لیلی غزل

       گریز از مصیبت

می‌گریزم از مصیبت، غم نمی‌ماند مرا

زخم‌های کاری و پیهم نمی‌ماند مرا

مثل آب روی تابه‌ در تب و تابم همیش

زنده‌گی لعنتی یک‌ دم نمی‌ماند مرا

روز را در ماتم فرخنده‌ها شب می‌کنم

شب، صدای ضجه‌ی مریم نمی‌ماند مرا

تا که می‌آیم برای آرزو فکری کنم  

حال و روز درهم و برهم نمی‌ماند مرا

از بهشتت رانده بودی‌ام خدا، حالا ببین

در زمینت حضرت آدم نمی‌ماند مرا

پشت و رویم می‌کند در کوره‌ی داغِ ستم

یک‌رقم نی، یک‌رقم بی‌غم نمی‌ماند مرا

کوه بدبختی به دوشم درد غربت در تنم

این فراز و پیچ و تاب و خم نمی‌ماند مرا

بدبیاری‌ها فراوان است و طالع واژگون

آن‌که روزی بود یارم، هم نمی‌نماند مرا