انجینیرشیر”آهنگر”

نه، این بهار نیست!

تذکر: رژیم جمهوری داوود خان درآغاز جلوس به قدرت، اکت و اداهای”جمهوری” درآورد و حتی عدۀ از روشنفکران را نیز درشناخت ماهیتش به تردید انداخت و امید های خامی به او بستند. اما آن چنان که در متن نوشتار بالا متذکرشدم، به مجرد استقرار برقدرت، رژیم “جمهوری” داوود خان حتی روزنه ای از دموکراسی “اعطائی” را هم بست و برهیچ کسی اجازۀ تظاهرات و… چه، که حتی اجازۀ کوچک ترین اظهار نظر مخالف را هم نمی داد. این دوره از سیاه ترین دوران سرکوب افکار است و شما از هیچ گونه نهاد و یا نشریۀ مخالف نظام اثری درآن نمی بینید.

با این حال نویسنده(آهنگر) درهمان سرآغازحاکمیت این دکتاتوری، با شناخت از خاستگاه و پایگاه طبقاتی داوود خان و رژیمش، و شناخت کامل از باند جنایتکار خلق – پرچم، و سیر حرکت تکاملی آن ها، مواضع مخالف و نحوۀ مبارزه و آرمان هایش را در اشعار و مقالاتش گنجانده است که برخی از آن ها تا هم اکنون به مثابه اسنادی از تاریخ به یاد گار مانده اند. اینک در زیرنمونه هائی از شعر و نوشته هائی درارتباط با جمهوری داوودخان و رژیم خلقی – پرچمی ها از نظر تان می گذرد:

شعری که در زیر می خوانید، یک اثر تحلیلی است که تحلیل طبقاتی از داوود خان (خارمغیل بین …) و رژیمش می دهد، از دکتاتوری رژیم پرده برمی دارد(یخپاره همچو سنگ شد و برف چون حجر   بگرفته راه بر رخ دریای پرگهر)  و به تفسیر ماهیت کودتای داوودخان می پردازد، و سپس با بیان آرمانش،  رهنمود به آینده می دهد(ویراستار)

نه..! این بهارنیست،..!

بنگر دراین کرانۀ خاور  دراین دیار

در مرز آریا

 در کوهسار سرکش  و در دشت های پهن

در رود بار مست و کف آلود  و پرخروش

در کهنه روستای ستم سوز  و رزم خیز

در مرغزار بین

این جا که مرغکان  نواسنج  شور زا

این جا که بلبلان خوش ا لحان  بی ریا

این جا هزارها

عمریست خفته اند

گوئی که مرده اند

اما نمرده اند

در زیر تا زیانۀ  ظلم سپاه دی

از هوش رفته  اند

بینی که در بهار چه محشر به پا کنند.

***

بنگر دراین  دیار به  افسوس  و  درد  و آه …

کز وقت های  دور

یک عمر آزگار

 این جا  طفیلیان  زمان  حاکم  زمین

این جا  خدایی از ستم  و سفله گی بود

شاهین اسیر پنجۀ جغد دنی بود

خورشید اندرون  شده  در ابر تیره ای

از سیل نور خویش  نتابیده  ذره ای

یخپاره همچو سنگ شد  و برف چون  حجر

بگرفته راه بر رخ  دریای  پر گهر

این جا نظاره کن

در  باغ و راغ ها

در دشت و در دمن

 کرگس نوای بلبل  شوریده  سر کند

زاغ  و زغن  قبای هزاران به بر کند

خار مغیل بین

 با شاخ و برگ خویش

 با ریشۀ کثیف که جز خار بر نداشت

 اینک به جای لاله  دمد  بر کرانه ها

نه!

 نه!..  این  بهار  نیست!

نه!.. این  بهار  مژده  دهی  روزگار نیست

نه رعد و برق  و صاعقه ای از بهار بود

توفان نبود موج نه در رود بار بود

خواهم شود بهار دگر لالۀ دگر

بلبل کند نوای دگر نالۀ دگر

خورشید خاوران  طلعی خویش  سر کند

 خونین کفن ز دامن  صحرا بیرون  جهد

خیلی ز لاله ها

 * * *

دریا روان شود

طغیان کند کرانه شکن موج خشگین

 بر سنگ سر زند

 با خوی آتشین

بر گیرد از زمین

 یکسر سپاه دی

 و…

 برپاکند قیامت و غوغای انتقام

وانگه هزار ها

 شوریده بلبلان

مرغان خوشنوا

آهنگ شادمانیی خود ساز می کنند

رنگین ترانه های نو آغاز می کنند

فصلی دگر کتاب دگر باز می کنند

پرواز می کنند

 پرواز می کنند

پرواز اوجگیر

و مردانه خویش را

 زیر درفش لشکر شورشگر بهار

 در عرصه گاه معرکه دمساز می کنند

شیپور می زنند

فریاد می کشند

کاینک بهار شد

 اینک بهار شد

اینک بهار مژده دهی روزگار شد.

ش. آهنگر، کابل – اسد ۱۳۵۲ش