استاد عبدالهادی رهنما

                غم دیوانه

شبم را سخت حیرانم چه سان فردا کنم بی تو
خیالم را رها از بند صد سودا کنم بی تو
تو چون عمر منی رفتی و دیگر بر نمی گردی
غم دیوانه را از سر چه گونه وا کنم بی تو
غزل ها سر زده چون بو باران در زمین دل
توان نیست تا بر لب دمی نجوا کنم بی تو
به گِرد خاطرم یاد تو چون پروانه می گردد
نمی خواهم جهانش را پر از غوغا کنم بی تو
فضای فکر من تا دل بخواهد شکوه آلود است
محال است اندکی را پیش کس افشا کنم بی تو
در این ویرانه تن منزل گُزیده جغد تنهایی
کجا بزم خوشی را لحظۀ بر پا کنم بی تو
در این آشفته بازار خزان زندگی بر گو

چه سان آرامشی بی چند و چون پیدا کنم بی تو