استاد عبدالهادی رهنما

            چای و غلیان

تو تا رفتی به دنبالت دلم شورید و نالان شد

و باغ خاطرم با رفتنت یک دشت سوزان شد

تو تا رفتی ترک بر داشت جام مهر و پیوندت

وفا با آن همه پاکیزه گی آلوده دامان شد

لباس سرد مهری را به تن کرده روان گشتی

تو تا رفتی نگاه بت پرست من مسلمان شد

گذشت آن لحظه های خوش ز پیش دیدگان رقصان

به یادم  زنده آن میز و همان چایی و غلیان شد

نفس در کوچه و پس کوچه های جان چنان سوزد

که گویی جان  و دل چون معبد آتش پرستان شد

گل لبخند تا رفتی به لب ها گشت پژمرده

خوشی از ترس دزد غم میان سینه پنهان شد

جوانی، شادمانی ، سر زمین بکر رویا ها

به قحطی سال بر مهری اسیر موج طوفان شد

کتاب خاطراتت مانده جا کُنجِ اطاق من  

نمیدانی که بعد از تو چه سان حالم پریشان شد