و گرسنگی ، با افروختن جنگهای متعدد و آزمایش سلاح های ویرانگر شان ، نقش اساسی را  ایفأ می نمایند . در راه  به دها کودک دیگر برخوردم ، که شاید بدتر از آن کودکان اولی بودند . آنان  در میان زباله ها ، از بام تا به شام ، گمشدهٔ  نا پیدای شانرا  ، با نا امیدی جستجو می نمودند .  همزمان ، وقتی خانه ها و قصر های مجلل  ، موتر های گران قیمت و خورد و نوش تعدادی دیگر را می دیدم ، به شعر « بنی آدم اعضای یکدیگر اند » شک میکردم و میگفتم :   «عجب صبری خدا دارد » .

         دارا ، از نهایت تأثر ، ادامه داستان را گذاشت و از بی تفاوتی ها ، نابرابری ها و ودلهای سیاه و تاریک یک تعداد انسانها ، که دلتنگ بود، سخن گفت :

  « با دیدن آن صحنه های دلخراش ، یقینم به این بیشتر می  شد که ، به جز از یک مشت اقلیت بی احساس ، دیگران همه در فقر و مسکنت زندگی می نمودند و یک تعداد  انسان نما های بی احساس و بی درد ، در دور وبر  آن بی گناهان ، در بی پروایی تمام  زندگی آسوده ی را به پیش میبردند . . .

        دارا با بیان این حکایت ، هنوز هم  بیاد آن روز و آن کودکان بود و  در جستجوی راهی برای کمک به آنها  . او بعد از مکثی دوباره چنین آغاز نمود :

« لحظه های طولانی ، بیادم نیست چه کردم کجا رفتم یا نرفتم . یگانه چیزی که بیادم است ،  تاریکی است و خاموشی  و سکوت  و گاهگاهی صدای امواج  خروشان دریا و قطره های آب بر سرو رویم .

«پیدای نا پیدا » باز پیدا شد و پُس پُس کنان گفت : « اینجا بیادت است ؟ » بلی! سر پل گذرگاه بودم . در پاسخش  بلند  گفتم :  «اگر یادم نمی بود ، پاهایم اینجا نمی آمدند . مگر نشنیده ئی که گفته اند: « جائی که دل رود ، پا رود » . بوی آشنایان به مشامم رسید و یادگار آن روزگاران شیرین و خوشی های گذشته ، چون البوم  تصویر های جوانی ، یک به یک از مقابل چشمانم  گذشتند . نزدیک خانه یک یار و دوست عزیزی بودم ، اما به سان گذشته که همیش در خواب خانه آن دوست عزیز را جستجو میکردم و نمی یافتم . تمام خانه ها یکسان و یک رنگ معلوم می شدند . در همین تشویش ، سرگردان بودم که یکباره او را می بینم  که از دور ، به سمت من می آمد . از خوشی فریاد برآوردم و او را صدا زدم : «آغا صاحب  ، آغا صاحب » ، اما او  نشنید . بلند تر صدا زدم ، باز هم  جواب نداد . زود زود رفت و داخل یک حویلی شد . دروازه را به سرعت در عقب اش بست . نزدیک دروازه شدم ، همان دروازه قدیمی بود . دق الباب کردم . همان شخص آمد و در را گشود ، اما  باورم نمی شد ، آن شخص آغا صاحب نبود ، کسی دیگری بود که به او شباهت داشت . نظرم به بالای دروازه  افتاد که نوشته بودند « خانه کرائی» . هزار سوال در ذهنم گذشتند ، چوقت ؟ کجا ؟ همگی شان ؟ در آن لحظه سخت خود را نا امید یافتم. . .  سپس صدای آب با خنده های بلند عابرین . . همانجا سر پل گذرگاه بودم  .  احساس کردم که تب دارم .  آهی کشیدم و از آنجا رفتم و  به سمت چپ به راهم ادامه دادم . مقابل یک حویلی دیگر رسیدم که آنرا نیز می شناختم . هنور حرفی نگفته بودم که ، دروازه خودش را برویم گشو د . داخل حویلی که شدم ، به گذشته ها برگشتم و خاطرات گذشته مثل پرده سینما پیش چشمانم جان گرفتند . به جوانیم بر گشته بودم و در داخل حویلی جوان و نوجوان همه جمع بودند.  روز عید بود و با دیدنم ، آنها مرا در آغوش گرفتند و عید را برایم مبارکباد گفتند . داخل خانه رفتم تمام فامیل ، چون گذشته ها ، جمع بودند . همه لباس های نو به تن داشتند و مثل گذشته ها شاد و خرم به نظر می رسیدند . در گوشهٔ ای از  اتاق ، مردی آرام و ساکت نشسته بود شباهت به کاکایم داشت . سلام کردم  و رفتم دست هایش را ببوسم . او  بی توجه به سلامم ،  پاسخی نداد . متعجب شدم و فکر کردم که کدام اشتباهی را مرتکب شده ام . پرسیدم ، گفتند که وی از حرکت و گفتن مانده و حافظه اشرا  نیز از دست داده ، خودش بود ، گرچه یک عمر ندیده بودمش . از آن خبر و از دیدن حالت وی ، زیاد متاثر شدم و اشکهایم سرازیر شدند . لحظه های متواتر در تاریکی و سکوت گذشت . وقتی چشم گشودم ، هنوز مقابل همان خانه بودم . روی لوحه ای چنین نوشته بودند :

« خانه فروشی ، ساکنان آواره »

این هم حاصل همان چهل سال آوارگی و جوانی ربوده شده ام بود ، که مرا  از وطن و قوم و خویش برید و بیگانه نمود . این سو و آنسو می رفتم ، گاهی بروی ابر های بهاری خود را نشسته می یافتم ، و گاهی هم در تاریکی و غصه و اندوه . ناگهان پاهایم به صدا آمدند :

      « ایبار تصمیم گرفته ایم ، ترا به مکانی ببریم ، که شبها آنجا را به خواب می دیدی و دلت زیاد برای دیدنش تپیده و می تپد . میدانی کجا؟ »  .

هنور آن سخنان تمام نشده بود که دلم به شدت تپید . دانستم که کجاست .   آخرین باریکه آنجا رفته بودم ، به پنجاه سال پیش بر می گشت . سخت ترین دوره های زندگی ، از نگاه اقتصادی ، کمبود پدر و همچنان دوره شیرین کودکی و دوسال اول مکتب  ابتدایی را در آنجا  به خاطر داشتم . آنقدر سالها از آن گذشته بودند که حتی پاهایم  نیز راه آنجا را فراموش کرده بودند .  دو روز  و دو شب در گرداگرد خانه ها گشتم  و جستجو نمودم ، اما  خانه ی طفلی و کودکی ام را نیافتم  . تا آنکه روز سوم صدائی از دل کوچه برخاست و گفت : « همونجه بشی و چشمهایته پت کو » . نشستم و چشمهایم را بستم . هنوز نفس تازه نکرده بودم که باز صدا آمد : « چشمهایته واز کو » . چشمهایم را آهسته  باز کردم ، داخل کوچه کودکی هایم بودم . حالتی عجیبی داشتم . بلی خاطرات شیرین و تلخ  گذشته ، دوری پدر ، کم بغلی و ناداری ، نداشتن قلم و کاغذ برای رفتن به مکتب ، مادری که همه دشواری های زندگی و تربیه و پرورش ما را تک و تنها بر دوش می کشید ، همه و همه دوباره زنده شدند و مرا باخود ، در سفری به گذشته ها بردند . کوچه مثل سابق نبود .  برخلاف تصویری که من در ذهنم داشتم ، همه چیز و همه جا را غبار آلود و گرفته  و غمگین می دیدم  . سرک و خانه ها و  دروازه های خانه ها همه کوچک تر از گذشته به نظر می رسیدند .  باز پیدای پنهان ، مثل همیشه به کمکم شتافته گفت : « درست است که پنجاه سال قبل با چشم کوچک کودکی می دیدی ، اما امروز با چشمان پخته ی پیری به هر چیز می نگری . تفاوت در این است » .

یک مدتی گذشت تا ، دوباره خودم را در آنجا یافتم . یک دوره از زندگی غریبانه و پر از فقدان و محرومیت ها ، همزمان با خاطرات شیرین کودکی ،  همه و همه چون تصویری از پیش رویم گذشتند و  به چهار پنج سالگیم بر گشتم  . با توته چوبی در دست ، پس لولکم می دوم و تمام فکر و ذکرم متوجه آن است ، تا مانند آنروز ها ،‌ لولک را از بین دو سنگ ؛ بدون تماس به آنها ، بگذرانم  . بی وقفه و بدون احساس خستگی می دویدم . چشمانم ، کما فی السابق به لولکم دوخته شده بودند ، که ناگهان مانند آنروز ها ، صدای زن نانوا  را می شنوم :

« بیگی ، بیگی نانه او بچه !» ، توته نان گرم بدستم میدهد . نانی که بوی خوش آن قبلن اشتهایم را تحریک نموده بود .  بدون نگاهی باو ، نان را از دستش می گیرم و دوان دوان پس لولکم می دوم  . سپس از دور ، پیر مردی را می بینم با چهره نورانی و شاداب ، کلاه قره قلی و دریشی خاکستری رنگ  ، که بسویم نزدیک می شد . او را با یک نگاه شناختم . با دیدنش ، میل خوردن شیرینی در من بیشتر گردید . در حالیکه  «بابه جان بابه جان » میگفتم ، بسویش میدوم .  او هم با محبت  بسویم لبخند میزند و طور عادت آغوشش را میگشاید . او همیشه مرا «روبا» خطاب میکرد و آنروز نیز ، با آواز آهسته و تبسم همیشگی ، گفت: « بیا ! روبای بابه ، بیا . . .» . سپس دست در جیب اش میبرد و سکه ای مانند همیش در دستم میگذارد  : « بیگی جان پدر » . آن سکه را ، که هر روز دست و قلبم را گرم می نمود و با آن عادت کرده بودم ،  می گیرم و دوان دوان بسوی بقالی می روم  و از آن شیرینی گک های رنگ رنگ بالشتی شکل میخرم  و با بچه های دیگر تقسیم میکنم .

دارا ، خاطرات و تصویر های آن لحظه ها را همیش با خودش داشت و گاهی از آن چنین تعریف می نمود :

« خوب بیاد دارم ، که با آن سکه ، یا از آن شیرینی گک های بالشتی می خریدم و یا یک دانه انار . انار را با دستان کوچک خود  خوب می فشردم تا آنکه تمام دانه های آن خورد و خمیر می شدند و انار به یک توپک آبی تبدیل میگردید . سپس با احتیاط یک سوراخی در پهلوی آن می نمودم و با سرعت و لذت تمام، انار را به دهن برده و می مکیدم تا آنکه دیگر آبی در داخل پوست باقی نمی ماند . در هنگام فشردن ، بیشتر اوقات انار می ترکید و سر و رو و لباسهایم با آب آن رنگین میشدند و به زحمت و کار مادر بیچاره ام اضافه می گردید . . . سپس صدای دیگری را می شنوم ، صدای زندگی بخش :

« بیا بچیم وقت نان اس » . صدای همیشگی مادرم بود . از او می پرسم مادر چه پختی ؟ « مثل هر روز بچیم . . . » . فقط همین را میگوید و میرود. حاجت به گفتن چیزی دیگر نبود ، زیرا می دانستم که باز مثل هر روز ، لوبیا جوش داده بود ، چون توانائی خریدن گوشت را نداشتیم و لوبیای سرخ ارزان بود . مادرم همیش و به تکرار می گفت  :

« بچیم ! لوبیا هم جای گوشته می گیره  و هم ارزان اس » . پسانتر ها فهمیدم که مادرم راست می گفت ، لوبیای سرخ جای گوشته می گیره و شاید همان لوبیا خوردن ها بود که زیاد مریض نمی شدیم . مادرم اگر طبیب نبود کم از طبیب هم نبود .  وقتی مریض می شدیم  ، او همیش ، یا ختمی جوش میداد و یا در صورت تب ، اسفرزه با آب و لیمو و شکر مخلوط میکرد و بما می خوراند . در صورت زخم ، پیاز را داخل آتش خوب گرم می کرد و بعد آنرا دو نیم کرده  روی زخم می گذاشت  ، یا کچالو را روی جای سوختگی می گذاشت . حالا می فهمم که خواص پیاز چیست و چرا مادرم از پیاز  و کچالو و غیره  ، در صورت نیاز برای تداوی ما کار میگرفت . دلیل اصلی آن  بدون شک فقر و کم بغلی بود که توان خریدن دوا را به او نمی داد  . تمام تصویر ها از پیش چشمانم پاک شدند . چون نگاهی بدور وبرم انداختم ، کسی آنجا نبود  به جز خودم  بلی جز خودم و چرتهایم . مقابل همان حویلی کودکی هایم ایستاده بودم . نه خبری از آن مرد مهربان بود نه از مادرم  و نه هم از زن نانوا . در همین اثنا صدای الله و اکبر آذان  بلند شد . دست بلند کردم برای مادرم و آن مرد مهربان  ، زن نانوا و باقی رفتگان دعا نمودم  .

        پس از قصه دخترک بولانی فروش ، این دومین خاطره ایست که دارا  آنرا با یک احساس و یک درد درونی بیان نمود . ادامه ی آن که در پایان می آید نیز زیاد شنیدنیست :

« کوچهٔ کودکی هایم را با درد و غصه فراوان  ترک نمودم و به راهم ادامه دادم . در این جریان «پیدای پنهان»در گوشم غمغم کرد : « برو طرف پارک ، برو طرف پارک . . .» .  مقابل پارک کوچک باغ عمومی کارته پروان رسیدم . هوا غبار آلود و کمی تاریک بود. فضای آنجا غمگین به نظر میرسید . همانجا نشستم . نظرم به حلقه های آهنی پارک افتاد .  چند نوجوان آنجا بازی میکردند و بالا و پایین می پریدند . در میان آنان نوجوانی را دیدم که دوازده – سیزده سال داشت و بر بالای  حلقه های آهنی پارک ـــ چشم پت و سر به هوا  ــــ پایین و بالا می پرید . اورا شناختم و همزمان خاطره ای غم انگیزی بخاطرم زنده شد . صدا زدم ضیا  احتیاط کو !  اما آن جوان عکس العمل نشان نداد . خوب  که متوجه شدم اشتباه کرده بودم ، ضیا نبود ، کسی دیگری بود که به او شباهت داشت . چون زیاد روشنی نبود ، نزدیکتر رفتم  ، تا خوب ببینم و مطمئن گردم . هنوز زیاد به او نزدیک نشده بودم ، یکباره ، با یک چشم بر هم زدن آن نوجوان از بالای حلقه ها به پایین  غلتید . توته های دندان و قطره های خون ، که روی زمین پراگنده شده بودند ، ترسی در من ایجاد کرد . یادم آمد که ضیا  ، در ده ، دوازه سالگی ، در همین جا و از بالای همین حلقه های بلند ، به زمین افتاده بود . خون و دندانهای ریز ریز و شکسته اش روی  زمین فرش شده بودند . سپس زنی را می بینم که شبیه مادرم بود و گریه میکرد با دست بر  سرش و رویش میزد و حتمن از خود می پرسید ، که با دست و جیب خالی و دندانهای شکسته و سر و کله زخمی  پسر چه کند ؟ صدا زدم : مادر تو !  ، اما مادرم نبود ،  مادر  آن نوجوان بود که به سرو کله اش میزد و از دیدن خون و دندانهای شکسته پسرس ، بیحال شده بود و مردم بدورش جمع شده بودند . روشنی کمی بیشتر شد ، خود را تکان دادم و وقتی بخود آمدم کسی آنجا نبود ، نه دندان شکسته بود  و نه خون . تنها همان جا نشسته بودم و به حلقه های آهنی چشم دوخته بودم . بیادم آمد که چه روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم .

       تمام آنچه را که دارا  از گذشته ها و از دوران طفلی و نوجوانی وجوانی اش بیاد میآورد ، در حقیقت آنها سنگ بنای زندگی ، پایه های فکر و اندیشه ، و دید  وی از زندگی و شناختش از آدمها را تشکیل میدهند . آنها ارتباط مستقیم با شیوه زندگی و گفتار و کردار امروزی وی دارند :

از آنجا دور می شدم که بیادم آمد در آن روز ها ، در مقابل  همان پارک ، دکانی کوچک بقالی وجود داشت که تار و کاغذ پران هم می فروخت . همانجا در پهلوی پارک ، مقابل همان دکان نشستم  و بسیار احساس ناامیدی و تنهائی نمودم و به عمری که به شتاب گذشته بود ، اندیشیدم . بیادم آمد گاهگاهی که یک قِران یا نیم افغانی می داشتم ، از آنجا یک گدی پران ماهیگک یا قِرانیگک می خریدم و به هوا میکردم . چیزی که از ماهیگک خوشم می آمد ، بیشتر همان دمک های یال یالی  آن بود ، که با هر ملاق زدن  ، بدور کاغذ پران می پیچید و در مسیر باد ، به هر سو پر پر می زد . گاهگاهی که دُمک یال یالی آن در هوا جدا می شد و  در دست باد می افتاد ،  رقص رقصان لحظه های متواتر  اینسو و آنسو پر میزد  ، تا آنکه دو باره روی زمین فرود می آمد  .  دیگر اینکه ماهیگک ها ارزان بودند و با یک قِران  به جز چند شیرینیگگ یا یک انار کوچک چیزی زیادی بدست نمی آمد . تار گران تر از کاغذ پران بود و  برای هوا کردن ماهیگک ، از تار نازک خیاطی کار میگرفتم . مادرم در ابتدا ، هر گاهی که یکی از تار های خیاطی اش را نمی یافت ، به سراغ من میآمد . در اول او نمی دانست که تار کاغذ پران قیمتر از خود گدی پران  است ، همان ماهیگک و همان تار نازک خیاطی . پسان ها ، زیاد پرس و پال نمی کرد و من هم تار ها را دو لا میکردم ، تا هم  به آسانی در دست گرفته می شد و هم در شمال های شدید ، مقاومت  می کرد .

غرق در همین چرت بودم که یکباره سرو صدا بلند شد : « آزاتی ، آزاتی » (آزادی) .  هنوز در همانجا ، در پهلوی  پارک نشسته بودم . یک گروه از  جوان و نوجوان ، سر ها بسوی آسمان ، شروع بدویدن نمودند . بسوی آسمان دیدم ، کاغذ پرانی در هوا  آزاد شده بود و  آهسته آهسته پایین می آمد و در مسیر آن ، همه خورد و کلان می دویدند . من هم  در عقب دیگران رفتم . هر چه کوشش نمودم ، دستم به تار کاغذ پران نرسید .  دیگران  بازوان طویل داشتند . برای من غیر ممکن بود که به مرده تار دست میآفتم . چند لحظه بعد در حالیکه خودم را عقب کشیده بودم ، صدائی  بلند شد ، صدای همان نفری که به مرده تار کاغذ پران دست یافته بود :  « جَر ، جَر » و دیگران نیز همه خود را عقب کشیدند . کاغذ پران آهسته آهسته پایین آورده شد . سپس آزادی گیرنده ، تار را از تاربند کاغذ پران جدا کرد و مرده تار را گذاشت برای بچه های خورد سال و خودش مغرورانه ، با کاغذ پرانش از آنجا دور شد . صدای بچه هائی که در پارک بازی میکردند ، رشته چرتهایم را  بر هم زد ، نه تاری بود و نه کاغذ پرانی و نه هم از دکان بقالی خبری بود . . .

دارا به قسمتی از سفرش رسید که بیشتر از همه دردآور تر  فراموش ناشدنی تر بود  :

« همچنان و بدون احساس خستگی ، راهم را ادامه دادم .  سرعت قدمهایم ، بیش از پیش ، تیز تر شده می رفت . در حالیکه همه چیز را فراموش نموده بودم ، «پیدای پنهان» آهسته در گوشم پُس پُس کرد : « چرا وارخطاس ؟» نفهمیدم ، گفتم کی وارخطاس ؟

گفت : پاهایت .

گفتم: «  او عجله ندارد ، من دارم ؛ گرچه عجله کار شیطان است ، اما صبر و حوصله هم حد و اندازه دارد » .

 دوباره نزدیک آمد و در گوشم گفت :

« حق با توست ، باید عجله داشته باشی ، باید. . . » . حالت عجیبی بود . در جستجوی چیزی یا کسی بودم و می پالیدم ، اما همینکه از دور ، محوطه ی پولیتخنیک را  دیدم ، تپش قلبم بیشتر شد . نمی دانم ، راه میرفتم یا میدویدم ؟  در حالیکه هیچ رهگذر و هیچ چهره ای را نادیده نمی گذاشتم ، نزدیک و نزدیکتر رفتم و مقابل دروازهٔ  ورودی ، روی سنگی نشستم . جوانها  می آمدند و می رفتند . سرم را روی زانوانم گذاشته بودم و به آنروز که آدمربایان  او را از داخل صنفش برده بودند ، فکر میکردم . پرسشهائی بی پاسخ ، که از سالهای سال ، ما را چون موریانه می خورد ، باز در مغزم خطور نمودند :

کی او را برد ؟   او در آن لحظه چه حالتی داشت ؟ چند نفر برای بردنش آمده بودند و بعد چی شد؟  می خواستم بدانم ، وقتی او را گرفتند و بردند  ، به کجا بردند ؟ چرا وی آنروز پنهان نشد ؟  در حالیکه آنروز ، وقتی به سراغش آمده بودند ، استادش پنهان نموده بود و به  آنان  گفته بود که او«حشمت» امروز غیر حاظر است ، اما او از جایش بلند شد و گفت : « نی مه هستم » . بلی شاید نخواسته بود ترسو و نامرد معلوم شود . آنروز جمعی از دانشجویان را با او بردند . بلی !  آنروز  او را بردند و از راهی که رفته بود  دیگر بر نگشت . به آن پرسشهای بی پاسخ می اندیشیدم که ، ناگهان صدائی شنیدم که در گوشم آشنا بود . وقتی سرم را بلند کردم ، جوانی را دیدم بلند قد ، با مو های کمی دراز و لباس منزه ، با چند تن دیگر ، از محوطه پولیتخنیک بسوی جاده عمومی در حرکت بودند . گفتم : « خودش اس ، خودش اس » ، او  را شناختم ، زنده اس ، زنده اس . زود بفکر مادر و پدر شدم ، گفتم  باید  آنها را از این خبر خوش مستفید بسازم و روی زخم های دل شان ، کمی آب بریزم . یک خوشی عجیبی داشتم تپش قلبم بیشتر و بیشتر گردیده بود . صدا زدم  : « حشمت ! حشمت ! » ، اما  جوابی  نشنیدم . جهت تسلی خاطرم ، گفتم حتمن نشنیده  ، بلی نشنیده و یا شاید مرا نشناخته باشد ؟  از جایم بلند شده  به سرعت به عقب  آنها دویدم  . هر چه زود تر می دویدم ، آنها دورتر می شدند و فاصله ما بیشتر می گردید . یکباره  ، در پاهایم سستی و کم شیمگی احساس کردم . دیگر توان دویدن را نداشتم .  هر قدمی که بر می داشتم ، پاهایم معلق در هوا می ماندند .  فریاد زدم : «  باش ! باش ! » ،  اما  او رفته بود ،  دیگر کسی آنجا معلوم نمی شد . نا امیدی جای آن امیدواری  زودگذر را گرفت . تند تند نفس می کشیدم . لحظه های پیهم ، سکوت و تاریکی همه جا را فرا گرفت تا آنکه  دستی را روی شانه ام حس کردم . خیال کردم خودش است . دیدم جوانی دستش را روی شانه ام گذاشته ،  پرسید :

« برادر چرا ، خیریت اس ؟ » جتکه  خوردم ، هنوز هم مقابل دروازه پولیتخنیک ، روی همان سنگ  نشسته بودم .

جوان باز گفت : « با کسی گپ میزدی ! » .

گفتم ، بلی بلی میزدم  ، ولی او چیزی نگفت و رفت  . جوان از سخنانم چیزی نفهمید ، باز پرسید  :

« کی رفت ، از کی حرف میزنی ؟ » . داستان را برایش نقل کردم او نیز برادرش را از دست داده بود .  دردی مشترک داشتیم ، هر دو  یکجا گریستیم .  چند لحظه بعد نه کسی آنجا بود و نه هم چیزی . تنهای تنها  بودم . زیر لب آهسته گفتم : « عجب صبری خدا دارد . . . ».

   آفتاب غروب کرده بود و سرو رو و لباس هایم همه مرطوب بودند . به زحمت از جایم  بلند شدم ،  به روی جاده ی انتظار  به پیش رفتم . هنوز هم نمی دانستم کجا بودم  ، آنجا یا هنوز هم اینجا ؟

اما آوازی ، از ناکجا آباد  بلند شد و  جوابم را داد :

« پرسشی در کار نیست ، زیرا عمریست که تو هر دو را گم کرده ئی ، بلی هردو را ، اینجا را و آنجا را » .

با خودم گفتم درست است در دیار آوارگی ، همیش از زبان شیخ شیراز ، می خواندم که :

    من در این جای همین صورت بیجانم و بس

                                  دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست

     تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم

                                 فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست

     سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیس

                                 رخت بر بند که منزلگه ی احرار آنجاست

پیدای پنهان این بارحرفی برای گفتن نداشت و براستی پنهان گشت . اما آیا خودم  پاسخی برای پرسشم یافته بودم ؟ من چه را گم کرده ام ، اینجا را یا آنجا را ؟

اما ، در واقعیت ، من هر دو را گم کرده ام . اولی ، یا آنجا را ، با جبرگم کرده بودم و  همیش در جستجویش بودم . دومی ، یا اینجا را بیاد اولی و بیاد آنجا  از دست دادم .

این جهان و آن جهان مرا  مطلب

                                      کین دو گم شد در آن جهان که منم

پاسخم را ، از زبان حضرت بیدل گرفتم . در آن محرکه  و گیر و دار که آنجا را از دست داده بودم ،  اینجا را بیاد آنجا و خودم را در لابلای گمان و خیالاتم  ،  گم کرده بودم.

           نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام

                            آه از این یوسف که من در پیرهن گم کرده ام

          چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد بخاک

                        خویش را در نقش پای خویشتن گم کرده ام

           از زبان دیگران درد دلم باید شنید

                          کز ضعیفی ها چو نی راه سخن گم کرده ام

           چون نفس از مدعای جستجو آگه نه ام

                      این قدر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام

            موج دریا در کنارم ، از تک و پویم مپرس

                                 آنچه من گم کرده ام نایافتن گم کرده ام

                                                                    پایان سفر اول

 بقیه دارد