سکینه روشنگر

و آفتاب نمی میرد

با تاسف، غروب خورشیدی از پر درخشش ترین ستاره های آسمان فرهنگ و ادبیات کشور و پژوهشگری نامدار و پرآوازۀ افغانستان را به ماتم می نشینیم. استاد واصف باختری با رفتنش ملتی را، بخصوص جامعۀ فرهنگی و ادبی کشور را، در اندوه سنگینی فروبرد. که ضمن تسلیت به خانواده و نزدیکان و همه دوستانش، ما هم خود را دراین اندوه بزرگ غم شریک می دانیم و یادش را گرامی میداریم.

به قول خودش ” و آفتاب نمی میرد”، خوشبختانه آثار و اشعار و دستاورد های ادبی و ترجمه های ارزشمندش همه جا پیدا و مثل نور در هرگوشه می درخشد و همواره اثرگذاراست. همچنان می تواند یاد و خاطراتش را در بین دوستان و علاقه مندانش زنده و جاودانه نگهدارد.

اینهم نمونۀ شعرش که چه جالب حال ملت غمگسار را به زبان شیرین شعر، زیبا به تصویر می کشد.

کوهسار غمین

دل از امید، خم از می، لب از ترانه تهیست

امید تازه به سویم میا که خانه تهیست

شبی ز روزن رؤیا مگر توان دیدن

که این حصار ز غوغای تازیانه تهیست

اگر درخت کهن مرد، زنده بادش یاد

هزار حیف که این باغ از جوانه تهیست

تو در شبانه ترین روزها ندانستی

که جام زیستن از بادۀ بهانه تهیست

خروش العطش از رودخانه ها برخاست

ستیغ و صخره ز فریاد عاصیانه تهیست

زبان خشم و غرور از که میتوان آموخت

که ((خوان هفتم تاریخ)) جاودانه تهیست

به سوگوارای سالار خاک و نیلو فر

غزل ز واژۀ زرّین عاشقانه تهیست

مگر عقاب دگر باره بر نمیگردد

که کوهسار غمین است و آشیانه تهیست.

*****************

واین هم مرثیۀ از استاد احمد شاه ستیز در رثای استاد واصف باختری  

قناری های باغستان غزل

خسته، افسرده، دلشکسته

در سوگ شاعری می گریند،

گویی کاجی از باغستان غزل

فرو افتاده باشد

شاعری که چون عقاب

از اوج های بلند شعر و غزل

فریاد می کشید

و

از نگین سرخ «در انگشتر تاریخ»

می گفت.

شاعری که به «همرزمان» و «هم سنگران » خود

شیپور بیداری می نواخت

تا «سر از دامان پندار سیاه »خویش بردارند،

شاعری که به مرگ آفتاب باور نداشت

و «آفتاب نمی میرد» را در سیاه ترین دوران زمان به زمزمه نشست.

شاعری که دلش «ز گردش آرام این قطار» گرفته بود

و هر لحظه آرزو داشت «در ایستگاه حوادث پیاده» شود.

اما افسوس

آخرین واژه گان دردآلودش

در واپسین لحظات عمرش

امروز در گلو شکست

آه ، چه اشک های سردی

از دل شکستۀ من نیز

چون واژگان غم اندود

در صفحۀ غزل فرو ریخت

تا در سوگ شاعری به عزا بنشیند

احمدشاه ستیز