لیلی غزل

         بهارآمدنیست

به باغ یخ‌ زده‌ی ما بهار آمدنی‌ست

پس از مصیبت توفان، قرار آمدنی‌ست

کسی شبیه‌ خودش، مثل یک مسافر دور

ز پشت پنجره‌ی انتظار آمدنی‌ست

دوباره خنده به آیینه باز خواهد گشت

سحر همیشه پس از شام تار آمدنی‌ست

سرم فدای رفیقی که معرفت دارد

کسی که با تو سرِ چوب دار آمدنی‌ست

پیاده آمده‌ای سنگلاخ عمرت را

کمی تحمل دیگر، سوار آمدنی‌ست

گلایه از سر و سودای زنده‌گی، زشت است

که گرم و سرد به هر روزگار آمدنی‌ست

نبود قسمت اگر سوی خانه برگردم

جنازه‌ام که به سوی «مزار» آمدنی‌ست