پیشینۀ جنگ رها ئيبخش درافغانستان2
ش. آهنگر
جنگ وتاثيرات آن برتكامل اوضاع سياسی – نظامی افغانستان
قسمت دوم
پیشینۀ جنگ رها ئيبخش درافغانستان
( سنت پسنديدۀ انقلابي ملت ما )
افغانستان امروزين پارۀ عمده اي از آن شانزده قطعه زمين كوچك و بزرگي است كه به گواهي “اوستا” زادگاه نخستين “آرين ها” را مي ساخت . “بُخديم سريرام” يا بلخ زيبا، تمركزگاه حاكميت و گره گاه سلطۀ اداري آن بود. مدنيت قديم آريائي (ويدي) را، تاريخ، نخستين هزارۀ قبل از ميلاد (سه هزار سال قبل ازامروز) شناسائي و ثبت مي كند و مقارن آن حكايت گر تشكيل هسته هاي سه دولت به نام هاي پيشداديان بلخي (Paradats ) كه يكي از معاني اش “مؤسسين عدل وداد و تهذيب” است، كاوياني ها (Kava) واسپه ها (Aspa ) است. آن چه در آن برش تاريخ مشهود است، برتري سطح زيست و تكامل اجتماعي آريائي ها نسبت به همسايه گان است، كه شهرهاي آباد، با صنعتگران و پيشه وران ماهر، روستاهاي سرسبز وشاداب، كشتزارهاي وسيع وحاصل خيز و… شاخص آن بوده وعامل تحريك حرص و ولع همسايگان متجاوز و غارتگر مي شده است. اين غارتگران، باري و بارها، براي قلع وقمع تمدن آريانا، درپي ربودن ثمرۀ رنج و زحمت باشندگان زحمتكش آن، باحرص تصرف و اشغال شهرهاي معمورش و … دريك كلام براي ارضاي اميال غارتگرانۀ خويش، بر آرياناي متمدن تاختند، آن را غارت كردند، آتش زدند، ويران نمودند، به خون كشيدند و … تا خواست حيواني شان را برآورده سازند.
و اما كه جانب ديگر ـ غيرتمندان آريانا ـ كه مورد تجاوز قرارگرفته اند، براي دفاع از سرزمين آبائي خويش به پاسداري ناموس وكرامت انساني شان و به خاطر حفظ دستاوردهاي مادي ومعنوي خود، و درفرجام درحراست از آزادي كمر مي بندند، به همآوردگاه مي شتابند ومصمم اند از مام ميهن شان، از كشورشان، كه اساساً گنجینۀ همه ارزش هاي آن ها است، با نثارخون دفاع كنند ونعرۀ مردانه مي زنند كه پژواك آن را چنين مي يابيم :
چو كشور نباشد تن من مبا د بدين بوم و بر زنده يك تن مبا د
همه سر بسر تن به كشتن دهيم ازآن به كه كشور به دشمن دهيم
غلغله وغريو آزاد مردان و شيرزنان اين مرز و بوم درگنبد دوار گيتي و دهليزهاي طولاي تاريخ، آنچنان مي پيچد كه پس از هزارها سال هنوز مطنطن و پرآوا ست و دوست و دشمن از هيبتش دراعجاب.
اجداد قهرمان و تاريخ سازما، بر فرازاي مقاومت وحماسه سازي تا آن جا به پيش شتافتند كه ديوار تاريخ را عبور نموده و به فراسوي آن، به سر زمين اساطير، گام مي گذارند.
مجموعۀ تاريخ و اساطير خلق ما سرشاراست از سجاياي انساني، فداكاري، شهامت، دليري، صداقت، پايداري و وفا به عهد، عشق به ميهن و آزادي، عشق به انسان، نفرت از ستمگران و زورگويان و احقاق حق ستمكشان، تن ندادن به اسارت و… هزاراني ديگر ازاين صفات، مميزات شناسنامۀ ملت ما است كه به وضوح تجسم آن را در معرفي قهرمانان اساطيري اين بوم و بر، مي توان نظاره كرد. به مصداق مدعاي مان، راويان تاريخ را به جايگاه شاهد مي كشيم تا خالصانه از دفتر خونين شناسنامۀ ملت ما، از دل تاريخش چند موردي را بنمايانند.
نخستين مدرك تاريخي عرضه شده دراين جا يورش كين توزانۀ “توراني” ها و بربريت هاي شان در آرياناي كهن است كه به پيش از هزارۀ اول قبل از ميلاد مي رسد. توراني ها صحرا گرد وسواركار وشمشيرزن بودند و از باج شمشير و بازوي شان بر ديگران سروري مي كردند. از شمال آمودريا عبوركردند و پاي دراشغال آريانا نهادند. تا چنگي به شكارزدند، خاري برآن ها خليد و چون دندان برآن نهادند به سختي پولاد مواجه شدند، مقاومت دليران آريانا را چندين دهه، وحتي طولاتر، در برابر خود يافتند. هرچه پاي فشردند، واكنش شديدتر ديدند، هزاران “سياه وش” نام آور و گمنام دراين رزم، خون خويش را نثار راه آزادي ميهن نمودند و سرانجام سيلاب خون شان، دربار “توراني” را با افراسياب فرعون گونه اش در نورديد و به زير كشيد و لانۀ عقابان را از يورش كرگسان امان داد.
دومين برگ تمسك تاريخ، حملۀ هخامنشيان ايران(پارس) ( قرن 6 ـ4 ق م ) بر آريانا است. “ايراني ها كه به حيث شاخه اي جدا شده از آرين ها به اسارت آشور درآمدند، بعد ازدورۀ طولاني اسارت و دوري از تمدن آريائي، همين كه ازاسارت رهائي يافتند، به تشكيل دولت هخامنشي پرداخته و دست به جهان گشائي زدند.” (تاريخ مردم ايران، جلد اول، صفحۀ 82 ، تاليف عبدالحسين زرينكوب)
شهنشاهان گردن كش هخامنشيان ايران كه مدنيت بابل را با شمشير زير و زبر ساختند، به جاي پيوستن دوباره به اصل خويش، مست ولايعقل هواي استيلا وغلبه بر آريانا را كردند. كوروش هخامنشي كه سلطنت طلبان ايران كوروش كبيرش خواندند، با امضاي فرمان حمله به سرزمين آرياناي مادر، سند مرگ خويش را امضا نمود و با حركت بدان ديار، با پاي خود به سوي مرگ شتافت. اسلاف روئين تن مان، كوروش را با سپاه عظيم وسلاح كثيرش، با همه توحش و ويرانگري ها وقتل عامي كه راه انداخت، چهارسال، وبه قولي شش سال ( 545 تا 539 ق م ) چنا ن در درياي بيكران جنگ طولاني و فرسايشي مردمي غرق ساختند كه عقل از سرش رفته بود. شهرها و آبادي ها، معابد و كشتزارها و… را ويران كرد وبه آتش كشيد؛ ولي دلير مردان پايدار آريانا، آن قدر مقاومت كردند، تا سرانجام در دره هاي سنگلاخي دشمن شكن ارتفاعات مركزي، كوروش را ازسمند غرورش به زيركشيدند و از پاي درآوردند، دل پركينش داغ استيلا بر آرياناي مادر را باخود به گور برد. بگذريم ازاين كه درهمين دوران، فرهنگ ومدنيت “اوستائي” و “ديانت زردشتي” گسترۀ وسيعي از سرزمين ايران را فتح كرد وچنان درآن ديار پاي گرفت وگسترده گشت كه عده اي مورخين، حتي درشناخت مهد اين فرهنگ به اشتباه فرو مي روند.
مدركي ديگر، تجاوزخونين اسكندرمقدوني است. اين گردن كش و استيلاگرتاريخ، كه دركوتاه زماني ساحل شرقي مديترانه ومصر پرآوازه را به اشغال درآورده بود وشهنشاهي “معظم” هخامنشي با ارتش فزون از صد هزارنفري اش را تارومار كرد، و دركوتاه زماني (كمتر از يازده ماه) شهرهاي مستحكم ايران را يكي پس از ديگري زيرسلطه كشيد و سد ناپذير و بي لجام به پيش مي شتافت. چون به “پكتيس” يا “باختر” ( نام ديگر آريانا) رسيد، مردم “هريا” (هرات) را دربرابر خود چون كوه پايدار يافت. “ساتي بارزانس” Satibarzanas هراتي(حاکم آن زمان هرات)، كه توان جنگ منظم با سپاه عظيم اسكند را درخود نمي ديد، عاقلانه به جنگل ها روي كرد و با فدائيان همراهش، ازآن جا به درياي لشكراسكندر شبيخون مي زدند و با جنگ هاي چريكي او را زبون ساختند؛ تا آن جا كه گمان مي كرد اشباح بر او يورش مي برند. همچنان “بسوس” Basus بلخي با دلاوران بلهيكا (بلخ ) و رزم آوران جنوب هندوكش، با جنگ هاي چريكي شان درس هائی به اسكندر دادند كه او و سپاهش را ديوانه ساختند. سپاهيان ارتش او به جان هم افتادند و اوخود نيز درباريانش را بي سبب سر مي زد؛ آن چنان كه حتي جنرال “فيلوتاس” رفيق دلاور خود را، كه در كسب افتخاراتش خدمات برجسته كرده بود، اعدام كرد. حسب روايات تاريخ، اسكندر اجباراً و ازترس، وسیلۀ نامه اي به مادرش، كه گويا كليد عقلش بود، پناه برد و از او مشورت خواست. مادرش طي نامه اي خواستار شرح ماجرا شد و نوشت:
خبررسيد كه اين مملكت عدو سوز است
خدنگ چلۀ “پكتيسيان” جگر دوز است
براي خاطر قلب حزين من بنويس
كدام ديو خيا لي است نام او “پكتيس”
( شعر از استاد پژواك)
اسكندر به دستور مادرش، با ارسال مشت خاكي از افغانستان امروزين كه درآن وقت “پكتيس” نيز يادش مي كردند، غرض تجربه واستشاره، از او براي نجات خويش استمداد جُست. مادرش ـ آن مادر دانشمندش ـ با تجربه اي از خواص گرد وخاك ميهن شيران آريا، به اين نتيجه رسيد كه افغان ها وقتي روي اين خاك قرار بگيرند سلطه ناپذيراند، و دانست كه اين جا ديگر مسئله ساده نيست، طرفش نيروي ديگري است وخاك مورد نظر نيز بيگانه ناپذير. او به درستي درك كرد كه پسرش با دريا دريا لشكر، به دريائي از خون در”آريانا” و “پكتيس” ديروز وهمين افغانستان امروز، در حال غرق شدن است. زود به سروقتش رسيد ومشورت داد تاسپاه متجاوز اسكندر ترك آن دياركند. اسكندر ننگ سنگين ترين تلفات را از افغانستا ن باخود به ارمغان برد وسر و کلۀ بهترين سردارانش را كفارۀ تجاوزش داد، و سرانجام پس از چهارسال خونريزي، به مشورۀ مادرش از طريق نورستان، راه درۀ سند را پيش گرفت.
اعراب، همين كه ازاشاعۀ دين به گرد آوري دنيا گرايش پيدا كردند، درافغانستان سد عظيمي در برابر خود يافتند. تحميل خواست خود پرستانۀ شان كه سواي ادعاي خدا پرستانه بود، لجام گسيخته به لشكركشي انجاميد و، زير نام اشاعۀ دين براي تأمين سيطرۀ سلطنت ها و خاندان ها سوء استفاده مي كردند. ملت و كشورما، اين بار زير نام مقدس دين مورد تجاوز قرارگرفت، ويران شد و به خون كشيده شد. ولي اين پايان كار نيست؛ عقاب هاي كوهي آزادۀ آريانا، اين دام را نيز دريدند و بر فراز كوهساران پركشيدند، به سنگرگاه مطمئن شان، به پايگاه جنگ چريكي رفتند تا از آزادي و ميهن خود دفاع كنند. پهناي اين مقاومت كران تاكران ميهن را احتوا نمود و جبهۀ مقاومت ملي از امارت هاي مختلفه، از هريوا تا هندوكش را دربرگرفت، وخلق ما با براه انداختن جنگ پارتيزاني فرسايشي، درس آموزنده اي به تجاوزگران عرب دادند. زمان و ميدان اين جنگ آن قدر طولاني وگسترده بود، كه از فرمانروائي قهرمانان ملي و فراموش نشدني ما چون نيزك بادغيسي و قارن هراتي، و ازهرات نامدار و دامنه هاي هندوكش كبيرآغاز، و تا ابومسلم خراساني و طاهر پوشنجي، اين فرزندان بنام ميهن ما، و به بغداد ـ اين مركز جور و ريا در جوف خلافت ـ رسيد. اين مقاومت كه در مقابل زورگويان و استيلاگران پوشيده در لفافه هاي متبرك دين صورت گرفت، نشانه اي از آن شفافيت معنوي اين ملت است كه با تيزبيني و فراست، دين را به عنوان عقيده مي پذيرد، ولي در عين حال از آزادي و آزادگي خود وميهنش به هيچ قيمتي چشم نمي پوشد.
چنگيز نيز جهان گشاي وعالم گير بود. نيمي از جهان را گشود، اما در افغانستان، در برابر مقاومت مردم، جان بهترين عزيزان و جنگاوران خود را از دست داد. تا آنجا كه به سوگ عزيزان از دست رفته اش درهمين ديار به گريه و ناله نشست و ديوانه وار، هست و بود سرزمين ما را به آتش سوخت تا آن را تسليم خود سازد. واما كه پاسخ شير مردان ما برايش چنين بود :
په جهان دننگيالو دي دا دوه كاره
يا به وخوري ککري يا به كامرانشي
كه معناي فشرده اش همان “يامرگ يا آزادي” است.
آري ! حماسه سازان ما با اين فرياد، پروانه سان سوختند ونسل در نسل با احفاد زورگوي چنگيز شمشير زدند. اين كلام غرور انگيز خوشحال خټک كه : “مرا درآن جا دفن كنيد كه سایۀ مغل بر مزارم نيافتد” تجسم نفرت از بيگانۀ متجاوزاست كه درخون مردم افغانستان عجين گشته است، نه آن چنان كه كوتاه نظران مي پندارند، تعصب نژادي و يا مذهبي. چه تاريخ گواه است كه درهمۀ اين مقاومت هاي دليرانه، مليت ها و اقوام كشورما، با زبان ها و مذاهب مختلف، چون تني واحد شركت داشته اند. ومشتركاً، فرهنگ آدم سازي را بنا نهاده و رشد دادند كه اخلاف چنگيز را در خود مدغم ساخت وآن ها درمراحل بعدي علمبرداران توسعه و تكامل اين فرهنگ شدند.
شرح گستردۀ همۀ اين جانبازي ها و هزاران حادثۀ حماسه آفرين ديگر تاريخ ما، از عهدۀ اين مقالت هيهات، كه به توان ديوان هاي قطور نيز همه جانبه نمي گنجد؛ ولي صِرف ما تذكرش مي دهيم.
ورق ها را مي جهيم، ورق پشت ورق، اين جا دراوايل قرن بيستم، ورق خونين ديگري جاي گرفته است؛ آن را رو مي كنيم: از تجاوز انگليس به افغانستان حكايت دارد. انگليس دراين برش تاريخ، فاتح جهان است. غرش توپ ها وبمب افكن هايش دردل جهان رعشه مي انداخت وغريو خشماگين وكين توزانۀ جنرال هاي مارشال شده اش، بهترين جنگاوران اروپا، افريقا و آسيا را به لرزه مي انداخت ومقاومت و جنگجوئي شان را سلب مي كرد. “جنتلمين” هاي انگليسي خداوندگاران زور و زر كرۀ ارض گشته اند، و بريتانياي كبير دولت خدادادي است كه در متصرفاتش خورشيد غروب نمي كند و كسي را ياراي اعتراض بر بيدادش نيست. چه، نيرومند ترين ارتش ومخربترين سلاح روي زمين در كف بيداد اوست و…
با اين ويژه گي ها ونيرومندي ها، انگليس مي خواهد دروازۀ هند را محكم كند، و لذا بايد كشور صغير، يعني افغانستان را كه دریچۀ عبور به هند است، تصرف نمايد وملتي فقير را كه در آن زيست دارد بردۀ فرمانبردار خود سازد، تا درفرصت هاي مناسب آن را گوشت دم توپ نمايد. جهانگشايان “والاتبار انگليس”، بادريائی از سلاح و سيلي از سپاهيان خودي و مزدور، آهنگ ديارما كردند. خيلي بي مهابا و مغرور، پاي به افغانستان گذاشتند، به پندارشان لقمۀ مناسبي به چنگ آورده بودند. آن را دردهان گذاشتند؛ ولي لقمه اي به ظاهر كوچك، گلوگيرشان شد. تو گوئي “خارماهي بود پنها ن درميان نان ما”.
درنخستين نگاه، آغازكارشان سهل و ساده به نظر مي خورد. تجاوزگران فرنگ، با فشار زياد وبا كشتارو قتل عام مردم بي دفاع وبيگناه، داخل مرزها شدند. شهري را، شهرهائي را، و پايتخت را گرفتند. خواستند كار را گويا يكسره كنند وكليد حل اين مشكل، بيخردانه، شاه را دانستند ـ شاه را كه اغلباً سنبل جنايت و وطن فروشي بوده ـ، اين كليد را هم به دست آوردند، يعني شاه را خريدند ومزدورش ساختند. مگر با اين كليد، گنج افغانستان به دست نيامد، مثل اين كه عوضي گرفته بودند. كليد مسئله جاي ديگري بود، درسرشت آزاديخواهانۀ ملت قهرمان و تسليم ناپذيرمان، كه آن هم به هيچ صورت وبه هيچ قيمتي به تصرف انگليس ها درنيامد، گو اين كه، به تصرف هيچ بيگانه وبيگانه پرستي درنيامده و درنخواهد آمد، و افغان ها مصمم برآنند تا آن را ـ سرشت آزاديخواهانۀ شان را ـ براي خود وتا ابد حفظش كنند. آخر، اين ويژگي در وجود افغان ها “با شيراندرون شده با جان بدر شود”.
انگليس كه از بادۀ فتح جنگ اول جهاني سرشارگشته بود، سرش به اين حرف ها نمی شد. تكيه به سلاح مدرنش و به ارتش به اصطلاح سد ناپذيرش، و رهنمود اندیشۀ سود جويانۀ غيرانساني اش، مانع ازآن بود كه حقيقت نگر باشد. فيصله اش را كرد، وآن چنين بود كه آزاديخواهي افغان ها، غرور و ننگ افغان ها، فرهنگ و معتقدات افغان ها، همه وهمه را درهم شكند، و خود سرنوشت ساز ملتي آزاد منش شود. زهي خيال باطل! اگر ما نگوئيم تاريخ فرياد مي زند كه انگليس كور خوانده بود وسرتاپا به گمراهي مي رفت، تا درجائي كه شايسته اش بود برسد، آنجا رسيد. بلي آنجا، شايسته ترين جايگاهش، به گورستان تاريخ. وافغان ها شجاعانه جسد گندآلودش را در دل خاك تيره سپردند و يادگار فراموش نشدني به اخلاف انگريز گذاشتند.
آري ! سلحشوران با ايمان افغانستان از اقصي نقاط كشور، از کلیۀ اقوام و مذاهب، به دفاع از ناموس ميهن دربرابر تجاوزانگليس به پا مي خيزند و با تشكيل جبهات ملي به پيش تازي قهرمانان ملي، چون امين الله خان لوگري، امام ويردي ازبك، بچه ميرداد هوتكي، آغاحسين قزلباش، دوست محمدخان غلجائي، محمدهاشم كاه فروش، غلام حيدرخان كابلي، ميربچۀ مشهوركهدامني، غلام حيدرخان چرخي، محمد جان خان وردك، ميرمسجدي خان پرواني، برگيد عبدالغفورخان هراتي، ملالي هيرمندي، ايمل خان جلال آبادي، مولوي صالح محمد خان قندهاري، ملا مشك عالم و ده ها وصدها قهرمان گمنام ونام آورديگر، با جنگ هاي پارتيزاني به كرات و مرات درس هائي به امپرياليسم شيطان صفت انگليس دادند كه کتیبۀ خونينش هنوز درلوح تاريخ برق مي زند وحتي درخاطره هاي دوجانب دعوا زنده است. انگليس ها بيهوده نگفته اند: “افغانستان لانۀ زنبور است”؛ زهر جانگداز شمشير آزاديخواهان افغان اين مفهوم را به آن ها تفهيم نموده است. از خود نمي گوئيم تا با خود ستائي متهم مان نسازند.
پاي سخن همركابان انگليس ها مي نشينيم، نخست پاي سخن دليپ كمارگوش، مورخ هندي و منشي فرمانروايان انگليس درافغانستان. فقط بخشي از چشمديدش را، نهايت كوتاه تذكر مي دهيم: به قول او، افغانستان را انگليس ها “لانۀ زنبور” مي خواند ند، كه وجه تسميه اش را نيز از عمل افغان ها گرفته بودند. دليپ كمارگوش مي نويسد : “وقتي لشكر انگليس مي خواست نقل وانتقالي انجام بدهد، عليرغم کلیۀ تدابير امنيتي، افغان ها از دل كوهپايه ها، همچون زنبور برسرما مي ريختند و ضربات مهلكي بر لشكرما وارد مي آوردند. اين ضربات كمرشكن بود وانگليس ها را بيچاره ساخته بود”. ويا اين كه “ليدي سيل”، كه خود درزمرۀ متجاوزين انگليس به افغانستان رفته و ضرب شست مبارزين افغان را ديده بود، مي نويسد : “افغان ها با غريو وفرياد، مثل گرگ در رمۀ گوسفند درآمدند و توپ خانۀ ما را متصرف شدند، اين هجوم، ما را به لرزه انداخت. جنرال آلفنستن از قشله برآمد و براي اعادۀ نظم و ترتيب سپاه فراري، قومانده داد، اما سپاه هزيمت خورده آن را ناشنيده گرفت، پس جنرال به مكناتن گفت : جناب سفيرملاحظه كنيد كه من به قشون خود امر راست مي دهم و ايشان به چپ مي روند”. همركاب ديگرانگليس ها، نقشبند خان رساله دارسواره نظام هندي كه درتجاوزديگر انگليس با كيوناري به افغانستان رفته بود چشمديدش را ازموضوع ديگري ياد مي كند، ورود شجاعانۀ سپاه بي سالارافغان به بالاحصاركابل را. دراين موقع، او از وحدت ملي افغان ها به تعجب فرومي رود و مي نگارد كه : درجنگ بالاحصار درپهلوي شيردلان كابل و ولايات همجوار، از نقاط دوردست كشور نيز جانبازاني شركت داشتند. او به ويژه انگشت حيرت به دندان مي گيرد كه چگونه افغان ها بيشتر از هزار كيلومتر را با پاي پياده طي طريق كرده و از ولايت هرات، شش رجمينت، و به قولي يك غند سرباز به بهانۀ اخذ معاش به كابل آمده وبه بالاحصار مي ريزند، كشته ها مي دهند، ولی اسلحه خانه را باز مي كنند، آن را به دسترس ساير برادران هموطن گذاشته ومتحدأ انگليس را قلع وقمع مي كنند، تا آنجاكه فرمانرواي فرعون گونۀ انگليس(كيوناري) خود را از ترس غرش هجوم شيران ميهن خواه به آتش مي كشد.
مثل ومانندهائی ازاين حماسه هاي توده اي قهرمانان افغان فراوان داريم. درپكتيا، كنر، پروان، ننگرهار، هزاره جات، ميوند ـ اين سرزمين ملالي دختر باشهامت ما ـ كه در آن رزمندگان پاكباز فراه، غور، بادغيس، هرات، نيمروز، هلمند و قندهار به ابتكار وتاكتيك جنگي حفيظ خان نايب سالار و برگد عبدالغفورهراتي موج خون به راه انداختند ودشمن را تا آخرين سربازش درآن غرق ساختند.
سياستمدارانگليس “سروالنتين چيرول” درجمعبندي اين تجاوزات به افغانستان چنين مي نويسد: ما (انگليس ها) نه تنها يك بار، بلكه چندين بار، با تحمل خسارت هاي سنگين جاني ومالي كه برما وارد آمده است، درس هاي مهمي درمورد افغانستان ياد گرفته ايم، ما از نيروي مقاومت نژاد افغانستان آگاه شديم. اين ملت رشيد وجنگي در دشت هاي خوف ناك وكوه هاي صعب العبور وطن مورثي خودشان نشان دادند كه با چه فداكاري جنگيدند واز آن دفاع كردند ….”
چنين است تاريخ پر افتخار ملت مقاوم ما كه در تقابل هرگونه تجاوز به ميهن و آزادي اش ثبت کتیبۀ خارآئين تاريخ ساخته است.
ادامه دارد
padarjan2020-09-14T05:45:24+00:00