Skip to content
رستاخیزی که نابغه اش می خواندند
انجینیرشیر”آهنگر”
تذکر: بنا بر روایاتی ماه عقرب ماه شهادت استاد رستاخیز است. اینک که درمتن ماه عقرب هستیم، به بزرگداشت از این مبارز سترگ، متن کامل یادنامه اش را به نشرمی سپاریم:
“رستاخیز”ی که نابغه اش می خواندند
بخوان چکامۀ عشق ونبرد “رستاخیز”
زعـرش خـطۀ تاریخ تا فسانه بـخـوان
نوشتن دربارۀ استاد عبدالاله “رستاخیز” – این شخصیت مبارز و چند بُعدی و فوق العاده – برای هیچ کس کار آسانی نیست؛ به ویژه برای من از دشواری خاصی برخورداراست، و گاهی به حدی طاقت فرسا می شود که ناگزیر می شوم ترک نوشتن کنم و حتی چشمانم را ببندم و هیچ چیز دنیا را نبینم. من و “رستاخیز” تقریباً درتمام زندگی مبارزاتی – تا آخرین لحظاتی که به ولایت غور رفت و از آن جا ناپدید و زندانی شد – باهم بودیم و همه رنج و درد و افتخارات مبارزاتی مان – دربیرون از زندان و در داخل زندان دهمزنگ – مشترک است. یعنی ما نزدیک ترین کسان همدیگربودیم. لذا وقتی من دربارۀ او صحبت می کنم تمام خاطرات، عواطف و احساساتم درآن مداخله دارند و شاد وناشاد می شوند.
به هر حال من – آری من، باید دربارۀ عبدالاله “رستاخیز” بنویسم که او چنین حقی را بیشتر از هرکسی برگردن من دارد. اما دربارۀ همه ابعاد زندگی اش حرف زدن دریک نوشتار، بدون این که مبالغه و بزرگ نمائی صورت بگیرد، هم مقدور نیست. چه، او درسطح فهم و دانش و رویکردهای جامعۀ خودش، فیلسوف بود، تئوریسن بود، سیاستمدار، سازمانده، رهبر، ادیب، نویسنده و شاعر، زبانشناس، مترجم و سخنور و …، و درهمه این ها، توانا و کم نظیر بود؛ آنان که او را می شناسند، حرفم را می دانند و تصدیقش می کنند و همان آثار محدودش که از گزند حوادث درامان مانده و در دسترس همگان است، نیز گواه این مدعا هستند. حال به شرح کدام یک از این صفات، آن چنان که شایستۀ “رستاخیز” باشد می توان پرداخت؟ از این جهت است که من تا حال دربارۀ او چیزی ننوشتم و خود را دربحرمواج زندگی او شناوری ناتوان احساس می کردم. حال هم که نامش را عنوان قرارداده ام، فقط یادی از او می کنم تا بازهم با من باشد و کمی آرامش بیابم، بزرگداشت اصلی اش را درتداوم اصولی، تکاملی و پویندۀ راهش می دانم، که تاکنون و تا زنده ام رهنورد آنم و درفشی را که برای نجات انسان از هرگونه ستم، او، من و سایر یارانش برافراشتیم، افراشته نگه خواهم داشت.
از تاریخ تولد دقیقش چیزی نمی دانم، شنیده ام که درسال ۱۳۲۶ش این چنین یک اتفاق میمون و تاریخ سازی در هرات رخ داده است که افتخار آغاز هستی چنین موجودی درآن رقم می خورد.
از کاکای بزرگوارش، معلم عبدالرحمن(بابا)، که هردوی مان افتخار شاگردی اش را درمکتب و اجتماع داشتیم، شنیدم که هنوز عبدالاله طفل بود و مکتب رو نشده بود و درمسجد نزد آخندی درس می خواند که با سوالاتش آخند را حیران ساخته بود. او به سرعت علوم متداول مسجد را فراگرفت و این آموزش ذهنش را مالامال از سوال هائی ساخت که هرگز اهل مسجد ومدرسه پاسخی به آن ها ندادند، نه دارند و نه هم می دهند. او را، که هنوز کودکی بیش نبود، به خاطر سوال هایش، که طبعاً ملای ناتوان قادر به پاسخگوئی به آن ها نبوده، از مسجد بیرون کردند؛ اما او از بزرگانش پاسخ می خواست؛ و فقط کاکایش می توانست تا حدی جواب مناسب برایش بدهد، که با همان جواب ها ذهن جست وجوگرش شکل گرفت. وقتی به مکتب و سپس به کتابخانه رفت و با کتاب و علوم پیشرفته تری سروکار پیداکرد، کنجکاوتر گشت و پیوسته برای اقناع ذهن خارق العاده اش معلمان را زیر موجی از سوال قرار می داد و کوله پشتی اش پر از کتاب های متنوع بود که آن ها را به سرعت مطالعه می کرد و بر دانشش می افزود.
در صنف نهم و دهم بود که متوجه نابرابری های اجتماعی شد و با استعداد سرشار و خارق العاده اش علل وعوامل شان را جست وجو می کرد. از صنف دهم به “پیش پرده” نویسی و در صنف یازدهم به “درامه” نویسی و شعر نوشتن آغاز کرد که همه آفریده هایش رنگ و بوی فلسفی – اجتماعی داشتند. از صنف یازدهم لیسۀ سلطان غیاث الدین غوری، او را به جرم “سرکشی از اوامر”، یک سال از مکتب اخراج کردند. همان سال(سال ۱۳۴۴ش) به کابل رفت وچون این سال، درکابل مصادف بود با حوادث بزرگ سیاسی، مانند تظاهرات سوم عقرب و به میدان آمدن چهره های مبارز و سیاسی – بعد ازیک وقفۀ دهسالۀ سال های ۱۳۳۰ش – عبدالاله را به مسایل داغ سیاسی کشور مواجه ساخت. درهمین گیر و دار، از طریق مامایش، که درفاکولتۀ ساینس پوهنتون کابل استاد بود، با شخصیت های نامداری چون دکتورسیدکاظم دادگر، استاد میرمسجدی خان، داکتر رحیم محمودی، انجینیرعثمان (معروف به لَندَی) … آشنا شد که این آشنائی ها عامل تغییر مهمی در ذهن کنجکاو عبدالاله گردید. سال ۱۳۴۵ش واپس به هرات آمد و اینبار به لیسۀ مولانا عبدالرحمن جامی به صنف یازدهم داخل شد. دراین صنف است که قبل ازآمدن او، رفقائی چون رحمن منصوری، قدوس راد، من(آهنگر)، عتیق و … به کمک رفقائی از صنوف دیگر، کارهای فرهنگی مثل نشر جریدۀ دیواری، تدویر کنفرانس ها و کنسرت ها در مکتب و پخش و تشویق کتابخوانی را درحدی پیش می بردند. عبدالاله به زودی با این رفقا همراه شد و حضورش به کار این رفقا کیفیتی تازه بخشید و صنوف دیگری را نیز زیر تأثیر و کار گرفت. از همین سال وهمین صنف و همین رفقا است که عبدالاله اولین هستۀ نسبتاً متشکلی را در هرات پایه می گذارد که در تکاملش به نام “محفل هرات” یا “محفل رستاخیز” مسمی می گردد.
اولین حرکت منسجم تحت رهبری این محفل و تحت رهبری عبدالاله نیز درمظاهرۀ درتقبیح تجاوز اسرائیل به اعراب و دفاع از مردم فلسطین شکل گرفت.
شب قبل از برپائی مظاهره، رفقا به رهنمائی عبدالاله در یک خانه جمع شدند(من هم حضور داشتم) و پلان مظاهرۀ را برای فردا ریختیم و شعارهای مشخصی را هم بر روی پارچه های سفید نوشتیم که فردا طبق همین پلان، مظاهره برپا شد. همچنان درهمان شب قرار برآن شد که در این مظاهره، عبدالاله و قدوس “راد” سخنرانی کنند و شیر”آهنگر” شعر بخواند، که این پلان مو به مو تطبیق شد. این مظاهره را می توان سرآغاز یک تحرک اجتماعی نوین در هرات نامید.
ازاین به بعد صنف ما، کلاس درسی به اندوخته های عبدالاله نیز بود و او درهرفرصتی بحثی به راه می انداخت و همه را به شرکت درآن فرا می خواند؛ تعدادی از ما با علاقه مندی زیاد به او گوش می دادیم و از او یاد می گرفتیم. جمعی که با او همنوا می شد روزتا روز فزونی می گرفت و این همنوائی درکلاس های دیگر نیز گسترش می یافت. این بحث و صحبت ها دامنه اش به کنفرانس ها و ستیژهای مشترک با مکاتب دیگر و با مردم شهر کشیده شد و سخنرانان، نقش آفرینان و گردانندۀ محوری آن عبدالاله و یارانش بودند.
معلمانی که درصنف ما(صنف یازده و دوازده) مضامین ادبیات، منطق و تاریخ را درس می دادند، اکثراً از عبدالاله می خواستند که او درس را به همصنفانش تشریح کند و می گفتند بهتر از بسیاری از معلمان می تواند درس بدهد.
دراواخر صنف یازدهم بودیم که عبدالاله بحث های فلسفی – سیاسی را دامن می زد و بسیاری از معتقدات و رسم و رواج های حاکم را زیر سوال می برد. او همه اندیشه ها وتفکرات را، که حتی هالۀ از تقدس برایش می دادند، زادۀ مغز خود انسان و قراردادهای اجتماعی شامل قانون تغییر وتحول می دانست. او معتقد بود که دین ومذهب هم زادۀ تفکر انسان درشرایط ویژۀ اقتصادی – اجتماعی است که با تکامل جامعه از کارآئی اش کاسته می شود و می تواند، وباید، تغییر کند. و به این ترتیب تقدس و جاودانگی دین را زیر پرسش می برد. با این حال برخی از رفقای ما، به شمول من، با پذیرش اصولی این دیدگاه، دربرخورد عملی به مسایل اعتقادی مردم، بر سنجش و احتیاط بیشتر تکیه می کردیم. سرانجام به این فورمول رسیدیم که: با آن که قراردادهای اجتماعی زادۀ مغز و تفکر خود انسان هستند وانسان ها می توانند آن ها را تغییر دهند، اما برخی از این قراردادها هر از گاهی به قوانین اجتماعی تکامل داده می شوند که سرپیچی لُخت و برهنه ازآن ناهنجاری اجتماعی جلوه می کند؛ انسان روشنگر و متعهد نمی تواند بدون مساعدسازی شرایط و آماده سازی نسبی اذهان، بی پرده دربرابر این قرادادهای قانون شده(به ویژه که شکل تقدس دین ومذهب برایش بدهند) بایستد، چون او را ناهنجار(ملحد، بیدین، دهری) می گویند و عنصر ناهنجار درجامعه(به ویژه جوامع عقبمانده و مذهبی) نمی تواند درمیان و درجمع مردم جلودار تغییر وتحولات بزرگ عملی – اجتماعی گردد. بناءً برای این که نا هنجار جلوه نکنیم می بایست متناسب باشرایط مشخص یک گام به پیش حرکت کرده و با کار وتلاش مداوم فکری و عملی جامعه را به تغییرات اساسی برسانیم. دراین راه نه دنباله رو عقبماندگی های اجتماعی شویم و نه بین خود و جامعه فاصله و گودال عمیق ایجاد کنیم.
این اصل رهنمود کارما قرارگرفت و همۀ ما در تمام مراسم اجتماعی، حتی برخی مراسم مذهبی – شیعه و سنی – شرکت می کردیم و از فرصت ها و افراد مناسب برای روشنگری محیط بهره می گرفتیم. درهمین راستا بود که به وساطت بزرگانی از روشن ضمیران شهر، دیدار تاریخی و چند ساعته با روحانی مبارز و زندان دیده، سید اسمعیل بلخی، در تکیۀ عمومی میرزاخان درشهرهرات داشتیم. دراین دیدار سخنران عمده از جانب ما عبدالاله بود که پس از جلسۀ طولانی تبادل نظر، سید اسمعیل بلخی او را شخصیت خارق العاده خواند و در منبرش از مردم خواست که قدر این روشنفکران شان را بدانند و به آن ها گوش فرا بدهند.
وقتی صنف دوازدهم شده بودیم صنف(کلاس) ما کانون داغ مباحثات فلسفی – سیاسی بود. درکنار بحث های فلسفی، عبدالاله جریدۀ “خلق” به صاحب امتیازی نورمحمد ترکی را به صنف می آورد و به رد تئوری های مطرح درآن می پرداخت.
باری صنف(کلاس) ما به سیر علمی به قندهار رفت، مقامات دولتی هرات قبلاً ما را محرک متعلمان معرفی کرده بودند. والی قندهار هم برای ما طوری برنامه ریزی کرده بود که ما را فقط به نقاط تفریحگاهی قندهار به گردش ببرند، درمنطقۀ (باغ پل)، دوراز شهر برای ما جا بدهند و مانع تماس ما با متعلمین مکاتب شهر قندهار شوند. عبدالاله و رفقایش علیه این فیصله شوریدند و عبدالاله معنای سیر علمی را دیدار شاگردان مکاتب و تبادل تجارب و آموخته های علمی شان توضیح کرد. والی قندهار، ما (متعلمین ومعلمان هراتی) را تهدید کرد و به دروازه های مکاتب شهر قندهار پولیس گماشت تا از دیدار ما با متعلمین قندهار جلوگیری کنند، درعین زمان ما را از داشتن جای بود وباش و خرج و خوراک، که طبق تعاملات خودشان حق ما بود، نیز محروم کرد. عدۀ از همصنفان ما در هوتل های محقر شهر اتاق گرفتند و چند نفری را هم من(آهنگر) با خود به خانۀ اقارب قندهاری ام بردم. فردای آن با موتر سرویس خودمان که از هرات آورده بودیم به دروازۀ لیسه های میرویس بابا و احمدشاهی رفتیم که دروازه ها را بسته و پولیس مسلح را درآن مستقر دیدیم. با این حال عدۀ از شاگردان لیسه های قندهار کنار دروازه آمدند و ما با آن ها موضوع برخورد والی قندهار را درمیان گذاشتیم. آن ها، ما را به یکی از رستوران های مرکز شهرقندهار درعصر همان روز دعوت کردند. وقتی به آن رستوران رفتیم جمع زیادی به دیدن ما آمده بودند و تقریباً می توان گفت میتنگی درآن جا دایر شد که از جانب ما عبدالاله و از جانب آن ها یکی از معلمان شان سخنرانی کردند. شاگردان لیسۀ میرویس بابا برای فرداشب ما را به رستورانی در جوار میدان هوایی قندهار(منزل باغ هوتل) دعوت کردند. وقتی به آن جا داخل شدیم اطراف محل را پولیس گرفت وکسی را اجازۀ ورود نمی داد؛ ولی عدۀ از شاگردان ومعلمین لیسۀ میرویس بابا قبلاً به آن جا آمده بودند. پیش از صرف غذا، عبدالاله در زمینه های مختلف سیاسی – اجتماعی سخنرانی پرشوری کرد که مورد استقبال گرم قندهاریان قرارگرفت. درپاسخ به آن یک تن از شاگردان و یک معلم از میزبانان ما سخنرانی کردند و حمایت شان را ازما و مواضع ما اعلام داشتند. پس از صرف غذا، در هر میز یکی الی دو نفر از میزبانان قندهاری ما با ما یکجا نشستند و بحث ها و پرسش و پاسخ هایی بین ما تبادله شد که اختلاف نظرهائی در زمینه های متعدد سیاسی، از جمله استفاده از پارلمان و نحوۀ رسیدن به آزادی و … بروزکرد. عبدالاله در اخیر نظرات جمعبندی شدۀ ارائه کرد که همسوی میزبانان نبود. سال دیگر درپوهنتون کابل عدۀ ازاین دوستان را دیدیم که می گفتند شامل “حزب دموکراتیک خلق” بودند و یا “خلقی” هستند.
به هرحال سیر علمی ما نیز درمخالفت و مبارزه با زمامداران و تا حدی با فشارآب ونان ومحل بود و باش گذشت. چون هیچ یک از ما پولی برای گرفتن هوتل و خوردن غذا در”سیرعلمی” با خود نبرده بودیم، اجباراً به جای سه وقت یک وقت غذا می خوردیم. طبق قانون، مصارف آب ونان وجای بود وباش را باید مراجع معارف قندهار تأمین می کردند، ولی زمامداران مستبد به خاطر سرکوب افکارما این تحریم جفاکارانه را برما تحمیل نمودند.
همین که به هرات رسیدیم به ابتکارعبدالاله از والدین همصنفان ما و عدۀ مردم شهرهرات درصحن مکتب خود دعوت نمودیم و دراین میتنگ وسخنرانی، عبدالاله تمام جریان سفر را به آن ها گزارش داد. آن ها به مقامات هرات اعتراض کردند و از والی هرات خواستند که اعتراض شدید مردم را به والی قندهار نیز ابلاغ کند.
دراین سال، دوستان ما چندین کنفرانس و کنسرت را در لیسه های پسرانه و دخترانۀ هرات برگزار کردند که در روشنگری متعلمان، خانواده ها و مردم هرات اثرات خوبی گذاشت.
زمستان که مکاتب هرات رخصتی داشتند، من به کارگاه آهنگری پدرم کار می کردم، عبدالاله به کرات به کارگاه ما می آمد و روزهائی را تا شام همانجا می ماند تا زندگی پرمشقت کارگران پیشه ور را از نزدیک مطالعه کند و همیشه از من در ارتباط کارگر وکارفرما و مزد و معاش کارگران سوال می نمود. باری از من پرسید که به نظر تو چه کمکی می توانیم به کارگران بکنیم. من سیستم روزمزد و این که اگر روزی کارگر مریض شود ویا به هردلیلی نتواند کار کند، پولی حتی برای تغذیۀ معمولی خانواده اش ندارد و از کارفرما قرض می گیرد. این قرض، که کارگر هرگز قادربه پرداخت آن نمی شود، روی هم تلنبارشده و به نام “تقاوی” یاد می گردد. کارگر زیر بار این “تقاوی” در واقع به بردۀ کارفرما بدل شده و از هیچ حقی برخوردار نیست.
پس از این بحث ما و گفتگوهای عبدالاله با شاگردان کارگاه، من پیشنهاد ایجاد یک صندوق کمکی را به کارگران دادم و عبدالاله آن را تا سرحد ایجاد اتحادیۀ شاگردان آهنگری و مسگری، که درآن زمان تعداد این شاگردان کم هم نبود، تکامل داد و بعد نحوۀ کار آن را نیز تدوین کرد. تا وقتی که به پوهنتون نرفته بودیم، دراین زمینه به وساطت من دید و بازدیدهائی هم باکارگران انجام شد؛ ولی بانبود حداقل پول برای سرمایه گذاری اولیه در صندوق کارگری و رفتن ما دونفر به پوهنتون کابل این طرح ناتمام ماند، با این حال کارگران پیشه وری شهرهرات با آشنائی که با ما داشتند همیشه درتظاهرات ما شرکت می کردند.
زمستان سال ۱۳۴۶ش عبدالاله، من و چندتن از رفقای ما برای تحصیلات عالیتر به پوهنتون کابل رفتیم(درآن زمان به استثنای جلال آباد، در ولایات و شهرهای دیگر پوهنتون وجود نداشت).
وقتی به پوهنتون کابل جابجا شدیم، عبدالاله و یک رفیق دیگرما، که او شناخت فامیلی با خانوادۀ محمودی بزرگ داشت، با شخصیت های مختلف سیاسی، که قبلاً هم از آن ها نام بردم، رابطۀ دید وبازدید و تبادل نظر برقرارکردند، که به شناخت ما از افکار این شخصیت ها فوق العاده کمک کرد. وقتی در حمل ۱۳۴۷ش اولین نشریۀ “شعلۀ جاوید” برامد بسیاری از نام های نویسندگانش برای ما آشنا بود. عبدالاله اولین شمارۀ آن را به لیلیۀ پولی تخنیک کابل به اتاق ما آورد و آن را دستجمعی مطالعه کردیم. رفقا هرکدام درباره اش نظر دادند و درنتیجه اغلب مطالب مطروحه در آن را خیلی نزدیک به افکار خود دانستیم. درهمین جلسه به عبدالاله وظیفه داده شد که رابطۀ منظمی با گردانندگان “شعلۀ جاوید” برقرارکند. این رابطه به شناخت متقابل کمک کرد و دراولین مظاهره در یازدهم ثور ۱۳۴۷ش که مطابق اول ماه می، روزجهانی کارگران برگزار شد، در فابریکه های حجاری – نجاری و جنگلک کابل داکترهادی محمودی و عبدالاله به مثابه اولین سخنرانان جریانی که به نام “جریان دموکراتیک نوین” و بعداً جریان “شعلۀ جاوید” مسمی شد تبارزعلنی کردند. از این به بعد عبدالاله که “رستاخیز” شده بود با سخنرانی های پرشور و دکلمۀ اشعار زیبا وانقلابی اش هزاران هموطن کابل نشین ما را به مظاهرات جریان “شعلۀ جاوید” جذب می کرد و شهرۀ شهر گشته بود. جوالی ها(حمالان)، تبنگی ها، کارگران و مزدوران و کلاً مردم شهرکابل انتظار می کشیدند که “رستاخیز” به ستیج برود و سخنرانی کند و آن ها از آن بهره ولذت ببرند. صاحب نظران فن سخنرانی که شامل اساتید پوهنتون کابل هم می شد، سخنرانی و شخصیت “رستاخیز” را فوق العاده می گفتند و او را با سخنوران معروف جهان، چون فیدل کاسترو، جمال عبدالناصر، جواهرلعل نهرو و… مقایسه می کردند.
بعد از مظاهرۀ اول ماه می، جریان “شعلۀ جاوید” همه روزه به دفاع از خواسته های کارگران مظاهره برپا می کرد و هزاران نفر را درنقاط مختلف شهرکابل به دور سخنورانش جلب می نمود. عبدالاله “رستاخیز” یکی از زبده ترین و پرجاذبه ترین سخنوران درتمام این دوران به حساب می آمد. او که در سخنرانی هایش بغرنج ترین و حساس ترین مسایل اجتماعی – سیاسی، و گاهی اقتصادی – فلسفی را به مردم شرح می داد؛ با علمیت و توانائی فوق العاده اش مسایل بغرنج را به همگان قابل فهم و درک می ساخت و با بکاربرد شیوه های علمی و فن سخنوری و حرکات و ژست های متناسب تیپ و شخصیت با عظمتش، طوری مطلب را ارائه می کرد که شنوندگانش نه تنها خسته نمی شدند، بلکه می خواستند ساعت ها او برای شان سخن بگوید.
نکتۀ جالبی که یکی از رفقا درهمان زمان بیان می داشت این بود که گاهی برای چند روز “رستاخیز” فرصتی نمی یافت که کتاب بخواند و مطالعه کند، یا به قول معروف، خود را به سخنرانی فردایش آماده کند؛ اما بازهم نه تنها که مطالب سخنرانی های بعدی اش تکراری و خسته کن نبود، که در هرسخنرانی جدید موضوع داغ تر و عمیق تری را مطرح می کرد؛ و این از ویژگی های شخصیت های دانشمند پرمایه با مطالعات گسترده و عمیق است، که “رستاخیز” بی تردید درآن زمره به حساب می آید.
“رستاخیز” با تمام مصروفیت های جریانی اش، درتمام جلسات تشکیلاتی محفلش(محفل هرات) شرکت می کرد. این جلسات به شکل عادی هفتۀ یک دفعه دایر می شد و او تمام گزارشات هفته را با دیدارها و برخورد هایش طی هفتۀ گذشته، به حلقۀ تشکیلاتی ارائه می کرد و گزارشات، نظرات و احیاناَ انتقادات رفقا را، درمورد خودش و در مورد کارها، برای استخراج رهنمود کار بعدی با دقت می شنید و نکات قابل تکامل را در دستور کارهای بعدی خود و تشکیلات محفل قرار می داد و بدین ترتیب به رهبری محفل خود با جدیت رسیدگی می کرد.
این جریان زیاد دوام نیاورد و نظام منفورسلطنت با خشم و استبداد شاهی در روز بیست وپنجم جوزای ۱۳۴۷ش برآن تاخت؛ تظاهرات را بیرحمانه سرکوب و رهبران و سخنوران آن را به زندان های قرون وسطائی اش محبوس ساخت. عبدالاله “رستاخیز” که یکی از زبده ترین و موثر ترین سخنوران و رهبران این تظاهرات(سال ۱۳۴۷ش) بود، نیز درهمین روز به چنگال پولیس گرفتار و به زندان افتاد.
دورۀ زندان این رهبران و بانیان “جریان دموکراتیک نوین” فصل دیگری از مقاومت ومبارزۀ این سرافرازان به حساب می آید که درصفحات زندگینامۀ هریک شان و در دفتر کارنامۀ “جریان دموکراتیک نوین” درخشش خاص دارد. من(آهنگر) از اولین روزهای زندانی شدن این رفقا، در نظارت خانۀ کابل به دیدن شان می رفتم و اغلباً با داکترهادی “محمودی” و عبدالاله “رستاخیز” که در نظارتخانه برای مدتی در یک اتاق بودند، ملاقات می کردم و مشوره و رهنمود می گرفتم. روحیۀ بلند این دو مبارز نستوه در زندان، برایم منبعی از انرژی در پیشبرد امور مبارزاتی می شد و استوارترم می ساخت. کمی بعد همۀ این رفقا را به زندان مخوف دهمزنگ انتقال دادند و درآن جا ورق حماسی دیگری از مقاومت و استواری در دفتر مبارزات این فرزانگان رقم خورد.
عبدالاله “رستاخیز” که جوان ترین عضو این خیل تاریخ ساز به حساب می آمد، دراین عرصه گاه نبرد(زندان) نیز حماسه هائی آفرید که زبانزد و تحسین برانگیزهمگان در درون و بیرون زندان گشت. او را با جمعی از رفقای زندانی اش به خاطر تسلیم ناپذیری شان به شکنجه گاه معروف “دهلیز مرگ” انداختند، تا شاید خدشه ای برارادۀ شان به وجود آید و دربرابر نظام کُرنش کنند. اما نظام کور سلطنت کور خوانده بود؛ چه، همۀ شان با بُرائی بیشتر به نبرد با نظام پرداختند و آوازۀ مقاومت و ارادۀ تزلزل ناپذیرشان از دیوارهای مستحکم زندان عبورکرد وهمه جا طنین انداز شد. همین جا بود که فریاد رستمانۀ “رستاخیز” درگنبد دوار تاریخ پیچید و ورد زبان همگان گشت و تا هنوز هم که دهه ها از آن گذشته است، تشجیع کنندۀ حماسه سازان عرصه های گوناگون می شود:
“من از دهلیز مرگ این آهنین دژ ستمکاران
شکستم این سکوت تلخ تا باردگر خوانم
که مرگ ما پرقونیست،
کوهست و گران سنگ است”.
پس از گذارازدوران سخت شکنجه وتهدید در دهلیزمرگ، رژیم حاکم برآن شد تا این گردان پیشتاز و مقاوم خلق را به تجرید بکشد و روابط شان را بامردم، در درون و بیرون زندان قطع کند. بدین ملحوظ به سرعت کوته قلفی ها یا سراچه هائی در قلعۀ کرنیل زندان دهمزنگ ساخت و این شیران در زنجیر را درآن محبوس کرد و فرمان صادرکرد که هرکدام شان فقط درهفتۀ یک روز، یک ساعت و با یک نفر، آن هم زیر نظارت شدید مقامات محبس، می توانند دیداری داشته باشند. با این حال روزهای یک شنبه، ساعت چهارعصر برای ملاقات تعیین گردید، اما ساعت ها قبل ازآن تعداد کثیری از فامیل ها و رفقا پشت دروازۀ زندان دهمزنگ انتظار می کشیدند تا شاید نوبتی برای دیدار این رزمندگان برای شان میسر شود.
من هم که از عمق قلب و احساسم برآن بودم که باید از همه، و به ویژه از “رستاخیز” پایوازی کنم، تقریباً هر هفته خود را پشت دروازۀ دهمزنگ می رساندم. وقتی فامیل عبدالاله درهرات بودند، عمدتاً دیگران حق را به من می دادند که به دیدارش بروم. دراین دیدارها، طی همان یک ساعت، مسایل زیادی به بحث گرفته می شد و هریک از رفقای زندانی در حد توانائی های شان توضیحات درخوری به قضایا می دادند. من گزارش کار حلقات محفل مان را به “رستاخیز” می دادم و او هم پس از ارائۀ گزارش برخوردهایش در زندان، اگر مشورۀ داشت با ما درمیان می گذاشت و دراخیر شعر تازه سروده اش را به من می داد که درمظاهرات دکلمه اش می کردم(داکتر صاحب رحیم “محمودی” نیز اشعارش را به من می داد تا درتظاهرات بخوانم). باری دریکی از همین روزهای پایوازی، شعری را که تحت عنوان “طلوع” سروده بود، این چنین برایم دکلمه کرد، این شعر نه تنها به تشویق من، بلکه با محتوای عمیقش درسی نیز برای من و رهروان جنبش بود:
طلوع
به رفیق چکش زن، شیر”آهنگر”
صبح شد صبح شکوفان امید
تیره گی از دل صحرا برهید
شهر چون زنگی خواب آلوده
نرم نرمک بخودش می جنبید
از حصار و بنه و بارۀ او
هیبت آهسته هویدا می شد
***
هم درین صبحگه آهنگر پیر
می شتابید سوی کارگهش
غرق اندیشۀ جانکاهی بود
در غم مرگ زن بیگنهش
اشک در حلقۀ چشمش پیچید
ریخت بر دامن آن پیر کهن
قطره ها از پی هم باران وار
چون نگه کرد همه کارگران
می روند از پی هم جانب کار
چهره ها زرد و ضعیف و لاغر
خسته از بهره دهی زار و نزار
***
دید کانها همگی مثل خودش
غرق دریای تفکر باشند
آن یکی جور زقاضی دیده
وان دو دیگر ز حکومت نالند
همه با رنج و سیه روزی ها
دل آزرده ز دولت دارند
***
ناگهان از افق خار دور
“مهر سرخی” به جهان بالاشد
مهر نه پیک حیات جاوید
که دل کارگرش ماوا شد
چون که تابید به کوی و برزن
انقلابی همه جا برپا شد
***
همزمان با طلوع این خورشید
پیر آهنگر ما خاست به پا
گفت: ای خلق ستمکش تاکی
بسته باشیم به زنجیر دغا
چند تن پست و پلید و خائین
بهر کش باشد و ما بهره دها
گر همه یک دل و یک دست شویم
رزم جوئیم و بجنبیم ز جا
خیل زحمت به جهان بسیار است
ما توانیم بدل این دنیا
نعره کردند همه کارگران
که همین است همین است بجا
***
هریکی پتک گرانی بر دوش
بهر پیکار عدو می رفتند
آن شنیدم که در آن جوش و خروش
یک صدا یکسره این می خواندند
“شیر آهنگر” ما زنده بواد
پیر “آهنگر” ما زنده بواد
این چنین بود طلوع خورشید
7 عقرب 1347 زندان دهمزنگ کابل
درصدراین شعرنوشته بود، به:”رفیق چکش زن شیر آهنگر” و گفت این شعر هدیۀ همۀ ما رفقای زندانی برای تو است، و خواست که رفیق دیگری آن را در ستیژ تظاهرات بیرون زندان بخواند….
یک سال واندی به همین منوال گذشت و پس ازآن من هم زندانی شدم و چندی بعد با “رستاخیز” و رفقای دیگری درهمان سراچه های قلعۀ کرنیل هم سلول شدیم.
وقتی ما را از زندان هرات به شکل تبعید به زندان فراه و بعد به زندان دهمزنگ کابل منتقل کردند، ما سه نفر(من، قدوس و عبدالله) را به شکل جزائی به قلعۀ جدید که جای وحشتناک ترین جانیان بود انداختند. “رستاخیز” که خطرات زندگی درآن جا را احساس، و بهتر بگویم به پوست و گوشت خود لمس می کرد، علیه این تصمیم دولت شورید و همه روزه به طرق مختلف از سلولش اعتراض می نمود. سرانجام با تلاش های او و به حمایت رفقای زندانی قلعۀ کرنیل، به ویژه داکتر هادی “محمودی” و داکتر سید کاظم “دادگر”، بعد ازچندماه موفق شدیم ما سه نفر(آهنگر، قدوس و عبدالله) بر روی خواسته های چند، منجمله انتقال ما به قلعۀ کرنیل دست به اعتصاب غذا بزنیم و بعد از سه روز اعتصاب غذا و تحمل رنج های تحمیل شده، ما را به قلعۀ کرنیل نزد سایر رفقای زندانی منتقل کردند. لحظۀ که من و “رستاخیز” در قلعۀ کرنیل همدیگر را دیدیم، هرگز فراموشم نمی شود و به همگان نیز فوق العادگی داشت. من و “رستاخیز” دقایقی چند همدیگر را درآغوش گرفته و رها نمی کردیم و هردوی ما اشک هم می ریختیم.
مثلی که “رستاخیز” از قبل با رفقا و مقامات زندان فیصله کرده بود که من به سراچۀ او بروم. با رفتن من به این سراچه، که رفقا دکتور سید کاظم “دادگر” و سید بشیر”بهمن” نیز درآن جا بودند، صفحۀ دیگری در زندگی ما باز شد. این جا باهم درس وکتاب می خواندیم، این جا باهم می توانستیم روی تمام مسایل جامعه وجنبش صحبت کنیم، این جا می توانستیم با نگاهی به عقب، از خود، از رفقا و از جنبش انتقاد های سازنده بکنیم و… خلاصه این سلول و سراچۀ زندان را رفقا کلاس آموزش فوق العادۀ متقابل ساختند که هریک ما از فهم وتجارب دیگری می آموختیم.
از تخته شکسته های گمرک کهنه، که در صحن قلعۀ کرنیل انبار شده بود، برای مان میز کار ساختیم تا درپشت آن راحت تر بخوانیم و بنویسیم. “رستاخیز” بیشتر وقتش را به مطالعه و نوشتن اشعار و مقالات می گذراند و گاهی هم چیزهائی ترجمه می کرد. از جمله آثارش، نقد ادبیی بود که برکتاب شعر یکی ازشعرای نامدارکشورما(به گمانم یوسف آئینه) نوشت. این اثرحدوداً دوصد صفحه ای را من نه تنها دیده ام که او خودش قسمت های زیادی را برایم خوانده است.
باری نوشتۀ از مجلۀ “پکن ریویو” را ترجمه و نقد کرده بود که به مذاق برخی ها خوش نخورد. کاملاً یادم مانده که درآن مجله از زبان کسی نوشته بودند، که دهقانان از رودخانۀ که مائوتسه دون درآن آب بازی کرده بود، برای حاصل خیز شدن زمین شان آب می گیرند و زمین شان بارورتر می گردد. “رستاخیز” این مطلب را نادرست و ایده آلیستی و دور از شأن مائوتسه دون و اساساً کمونیست ها می دانست. “رستاخیز” همان زمان درارتباط چنین برخوردهائی از نفوذ افکار ناسالم دردرون حزب کمونیست چین صحبت می کرد و آن را به زیان حزب و رهبری مائوتسه دون تشخیص می داد. درآن گیرو دار ورود و تسلط انقلاب فرهنگی، تشخیص افکار ایده آلیستی و غیر کمونیستی در درون حزب کمونیست چین، درجناح هواداران مائوتسه دون، کار سادۀ نبود. به علاوۀ این که به فهم و درک فوق العاده نیاز داشت، به استقلال رأی و عدم دنباله روی کورکورانه از مراجع حاکم جهانی نیز نیاز بود، که “رستاخیز” همه را درخود متمرکز داشت. او متفکر و اندیشمندی بود که همه چیز را با استدلال و منطق و نیاز جامعه و زمان، به ویژه جامعه و زمان خودش، برمبنای اندیشه های پیشرو عصر، می پذیرفت و به آن عمل می کرد و از دنباله روی های دُکم و مذهبی بیزار بود.
باری، اثراقتصاد سیاسیی در دسترسش قرارگرفت که با الفبای روسی و به ادبیات مختلط تاجیکی – روسی نوشته شده بود. “رستاخیز” آن اثر را به من داد و گفت ببین می توانی ازآن استفاده کنی؟ من که آن اثر را خواندم مقدار زیادش را می توانستم بفهمم(من درفاکولتۀ پولی تخنیک کابل زبان روسی آموخته بودم). آنگاه او پیشنهاد ترجمۀ این کتاب قطور را به فارسی داد که من و او باهم آن را انجام دهیم. او ترجمان ماهری بود و مغلق ترین اصطلاحات و ترم های اقتصادی، سیاسی و فلسفی را چنان روان ترجمه می کرد که به هر دانش آموزی قابل استفاده می ساخت. سرانجام “رستاخیز” ومن(آهنگر) موفق شدیم این اثر(آموزش اقتصاد سیاسی – به قلم پ. نکتین) را برای اولین بار به فارسی برگردانیم و دست نویس مان را که دوکتابچۀ بزرگ را احتوا می کرد در دسترس جنبش بگذاریم که از آن در حلقات آموزشی استفاده می شد. مدت ها بعد همین اثر با ترجمۀ کس دیگری توسط ایرانی ها به شکل کتاب چاپ شده و به بازارآمد.
خلاصه، این سراچۀ زندان، یک کمیتۀ فرهنگی – آموزشی فعالی بود که می شد ازآن حد اعلای بهره را گرفت.
“رستاخیز” در سرودن شعر از ویژگی ومهارت خاصی برخورداربود. هریک از اشعار “رستاخیز” شامل فلسفۀ مشخص و محتوای رهبری کننده به جنبش است و او از زندان نیز همیشه از طریق اشعارش برجنبش اثر گذاشته است. در روزهای تجلیل و بزرگداشت به مناسبت های مختلف، مثل روز کارگر، روز مادر و … شعری می فرستاد و در محافل و راهپیمائی ها دکلمه می شد واثر می گذاشت. “مرگ خورشید”، “حماسۀ میوند”، “به توفان پیوسته” و… دست به دست و زبان به زبان می گشت و در سراسر کشور غوغا برپا کرده بود.
این اشعار که درسبک های کلاسیک و نیمائی با مهارت و خیلی شاعرانه سروده شده اند، اکثراَ موجود اند و ضمن این که شاهکار شعر و ادب هستند و “رستاخیز” را درقطار بهترین شاعران معاصر قرار می دهند، از بهترین اسناد مبارزاتی جنبش دموکراتیک نوین نیز به حساب می آیند. اینک در زیر نمونۀ از اشعارش را که در زمان رکود و رخوت نسبی جنبش سروده و آن را می شوراند از نظر تان می گذرانم:
فرياد شب
درشـبـسـتان چنين سـرد وخـمـوش
مـیـروم تـا شـورشـی بــر پـا كـنـم
تـا سـكـوت تـلـخ سـاحــل بـشـكـنـم
سـيـنـه را جــولانــگـه دريــا كــنـم
مست و ازخود رفته درميـدان رزم
پـــُرمُــل آزاده گـــی مـــيـنــا كـنــم
چــون پـرسـتـوهـای نـاآرام صـبح
راز شــب را فـاش بـا غـوغـا كنـم
عــقـده ای اوهـام ایـن شـام سـيـاه
بــا پـيـام صـبــح روشـــن وا كـنـم
راز صدهـا رمـز مـرگ و زنـدگی
نـقـش بـــر گــهــنـامــۀ فـردا كــنـم
دل به طـوفان بـندم وغلطم به موج
در كـنـار شـعـلـه مـسـتـی هـا كـنـم
عشق مي خـواند مرا در بـزم خلق
نـا خـلـف بـاشـم اگـر حـاشـا كــنـم
۱۸ميزا ن ١٣٤٨ش، زندان دهمزنگ کابل
این شعر از نظر ساختار شعری یک شاهکار ادبی است و از نظربیان، یک مطلب فوق العادۀ اجتماعی را چنان به زیور واژه های زیبای ادبی و شاعرانه آراسته است که در این عرصه بدیلش را کم می توان سراغ کرد. این شعر اجتماعی، سیاسی، فلسفی و آرمانگرا است؛ اما شعارگونه ویا یک نظم معمولی نیست، بلکه شعری به معنای بلند شاعرانه است که با توانمندی شاعر به کلمات جان داده است و خواننده را با زیبائی هایش به دنیائی که شاعر می خواهد می برد.
آن چنان که از متن شعر فوق نیز می خوانید، در مقطع معینی وضع حاکم در جامعه و رخوت و درجازدگی های آن را عبدالاله “رستاخیز” به شبستان سرد وخموش تشبیه کرده و در تبدیل وتکامل آن به پویائی و بالندگی “میرود تا شورشی برپا کند” و در این راه “سینه اش را جولانگه دریا می سازد”. او که از طریق پایوازها هرهفته درجریان وقایع بیرون از زندان قرار می گیرد و به اوضاع وارد است، نا بسامانی ها را از درون زندان به نقد می کشد و برعدم سازماندهی و رهبری درست جریان انگشت انتقاد می گذارد و خود نیز آمادۀ پذیرش فراخوان خلق در عرصه گاه رزم است و حاشا کردن ازآن را ناخلفی می داند. و…
قبل از این که من وارد قلعۀ کرنیل شوم، “رستاخیز”، به قول خودش، پیرامون وضعیت درکل، و نبود یک سازماندهی مناسب در”جریان دموکراتیک نوین” به طور خاص، بحث های زیادی با داکترصاحب هادی “محمودی” داشته و انتقاداتی را هم مطرح کرده بود. این انتقادات مقداری بدون جواب مانده و وعدۀ پاسخ به آن را داده بودند، اما بعداً به ازای پاسخ، به “رستاخیز” گفته شده بود که ما سازمانی داریم (سازمان جوانان مترقی) و تو می توانی عضو آن باشی. “رستاخیز” در برابر این دعوت و ادعا خواستار اسناد اثباتی شده و دلایلش را مبنی بر نبود زمینه های مساعد ایدئولوژیک – تشکیلاتی و آثارعملی یک سازمان درشروع و پیدایش و عملکرد جریان بیان کرده بود و طبیعی است که وقتی او درپیشاپیش جریان از بی برنامگی و نبود تشکیلات در جنبش شاکی است و آن را انتقاد می کند، نمی پذیرد که با این حال سازمانی هم درمتن، و بالاتر ازآن در رأس این وضعیت قرار داشته است؛ چون با پذیرش موجودیت نظم سازمانی، انتقادات دوبالا می شود و مسئولیت آن هم بردوش سازمان داران می افتد(با دریغ وتأسف که بعد از تلاشی جریان، “س.ج.م” طی جزوۀ “انقلاب سرخ …” به این کمبودها اعتراف کرد).
داکتر صاحب هادی “محمودی” که وظیفۀ دعوت به “س.ج.م” را نیزبه عهده گرفته بود، در برابرسوالات اصولی عبدالاله “رستاخیز”، که انسانی توانمند و آگاه است و از بانیان جنبش به حساب می آید و محفلی از محافل جنبش را هم رهبری می کند، بی پاسخ می ماند و از او می خواهد انتقاداتش را بنویسد که او به رفقای سازمانی خود دربیرون برای گرفتن جواب بفرستد. “رستاخیز” که خواستار حل مسایل به سود کار بهتر، متحدانه و منظم تر برای جنبش است و هرگز به منافع شخصی خود ویا محفلش چیزی نخواسته و آن را در برابر عظمت جنبش کوچک و بخشی از آن می داند، این کار را می پذیرد و نامه های چندی نوشته به داکترصاحب هادی “محمودی” می سپارد. از ارسال این نامه ها مدت زمانی می گذرد و پاسخی نمی رسد، وقتی از داکتر صاحب هادی “محمودی” علت این تأخیر پرسان می شود، او نیز دلی پر از شکایت دارد و ازعدم اطلاعش از امور به قول او سازمانی اش، شکوه ها سر می دهد(این شکوه ها را هم می توان درکتابی که از داکترصاحب هادی “محمودی” دراین اواخر منتشر شده خواند – ویراستار). این بحث ها همچنان در جریان و لاینحل می ماند.
“رستاخیز” که خود بنیاد گذار یک تشکل و نمونۀ از راز داری تشکیلاتی است، وقتی در قلعۀ کرنیل با پرسش های مشابه من مواجه شد، به خاطر حفظ اسرار تشکیلاتی(صرف نام “س.ج.م” برایش اعلام شده) حتی یک کلمه در بارۀ ادعای سازمان داشتن برخی رفقا، برایم نگفت، اما از داکتر صاحب هادی “محمودی” خواسته بود که به پرسش هایم پاسخ دهد و به اقناع من(آهنگر) بپردازد.
به داکتر صاحب هادی “محمودی” از سازمانش وظیفه دادند که به جای حل سوالات، مراهم به عضویت دعوت کند، که طبعاً با انبوهی از پرسش های لاینحل و ارائه نکردن اسناد سازمانی توسط شان، من هم آن را نپذیرفتم. وقتی من هم از نام “سازمان جوانان مترقی” توسط یک عضو رهبری اش، درحضور “رستاخیز” خبر شدم و عضویت درآن را نپذیرفتم، آنگاه “رستاخیز” از انتقاداتش و از دعوتش به “س.ج. م” برایم صحبت کرد و ما پس از مدت ها بحث در این مورد مواضع مشترک مان را به “س. ج. م” ابلاغ کردیم و خواستار پاسخ به سوالات مان شدیم که هرگز دستگیرمان نشد.
به این ترتیب عبدالاله “رستاخیز” و من، مانند کادرها و اعضای بی شماردیگر در “جنبش دموکراتیک نوین” و “جریان شعلۀ جاوید”، هیچگاه افتخارعضویت در”س.ج.م” را نداشته ایم. لذا دوستانی که “جریان شعلۀ جاوید” و یا “جنبش دموکراتیک نوین” را درکل مترادف با “س.ج.م” و همه فعالان و رهبران جنبش وجریان(شعله ئی ها) را عضو آن، ویا نشریۀ “شعلۀ جاوید” را ارگان نشراتی “س.ج.م” می انگارند، به اشتباه اندراند؛ چون “س.ج.م” بخشی(می توان گفت بخش مهمی) از این جریان بزرگ و با عظمت است، نه کل آن. حلقات و شخصیت های مهم و موثرجریان تحت رهبری بزرگانی چون داکتررحیم “محمودی”، شاهپور “قریشی”، انجینیرعثمان و عبدالاله “رستاخیز”، که مدت ها حتی از وجود “س.ج.م” اطلاع نداشتند، در حد توان شان سهم مهمی در پیدایش، انسجام و رهبری “جریان شعلۀ جاوید” به عهده داشته اند و ….
پس از گذراندن دوران تعیین شدۀ حبس، “رستاخیز” و عدۀ دیگری از رفقا از زندان رها شدند. “رستاخیز” در رأس محفلش قرار گرفت و امورمبارزاتی را با خلاقیت رهبری می کرد. وقتی دوباره شامل پوهنتون کابل گشت، بدون وسواس وارد مبارزات محصلان شد و به زودی از طرف اکثریت قریب به اتفاق محصلان فاکولته یا دانشکده اش، در اتحادیۀ محصلان برگزیده شد.
مبارزات این دورۀ اتحادیۀ محصلان یکی از پرشور ترین مبارزات تاریخ پوهنتون کابل است. عبدالاله “رستاخیز” با تبارز توانمندی های علمی و سخنوری بی بدیلش به عضویت هیئت رهبری اتحادیۀ محصلان انتخاب گردید. درهمین زمان اتحادیۀ استادان پوهنتون کابل نیز به مبارزات محصلان همراه وهمسو شد و رهبران هردو اتحادیه جلسات مشترکی برای پیشبرد بهتر امور اعتصابی می گرفتند. ظرف مدت کوتاهی تعریف از توانائی ها و مهارت درسخنرانی های “رستاخیز” ورد زبان محصلان و استادان پوهنتون گشت و هر کسی از یکی ازصفات برجسته اش قصه و حکایتی می گفت.
وقتی او در بحثی به نمایندگی از محصلان و خواسته های شان شرکت داشت، همۀ محصلان و استادان، حتی مخالفانش نیز، به توانائی های خارق العاده اش باورداشته و به دفاع قدرتمند ومنطقی او از خواسته های برحق خود، مطمئن بودند. دراین فصل مبارزاتی کشور که فصل مبارزات صنفی و اتحادیوی است؛ عبدالاله “رستاخیز” به مثابه یک رهبر خردمند و توانا تبارزکرد و نقش او دراین برهه از مبارزات نیز درخشش خاصی دارد. درهمین دوره از مبارزات بود که در جلسۀ از استادان پوهنتون، درغیاب عبدالاله “رستاخیز”، عدۀ از استادان با استدلال های علمی شان او را “شخصیت فوق العاده” می شمردند و برخی با تکیه بر همان مبانی علمی برنبوغش باور داشته و او را “نابغه” می خواندند. در روز تشییع جنازۀ زنده یاد میر غلام محمد “غبار” که من و “رستاخیز” درآن شرکت کردیم، در یکی از حلقات صحبت استادان پوهنتون حاضر درآنجا، من شاهد این بحث بوده ام.(عنوان این نوشتارهم ازاین بحث های علمی اساتید پوهنتون مایه گرفته و “آهنگر” صلاحیت اهدای چنین هدیۀ به “رستاخیز” را، که باید پایۀ علمی – تخصصی داشته باشد، به خود نمی بیند).
شرح همۀ زیر وبم کارنامۀ مبارزاتی “رستاخیز” دراین مقطع، صفحات زیادی را دربرمی گیرد که در این جا به آن نمی پردازیم.
باری درآستانۀ رسیدن سوم عقرب ۱۳۵۱ش جلسۀ رهبری “محفل هرات” دایر شد و ضمن ارزیابی اوضاع واستخراج رهنمود، فیصله کرد که با این وضع ناروشن وعدم پاسخدهی رهبران “س.ج.م”(جلسات پی درپی چند شبانه روزی ما با استاد واصف باختری به نمایندگی “س.ج.م” درحل اختلافات به نتیجه نرسید، به نمایندگی “محفل هرات” رفقا “رستاخیز”، “آهنگر” و کریم جان شرکت داشتند)، ما دیگر در کابل به مظاهرات مشترک با آن ها شرکت نمی کنیم، ولی درهرات خودمان از سوم عقرب با راهپیمائی بزرگداشت می نمائیم. همین جلسه، شیر”آهنگر” را، که برای اشتراک در جلسۀ رهبری محفل به هرات خواسته شده بود، وظیفه داد که فردا پس به کابل برود و فیصله ها را به رفقای “محفل هرات” مقیم کابل درمیان بگذارد و از رفقای ما درکابل بخواهد که این موضعگیری ما را به رفقای “س.ج م” نیز ابلاغ کنند. این مطلب در جلسۀ وسیع رفقای “محفل هرات” مقیم کابل(حدوداً بیست نفر) که در اتاق “آهنگر” و انجینیرقدوس در منزل همکف لیلیۀ دوم پولی تخنیک (این اتاق تحویل خانه بود و مدیریت لیلیه موقتاً به این رفقا، که از زندان آمده بودند، داد) دایر شده بود، ابلاغ و تائید گردید و رفقا انجینیر قدوس و حبیب “منصوری” همان شب موظف شدند و آن را به رفقای “س.ج.م” در پولی تخنیک ابلاغ کردند.
اما درهرات روز سوم عقرب ۱۳۵۱ش با شرکت گستردۀ متعلمان ومعلمان مکاتب دخترانه و پسرانۀ هرات و حضور گستردۀ مردم این ولایت، تحت رهبری “محفل هرات” – بدون حضور “رستاخیز” – بزرگداشت گردید.
درهمین روز بود که شاگردان مکتب متوسطۀ “موفق” در جریان حرکت به سوی محل گردهمآئی، دربین راه به فرد زخمیی مواجه می شوند که از یک ساختمان نیمه تمام بیرون آمده و دربین سرک می افتد. تعدادی از مردم این زخمی را به گادی انداخته و با دونفر از بچه های صنف هفتم آن را به شفاخانه می فرستند. چندی بعد خلقی ها این زخمی را که درشفاخانه جان داده است، عضو حزب شان معرفی کرده و با توطئۀ بی شرمانۀ اتهام قتلش را بدون دلیل و مدرکی به استاد “رستاخیز” و عدۀ از رهبران “محفل هرات” می بندند که آن دومتعلم خوردسال را هم “رهبر” و “قاتل”(؟؟؟!!!) معرفی می کنند. وقتی متوجه می شوند که درآن روز “رستاخیز” اصلاً به هرات نبوده و این دومتعلم هم خورد سال هستند، با تغییر اتهام، “رستاخیز” را نه مجری، بلکه دستور دهنده معرفی می نمایند و دولت مستبد شاهی هم با این بهانه “رستاخیز” را با جمع کثیری از اعضای “محفل هرات” دوباره به زندان می اندازد. سپس مردم هرات واقعیت قضیه را برملا می سازند که این فرد با ارتباط غیراخلاقی و لومپنانه اش با لومپن دیگری (نامش شایستگی ثبت این دفتر را ندارد) در درون آن ساختمان نیمه تمام درگیر و زخمی می شود. شاگردان مکتب “موفق” که از قضیه کوچکترین اطلاعی نداشتند، فقط با جسد زخمی و بی حالش مواجه می شوند و از روی انسان دوستی، آن را به شفاخانۀ هرات می رسانند؛ ولی داره ماران توطئه گرخلقی – دررأس شان حفیظ الله امین که وکیل پارلمان بود – با تهمت و افترای ناروا و همیاری نظام فرتوت شاهی، عدۀ رزم آوران بی گناه هراتی، و در رأس شان “رستاخیز”، را به زندان کشاندند. در شمار این زندانیان، تعداد زیادی کم سن و سال بودند و نمی شد آن ها را در زندان عمومی با بزرگسالان همراه ساخت. با این حال “خلقی ها” ومقامات دولتی بر روی کثیف شان نیاورده و برای نگهداری این نوجوانان بی گناه در زندان، بخشی از زندان هرات را که درآن زندانیان نابالغ یا زیر سن نگهداری می شدند و دراصطلاح زندان به نام “کُره خانه” یاد می شد، خالی ساختند و این جمع نوجوان و جوان را همراه با “رستاخیز” درآن به بند کشیدند. روزهای پایوازی صحن زندان هرات به محل تجمع خانواده هائی مبدل می شد که مقامات حاکم برای انتقام گیری حزب منفور خلق از هراتیان، جگرگوشه های نوجوان شان را بدون هیچ جرمی، به جای آموزشگاه و پرورشگاه به زندان کشانده بودند.
اما یک چیز مشهود بود و آن این که هراتیان با باوری که به مبارزان راستین شان و در رأس شان “رستاخیز” داشتند، نه تنها تسلیم هوس شوم خلقی نماهای ضد خلق نشدند، بلکه در همان زندان، بیشتر به دور”رستاخیز” جمع می شدند و برآموزش و تربیت فرزندان شان توسط این مبارز ارجمند و فرهیخته تأکید می کردند. او هم، این کلاس را با آموزه های علمی و انقلابی پربارش دم به دم ولحظه به لحظه پرورش می داد. کسانی که درآن روزها همزنجیر”رستاخیز” درآن زندان بودند، هرگز نمی توانند اثرات آن فرهیختۀ اندیشمند و نامدار و خاطرات آن دوران را فراموش کنند.
دولت و “خلقی” ها که متوجه شدند “رستاخیز” زندان را به این نوجوانان به آموزشگاه بدل کرده، به استثنای دو یا سه نفر و خود او، دیگران را رها کردند؛ ولی آن ها برای ادامۀ آموزش شان به شکل پایواز به دیدن “رستاخیز” و بهره گیری از آموزه های پربارش به زندان می آمدند. چندی بعد طی یک محاکمۀ فرمایشی، به متهمانی که هیچ ارتباطی با اتهام نداشتند، “رستاخیز” و همراهان باقیمانده اش را هم از زندان رها کردند.
اگر درست به خاطرم مانده باشد، “رستاخیز” که باری به ادامۀ تحصیل به دارالمعلمین هرات رفت، با ختم دروس آن جا، به درجۀ عالی دوباره به پوهنتون کابل آمد. به هرحال درمتن این مبارزات پرشور، عبدالاله “رستاخیز” درس های فاکولته اش را نیز به عالیترین درجه به پایان رساند و پس از پایان تحصیلات عالی درسطح همان زمان کشورش، به هرات به حیث معلم به کار آغاز کرد. و در دوران معلمی اش فصل دیگری از مبارزات را دردفتر تاریخ رقم زد.
به روایت اساتید همکار و شاگردانش، می توان گفت عبدالاله “رستاخیز” استادی نهایت توانا و محبوب القلوب شاگردانش بود. این توانائی ومحبوبیت به حدی در امور مکتب اثرگذار بود که هرگاه ادارۀ مکتب مشکلی را با شاگردان و حتی با معلمان می داشت، از استاد “رستاخیز” در حل آن کمک می طلبید. استاد نیز با مطالعۀ دقیق موضوع و به اصطلاح “رساندن حق به حق دار” به حل مشکل می پرداخت و همه به فیصله اش گردن می نهادند.
یک خاطرۀ جالب دیگر من این است که شبی دوستانی(اغلب شان عیاران شهر بودند)، من و “رستاخیز” را به محل زیبا و تفریحی “تخت صفر” دعوت نمودند، شب را تا صبح با آن دوستان بودیم وطبعاً ضمن بهره گیری از فضای دلنشین طبیعت و آهنگ های یاران، صحبت هائی در مورد جامعه و اوضاع نا بسامان آن داشتیم و به سوالات دوستان هم پاسخ دادیم. صبح که به شهر برگشتیم وضع دگر گونه بود و عدۀ از مردم شهر با دیدن ما می گفتند، اینک نظام شاهی که شما مخالفش بودید سقوط کرد، امیداست از این به بعد آن چنان که شما می گفتید، وضعیت خوب شود. چند لحظه بعد خبرشدیم که داوود خان کودتا کرده و جمهوریت اعلان کرده است( ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ش). من پیشنهاد تدویر یک جلسۀ رهبری محفل مان برای ارزیابی اوضاع جدید را دادم، استاد “رستاخیز” آن را پذیرفت و قرار شد او رفقا را به خانۀ ما بیاورد. دراین جلسه انجینیرقدوس، ماما غلام محمد، نعیم “ازهر”، عتیق، استاد قدوس “کارمند”، استاد سلطان احمد، “رستاخیز” و من(آهنگر) شرکت داشتیم. آجندای جلسه “ارزیابی کودتا و تعیین مواضع ما درقبال آن” تعیین شد. این جلسه تحت ادارۀ “رستاخیز” بیست وچهارساعت(فقط وقت نان خوردن داشتیم) ادامه یافت و از پایه های طبقاتی رهبرکودتا تا تمام جوانب و احتمالات ممکنه را به بحث گرفت. نتیجه این شد که: “جمهوری داوودی نیز نمی تواند از همان چوکات سیستم شاهی، که داوود خان درمتن آن رشد و نمو کرده و مایه وپایۀ طبقاتی و شخصیتی اش را می سازد، خیلی پا فراتر بگذارد و کاری به سود خلق کشور انجام دهد، ولذا مبارزۀ ما کماکان با این رژیم نیز به شیوه های مقتضی ادامه دارد و به قول معروف “سلاح مان را حدادی کنیم”.
با این حال با وجود این موضعگیری قاطع دربرابر کودتای داوود خان، فیصله شد که ما، در برامد علنی درتقابل آن نباید شتاب کنیم و با آحاد دیگر جنبش نیز دراین زمینه صحبت خواهیم کرد.
تاریخ برصحت موضعگیری ما صحه گذاشت و جمهوری داوود خان و همراهان پرچمی اش نیز همان راه ضد خلق را دنبال کردند، به علاوۀ این که داوود خان با استبداد مطلق برتمام حقوق اولیۀ اجتماعات و مظاهره و … مردم نیز خط بطلان کشید و جامعه را به سکوت مطلق سیاسی فروبرد.
معمولاً وقتی من(آهنگر) هم درهرات می بودم، اواخر روز استاد “رستاخیز” به خانۀ ما و یا به دوکان پدرم به دیدنم می آمد و با او دریکی از پارک های شهر قدم می زدیم و از هر دری سخن می گفتیم و شعر می خواندیم. باری درهمین گشت و گذارها به پیشنهاد او به “پشتون پل”(پلی برفراز هریرود که هراتی ها آن را “پل پشتو” می گویند) رفتیم. تصادفاً وقت غروب آفتاب روی این پل ایستاده بودیم که آفتاب گویا در درون آب این رودخانه فرو می رفت و با رنگ های زیبای اطرافش زیبائی خاصی به آسمان و زمین بخشیده بود. از زیبائی غروب گفتیم و با کلمات ادبی درخورش، من آن را ستودم. او نیز زیبائی غروب را ستود، ولی دفعتاً و به قول شعرا “فی البدیهه”، گفت:
“غروب هرچند زیبا و دل آراست
من از آن می گـریـزم، می گریزم
به سوی صبح روشن خیز مشرق
دوچـنـدان می ستـیزم می ستیزم”
و سپس شروع کرد به شرح فلسفۀ این گریز و ستیز. او گفت:
“ببین غروب آفتاب چقدر دلکش و زیبا است که هر بینندۀ را جذب می کند وبه تحسین و ستایش وا می دارد. اما این ظاهر غروب است، کسی به آن چه درپی این غروب می آید توجه نکرده است. درپی این غروب زیبا، تاریکی شب برجهان مستولی می شود و قسمت های عمدۀ چرخ زندگی را از حرکت باز می دارد. بسیاری از موجودات – منجمله عدۀ از انسان ها – که تا دم غروب به نان و خوراکی دست نیافته اند، شب طولا را در گرسنگی باید سپری کنند، و اگر هوا سرد بود، از گرمای آفتاب نیز محروم می شوند وتا صبح از سرما رنج می برند و…. ببین درپس این غروب زیبا و در نتیجۀ آن چه مصایب و مشکلاتی بار می آید، لذا با همه زیبائی اش من از آن می گریزم”. “رستاخیز” علاوه کرد:
“غروب” دیگر را من به معنای تمدن های استعمارگر و ظاهر فریب “غرب” (اروپا وامریکای شمالی) به کار برده ام و ازآن هم می گریزم؛ چون این تمدن هم ظاهری فریبگر و زیبا دارد، ولی درعمقش براستثمار و استعمار خلق های جهان بنا گذاشته شده و رشد کرده و می کند. کشورهای استعمارگرغربی و حاکمانش ظاهری زیبا دارند، درپس این ظاهر زیبا، جهانی را به رنج وماتم وخون کشانده اند. درهمه جائی که استعمارغرب پا گذاشته جز ستم وبد بختی ارمغانی نداشته است و … لذا من از هردو( “غروب آفتاب” و “غروب” یا تمدن های غربی) می گریزم و به سوی صبح روشن خیز “مشرق” دوچندان می ستیزم که در روشنائی نورش جهان به بیداری، دگرگونی و شگوفائی می رسد”.
این صحبت تا پاسی از شب درهمین محل(بر روی پشتون پل) ادامه پیداکرد، باری متوجه شدیم که دیگر وسیلۀ نقلیۀ برای بازگشت به شهر نمانده و لذا پیاده به راه زدیم. من از استاد “رستاخیز” خواستم که این شعر را با همین ایده تکمیل کند و در دیدار دیگر من و او، با خود بیاورد. او با شوخی گفت باز برایم “شونویسی”(شب نویسی یا کارخانگی) دادی، می کوشم انجامش دهم. در دیدار دیگر این شعر را که یک شاهکار ادبی – اجتماعی است و مالامال از ایده و آرمان و رهنمود، با خود آورد و تحویل من داد و از من خواست آن را به آواز بلند برایش بخوانم، که چنین کردم.
این چنین شعر و این چنین تفسیری فقط از “رستاخیز” بزرگ انتظار می رفت و فوق العادگی ویا به تحلیل برخی اساتید پوهنتون، “نبوغ” او می توانست چنین بیافریند. اینک متن کامل آن چکامه را بخوانید:
مرگ خورشید
“غروب” ارچـند زیـبـا و دلاراسـت
من از آن می گـریـزم، می گـریـزم
به سوی صبح روشن خیز”مشرق”
دو چـنـدان می ستیزم، می ستـیزم
اگـر گل هـای ســرخ مـن فـسردنـد
جــدا از ریـشـه در کــنـج اطــاقــم
هـزاران لالـه ی پُـر خـون صحـرا
دریـن تـیـره شـبـان بـاشد چـراغـم
اگــر بــر سـاحـل آرام، خـورشـیـد
نــیـابــد مـهـلت یـک دم غــنــودن
بـه دریـا سیـنه می سـاید سبکـبـال
چو خواهد نغمه ی هستی سرودن
مـپـنـداریــد ای ســاحـل نـشـیـنـان
کــه دریا خـوابگاه زنده گانـیـست
نـگه بـر پــویــش امــواج بـنـدیـد
در آنـجـا زنـدگـانی جاودانـیـست
تو هم ای جغد بد پـنـدار شب هـا
مکن بـر ماتم خـورشیـد، شـادی
که فردای غروب تیره گی بخش
پـیــام صـبـح مـی آرد مــنـادی
از آن رو در دل امـواج رنـگیـن
به راه سرخ “مشرق” می ستیـزم
“غروب” ارچند زیـبا و دلاراست
من از آن می گریزم، می گریـزم
۲۳ سرطان ۱۳۵۳ش، دارالمعلمین هرات، “رستاخیز”
پس از استقرار زورگویانۀ کودتای جمهوری داوودی، غلام علی آئین به سمت والی هرات مقررشد. این شخص از شیوه های پوپولیستی و عوام گرایانۀ خاصی به حکومت کردن درهرات استفاده می کرد. مثلاً برای کنترول نرخ مواد مورد نیاز و اولیه در بازارها، کمیتۀ از معلمان هرات به ریاست خودش ساخت که هر روز تعدادی معلم را به شهر گسیل دارد تا نرخ ها را کنترول کنند. این کارعمدتاً به حساب روزکاری ویا وظیفۀ معلمان در معارف هرات داخل شده بود که هرمعلم باید آن را انجام می داد. بدین اساس هر روز یک گروه از معلمان مکاتب هرات نزد والی باید جمع می شدند و حاضری می دادند و سپس به شهر برای کنترول نرخ ها می رفتند. هیچ استادی از اساتید مکاتب هرات درانجام این وظیفه استثناء نبود. استاد “رستاخیز” هم، که معلم رسمی معارف هرات بود، می بایست در روزهای نوبتش این وظیفۀ رسمی را خواه و ناخواه انجام بدهد. عدۀ هرزه گوی و نق نقی که جز عیبجوئی کار دیگری از آن ها ساخته نیست، همین کار رسمی و جبری (درواقع معلمی) را تعبیر و تفسیرهای مندراوردی و مغرضانه کردند که هرگز به دامن پاک “رستاخیز” نمی چسبد. آخر در کنترول نرخ ها در شهر، با جمعی از معلمان مبارز و سرافراز ضد کودتا، چه همکاری با دولت ویا والی مضمر است؟؟؟؟ کدام مبارزی که کار رسمی در یک ادارۀ دولتی داشته از انجام وظایف محوله اش سرباز زده، مگر این که ترک وظیفه کرده و زندگی مخفی برگزیده باشد، که درآن مقطع هیچ محفلی چنین دستورالعملی به اعضایش نداده بود. با این حال این ادعای بی معنی را هذیانی بیش نمی دانیم.
درجریان کودتای داوودی کلیۀ محافل متشکلۀ جریان دموکراتیک نوین از برآمدهای علنی صرفنظرکرده و با فرورفتن به عمق، به بازسازی ایدئولوژیک – تشکیلاتی شان بیشتر توجه نمودند. “محفل هرات” نیز از حلقۀ رهبری تا آخرین حلقۀ تشکیلاتی اش را به حلقات آموزشی بدل کرد و درنتیجه آثار ارزشمندی آفرید. استاد “رستاخیز” از محورهای عمدۀ این جنبش آموزشی و آموزگار زبدۀ این ستاد بود.
درعین حال “محفل هرات” در تأمین رابطه اش با آحاد دیگر جنبش، تلاش موثر داشت وچندین کادر وعضوش، به شمول “رستاخیز”، دراین عرصه نیزکوشا بودند. ازسال ۱۳۵۶ش این تلاش ها شکل منظم تری به خود گرفت و در ماه جدی سال ۱۳۵۶ش با تلاش اکثریت منظم جنبش، حلقۀ سه نفری مشترکی به وجود آمد که استاد “رستاخیز” نیز عضوآن بود. این حلقه در تکاملش به عنوان حلقۀ اولیۀ سازندۀ سازمان آزادیبخش مردم افغانستان(ساما) ثبت تاریخ تشکل “ساما” گردید.
جنبش چپ با تلاش رهبران وکادرهایش درپی انسجام خود بود که عجوزۀ بدسرشت کودتای هفتم ثور به یاری مستقیم سوسیال امپریالیسم شوروی با حرص قدرت وآدمخواری وارد حریم کشورما گردید و به ویرانگری کشور و ضربه زدن بر ارزش های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و… جامعۀ ما آغاز کرد.
دوستان ما به استاد “رستاخیز” مشوره دادند که در این وضع شهر کوچک هرات و دید تنگ حاکمان خلقی – پرچمی اش دیگر گنجایش وظرفیت پذیرش حضور باعظمت او را دراین شهر ندارند. باید راهی جست تا کار او به کابل تبدیل شود، چون آنجا هم از نظر سیاسی و حضور شخصیت های مخالف رژیم و هم از نظر جغرافیائی گسترۀ بیشتری دارد. بعد از بحث دراین مورد پیشنهاد شد که چون استاد “رستاخیز” زبان انگلیسی آموخته است، پس به شکل طبیعی می تواند در ریاست تألیف وترجمه کارکند و لذا بکوشیم که او را آنجا تبدیل کنیم. وقتی به این کار طبق تعاملات اداری اقدام می شود، وزیر معارف که دستگیر “پنجشیری” است، “رستاخیز” را احضار می کند و با به کاربرد کلمات چرب ونرم به او می گوید که از تبدیلی ات به رفیق حفیظ الله امین صدراعظم گزارش رسیده و او می خواهد تو را ببیند(پنجشیری در قلعۀ کرنیل محبس دهمزنگ، در سراچۀ بغلی ما همزمان با ما زندانی بود و ما زندانیان در وقت قدم زدن درروبروی سراچه ها، همدیگر را می دیدیم و گاهی درجریان قدم زدن بحث هم می کردیم).
استاد “رستاخیز” این دعوت را نمی پذیرد و می گوید از تبدیلی اش صرفنظرمی کند. اینجا است که “امین” هار و کینتوز، ظاهراً حکم تبدیلی استاد “رستاخیز” را به ولایت غور صادر می کند؛ ولی در واقع دستورگرفتاری این فرزند راستین ومبارز مردم را صادرکرده است. بدین نحو دژخیمان “ثوری”، در همان دوماه اول کودتای ننگین هفتم ثور، دست به جنایت تاریخی زدند و اولین حمله را برجنبش چپ افغانستان با گرفتاری استاد عبدالاله “رستاخیز”، این کوهوارۀ فضل ودانش ومبارزه، آغاز کردند. تا شبی که فردایش “رستاخیز” به ولایت غور سفر می کرد، من افتخار همنشینی با این یار دلیر، همرزم و همسنگرم را داشتم.
از جریان این دورۀ زندان و از چگونگی به شهادت رساندن این اسطورۀ رزم و پیکار خلق با درد واندوه که معلومات موثقی در دست نداریم. با این حال مرگ او را که “پرقونیست کوهست و گرانسنگ است” همچنان چون کوه بزرگ و گرانسنگ می داریم و درفش رزمی را که او برافراشته است، تا پایان زندگی برافراشته نگه می داریم وراهش را ادامه می دهیم.
آری ! چکامۀ عشق ونبرد “رستاخیز” را ز عرش خطۀ تاریخ تا فسانه خواهیم خواند و خواهیم گسترد.
با از دست دادن زودهنگام “رستاخیز” برای مدتی همۀ یارانش شوکه شده بودند. ولی سرانجام توانستیم با غلبه بر احساسات مان، طبق رهنمود های او و با عملکرد اصولی، در راه برآوردن آرمان های سترگ آن یار بزرگ، درهمه عرصه های ایدئولوژیک، سیاسی، تشکیلاتی و نظامی به پیروزی هائی دست یابیم که شرحش را درآثار و نوشته های دیگرم خواهید خواند. و بازهم و بارها و بارها:
بخوان چکامۀ عشق ونبرد “رستاخیز” زعـرش خطۀ تاریخ تا فسانه بخوان
به آنـکـه بهـر رهائی بـنای رزم نهاد
ز اوج همت و با عزم رستمانه بخوان
padarjan2023-11-13T07:26:18+00:00
Page load link