ولید صاعد

کاکا رنگمال

قادر هنوز آنقدر پیر و سالخورده هم نشده بود، اما به کاکا رنگمال شهرت یافته بود. حرکت و راه رفتنش به آدم های سالخورده شباهت داشت . اما در واقعیت تشویش بیش ار حد و دشواری های روزگار او را زود پیر و شکسته نموده بودند. سر و ریشش زود تر از همسالانش سفید شدند و زود خودش را پیر و شکسته گمان نمود . در چهل و پنج سالگی هنوز بی زن و اولاد بود . مادرش تا زنده بود فکر میکرد که بخت یگانه فرزندش را کسی بسته ، از این رو صاحب زن وخانه نشده بود . از ملا و فالبین هم مدد جست و دو قرانی را که کوری و کبودی کرده بود خرچ کرد ، اما سودی نکرد. ولی قادر خودش با این کار موافق نبود و میگفت:« که کار نصیب و قسمت همینگونه رقم خورده بودکه مجرد بانم » . اما در واقعیت مقصر تمام بدبختی هایش فقط و فقط فقر و غربت بود و بس . آخر نمیشه با دست خالی و جیب خالی صاحب زن شد ، خصوصن در آن دیار. همین ناتوانی اقتصادی او را بی جرأت نموده بود و او نتوانسته بود به عروسی و زن و خانه فکر کند . حالا که به چهل و پنج رسیده بود و مادر پیرش هم که یگانه پشت و پناه او بود ، از دنیا رفته بود ، قادر نه دیگر شوقی در دلش داشت و نه جرأت زن گرفتن را . تمام زندگی و هست و نیستش خلاصه می شد در کار و چرت زدنهای شبانه روزی . قادر در واقعیت از همه کس و همه چیز دل گرفته بود و از جفای روزگار شاکی بود و همواره با خودش میگفت :
« اگه این رسم و رواج های کمر شکن نمی بودند شاید من و هزاران جوان محروم دیگه به آرزوهای خود میرسیدیم و صاحب زن و اولاد می شدیم . . .» . این را میگفت ، اما زود کشش اعتقادیش بر این پندارش خط بطلان میکشید و همه چیز را حواله قسمت و تقدیر مینمود و به تکرار میگفت : « نصیب و قسمت . . . ». براستی همین رسوم و عنعنات غیر پسندیده ، مصارف کمر شکن باعث گردیده بود که تعدادی زیادی از جوانان جرأت رفتن به خواستگاری و تشکیل خانواده را از دست بدهند . یک تعدای هم که با قرض های کمر شکن دل به دریا میزدند و رشته ی وصلت می بستند ، اما مشکلات و دشواری های پس از عروسی و قرض بر شانه های شان سنگینی می نمود و زندگی ئی که با صفا و محبت و خوشی شروع میگردید ، به کانون غم و تشویش مبدل می شد. قادر تک و تنها بود ، نه کس داشت و نه کوی . پدرش سالها پیش فوت کرده بود و مادر پیرش نیز او را تنها گذاشت و رفت . خواهر و برادر هم نداشت . یگانه دلخوشی اش در زندگی همان کارش بود و بس. یگانه دوستی که داشت او نیز مانند خودش زده و زخمی دست روزگار بود . همدیگر را برادر خوانده بودند و در نشیب و فراز زندگی در پهلوی هم بودند . هر روز پس از کار در کافی بچه شاقول کله به کله می شدند ، پیاله چائی میگرفتند و درد دل میکردند . به جا گفته اند که زهر آدمه آدم بر میداره. همین گفتگو و اختلاط کمی از غمهای آنها میکاست. کافی بچه شاه قول پایگاه همیشگی آنان بود، در آنجا قادر یا کاکا قادر را همه می شناختند و اکثریت شان یکبار دوبار از دست او کشت و مات شده بودند . قادر شطرنج بازی ماهر بود ، خوب می سنجید و زود نقطه ضعف حریفش را پیدا میکرد . به جز دو سه تن و از آن جمله حاجی فولاد که یکی از گردن کلفتان پرحرف منطقه بود ، دیگر کسی به او کشت و مات نگفته بود . اما حاجی فولاد به قادر یک نوع شفقت و اعتماد داشت .کارهای رنگمالی خانه اش را همیشه به او می سپرد . بیشترین مشتری های قادر هم از مردم محل و از مشتریان کافی بچه شاه قل بودند که گوش بگوش همه از کسب و کار او آگاهی حاصل نموده بودند و در صورت رنگمالی همیش دست به دامن او میبردند. قادر چند لحظه که در کافی می نشست و دو کلمه میگفت و می شنید احساس آرامش میکرد . گاهگاهی اگر حریفی پیدا می شد و سرش صدا میزد ، نه نمی گفت . با حریفش مقابله میکرد و زود او را کشت و مات میکرد . همیش به دور میز او دوستداران شطرنج جمع می شدند و به تماشا می نشستند . دلیل دیگریکه او در آن کافی احساس آرامش میکرد این بود که رنگ و روغن دیوار ها و سقف و کلکین ها و دروازه و پایه های چوبی آنجا همه بدست او طراحی شده بودند . ترکیبی از رنگهای مختلف زینت و رنگ و رخی به آنجا بخشیده بود که عکس العمل هر نو وارد را بر می انگیخت و باعث خوشی کاکا قادر میگردید . به همین سان ،روز و ماه و سال یکی پی دیگر می گذشتند و قادر هم هر روز بیشتر از روز قبل پیر و ناتوان می شد . سالهای تنهائی یکی پس دیگری گذشتند و او آهسته آهسته توان رفتن تا کافی را از دست داد و بسیار کم و نادر سری به آنجا میزد. یگانه دوستش هم مانند گذشته به کافی نمی رفت او نیز به مرض پیری مبتلا شده بود . . .
زمستان بود و روز های سخت پیری و تنهائی . نه دوائی بود و نه مددگاری . در آخر روز در ته ای صندلی سرد و بدون آتش ، کاکا قادر از تنهائی و از درد زندگی رهائی یافت . به جز خاطرات خوش از او دیگر چیزی بیادگار نماند . شاعر چه بجا گفته :
ز بعد ما نه غزل نه ترانه میماند
همین غزل که سرودم نشانه میماند
« پایان»