ارسالی رحیم آذر

یاد جرأت را گرامی می داریم

شب گذشته خواب جالبی دیدم :

در کنارۀ سرک  دانشگاه کابل و ایستگاه  سرویسهای دهبوری ایستاده ام .می بینم در پیاده رو، از سوی دانشگاه ، رسول جرأت است که می آید . میخواهد از پهلویم بگذرد . می بینم با همان انداز گذشته ولی با کالای آراسته تر. به سویش میروم و به زبان ازبیکی و با شوخی همیشه گی که او را مخاطب میساختم  میگویم : ک. . . بیرگ. . .  مینی تانی مدینگ ؟ مرا خاموشانه در آغوش میگیرد .  ازان خنده های شادش خبری نیست. موقر و مودب دستم را میگیرد ومیگوید من استاد دانشکدۀ زبان و ادبیات دانشگاه کابل هستم . میپرسم چی درس میدهی ؟ میگوید .فلسفه . میگویم مگر هنوز آن فلسفه را  درس میدهی؟ میگوید : نه . سپس مرا با خودش به سوی منزلی که در آنسوی ایستگاه جا دارد میبرد . دستش در دستم هست . وقتی داخل دهلیز خانه اش می شویم . ناگهان مادر وخواهرش بر سر راهم میآیند . من رو به مادرش می آرم و میگویم مادر قابلمه را به یاد داری ؟

(هنگاهی   که جرات در مزار بود با همه تنگ دستیی که داشت روزی مرا با خودش به غذایی که دوست میداشت دعوت کرد . او در کوچۀ مندوی  در منزل فقیرانۀ خانوادۀ خواهرش که تازه  از اندخوی آمده بودند، شبهایش را میگذراند . خواهرش به خواهش او برایمان قابلمه  آماده کرده بود . قابلمه نوعی نان تنوریی است که پس از کار نان پختن ، گوشتهای ریزه شده را با  تکه های دنبه  ومرچ و مصالح ویژه ، در لای ورقهای خمیر، در میان خریچ  آتش تنور  میگذارند و سر تنور را برای یکی دوساعت می بندند . پس از ساعاتی سر تنور را بازکرده  قابلمه را که دو ورق بالایی و پایانی آن از هر دو سو سوخته و سیاه گشته اند ،  بیرون میکشند . دو ورق مابینی را که دران پاره های گوشت و دنبه گذاشته شده و همرنگ انار سرخ شده و  داشته های درونی آن نیز پخته گشه اند ، بر سر سفره می آورند . این یک خوراک خوشمزه ازبیکی را آن روز برای  نخستین   و آخرین بار با رسول جرأت  ، خورده بودم.)

مادر و خواهرش خاموش اند . چیزی نمی گویند. جرات هم چیزی نمی گوید . من این بیت را برایش میخوانم :

کجا رفت آن روزگاران باهم نشستن

چه شد آن تلاش آن تکاپو؟

بامداد شده بود .  پسرم رامین  درِ اتاق را تک تک زده میگوید : پدرساعت نه است. از خواب بیدار شده ام . ولی لحظه هایی دیگر به خوابی که دیده ام و هنوز کم وبیش ِ آن را به یاد دارم ، می اندیشم . آن بیت را که هنوز یادم هست، برکاغذی مینویسم . شگفتا ! افاعیل آن بیت درست است.  بحر متقارب محذوف .
واینک آن دیدار نا هشیوار را از بیم آنکه از حافظه ام نپرد و نابود نگردد ، به یاد می آرم  و آنرا مینویسم . افزوده برآن این یادداشت را نیزبرای ماندگاری یادی ازان قامت بلند احساس که میرفت تا با آزمون زنده گی در آویزد. می افزایم .

رسول جرأت آن جوان آگاه و بیباک وآزادیخواه فقیر، چون زنگی بررواق زنده گی کشور شورافگن و  پرشور به صدا در آمده بود  ویک لحظه از جنبش نمی ایستاد. سیاست مشغله روزانه اش بود. با همه تهیدستی وفقری  که گریبانگیرش بود،  از تلاش برای دگرگونی آوردن در راه و رسم زنده گی مردم، دست بر نمی داشت. در صف شاگردان لیسه باختر باری زندانی زندان مزار شد وپس از دو سه ماهی  او را با دیگران آزاد کردند. قامت آزاده اش را بر افراخته بود تا دینی را که  در خود پرورده بود، به سر برساند. انسانی بود پشت پا به دنیا زده. شاد از اینکه زنده است و میرزمد. به هیچ تعلقی بسته نبود. به گفتۀ حافظ ، رندی بود عافیت سوز. تک و تنها و بی خیال به دار وندار زنده گی . عیال نه، زن و فرزند نه، مئونت نه .
گاهی که میآمد تا کابل برود، به لهجۀ ویژه و با آزرمگینی سویم میدید و سر انجام  میگفت : رویین اکه ! موتر پولی ندارم. اگر داری بده. ومن که خود نیز در تنگدستی به سر میبردم اگر پولی میداشتم برایش میدادم . آنگاه خدا حافظی میکرد و میرفت .
تنها دغدغۀ  یی که داشت آیندۀ یگانه برادر کوچکش بود . آرزو داشت  از او به خوبی نگهداری گردد  تا به گفتۀ خودش لومپن بار نیاید .
سر انجام رسول جرأت نیز که چون سد ها تن از جوانان پرشور سر در سودای میهن داشت ، به دست دژآیینان تمامیت خواه امینی افتاد، وپرپر گشت.
یاد آن  فرزند  عاشق  را گرامی بداریم  که سینه اش تشنه تر از ریگزاران اندخویش بود  و پروردۀ خشم نظام بیداد گر قبیلۀ بیداد !
نویسنده : داکتر رزاق رویین
منبع: فیسبوک، در صفحه خاطرات رسول جرأت