ارسالی ع. ز- حامد

معصومانه دوست شان داشتم

پدرم هرگز به دست من کتاب مارکس یا لینن را نداد ، کتاب مائو یا استالین را نداد، او هرگز بمن نگفت چه را بخوانم چه را نه خوانم ولی از طفلیت تا زمانی که حیات بود در گنجه های الماری کتابهایش ( بعد از مرگش نصف آن کتابها و تمامی کتابهای سیاسی او تا جای که توانسته بود در هالند تهیه کند، به من رسید)در صف مقدم آثار مارکس و انگلس بود و تمامی آثار مائوتسه دون و استالین و تمامی آثار لینن بود و همه آثار مترقی بود!
پدرم هرگز خودش نگفت که من شعله ی ام یا کمونیست ام ولی همیشه کتاب های مارکس و انگلس را ، لینن و مائو را مطالعه میکرد ، نوت میگرفت . بار ها از دهن مادرم و اقارب ام میشنیدم که مخفیانه میگفتند : پدرت شعله ای سر سختی است خدا خیر مارا پیش کند!
تا زمانی که حیات بود با هیچکدام ما از اینکه در کدام حزب یا سازمان بود سخن نراند ولی از صمیمی ترین رفقایش همیشه با چشم تر یاد میکرد و مرگ رفقایش بود که کمرش را در جوانی شکست !
رفقائی که صدایی خنده ها و قاه قاه آنها اکثر در مهمان خانه ی کوچک ما میپیچید ، جوانان شجاع و سر سپرده ی مانند سید بشیر بهمن ، داکتر کاظم دادگر انجنیر لطیف محمودی داکتر رزبان، مسجدی خان و دیگران که اسم شان را درست به یاد ندارم
بله من در کنار و سایه ای چنین انسان های واقعی بزرگ شدم.
من شاهد جلسات آنها در خانه ی کوچک ما بودم اینکه در عقب درب بسته چه میگذشت و چه میگفتند چون من طفل بودم و اجازه نداشتم پشت در استاده شوم نمیدانم ولی میدانم که خیلی مهم بود گاهی صدای یکی بلند می‌شد و زمانی از دیگر با همدیگر بحث می‌کردند همدیگر را قناعت میدادند از همدیگر انتقاد میکردند و صمیمانه هم دیگر را احترام می‌کردند و دوست داشتند. مادرم بساط چای را و غذا را گرم میداشت پدرم شب ها تا نا وقت های شب کار میکرد مینوشت و مینوشت نمیدانم چه چون هیچ از آن برای ما نماند و نه پدرم از آن یادی کرد ! پدرم هیچی در مورد خود نگفت من صرف خاطره دارم و چشم دید و دیگر هیچ…‌
یاد پدرم و رفیق هایش جاویدان باد!
من این را به یقین میدانم که پدرم یک شعله ی بود، او تا آخرین لحظه های حیاتش به اصول و عقاید خود پابند ماند و یک قدم از آن عقاید نگذشت.
شاید در سازمان ساوو مقام خاصی نداشت و شاید محبت و ایستادگی و مخفی کاری رفقایش باعث شد که پدرم در پنجه های خاد و خلق و پرچم نیفتد ولی بیاد دارم که در دورۀ اختناق امین جلاد پدرم شبانه در تاریکی همه کتابهای سیاسی خود را، خصوصا آثار مائو را و خیلی از نشرات و کتابهای دیگر را که شاید بیشتر از یک صندوق بود، در صحن حویلی کوچک ما در زیر بته های جریبن در پوششی از پلاستیک های دبل پیچانده و کفن دفن کرد و بالای آن دو باره گل جریبن را نشاند زیرا جاسوس های خاد دور و بر خانه ی ما میپلکیدند و پدرم تنها سرپرست خانواده با شش طفل کوچک و سرمایه ی مالی زیر صفر بود که زیر قرض های دولتی کمرشان خم بود .
اینکه پدرم کی بود و چه اندیشه ی داشت حتی همسایه ها نمیدانستند.
دو بار خانه ی ما تلاشی شد که بغیر از کتابهای ناول ،تاریخ و یک عالم کتاب به زبان روسی چیزی که به بهانۀ آن پدرم را ببرند نیافتند.
داشتن کتاب روسی عیب نداشت، داشتن آثار لینن و مارکس و انگلس هم مهم نبود، ولی داشتن آثار «مائو »حکم اعدام داشت. زیرا آنها ( پدرم با رفقایش ) با خلق و پرچم و تجاوز «اتحاد جماهیر شوروی، همسایۀ بزرگ شمالی» که عساکر متجاوز خود را به داخل خاک افغانستان پیاده کرده بودند و شب تا صبح جنگنده های هوایی و زمینی روس‌ها خواب را از چشم مردمان ربوده بود، علنی مخالفت می‌کردند، شب نامه بخش می‌کردند و مردم را بیدار می‌کردند.
خلاصه چون پدرم به ظاهر فعالیتی نداشت، سلاح نگرفت در جبهه نرفت ولی همیشه اوضاع را بدرستی تحلیل میکرد و توضیح میداد؛ به همین سبب همه به پدرم احترام بی اندازه داشتند و حرف پدرم را با بسیار احترام می شنیدند. پدرم هرگز مسجد نرفت، حتی یکبار هم نماز نه خواند ولی برای اینکه در امتحان مدرسه من کامیاب شوم به من خودش درس قرآن داد و یادم داد چگونه لغات عربی قرآن را بخوانم.
او هرگز نماز نخواند، هر گز از خانۀ ما بشقاب حلوا و نان شب جمعه به مسجد نرفت، ولی پیرمرد همسایه که نماز خوان بود پدرم را احترام میکرد و مادر بزرگم پدرم و رفیق هایش را جنتی میگفت. پدرم در سه حوت ما را همه به پشت بام منزل برد تا با خودش یکجا الله و اکبر بگوئیم. نه برای اینکه باور به خدا داشت بلکه برای اینکه همبستگی خود را با همه مردم افغانستان در مقابل تجاوز روسها اعلام کند. سه شب تا نیمه های شب پیهم ما همه با پدرم عقب بام منزل در خیرخانه اذان دادیم.
این اذان دادن همه مردم که در دشت و کوه میپیچید دولت را کلافه کرده بود.  در جاده ها می ریختند و برای ترساندن مردم فیرهای هوائی می‌کردند از طرف حکومت از ساعت ده شب کرفیو شب گردی بود و غیر از وحوش خلق و پرچمی و اراذل خادیست دیگران اجازۀ بیرون شدن از درب منزل را بدون اسم شب نداشتند. ولی این اراذل و اوباش دولتی پشت بام ها را کنترول کرده نمیتوانستند، چون آواز از یک منزل نبود بلکه از هر در و پنجره و زیر شیروانی بلند بود و در کوه های اطراف مپیچید و انعکاس همبستگی توده های زیر ستم از تجاوز بیگانه و یک کشور اشغال شده بود .
پدرم وطن خود را دوست داشت و شاید برای همین نام حزب شان یا سازمان شان «سازمان وطن پرستان واقعی »بود!
شبی که خبر اعدام رفیق های خود را از رادیوی گرافون دار فرسوده و بزرگ روسی میشنید مانند یک کابوس وحشت ناک هرگز از یادم نمیرود. مادرم ما شش طفل قد و نیم قد را خاموش کرد و با وحشت پهلوی پدرم ایستاده بود. پدرم با شنیدن اسم رفیق هایش میلرزید، رنگ از صورتش پریده بود، به شدت گریه ای خود را نگاه داشت ولی مادرم های های گریه را سر داد. آن شب شب شومی بود آسمان سیاه تر از همیشه بود و زمین همچو هیولای دهن گشوده بود، آنها آخر اعدام کردند، بهترین فرزندان آن سرزمین را اعدام کردند، آری تیرباران شده بودند و هرگز جسد آنها را به دست فامیل های شان ندادند، آن گلگون کفن ها شاید در گورهای دسته جمعی که بعد ها کشف شدند برای همیشه خاموش شدند.
آن شب تا نیمه های شب صدای گریۀ پدرم را میشنیدم و برای اولین بار پدرم گریست. پدرم هم مرد، اعدام شد، همان شب مرد ! دیگر پدرم زنده نبود، دیگر آن جلسات مخفیانه در مهمان خانه ای ما بر پا نشد ، دیگر پدرم قاه قاه نخندید. بعد از آن شب پدرم دیگر دست راستش درست کار نمیکرد و بشدت میلرزید و مجبور بود با دست چپ امضا کند و بنویسد. لرزش عصبی خیلی شدیدی دستش را تکان میداد که به مرور زمان در کنترول پدرم آمد ولی دیگر نتوانست بنویسد. درست چند ماه بعد از تیرباران رفقایش شقیقه هایش سفید شد و موهای زیبا و سیاهش، موهایش خیلی زود سفید شد.
پدرم رفیق هایش را بیشتر از ما و بیشتر از مادرم و بیشتر از برادران وفامیل خود دوست داشت. پدرم تنها شد و دیگر رفیقی نداشت. پدرم انسان عصبی شده بود، گوشه گیر و خلق تنگ. ولی بعد ها رفیق کبیر توخی از زندان آزاد شد و با پدرم ساعت ها صحبت میکرد. کم کم پدرم آرام تر شد با محمودی ها و دیگر رفقای که زنده مانده بودند صحبت میکرد.

او در یک مکتب کوچک خیرخانه معلم تاریخ و علوم اجتماعی بود و تا زمانی که از افغانستان خارج نشد، یعنی آخرهای دوره ی نجیب گاو، تنها کوشش این بود که جوانان را با تاریخ واقعی سرزمین ما و دنیا آشنا کند. معلم تاریخ بود و تاریخ طبقاتی و ظلم و استبداد طبقاتی را برای نوجوانان در لا بلای درس‌های آموزشی مدرسه روشن میساخت و در بیداری نو جوانان میکوشید و به اینگونه حق و دین خود را در قبال مردم و فرزندان سرزمینش ادا میکرد.
پدرم از آن جمع زنده ماند ولی هرگز نبخشید و نه فراموش کرد!
و تا آخرین لحظات عمر شریفش خشم ونفرت از خلق و پرچم وخادیست ها و دیگر مرتجعین را در چشمان زیبایش میدیدم
و من که درد و رنج پدرم را حس میکردم و همه عمو هایم را واقعاً دوست داشتم نه میبخشم و نه فراموش میکنم.
عمو هایم را میگویم:
داکتر دادگر
داکتر رزبان
انجنیر لطیف محمودی
سید بشیر بهمن
مسجدی خان
انجنیر فتاح
محمودی ها
و ده های دیگر که ایستاده مردند و تسلیم نشدند، که در سایۀ آنها طفلی را گذشتاندم و صمیمانه دوستم داشتند و صمیمانه و معصومانه دوست شان داشتم و عاشق شان بودم !
سوما کاویانی