سکینه روشنگر 

             پرسشگر  

همه جا تاریک است 

 زیر این چرخ کبود 

زیر این سقف سیاه 

روزگاریست نتابیده درآن خورشیدی 

سایه گسترده در آن ظلمت بیداد و ستم  

راه گم کرده در این تاریکی 

خسته است عابرهجران دیده 

دل دیوانه ای او پرسشگر  

و پر از حسرت و آه  

با نفس های عمیق،

  می زند دلشوره 

می هراسد ز فروریخته دیوار وطن 

با نگاهی لرزان زیر لب می پرسد

تا به کی راه کج وناهموار؟  

تا کجا باید رفت؟ 

تا کجا باید جُست؟ 

کوچه ای سبز عبور  

همچنان نا پیدا 

زانتهای شب تاریک نشانی نبود. 

بر سر راه گزیده مسکن 

دیو بد خیم تعصب و ستم 

همرهش جادوگر استعمار 

می فروزند همه جا آتش کین،  

حرف شان نیرنگ است 

کار شان بین که همیشه جنگ است.

بایدا راه دیگر جُست و ازین ورطه گذشت

جادۀ دانش و بیداری و حرکت به جلو

جادۀ صلح وصفا

راه آزادی و آسایش انسان وطن

گرچه دوراست، ولی مقدوراست.