کانون ادبی فرهنگی مهتاب

کاش دیواری میان ما نبود

شام پنجشنبه 4/11 /1397 خورشیدی، کانون ادبی فرهنگی مهتاب محفل شعر خوانی هفته گی خودرا دایر کرد.

این محفل که توسط جوان پرتلاش و آگاه، شاعر زیبا نویس، آقای قاسم یوسفزی گردانندگی می شد؛ درآن عده ای از شعرای جوان و پیشکسوت، علاقه مندان عرصۀ شعر و ادبیات شرکت کرده بودند، که هرکدام به نوبۀ خود اشعار انتخابی و یا از سروده های خود خوشخوانی کردند.

درابتدا ی محفل گرداننده از سروده های زنده یاد اخوان ثالث خوشخوانی کرد»

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم؟

ز چشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است … آی …

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد!

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندوه، پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است.

*************************

آقای اعلم سرودۀ زیبائی را از معینی کرمانشاهی خوشخوانی می کنند:

خوشه چین

پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
خویش خویش من هم اکنون از در صلح آمدست
جمله گوش از غیر ببستم تا شنیدم خویش را
خویش خویش من مرا و هرچه من ها بود سوخت
کشتم او را و زخاکش پروریدم خویش را
معنی این خویش را از خویش خویش خود بپرس
خویش بینی را گزیدم تا گزیدم خویش را
می شدم، ساقی شدم، ساغر شدم، مستی شدم
تا ز تاکستان هستی خوشه چیدم خویش را
سردی کاشانه را با آه گرمی داده ام
راه برخورشید بستم تا شنیدم خویش را
اشک و من با یک ترازو قدر هم بشناختیم
ارزش من بین که با گوهر کشیدم خویش را
پرده داران زمان ها چوب حراجم زدند
دست اول تا برامد خود خریدم خویش را
بزم سازان جهان می از سبوی پر زنند
چون تهی پیمانه بودم سرکشیدم خویش را
شمعم و با سوختن تا آخرین دم زنده ام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را
هوی هوی بزم درویشان كرمانشه خوش است
چون به دالاهو رسیدم ، وارسیدم خویش را

****************

سایه حریری سرودۀ پرمحتوائی را از شاعر بانوی ارجمند، شکیبا شمیم، خوشخوانی می کند:

ای ساخته ی فکر پر از گند شما من

کی بند شوم بند به هر بند شما من

زن گفته و تقدیر مرا تلخ نوشتید
نفرین فرستم به چنین قند شما من

زن گفته و تصویر مرا زشت کشیدید
خندم به چنین دست هنرمند شما من

چون پرده ی تزویر فگندید به صورت
کر ساخته ام گوش به هر پند شما من

آن شیشه ای هستم که دلم گرد ندارد
آن مادر بیچاره ی فرزند شما من

من خم شده ام تا تو چنین قد بکشیدی

باران به هر آن غنچه ی لبخند شما من

*************************

شاعر گران ارج، جوان و زیبا نویس، آقای برهانی از شهر بادغیس، از سروده های خود خوشخوانی کردند:

چه کنم حلقه ی موهای تو تنگ افتاده
ماه رخسار تو در چشم پلنگ افتاده

قریه تا قریه هوا خواه توبسیارشده
و از پی دیدن تو جمله به جنگ افتاده

رنگ موهای تو آینده ی تاریک وی است
کار چشمان تو اینباره زرنگ افتاده

دل من ریخته پاشیده تر از پیش شده
مثل آیینه که در نیش کلنگ افتاده

بعد افتادن در آب جسد را ببرید
جسد مرده که در کام نهنگ افتاده

با تو می شد که دگرگونه توافق بکنم
کشته ی دست تو در دام تفنگ افتاده

هر دو مان عاشق این شیشۀ متروک شدیم

وسط آیینه مان توته ی سنگ افتاده

**********************

سیر حریری شعرسپیدی را خوشخوانی کرد:

زیبا هوای حوصله ابری است

چشمی از عشق ببخشایم

تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا

زیبا

هنوز عشق در حول و حوش چشم تو می چرخد

از من مگیر چشم…

دست مرا بگیر و کوچه های محبت را با من بگرد

یادم بده چگونه بخوانم

تا عشق در تمامی دل ها معنا شود

یادم بده چگونه نگاهت کنم تا تردی بالایت

در تند باد عشق نلرزد

زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس می کنم

آن گونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم

آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است

زیبا، چشم تو شعر، چشم تو شاعر است

من دزد شعر های چشم تو هستم

زیبا

کنار حوصله ام بنشین

بنشین مرا به شط غزل بنشان

بنشان مرا به منظرۀ عشق

بنشان مرا به منظرۀ باران

بنشان مرا به منظرۀ رویش

من سبز می شوم…

زیبا ستاره های کلامت را در لحظه های ساکت عشق بر من بیار

بر من ببار تا که برویم بهار وار

چشم از تو بود و عشق

بچرخانم

بر حول این مدار

زیبا

زیبا تمام حرف دلم این است

من عشق را به نام تو آغاز کرده ام

در هر کجای عشق که هستی

آغاز کن مرا..

*******************

آقای نیکزاد این سرودۀ زیبا را خوشخوانی کرد:

کاش می شد…
کاش می شد لحظه ای پرواز کرد…
حرفهای تازه را آغاز کرد…
کاش میشد خالی از تشویش بود…
برگ سبزی تحفهء درویش بود…
کاش تا دل می گرفت و می شکست…
عشق می آمد کنارش می نشست…
کاش با هر دل، دلی پیوند داشت…
هر نگاهی یک سبد لبخند داشت…
کاشکی لبخندها پایان نداشت…
سفره ها تشویش آب و نان نداشت…
کاش میشد ناز را دزدید و برد…
بوسه را با غنچه هایش چید و برد…
کاش دیواری میان ما نبود…
بلکه می شد آن طرف تر را سرود…
کاش من هم یک قناری می شدم…
در تب آواز جاری می شدم…
بال در بال کبوتر می زدم….
آن طرف تر ها کمی سر می زدم…
با پرستوها غزل خوان می شدم…
پشت هر آواز پنهان می شدم…
کاش همرنگ تبسم می شدم…
در میان خنده ها گم می شدم…
آآآآی مردم من غریبستانی ام…
امتداد لحظه ای بارانی ام…
شهر من آن سو تر از پرواز هاست…
در حریم آبی افسانه هاست…
شهر من بوی تغزل می دهد…
هر که می آید به او گل می دهد…
دشت های سبز، وسعت های ناب…
نسترن، نسرین ، شقایق، آفتاب…
باز این اطراف حالم را گرفت…
لحظهء پرواز بالم را گرفت…
می روم آن سو تو را پیدا کنم..
در دله آیینه جایی وا کنم..

این بود چکیده ای از محفل شعر خوانی کانون مهتاب که خدمت  سایت وزین “افراشته” ارسال شد تا در دسترس علاقه مندانش گذاشته شود.