استاد عبدالهادی رهنما

          نازم آن رنجیدنت

آه ! چه سازم با فسون و طرز پنهان دیدنت
با غرور و سر کشی ها و به خود بالیدنت
می خرامی همچو بانوی بهاران نازنین
میکنی حیران جهانی را به این گردیدنت
آرزو دارد دلم تا شادمان بیند شبی
همچو شاخ گل به گرد خویشتن پیچیدنت
زلفکان مشکفامت با چه ناز و دلبری
حلقه گشته چون گلوبندی به گرد گردنت
من چه کردم  خود بگو آخر گناهم را که چیست
بی سبب از من چه رنجی نازم آن رنجیدنت
گفتمت ای همنشین جان  دمی دیگر بمان
رفتی و مانده است با من قصۀ نشنیدنت
عمر پایان گشت افسوس رهنما هرگز ندید

در کنارش نازنینم لحظۀ خندیدنت