سکینه روشنگر

دوستان مهربان را درودها!
به دوست ارجمندی گفتم زیاد وقت است شعرنوی از تو نشنیده ام، اگر بشود شعر نوی در بارۀ عشق بگوئی. او به شوخی گفت “شعردانکم خشکیده است”؛ ولی با این حال قلم گرفت و همان لحظه شعری نوشت در بارۀ عشق. شعر زیبائی که چهرۀ دیگری از عشق را بیان می دارد و نامش را گذاشت “شِکوَه ازعشق”. اینک آن را برای تان نشر می کنم، امید مورد توجه و پسند تان قرار گیرد:

        شِکوَه از عشق

ای عشق، تو افسونگری، آتش فزائی
در دفترت نَبوَد سپیدی جز سیاهی
ای عشق، دارم شکوه از نامردمی هات
باری بیاور در اصولت جابجائی.
عشق است ترسان از حضور هوشیاری
دیوانه دل، از عقل می جوید رهایی
در عشق، عقل و منطقت راهی ندارد
احساس پرشورت، نماید رهنمایی
ای بی مروت از چه رو کارت چنین است
دلدادگان را قلب و طاقت می ربایی
آغاز کارت هست سوز و داغ هجران
در آخرش رنج است و فریاد جدایی
بر دلبران از چه ندادی مهر و الفت
هر دلبری داند رموز دلربایی
افسونگران تند خو معشوقه هستند
برعاشق مظلوم دادی اشک و آهی
“مجنون”، سرگردان دشت و کوه و برزن
“لیلی” غنوده در بساط پادشاهی
گشته “سیه مو” اندرون قلعه پنهان
اما “جلالی” جان دهد از بی پناهی
“یوسف” ز زندان بر سریر سلطنت رفت
لیکن “زلیخا” سوخت در داغ جدایی
صد ها پری رو غرق شور و شادمانی
اما هزاران عاشق اندر بی نوایی
ای عشق، تو افسونگری، آتشفزائی
دردفترت نبوَد سپیدی، جز سیاهی
با این همه، من عاشق دلداده هستم
تا پای کارش می روم خواهی نخواهی.