ارسالی حزب کارایران(توفان)

استالين پرچم است و مجددا بپا می خيزد

(بخش دوم)

توضيحات

مقاله ای را که از نظر خوانندگان گرامی توفان می گذرد به قلم رفیق فریدون منتقمی است که به یاد او منتشر می کنیم.

این مقاله محصول یادداشت‌های پراکنده رفیق فریدون است منتقمی است که ازسال 1365 خورشیدی در فرصت هائی که دراختيارش قرار گرفته بود قلم زده است. این یادداشت های خطی در زمينه های گوناگون دوران زندگی استالين برشته تحریر در آمده است .

پيشرفت فنون و تجهيز کامپيوتر با زبان فارسی کار این نگارش را تسهيل کرد زیرا نویسنده موفق شد یادداشت های پراکنده و مجزا از هم را با پيدایش این شرایط جدید در جای مناسب خویش بگنجاند و بتدریج کار تدوین و تنظيم یک سند تاریخی را که به صورت روزانه تکميل می شود آغاز کند.اینک به بخش دوم مقاله توجه فرمائید!

به گفته مارکس: «هر دوران اجتماعی به مردان بزرگ خود احتياج دارد و اگر آن ها را نيابد، همانگونه که هلوسيوس می گوید آن ها را اختراع می کند.» (مبارزات طبقاتی در فرانسه ١٨۵٠ ــ ١٨۴٨)، (تکيه از ماست ـ توفان).

انگلس می نویسد: «این موضوع که این شخص بزرگ درست در زمان معين و در کشور معين ظهور می کند امری تصادفی است. اما اگر این شخص را کنار بگذاریم جانشين او مورد مطالعه قرار می گيرد و چنين جانشينی پيدا می شود، جانشينی که کم یا بيش موفقيت آميز است ولی با گذشت زمان پيدا می شود. اینکه ناپلئون، درست این اهل کرس، آن دیکتاتوری از آب در آمد که برای جمهوری فرانسه که بر اثر جنگ تحليل رفته بود، ضرورت داشت، این تصادف بود. دليل آن اینکه هميشه موقعی که چنين شخصی ضروری بوده پيدا شده است. سزار، کرامول، آگوست و غيره. اگر درک مادی تاریخ را مارکس کشف کرد ولی تی یر، می نيه، گيزو و تمام مورخين انگليسی قبل از ١٨۵٠ نشان دادند که تمایل به آن وجود داشته است و کشف همين درک توسط مورگان نشان می دهد که زمان برای آن فرا رسيده بود و این کشف می بایستی صورت می گرفت».

انگلس ادامه می دهد: «مثلا وقتی احتياج اجتماعی نسبت به يک فرمانفرمای جدی نظامی برطرف گردید در این صورت تشکيلات اجتماعی راه را به روی کليه استعدادهای نظامی دیگر که داوطلب اشغال مقام فرمانفرمای نظامی هستند سد می کند. نيروی تشکيلات اجتماعی تبدیل به نيروئی می شود که مساعد به حال ظهور استعدادهای دیگری از این نوع نمی شود. به این ترتيب خطای باصره پيدا می شود … نيروی شخصی ناپلئون خيلی بزرگتر از آنچه در واقع هست در نظر ما جلوه می کند و ما تمام آن نيروی اجتماعی را که او را به پيش رانده و پشتيبانی کرده است به حساب او می گذاریم».

در زندگی روزمره سياسی، در مبارزه طبقات ستمکش، مترقی و انقلابی بر ضد طبقات کهنه و ستمگر، در مبارزه بخاطر انجام وظایف سياسی جدید، قهرمانان، رهبران و اندیشمندانی پدید می آیند و کار مبارزه را به پيش می رانند. تاریخ مبارزه طبقاتی موید این اصل است. البته در جامعه طبقاتی نيز شخصيت و قهرمان جنبه طبقاتی پيدا می کند و هيچ قهرمانی را نمی توان دید که در ماوراء طبقات قرار داشته باشد و یا مافوق طبقات و خارج از جامعه قرار گيرد. برای پرولتاریا و زحمتکشان، قهرمانان سيماهای برجسته ای هستند که در آتش مبارزات انقلابی خلق که نماینده منافع وی هستند زاده می شوند. در جهت تکامل تاریخ پيش می روند و به پيشرفت جامعه یاری می رسانند. ظهور این قهرمانان خود دليل بر آنست که تاریخ توسط توده ها ساخته می شود. نياز زمان است که آنها را می آفریند و در راس مبارزه مردم قرار می دهد.

استالين مرد بزرگی بود که در دوران ساختمان سوسياليسم نقش شخصيت خود را بروز داد، به همين سبب به وی همواره لقب معمار بزرگ ساختمان سوسياليسم را داده اند. شخصيت استالين محصول خلاقيت جمعی همه انسان‌هاى شوروی بود که به صورت مظهر مجسم همه آرزوهای حماسی آن ها بروز می کرد. مردم شوروی که توطئه متمرکز دشمنان را می دیدند، تجربه تجاوز چهارده کشور امپریاليستی و گارد سفيد به شوروی را داشته و مشامشان از بوی عفونت تزاریسم زجر می کشيد، مردمی که می دیدند غرب امپریاليسم به سوی تمرکز قدرت می رود و ایده اقتدار برای مقابله با دیکتاتوری پرولتاریا را تبليغ می کند و دیوهای افسانه اى ضد انقلاب را با قدرت نامحدود خود از پرتغال تا مجارستان بر سر کار می آورد که بر بالای جنازه آزادی و دموکراسی تنوره می کشند، به خلق قهرمانان خود می پردازد، قهرمانانی که باید پوزه این دیوهای خون آشام را در درون و بيرون به خاک کشند. استالين چنين قهرمانی است. وی یک قهرمان استثنائی در شرایط استثنائی است. شخصيت استالين ناقل تماميت نيروی مردم بود که وی را به وجود آورده بودند تا با تمرکز قدرت، با نهادن نيروی جمعی در دستان آهنين وی، نيروی مقاومت پرولتاریائی را به رخ ضد انقلاب بکشند. استالين این قهرمان توده ها از عهده این وظيفه برآمد و بی جهت نيست که بورژوازی هنوز از زخم وی زوزه می کشد و از شبح استالين واهمه دارد و شبانه روز وی را نفرین می کند.

روی مدودف که در کينه طبقاتيش نسبت به استالين نمی شود تردید کرد در اتهامنامه «در دادگاه تاریخ» از جمله عوامل آن چيزی را که وی «کيش شخصيت استالين» می نامد، ایمان خود انگيخته توده ها نسبت به رهبری می داند. وی ولی نمی گوید چه گونه این اعتماد توده ها نسبت به رهبری به وجود می آید و علل مادی آن چيست؟ سخن از ریشه هاى مادی با آقای مدودف سخن بيهوده اى است. حال به نظر ایشان مراجعه کنيد: « انقلاب تغييراتی چنان باور نکردنی، در زمانی چنان کوتاه، در پی داشت که رهبران را در نظر مردم به صورت انسانهایی معجزه گر درآورد. به راستی گرایش توده ها به تجليل رهبران خود، به طور خود انگيخته در هر انقلاب توده اى بروز می کند» (ص ۵٠٢) (تکيه همه جا از ــ توفان).

طبيعتاً آقای مدودف که نمی تواند ایمان عميق مردم شوروی را به استالين نفی کند و به آن اعتراف می نماید، در عين حال آن را محصول تحولات انقلابی می داند که به قول لنين در ارتقاء آگاهی انسان ها نقش سال ها کار پیگير و خستگی ناپذیر را یکشبه انجام می دهد، آنجا که پای «اعمال جنایات شخصی استالين» می رسد دچار اشکال می شود. چون این پرسش منطقی مطرح است چگونه امکان دارد، یک فرد بدون پایگاه اجتماعی از چنين قدرت لایزالی برخوردار باشد که به این همه «جنایاتی» که به وی منتسب می کنند، توسل جسته باشد. روی مدودف کار را ساده می کند و همه مردم شوروی را در این «جنایات» سهيم می نماید. پس به این ترتيب نمی شود از «استبداد فردی» استالين صحبت کرد. این استبداد، «استبداد عمومی» است، «استبداد اکثریت بر اقليت»؟! است. مدودف این «استبداد» را زیرجلکی به پای نظام می نویسد. وی می خواهد ثابت کند که «کيش شخصيت» و «ارتکاب به جنایت» محصول سوسياليسم است. یک «استبداد عمومی» است و از دل نظام برمي خيزد. حال به اظهار مدودف توجه کنيد و چنانچه پوسته ضد کمونيستی اظهاراتش را بدور افکنيد، هسته اصلی آن را که نشانه ایمان مردم شوروی به استالين بود نمودار می شود: «یکی دیگر از عوامل پيروزی استالين، هر چند ممکن است شگفت انگيز جلوه کند، همان جنایات او است. او خود این جنایات را مرتکب نشد. با استفاده از شور انقلابی مردم و اعتماد آنان … استالين ميليونها نفر را در جنایات خود شرکت داد. نه تنها ارگان هاى سرکوب حزبی، بلکه تمام دستگاه حزب و آپارات حکومتی به نحوی فعال در موج سرکوب سال هاى سی شرکت داشتند» (ص. ۵٠٢) (تکيه همه جا از توفان).

مدودف که به سختی تلاش دارد ریشه هاى «کيش شخصيت استالين» را پيدا کند و در این تلاش عميقاً در منجلاب تحليل هاى ضد مارکسيستی فرو مي رود، نمی فهمد که کار توضيح را چگونه سامان دهد. شخصيت استالين، کيش شخصيت وی است و آن محصول خواست توده ها است. ليکن همين توده ها خود آلت دست «کيش شخصيت استالين» اند ؟! و لذا استالين خودسرانه و با اتکاء به اراده شخصی، کيش خود را به توده ها تزریق کرده است؟! «ثانياً کيش استالين نه از روستا به شهر بلکه برعکس از شهر به روستا پيش می‌رفت … طی سالهاى سی، کيش استالين در ميان کارگران از هر جای دیگر نيرومند تر بود، به ویژه در ميان قشری از طبقه کارگر که به حزب پيوسته بودند، و نيز ميان روشنفکران نسل جدید، بخصوص آن ها که دارای ریشه کارگری و دهقانی بودند.» (صفحات ٨ ــ ۵٨٧)،. (تکيه همه جا از توفان).

در اینجا زمينه هاى مادی پيدایش کيش شخصيت در ميان کارگران و نيز روشنفکران پرولتاریائی جستجو می شود که به استالين عشق می ورزیده اند. خوب! آقای مدودف! گناه استالين در کجا قرار دارد؟ اگر هم نفرت توده ها از رهبری جرم باشد و هم عشق ورزی توده ها به رهبری جرم باشد، تنها یک راه می ماند که با هر نوع رهبری درافتاد. مدودف پدیده «کيش شخصيت» را در خود پدیده جستجو می کند و آن را خود انگيخته و نه حاوی انگيزه طبقاتی می بيند.

دشمنان استالين در نفی و برخورد به شخصيت استالين به منجلاب تحليل ضد علمی و کينه توزانه و عصبی در می غلتند و در کلافی سردرگم غوطه می خورند و پاسخی برای اینهمه دروغگوئی و افترا زنی خویش نمی یابند. آن ها از عرصه جامعه و ریشه یابی اجتماعی به عرصه ذهنيت ماليخوليائی خویش پناه می برند و ناچارند که افسانه بسرایند. به ياد چنگيزخان و تيمورلنگ و آتيلا بيفتند و به دور از زمان و مکان به داوری بنشينند.

رفيق استالين بين دو نوع تبليغات، تبليغاتی که از درون توده مردم الهام می گرفت و آن نوعی که بوروکراسی مُبلغ آن بود، فرق می گذاشت. بوروکراسی که همه جا بود، می رفت که از شخصيت وی، کيش شخصيت وی را به وجود آورد ليکن کمال بی انصافی و کمال انحراف است که یک مارکسيست به بهانه مبارزه با «کيش شخصيت» همه علل مادی پيدایش شخصيت استالين را به زیر سئوال بکشد و طبيعتاً نتواند به طور علمی به مسئله «کيش شخصيت» نيز برخورد کند. رفيق استالين که خود به این امر واقف بود در ١٩٢٨ گفت: «این امر که رهبران به قله سلسله مراتب برسند و رابطه اشان با توده ها قطع شود، و توده ها چشم به آنها بدوزند بی آنکه جرأت انتقاد داشته باشند، فقط می تواند خطر جدائی و دورافتادن رهبری از توده ها را به دنبال داشته باشد. این خطر حتی ممکن است وخامت فوق العاده اى پيدا کند و آن هنگامی است که رهبران از این وضع سرمست شوند و خود را خطاناپذیر تصور کنند. از چنين رهبرانی که به خود پرستی دچار شده اند توده ها را از بالا نگاه می کنند، دیگر چه کار خوبی ساخته است؟ بدیهی است چنين وضعی جز مصيبت برای حزب، نتيجه دیگری در بر نخواهد داشت» (جلد یازدهم آثار، صفحهى ١١).

برای مخالفين استالين پدیده انکارناپذیر و روشنی به منزله شخصيت والای استالين وجود نداشته است. آن چه از دید کورشان وجود داشته «کيش شخصيت» وی بوده است که آن هم با ميل و تمایل بی حد و مرز نسبت به تحکم و خود بزرگ بينی شخص استالين و یا سفاهت و جنون ماليخوليایی و خون آشامی بيمارگونه وی توصيف می گردد. می شود واقعاً چنين ارزیابی را علمی ناميد؟ پایه «کيش شخصيت» استالين را نمی توان در «زور و استبداد» خود استالين جستجو کرد، آن را باید در نيازمندی هاى تکامل جامعه شوروی یافت که میرفت تا بر عقب ماندگیهاى خود غلبه و جامعه اى صنعتی و پيشرفته در زیر لوای پرولتاریا مستقر کند. بزرگان مارکسيسم در اهميت نقش شخصيت در تاریخ اظهار  نظر کرده اند و ما در عرصه زندگی واقعی با رهبرانی نظير مارکس، انگلس، لنين و استالين روبرو بوده ایم و نيز با رهبرانی که انقلاب هاى عظيمی را رهبری کرده و با نفوذ عميق خود در مردم و احترامی که برانگيخته اند نقش ارزنده اى ایفاء کرده اند نظير مائوتسه دون، هوشی مين و سایرین در انقلاب هاى بزرگ آزادی بخش. مارکسيست ها درباره نقش این رهبران چنين نظر می دهند: «یک مرد بزرگ در حقيقت متقدم است زیرا که او دورتر از دیگران می بيند، قوی تر از دیگران اراده می کند، او وظایف تاریخی را که جریان گذشته تکامل فکری جامعه در دستور روز قرار داده است حل می نماید، نيازمندیهای اجتماعی نوین را که تکامل گذشته مناسبات اجتماعی به وجود آورده اند نشان می دهد، ابتکار ارضای این نيازمندی ها را در دست می گيرد. او قهرمان است، قهرمان نه به این معنی که جلوی جریان طبيعی حوادث را می گيرد و یا می تواند آن را در مجرای دیگری بيندازد، بلکه به این معنی که فعاليت او بيان آگاهانه و آزادانه جریان طبيعی ضروری و نا آگاهانه است.» (پلخانف ــ نقش شخصيت در تاریخ).

مدودف از قول قهرمان گمنام یکی از رمان هاى اواسط سال هاى ١٩۶٠ که اثر شخص گمنام دیگری به نام گ. باکلانف می باشد، شخصی که وجود یا عدمش قابل اثبات نيست و از جمله از انبوه منابع غيبی آقای روی مدودف است، دليل شایان توجهی برای مجاب کردن خواننده ارائه می دهد. وی می آورد: «آن چه وحشتناک است، آن است که ما خودمان هم در تقویت این ایمان کورکورانه به او شرکت داشتيم.» (صفحه ۵٠٠).

پس در اینجا پای همه به ميان کشيده می شود حتی قهرمانان گمنام در داستانهاى گمنام، در هر کوچه و پستوئی نام استالين با احترام یاد می شده و جنبه همه گير داشته است. آیا این پدیده که تا مغز قهرمان گمنام یک داستان گمنام متعلق به یک نویسنده گمنام رسوخ کرده، می تواند ساخته و پرداخته شخص «مستبد» استالين باشد، سازمان داده شده باشد، محصول «استبداد مخوف استالينی» باشد. مدودف در هر سطر از اثرش، سطر دیگر را نفی می کند. چاره اى هم ندارد، چون در کار تحقيق، طبقاتی برخورد نمی کند، در پی جستجوی مدارک برای محکوم کردن استالين است. وی در نقش قاضی بی طرف ظاهر نمی شود، با ساطور دادستان به ميدان می آید.

رفيق استالين در جریان جنگ جهانی دوم هنگامی که عفریت فاشيسم لجام گسيخته از مرزهاى شوروی گذشت در نطق تاریخی خود در سوم ژوئيه ۴١ خلق شوروی، کارگران و دهقانان شوروی را مورد خطاب قرار داد و گفت: «هنگام عقب نشينی اجباری، قسمت هاى ارتش سرخ بایستی کليه اثاثيه خطوط آهن را همراه خود حمل و حتی یک لکوموتيو و واگن هم برای دشمن باقی نگذارند. نبایستی حتی یک کيلو گرم نان و یا یک ليتر بنزین به دست دشمن بيفتد. متصدیان کلخوزها (مزارع اشتراکی) باید کليه احشام و غلات را همراه برده و غله موجوده را به دوائر دولتی بسپارند تا آنها به نواحی عقب جبهه حمل کنند، ضمناً بایستی کليه اموال و اشياء گرانبها را منجمله فلزات، غله و سوخت را که حمل آنها غيرممکن است به کلی نابود سازند. در نواحی که تحت اشغال دشمن درمی آید بایستی دستجات پارتيزانی پياده و سوار تشکيل داد تا با قسمت هاى دشمن به مبارزه پردازند و این پارتيزان ها برای انفجار پلها، تخریب راهها، قطع ارتباط تلفن و تلگراف و همچنين برای آتش زدن جنگل ها، انبارها و بنه ها، گروهان هاى تخریب تشکيل دهند. در نواحی که تحت اشغال دشمن درآمده است باید وضع غير قابل تحملی برای دشمن و همدستان آن ها ایجاد کرد و آنها را در هر قدم تعقيب و نابود ساخت و کليه عمليات آن ها را خنثی نمود.»

و خلق شوروی حتی اجازه نداد یک دانه گندم به دست فاشيست ها بيفتد. دهقان شوروی، دهقان عادی نبود که به احشام و زمين خود دلبستگی داشته باشد و از آن نتواند دل بکند. دهقان شوروی متحد پرولتاریای شوروی بود و به رهبری حزب کمونيست شوروی که رهبری جنگ را در دست داشت، اعتماد عميق داشت. خلق شوروی آنچه را عملی کرد که استالين طلبيد. آیا می شود این نفوذ معنوی و شخصيت استالين را انکار کرد و «کيش شخصيت» وی را از مضمون اجتماعی و طبقاتیاش جدا نمود. همه شواهد تاریخی دال بر حمایت طبقات کارگر و دهقان شوروی از رهبری حزب است. خلق شوروی برای دفاع از سوسياليسم به فرمان استالين گردن نهاد و با شعار زنده باد استالين پوزه هيتلر را به خاک ماليد. خلق شوروی ٢۵ ميليون کشته بجای گذاشت تا سوسياليسم پيروز شود و بشریت نجات پيدا کند. آیا می توان مدعی شد که این ایمان لایزال مردم شوروی به رفيق استالين ناشی از هراس و وحشت آنها بوده است؟ خروشچف جاعل که خودش از مارکسيسم لنينيسم می ترسيد و بزدلانه قدرت بيان نقطه نظرات انحرافيش را در زمان استالين نداشت دوران استالين را به دوران تسلط وحشت توصيف می کند. حال آنکه مردم شوروی و طبقه کارگر شوروی نه تنها از استالين نمی هراسيدند، وی را دوست خویش و رفيق خویش می دانستند و تا به امروز نيز یاد وی را گرامی می دارند. ولی استالين نسبت به دشمنان طبقه کارگر بدرستی بيرحم بود و جامعه شوروی برای تحول خویش به چنين رهبران مقتدری نياز داشت. زندگی خيانتکارانه خروشچف گواه آن است که چه جاسوسان و خيانتکارانی کمين کرده بودند تا سوسياليسم را از بين برده و دستاورد ميليونها انسان آزاده را برباد دهند. بر این جانيان هرگز نباید رحم کرد.

ادامه در شمارۀ بعد