هیوادوال کابلی

یاد جانباختگان سوم حوت گرامی باد

روز زیبای آفتابی زمستان، حوالی ده صبح بود. درخشش آفتاب در بیرون و هوای ملایم داخل اتاق همراه با حرارت شیرگرم اجاق زیرصندلی،  به انسان احساس نشستن درفضای بهار زودرس را می داد. در سراچۀ منزل که برندۀ آن بر سرک “پل جمهوریت”  قلعۀ شاده مشرف بود، همراه با برادرم، دقایقی چند به رادیو گوش دادیم. بعضاً هم روزنامه ای را برداشته مضمونی را می خواندیم و یا هم با فاژه و بی مضمونی به دستک های سقف خیره می ماندیم. در چنین حال و احوالی بود که صداهائی گنُگ وسهمگین، به مانند سیلی مهیب و شتابنده، در گوش های ما طنین افگند.

ناخودآگاه و به یک خیز از جا پریده، از پنجره به بیرون نگاه کردیم. جمعی در حدود دو تا سه صد نفر، درحالیکه با صدای بلند چیز چیزی فریاد می زدند، به سوی “پل جمهوریت” قلعۀ شاده و ایستگاه روان بودند. با نگاهی کوتاه و پرمعنی به چشمان همدگر، هر دو به یک صدا گفتیم: “بیه که بریم!” بدون آنکه به سائراعضای خانواده خبربدهیم و یا تشویشی از آن درک داشته باشیم، کفش های خود را پوشیده و به سرعت از در خانه بیرون شدیم. تو گوئی دَین وجدانی و ملی بالاتر از آن بود که به خود و خانواده فکر کنیم. جمع تظاهرکنندگان تا آن موقع به در منزل ما رسیده بودند. آنهائی که در صف مقدم قرار داشتند، با دیدن ما لبخند زدند و با قوت بیشتر، “مرگ بر روس ها!”، “مرگ بر رژیم مزدور روس!” را از نو فریاد زدند.

برای اولین بار، احساسی مرکب از غرور باهمی و همبستگی ملی به من دست داد. احساس می کردم که هرنا آشنائی که در پهلوی من قدم می زند، و آن نفرتی را که من دربرابر دشمن دارم همچو من فریاد می زند، برادر من است و باهم تعهد خون بسته ایم. کمترممکن است چنین احساسی را در حالات عادی زندگی تجربه نمود. از “پل جمهوریت” گذشته بودیم و به ایستگاه سرویس نزدیک می شدیم. در همان لحظه سرویس به ایستگاه رسید و توقف نمود. کسی از بین مردم پارچه ای را که شاید سنگ بوده باشد، به طرف سرویس پرتاب نمود، یکی دو سنگ یا پارچه خشت دیگرهم به پهلوی سرویس اصابت کرد. راکبین سرویس که مردم عادی بودند، وحشت زده شده یا برای گریز از جا بلند شده بودند و یا هم سرهای خود را پنهان نموده بودند. درهمین موقع یک جوان شجاع و مصمم، که ظاهراً از هموطنان هزاره می نمود، به بام موتر تیز رفتاری که مقابلش قرار داشت پریده وبا صدای بلند فریاد زد:”او مردم! اینمی مال خودماست، از عرق جبین خود ما خریده شده، چرا تخریبش می کنین؟ به سواری والا رحم کنین!”

با این ندای خیرخواهانه و معقول، مردم دست از ابراز خشم بر سرویس و افراد بیگناه برداشته به طرف راست به صوب چار راهی ده بوری که به خم سرک “سرای غزنی” می انجامید روان شدند؛ و از آنجا با همان شور وعصیان، راه “چوک ده بوری” را در پیش گرفتند. در”چوک ده بوری” بود که رویاروئی با دشمن نزدیک ترمی شد. سرویسی پر از صاحبمنصبان اردو که از سمت دارالمعلمین به طرف “کوتۀ سنگی” در حرکت بود، به یکبارگی مورد حملۀ خشمآگین مردم واقع شده و در حالیکه انواع سنگ و چوب بر آن باریدن گرفت، رانندۀ آن با چابکی روی سرویس را گشتانده و به سرعت صاحبمنصبان را که وحشت و بیچارگی درسیمای شان خوانده می شد و در آن عراده محبوس بودند، از خشم مردم نجات داد.

هنوز تظاهرکنندگان این پیروزی خود را آگاه نشده بودند که رگبار مسلسل چوچه سگان پرچمی ـ خلقی نوکر روس از چند طرف شروع شد. من و برادرم در مقابل “بصیردرملتون” در حاشیۀ “چوک ده بوری” قرار داشتیم. شخصی مسن و ملبس با لباس ملی و عمامه که در پهلوی ما روان بود، دفعتاً به زمین خورد. آناً مردم به دَورش گرِد آمده واو را از زمین بلند نمودند. مرمی درپائین چشم ونزدیک بینی اش اصابت نموده بود و خون فوران می کرد. به یک چشم بهم زدن، تکسیی پیش آمده، مردم او را در آن انداختند و از سمت لیلیه بطرف شِفاخانۀ “علی آباد” بردند. این صحنه که نمونۀ زندۀ همبستگی توده ها بود و ذکاوت و درایت آنها را درلحظۀ طوفانی قیام برضد ظلم نشان می داد، قوت و افتخاری به انسان تداعی می کرد. در ضمن، “خیال” را هم به واقعیت مبدل نموده بود: دیگر مرحلۀ پیش از درگیری نبود، بلکه درگیری تمام عیارمیان تظاهرکنندگان غیرمسلح و خود فروختگان تا دندان مسلح بود. چنان حالت خشم وطغیان در من اوج می گرفت که می خواستم بر هرآنچه رنگ و مُهر روس و رژیم مزدور بر آن زده شده بود، بتازم.

از سمت دارالمعلمین، که در آنجا شلیک گلوله شدت یافته و روس بچه ها از آنجا به سوی “چوک ده بوری” در حال پیشرفت بودند، به سمت دیگر چوک عقب نشینی نمودیم. در همین موقع یک لاری عسکری با نشان اردو بر دروازۀ آن در گِردی چوک ظاهر شد. با خشم نیم خِشتیی را برداشته بر در آن کوفتم. رانندۀ آن که یک عسکرعادی بود، با نگاهی وحشت زده، به سرعت از آنجا به طرف آخر پوهنتون به حرکت افتاد. من که به سبب خشم زیاد به چنان حرکت احساساتی متوسل شده بودم و سمبول دولت مزدور آماج خشمم بود نه یک سرباز عادی، باآنهم از طرف برادرم مورد توبیخ قرار گرفتم. وی با قهر بجا و منطقی بمن خطاب کرد: “گناه او بیچاره چیس؟” این درس دیگری بود که درآن روز در قیام همگانی می آموختم. مردم بی سلاح و بی دفاع که محاصره را تنگ و تنگترمی دیدند و صدای رگبارنزدیک شده می رفت، شروع به عقب نشینی! نمودند. لکه های کوچک و بزرگ خون اینجا و آنجا بر جاده ها و پیاده روها به نظرمی خورد. زمانیکه از”چوک ده بوری” به طرف “سرای غزنی” به دوش آغازنمودیم، شخصی را دیدیم که دو جوان از بازووانش گرفته و او را در حالیکه خون از تنش جاری بود، به منزلش در جادۀ میان دیوار دارالمعلمین و”چوک ده بوری”، جائی که زنده یاد ضیأ «قاری زاده» می زیست، با خود می کشاندند. ما با ظاهر شدن هلی کوپترهای روس ها و نوکران شان و تنگتر شدن محاصره، به سوی ده بوری در پناه دیوارها و خم کوچه ها به دوش آغاز نمودیم.

ولی حماسۀ شورشیان «سه حوت» پایان نیافته بود. شب آن، مردم کابل در مجموع، از یک افادۀ اعتقادی که کمتر کسی به مفهوم آن پی می برد و یا هم به آن توجه داشت، بر بام های خانه ها برآمدند. صولت فریادهای خشماگین “الله اکبر” کابلیان، که پژواک مردمان دلیر ولایات را با خود داشت و از این دو کلمۀ عربی سلاحی برای مقابله با دشمن ساخته بودند، لرزۀ مرگ براندام روس ها و رژیم دست نشاندۀ آن انداخته بود. در آن فضای طوفانی و در تاریکی شب بود که صدای گام ها با فریادهای گنُگ و ضعیف ازکوچه بگوش رسید. با روحیۀ همان روز و با اشتیاق تمام، از بام خانه به حویلی دویدم. برادرم هم به من پیوست و یکجا به کوچه برآمدیم. تنی چند با ظاهر پژمرده و قدم های آرام گام برمی داشتند. ماهم به دنبال شان به طرف “سرکاریز” قلعۀ شاده راه افتادیم. چند قدمی نبرداشته بودیم که شخصی از آن میان صدا زد: “زنده باد گلُبَدین حکمتیار!” با شنیدن آن شعار نفرت انگیز و آن نام ننگین، برادرم تفوی بر زمین انداخته و دشنامی را که کاملاً قابل سمع بود، نثارشان نمود؛ وهر دو به سرعت به منزل برگشتیم.

این بود شمه ئی ازآنچه در یکی از نقاط پایتخت کشور در روز تاریخی ٣ حوت ١٣٥٨ گذشت و خیزش ها و جانبازی های بیشماری را در پی داشت. اگرچه نقش نیروهای ارتجاعی مزدور و عقبگرا  در شب تاریخی سه حوت تصنعی، ناچیز و ملهم از توطئه های بیگانگان بود، ولی رفته رفته به میزان بس وسیع تر متأسفانه در تمام مقاومت میهنی برضد روس رخنه نمود. این نیروهای ارتجاعی مزدور و عقبگرا بنابر عوامل تاریخی، فرهنگی و سیاسی و با پشتوانۀ ارتجاع منطقه و امپریالیسم و با تأمین مالی و تسلیحاتی آنان، توانستند که جنبش حماسه آفرین و آزادیخواهانۀ توده های ملیونی کشورما را به کجراه انقیاد به استعمار رقیب شوروی سوق دهند. ارتجاع محارب اسلامی وطن را با اعلام شیادانۀ “دارالحرب”، ویران و باشندگان بیگناه آن را طعمۀ بم و راکت باداران خود ساختند… که تا امروز این نیروهای وحشی برخاسته از گورستان تاریخ، با پشتیبانی ولینعمتان غربی و عربی خود، برسرنوشت مردم حاکم بوده و در دولت دست نشاندۀ اشغالگران خونخوار تعبیه شده اند.