افسانۀ اندوه
از: انجینیرشیر”آهنگر”
نگاهی به سیاه روز هفت ثور، شش جدی، هشت ثور و پیامدهای آن طی سالیان گذشته:
افسانۀ اندوه
وقتی َکرگسان
با بال افسون د یو سُرخ
و نقاب عاِرَیتِی عقابها
بر فراز مَرغزاران پَر کشیدند
د یو سُرخ رویای فتح لانۀ عقابها را
در چَکاد هندوکش و بابا مید ید .
کرگسان با دَم دود آگین و آتشبار د یو سرخ
مَرغزار و باغِستان را به آتش کشیدند
شکوفه ها را پَر پَر کردند . . .
و ارغوان ها را لگد کوب
َقناری ها را به سیخ کشیدند
بُلبُل و چَکاوَک را دهن دریدند . . .
و سینه ای کبک دری را شکافتند . . . ،
* * * *
و آنگاه مرغ توفان
سرود مرگ کرگسان را زمزمه کرد
و توفان آغازیدن گرفت
و مسیحا گونه همه جا دَ مید
نه تنها پرندگان
بل که
باغ و جنگل و َصخره ها جان گرفتند
تا به مصاف د یو سرخ بروند.
دشت و صحرا
کوه و بَرَزن
نبردگاه لاله ها و شقایق ها با د یو سرخ گردید
د یو سرخ در دامی که به عقابها گذاشته بود
گیر افتاد .
* * * *
شیطان را
که باری در تجاوز به دلتا ها
و برنج زارها (ویتنام)
به مُرداب افتاده بود
و به گمانش ،
د یو سرخ نیز بر او لگدی کوفته بود
وسوسه ای انتقام گرفت .
شیطان جُغد را به میدان کشید
و چنگال و منقارش را
تیز تر و زهر آگین ساخت
و او را سبزینه پوش کرد
تا همرنگ چمن زار شود
جُغد که خود را در مَرغزار یافت
با سَپَر کردن شقا یق ها
و پَر پَر کردن هزارانش
چنگی بر کرگس می انداخت
و خواستار ُطعمه می شد .
* * * *
و آنگاه که َنهیب مُرغ طوفان
نه تنها در مکان، در همه جا
که در بینهایت زمان پیچید
خواب سنگین د یو سرخ را َسُتر د .
و کرگسان خود ستیز و در آویز شدند .
جُغدِ زادۀ شیطان نیز
چنگ و ِمنقارش
به سنگ خورد .
ِگرداب رسوائی د یو و شیطان َدهَن گشود
تا این فشرده های َخباثت را ِفرو َبلعَد .
چکیده های َخباثت به هم پیوستند
و پرده ای دیگر بالا رفت
و شیطان زاده گان سبزینه پوش
بازیگر دیگر تراَژیدی تاریخ گشتند.
شیطان زاده گان
شاخه ها را هم شکستند
و رقابت حَول انگیز
َتبَر زدن بر ریشۀ تناوَ ر درخت را
در پیش گرفتند .
پیکر تنومند درخت را سوراخ ، سوراخ کردند .
شیطان که د یو سُرخ را زخم خورده دید
و َتبَر بدستان َپرورده ای خویش را نابکار
ُخفاش کور و شب پرست را از نهانگاه َبَدر آورد
و آنرا برای ُمیکدن خون پرندگان نیمه جان و محصور
بیرون انداخت
و با افسون شیطانی اش
روز سیاه را شب تار ساخت
تا ُخفاش ُفرصت پرواز بهتر یابد .
تاریکی شب نهانگاه، و ویرانکده جولانگاه انواع شب َپَرستان شد .
همه جا بوی خون و مرگ می آمد
شب پَرستان خون مکیدند ومکیدند
تا خونباره شدند
و شیطان آنرا به َنظاره نشست
ُخفاشی کور بر شاهرگ شیطان چسبید
و آنرا گزید
شیطان به خشم آمد
و با دَم زهر آگین و آتشینش
ویرانکده را به آتش کشید
ُخفاش از پرواز افتاد و به بیغولۀ مجاِور خزید .
اینبار شیطان دست در دست شیطان زادگان نیمه جان
باغ را زیر و ُرو کردند
و بر افسانۀ اندوه، فصلی دِگر فزودند
واین فصل نیز اندوه گین است و. . .
* * * *
تا آنگاه که
خورشید خاوران ُطلعی خویش سَر کند
و زیر رگبار نیزه ای نورش
شیطان نیز
با جُغد و شب پَره ها
به جایگاه شان
به ِبیغوله های تاریک تاریخ پرتاب شوند
و افسانۀ درد انگیز اندوه پایان یابد
و بهار ُمژده دِهی هستی
مُژده ی هستی به ارمغان آرد.
padarjan2024-01-07T10:29:36+00:00