افراشته

یاد کوهپایۀ شعر وادب گرامی باد 

اینک یک سال از درگذشت استاد براتعلی فدائی سپری شد. بیشک که فقدان او یک ضایعۀ بزرگ است، چون با مرگ او تکامل قسمتی از ادبیات و شعر و فرهنگ جامعۀ که حاکمانش عمدتاً فرهنگ زدا بوده اند، ایست نسبی می کند و تا جایگزین بیابد به سالها ودهه ها کار وانتظار وعبور از موانع طاقت فرسا نیازاست. هم اکنون با مرگ استاد فدائی، کوهپایۀ شعر و ادبی که از جوشش آتشفشان ذهن و وجود پربار و ارزشمند خودش با مایه گیری از هستی اجتماعی اش برپا واستوارگشته بود فرو پاشیده ودیگر زایا نیست.

عرصۀ نخبگان شعر و ادب، عرصۀ زایش زودرس نیست و جایگاه و مقام “حافظ” و “نیما” و  ”فدائی” و… نیز درجائی ماشینی تولید نمی شود که فرمانروایانی آن را به کسی ببخشایند. از این جهت است که فقدان این آفریدگاران و هارمونیزه کنندگان بهترین واژگان وگفتار پربار و نغز و دلنشین و دگرگون ساز درگویش و منش انسان، فقدان گنجینه های پنهان در درون خود آن ها است که با مرگ شان از زایش می مانند و خیزش نمی آفرینند. واین به نسل های پسین فاجعه بار است، وما را ازهمین آغاز درگذشت این فرهیختگان در گرداب اندوه و رنج فرو می برد.

استاد براتعلی که تحولات زندگی “فدائی” اش ساخت، نود سال واندی قبل دریک خانوادۀ فقیر در شهرکهنۀ هرات در افغانستان چشم به جهان گشود. مختصر سالی فرصت خواندن مکتب برایش میسر شد، که ازآن بهره گرفت ولی شانس تداوم آموزش به پله های بالای تحصیلی درمکتب و دانشگاه را نیافت.

او از نوجوانی پا به عرصۀ پهناور و پربار شعر وادب گذاشت و به قول خودش از همان زمان چیزهائی می نوشت. درجوانی به حلقات مداحان اهل بیت پیامبر پیوست و دراین راستا قصاید و قطعات ومناقبی آفرید که در ولایات مختلف در بزم مداحان زمزمه می شد. توانائی های او درساخت و پرداخت اشعارمذهبی و ارائۀ آن ساخته ها با طنین آواز او وشاگردانش در محافل، او را به سرحلقۀ مدیحه سرایان و منقبت خوانان هرات و حلقاتی از بلخ و کابل مبدل ساخت و جمع زیادی دراین ولایات به دورش حلقه می زدند. استاد سعادتملوک تابش در مقدمۀ کتاب “چامه ها وچکامه ها”ی استاد فدائی می گوید “طنطنۀ فکری و کَر و فَر ابداعی و زیبا نوایانۀ اشعار مذهبی او بسیار چشمگیر، سُکرآور، شوکتبار و جوشاننده بود…”.

و آری چنین بود؛ او دراین زمینه آثار زیادی دارد که قسمت هائی از آن به شکل بیاض ها و کتاب تکثیر و چاپ ونشر شده است. این، یک مرحلۀ پرکار و پرمشغلۀ از زندگی شاعرانۀ استاد براتعلی “فدائی هروی” است.

واما فدائی دربطن یک جامعۀ فقیر، پر از رنج و ستم و نابرابری ها زاده شده، رشد وتکامل نمود که طبیعتاً ذهن حساسش از آن جامعه اثر برداشته است. زندگیی فقیرانۀ او و مردمش چنان اثرات عمیقی بر او گذاشت که  تا مغز استخوانش را می سوختاند، به ویژه که درکنارش اقلیتی را می دید که به قول خودش “دربسترناز آرمیده اند”، او به شیوۀ خاصش به این نابرابری اعتراض می کرد. در دهۀ سی شمسی که در افغانستان سرآغاز نوع دیگری از مبارزات اجتماعی به حساب می آید و در اینجا وآنجای کشور، به ویژه درکابل، صدای اعتراض روشن اندیشان بلند می شود، درهرات نیز جمعی فریاد انتقاد شان را بلند می کنند.

“فدائی” نیز درهمین زمره است که درآغاز با شعر وبا قلمش به شرح حال  زندگی کاملاً دوگونه و متضاد فقرا و اغنیا می پرداخت و با بیان رنج فقرا برآن گمان بود تا شاید بتواند بر دل ستمگران اثر بگذارد و آن ها را به کمک به فقیران تشویق کند. چنان که درسال  ۱۳۳۴ش شعری با عنوان “نوای فقیران” سرود. این اثر درسال ۱۳۳۶ش درمجلۀ ادبی هرات نشر شده و همین امروز هم که شصت و هفت سال ازآن می گذرد، هنوز هم با درد واندوه، زبان حال مردم مظلوم افغانستان است،  اینک تکۀ از آن را تقدیم تان می کنیم:

“آنانکه شب به بستر نازآرمیده اند

درزیر صندلی وبخاری خزیده اند

شبهای تار وسختی سرما ندیده اند

دربوستان دهر به شادی چمیده اند

همواره غرق نعمت ونازند و عیش ونوش

این نغمه از نوای فقیران کنند گوش: 

عریان تنیم وگرسنه و مفلس و فقیر

بی خانمان وبیکس و بیچاره و حقیر

برخاک ره فتاده وخواریم چون حصیر

دردست جور حادثه گردیده ایم اسیر

سیماب وار از سر شب تا سپیده دم

درلرزه از شکنجۀ سرما و درد وغم…

 فدائی با فهم همان زمانی اش در این مقطع اعتراضی اش با بیان حال فقرا و از زبان شان از صاحبان مسند ناز و قدرت، به فقرا طلب ترحم می کند و می گوید:

کای صاحبان مسند عزت ترحمی

وی خازنان مخزن دولت ترحمی

بربیکسان وادی حسرت ترحمی

بربسملان خاک مذلت ترحمی

دستی زآستین سخاوت برآورید

ما را ز ورطۀ غم ومحنت برآورید.

طبیعی است که پژواک همین التجاء هم، به مصداق قول معروف “اشکی کباب باعث طغیان آتش است”،  بر صاحبان مستبد مسند وجاه اثری بد گذاشت و برفدائی خشم نمودند و او را از وظیفۀ کوچک دولتی اش(مامور فوایدعامه) برکنارکردند، تا دربدست آوردن لقمۀ نان بخور ونمیری بیشتر محتاج باشد. او زندگی سخت وفقیرانۀ را می گذراند، اما هرگز تن به مذلت نداد و با ظلم وستم حاکم همنوا نشد و گفت:

 “من آن چکامه سرا عندلیب خوش نفسم

که صحن گلشن قدس است صحنۀ قفسم

به اوج قاف قناعت عدیل عنقایم

نه بربساط مذلت نشسته چون مگسم”.

سالهای دهۀ چهل شمسی در افغانستان، سالهای خیزش های مردمی و روشنفکری است، که هرات یکی از کانون های گرم آن است. استاد فدائی که چون دریائی، امواج اعتراضش در درون نهفته بود، همصدا با این جنبش و درپیوند به شیر”آهنگر” با عدۀ ازاین جمع مبارز آشنا شده و داخل مفاهمه وتبادل نظر می شود. دراین پیوند و بده بستان فکری است که فدائی با پس زمینه های فکری اش تبارزی دیگر می کند. براین تحول، کوتاه نظری می افگنیم:

فدائی آنچنانکه دربالامتذکرشدیم و نمونۀ کلام آوردیم درسرآغاز ضمن بیان حال فلاکتبار و غم انگیزفقرا از اغنیا طلب ترحم می کرد، حال دیگر برآن است که مسئلۀ ستمکش  وستمگر را نمی توان با التجاء و جلب ترحم حل کرد. اینجا است که او با مبارزان انقلابی همصدا می شود و با آفرینش سرود های اعتراضی و میهنی اش شورآفرینی می کند و مردم را به نجات شان به هیجان می آورد. در تکامل همین  روند، حلقاتی از جوانان سرزمینش را به دورش گردآورده و آموزش شعر می دهد. شعرای نامداری هم اکنون درعرصۀ شعر خود را شاگردان استاد فدائی می دانند که دراین راستا از محضر او بهره گرفته اند.

فدائی در هنگام تجاوز روسها به میهنش همنوا با جنبش اعتراضی مردم، و همرا ه با مبارزان انقلابی، موج فریادش را به عرش شعر مقاومت می رساند. او با شعر “فریاد خون”، که با استقبال و ” تضمین” شعر تاریخ ساز”روسها ازملک ما بیرون شوید …”- سرودۀ انجینیر شیر”آهنگر”- آفریده است، تا معراج شعرمقاومت عروج می کند. در دوران مقاومت، به ویژه در حوزۀ غرب افغانستان، کمتر محفل، گروه و جبهۀ را می توان سراغ کرد که در شورآفرینی اش از اشعار فدائی بهره نگرفته باشد. این جا دیگر فدائی را به حق می توان سکاندار شعر مقاومت خواند. او با هر سروده اش به مقاومتگران میهن خود انرژی وشور می آفریند وتعداد این سروده ها نیز کم نیست. در یکی ازاین سروده ها چنین پیام شورآفرین داد که ثبت تاریخ مقاومت گشته است:

طلوع انقلاب است این

فروزان آفتاب است این

حماسه آفرینان، ای دلیران

ای به نیروی شهامت اندرین میدان،

به خون خویش مایلها

دراین فرصت که می باشد به گیتی قصۀ جانبازی تان نقل محفل ها

شهادت بزم وشور عشق ساقی جام عشرت خون

به پای سر سوی میخانه رو آرید

و با هم همنوا گوئید

“الا یا ایهالساقی ادرکأساً وناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها”

 اینجا، درعرصۀ مقاومت میهنی درافغانستان، این استاد فدائی هروی است که طلایه دار شعر مقاومت است و این گونۀ شعری را به اوج می رساند و پیشاپیش رهروان راه آزادی قرار می دهد.

آمیزش با جنبش مردم، همنشینی، همسوئی و همگفتاری با مبارزان انقلابی و درس اندوزی از مسایل اجتماعی به “فدائی” می آموزاند که رهیدن از ستم وتجاوز و رسیدن به سرمنزل آزادی با التجاء میسر نیست و در ذات ستمگستران ومتجاوزان ترحم نمی گنجد؛ لذا برای رسیدن به آزادی و حفظ آن، راه حل انقلابی برمی گزیند و واین راه را آنچنان که باید ترسیم می کند و می گوید:

 به باغ ملک دونوبت نهال آزادی

نیازمند به آب است تا برآرد بر

یکی زخون شهیدان به گاه رشد ونمو

دیگر زخون ستمگستران به وقت ثمر.

درسالهای پسین استاد فدائی شمع محفل ادبی یاران ادب پرور درهرات گشته و ده ها نوآموز شعر از محضرش  در”کانون فرهنگی مهتاب” آموخته اند و شاعران سربرآورده نیز از گنجینۀ سرشار “فدائی” برغنای فهم شعری شان افزوده اند. همین عاشقان شعر بودند که سالها پیکر بیمار استاد محبوب شان را همراهی و پاسداری نمودند و سرانجام وفادارانه آن را بردوش کشیده و تا آرامگاه ابدی اش رساندند، که مرهون شان هستیم. روح این استاد بزرگوار شاد و یادش جاودانه باد. دراخیر یاد آستاد را با چند قطعه شعرش بزرگ می داریم:

 اشك قلم

بس روزگار بر جگرم خار غم شكست

دوشِ دلــــــم زسطوت بار الم شكست 

چندان فسرده شد  رگ باريك طبع من

كز چشم خامه ريزش اشك قلم شكست 

تــــــا رونق متاع سخن رفت از ميان 

ساز ســـخن ز دَبدَبۀ زير وبم شكست

 دستــــــى زبهر يارى فرهنگ بر نشد 

آنجا كه پاى خامه به تيغ ستم شكست 

 در رعــــشه گاه بُخل، اسيران گنج را 

پاى اراده شل شد و دست كرم شكست 

ديشب به عـــــزم توبه  زپيرايش غزل 

خشكيده شد بُنان وسواد و رقم شكست 

امشــــــب دوباره از نمك ذوق بر سرم 

 دست بهانه سایۀ چندين قسم شكست 

چشمم طراز چشمۀ نــاسور شد ز اشك 

آهــــم ســـــپيدۀ نـفسِ صبحدم شكست 

با اين هـــــــمه مصائب و آلام روزگار 

كز آن بناى صبر وتوانم به هم شكست 

لب بوسه گاه مــهر خموشى نمي شود 

قدر سخن اگر چــه زسود سلم شكست  

آن نخل خـــشـــك ساقِ  كوير خطر نِيم

كز تند باد فتنه به يك پيچ وخم شكست 

بركش زبان شـــعر ” فدائى” ز كام دل 

كا ين آبگينه جام زغوغاى جم شكست 

 سفینه

دلم زگردش گيتى بــــــــــه سينه مى لرزد      

به موج بحر، تــــــو گوئى سفينه مى لرزد 

از آن چو غنچه به چشم حسود مى شگُفم       

كه قلب صاف من از زنگ  كينه مى لرزد 

ز دست بُرد  فــــــــرومايه گان  نيانديشم       

كه زیــــــــــر هر قدم دزد  زينه  مى لرزد  

ز نارسائى بختم چه غم کــــه در همه جا       

 ز صافـــــــی ســخنم آبگينه  مى لــــــرزد  

هزار گنج نـــهان در دل  خـــراب من است     

كه طبع بــــی هنران زیــــن دفينه مى لرزد  

 بــــــه محفلى كه فدائى ســـخن طراز شود      

  رقيب سست نهاد  از قرينه مــــــی لرزد                        

                ۲۴ حــــوت 

در آن سپیــده دم که شب تــــــیــرۀ دژم

در پنجه های خشم مقدس فشرده بــــود

آنگه طلایه دار شب تار زنـــــــــــدگـــی

وقتی سحر به دامن خورشید مرده بــود

آن روز دست قـــــدرت مردم ز آستیـــن

بهر نبرد ظلم و شقاوت خـروج کـــــــرد

آن روز همای فطرت انسان ببال خـــون

تا آن فضای لایتناهی عروج کــــــــــــرد 

آن روز خون پاک شهـــیــــــدان کشورم

بار دگر ز برکه ی تاریخ جـــــــــوش زد

آن روز حق ز پـــردۀ ابهام سر کشیـــــد

بــر آسمان حادثه بانگ خـــــــــروش زد 

توفانی از خروش هریوا به پای خواست

وانگاه رستخیز عظیمی ظهور کــــــــــرد

از احتراق صاعقــــــه و آذرخش خشــــم

گیتی گمان واهمۀ نفخ صور کــــــــــــــرد

از شعله های آتش بــیـــــداد اهــــرمــــن

میسوخت در فضا پر و بال فرشته هــــــا

وز انفجار بمب و صفیـــــــــر گلولــــه ها

میریخت برزمین تن در خون سرشته ها 

دیـــــــدیـــــــم در تهاجم پیکار لحظه هــا

خاک سیه چو قلزم ذخار شد  زخــــــــون

دیـــدیـــــم در تــــــلاطم امواج بی درنگ

افتاده بود قایق خورشید سرنـــگــــــــون 

دیدیم آن سلالۀ خون را که در نـــــبــــرد

همچون ستیغ صخره بلند ایستاده انــــــد

در پیشگاه معبد خـــــون و حماســـــه ها

با شور عشق روی نیایش نهاده انــــــــد 

دیدیم آنکه قدرت ایمان، شکـــــوه عشق

بالیــــــد و بر مهابت پیکار دست یافــــت

یکبـــــاره جیش ظلـــم به ناوردگاه  حق

آسیمه سر ز سطوت ایمان شکست یافت 

چون آفتاب سر بگــــــریــبـان شب نهفت

مــــرگ بهار و غارت گلهای باغ بــــــود

هر خانه در محاصرۀ سیل اشک بـــــــود

هر سینه در مخاطرۀ درد و داغ بــــــــود

  * * *

  ۲۱/۱۲/۱۳۹۱ش

                    هلال کاذب 

شب است و در دل ظلمت شراره مینگــرم
شراره در  دل هر سنگ خاره مینگــــــرم
دوباره جُــغــــد ستم را بـــه بـاره مینگــر
م
لهیب فــتـــنـــه هُـــــجــوم سِکاره مینگــرم

                    ز خاره سنگ هنوز آن شراره پا برجاست.

هــــنــــوز روزنـــــۀ شب گشاده می بینــــــم

قُماش حادثــــــه را فـــرش جاده می بینـــــــم

رونـــــــده گان سَحـــــــر را پیاده  می بینـــم

سپاه ظلمت شب را سواره مینـــــگـــــــــرم

                     کجا دمــیــده  سحـــــــر کافتاب نا پیدا ست. 

به سیل اشک ز َبس دیده  بار حسرت بُـــرد

دریـــــــد جامۀ اُمید و آرزو پــــــژ مُـــــرد

چمن ز باد خزان در شکست و گل افسُــــرد

ز غُـصه پــیــرهن غـــنچه پاره مینگـــــــرم

                     هــرآنکه چاک نزد پیرهن ز غُصه کجاست. 

ز بس در آئـیـنـۀ تصویر خود گرائـیـهــاست

سحـــر دمید وَز آئینـه  دودِ حسرت خــاست

لباس درزی شب را که تار و پـُود خطـاست

به راهیان سحـــــر بــــد قــــواره مینگــــرم

                     بُـــریــــده  باد دو دستی که  ایــن  قبا آراست.

اگر به غـارت دَی رفت ساز و بـرگ چمــن

بهار  نــیــــــز  به  پائیــــــــز  بود  آبستـــن

یساولان اُفــــق را تـــــــو خُفته دیدی و مــن

شهاب فِـتنــه و جنگ ستـــــاره مینگــــــــرم

                     جهان  قـــلمـــرو  تــوفان  خـود  گـرائیهاست. 

” رسیـــــد مُژده که آمد بهار و سبزه دمیــد”

زدیــــم فال و دگـرگــــونه داد  خواجه نویـد

دمیده است تــــــــو  گوئی هِلال کاذب  عـید

که خــــلــــــق را به اُفق در  نظاره مینگـرم

                     به  وَهم رفته فــــرو هـر چــــه دیـــدۀ بیناست. 

هــنــــوز در گـــــذر کاروان ز بیم خـطـــــر

سراغ گـــــوشۀ امـــــنـــی نمی شود بـــــاور

مسافـــــــران قضا را بکف بــــه قصد سفـــر

هــــزار سُبحه پـــی استـــخــاره مـیـنـگــــرم

                     گسیخت سُبحه دگـر استــخـاره دست دُعـــاست. 

هلا که شد گـــــذر عشق و آرزو بستــــــــــه

زمــــام قـــــافـــله از دست خــواجه بگسِستـه

کویر خشک و فضا تیره، کاروان  خستـــــــه

ز  رهـــزنان شب هـــرسو اشاره مینـگـــــرم

                     شَبان چــو گـرگ َشوَد  گـــلـــه در پناه خـداست. 

ز بــــعــــــد فـــــتـــح چرا جای طرح آبــادی

به خِشت فــــاجــــعــــه بستنــد روزن شــادی

چـــه بــــاور است مــــرا صبح امن و آزادی

به مأمَنی که ز سرهــــا  مـــنـــاره مینگــــرم

                     بـــه هـــر کــجـای کــه  دودیست آتشی ز قفاست.

چــمـن که داشت بـــه دل آرزوی فصل بـهــار

ز آذرخش ستـــم گشت بـــاز آتـــش بــــــــــار

ز خـــــــون لالـــه و اشک شگـوفه در بــازار

به شیشه های تجارت عُـصاره مـیــنــگـــــــرم

                     بـــهـــار را سر و بــــــرگ طــرب خزاِن  فناست. 

گسیخت رشتـــۀ مـقـصد چنان ز دست طلـــــب
که حاصلش همه خون است و مایه رنج و َتعَب

دگــــــر نـــــه از پــــی آواره گــان  وادی شب

نـــــــــویـــــــد صبح  بــــه بانگ نقاره مینگـرم

                     کــه ایـن فسانه فسون گشت و غُصه جان فرساست. 

بـــــه جای زمــــزمۀ فضل و دانش و فـــرهنگ

هــنــوز غُـــــرش تــــوپ آیــد و نـفیـــــر تفنگ

هــرآنچه زآتش و خـــون دیده ام به مسلخ جنـگ

بــه نــام صلح  دریـغـا  دوبــاره  مـیـنگـــــــــرم

                   چـــه جــای شِکوَه که از ماست آنچه بـر سَر ماست.