ارسالی سکینه روشنگر

شعر از بانو لیلی غزل

               کشور ویرانه

دچار سردیِ محض است، پاره‌ی سنگ است

بدون عشق، جهان یک اتاق دلتنگ است

بدون عشق هوا نیز زهر مارست و –

بدون عشق همه چیز سرد و بی‌رنگ است

و هرچه فکر کنی چاره جز دویدن نیست  

به سمت عشق، اگرچه که پای ما لنگ است

چقدر خسته‌ام این‌ روزها که احوالم

شبیه کشور ویرانه‌ ی پس از جنگ است

هنوز ماه اسیرست و سار سرگردان

هنوز ماهی کوچک شکار خرچنگ است

بپرس حال مرا زنده‌گی که [دلتنگیم]

شبیه آدم تنهای گوش بر زنگ است

نوشته‌ اند به نیرنگ‌های رنگارنگ

که پشت خنده‌ی دنیا هزار نیرنگ است

برو بساز و بسوز و بخوان و عاشق باش

که هرچه نیست درین اجتماع، فرهنگ است  

«نه هر که آیینه سازد سکندری داند»

نه هرکسی که غزل سر کند سرآهنگ است