استاد عبدالهادی رهنما

                 باغ اندیشه

دلت بر دوست نه، بر مردم بیگانه می سوزد

چو آن شمعِ که در مسجد به جای خانه می سوزد

تمام هستی ام غارت نمودی نوش جانت باد

چراغ عمر من در کلبۀ ویرانه می سوزد

به یاد گندم کنج لبت این بینوا هردم

چو کوکوی گرسنه ازپی آن دانه می سوزد

خمارم آن چنان از دوری چشمان میگونت

که همچون مفلسی کو از غم میخانه می سوزد

غزل پرداز بود با تو بهار باغ اندیشه

کنون دور از تو این بلبل به یاد لانه می سوزد

فریب وعده های خام تو در مجمر یادم

چو اسپندی بر آتش آه ! بیصرانه می سوزد

مرا راندی ز خود چون او و شادانم ز کار تو

که دیوانه دلش بر حال یک دیوانه میسوزد